رفتن به مطلب

داستان سکسی کفتار


mame85

ارسال‌های توصیه شده


کفتار تهران - 1
 

“سلام و ارادت. شاهین هستم، راستش با خوندن داستان های سایت من ترغیب شدم که بنویسم، البته این داستان( اگه بشه اسمش رو گذاشت داستان) واقعی نیست و حداقل در قسمت اول خیلی سکسی هم نیست. فقط امیدوارم که بپسندید و بازخوردها جوری باشه که از نوشتن پشیمون نشم، خب پر چونگی نمیکنم و میرم سراغ داستان!”
ساعت ده صبح شنبه در انتهای کلاس اول، با یک سورپرایز جالب روبرو شدم، یک عکس کاملا لخت، از بالا تنه خودش فرستاده بود! واقع زیبا و شهوت انگیز بود و به اندازه خود واقعیش تحریکم میکرد، اما در کنار این موضوع، کبودی چند نقطه( کنار گردن، روی شونه و قسمت بالای هر دو پستان) و دوسه تا جای دندون روی بازوها و طرف دیگه شونه اش، که حاصل وحشی بازی های من حین سکس مون بود، بدجوری به چشم میومد! زیر عکس هم نوشته بود، شاهین نمیدونی چقدر دلم میخواست الان پیشت بودم و با همین دستام خفه ات میکردم!
لبخند به لب روی نقاط مختلف عکس و کبودی ها زوم کردم. نه تنها ناراحت نبودم، بلکه یک حس لذتبخش داشت وجودم رو مور مور میکرد و با دیدن عکسش لحظه به لحظه سکس رو تجسم میکردم. عجیب تشنه تنش بودم و با همه وجود دلم میخواست کنارم بود، تا بازم تمام شهوتم رو توی وجودش خالی کنم، چون هنوزم بعد دو روز سرشار از لذت و حس خوب بودم! به شوخی چندتا شکلک تعجب فرستادم و نوشتم: ای وای بگردم، عزیزم، خوبی؟ چی شده، پلنگ مازندرون بهت حمله کرده؟!
همراه با یک خط، شکلک خنده: نه عزیزم، کفتار تهرون!
در حالی که قند توی دلم آب شده بود نوشتم: صدبار بهت گفتم، عزیز من جامعه پر گرگه، بمون پیش خودم یا لااقل بذار تا خودم برسونمت، بفرما اینم عاقبت کله شقی و حرف گوش نکردنات!
دوباره با کلی خنده: وقتی که رفتم ازت شکایت کردم و چوب توی آستینت کردند، می فهمی که یک من ماست چقدر کره داره!
نوشتم: حتما این کار رو کن، من مثل کوه پشتتم!
از دیدن استیکرهای بی شمار خنده ای که پشت سر هم ارسال می کرد، صدای قهقهه اش رو تجسم کردم! بعد از کلی شکلک: قربونت، یکبار پشتم وایستادی، واسه هفت پشتم بسه، هنوزم جاش میسوزه!
داشتم مینوشتم: این چه حرفیه عزیزم؟ ایراد از پشتته که…
اما به اینجا که رسیدم یهو با شنیدن صدای سلام پریسا، که جلوم ایستاده بود، انگار قلبم از جا کنده شد! چنان از جا پریدم که گوشی پرت شد روی زمین. خوشبختانه صفحه نمایش رو به پایین بود و چیزی ندید. اما دستپاچگی من باعث شد که شوکه بشه! با عجله گوشی رو از روی زمین قاپیدم و چپوندم توی کیفم و مشغول سلام و احوالپرسی شدم. منتهی خودم هم نفهمیدم چرا تا این حد از دیدن و شنیدن صداش تا این حد دست و پام رو گم کردم! عجیب بود عرق سردی روی پیشونیم نشسته و حتی حرف زدنم هم با لکنت بود! بنده خدا متعجب از رفتار من: آقای ابراهیمی حالتون خوبه؟ چیزی شده؟!
در حالی که روم نمیشد مستقیم توی چشماش نگاه کنم، گفتم؛ هاااا؟! نه ممنون، آره خوبم. مهم نیست. سلام برسون!
به شکلی بی ادبانه و به سرعت کیفم رو برداشتم و از اونجا دور شدم. اون حس و حال چند دقیقه پیش از سرم پرید و یک حس غریبی به سراغم اومد. حسی که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم، یک چیزی شبیه خجالت زدگی و شرم، انگار از نگاه پریسا می ترسیدم! واقعا چرا؟ اصلا من که حس یا تعهدی بهش نداشتم، پس چرا …
*****************************************

بعد از گرفتن دیپلم، تحت تاثیر حرفهای دایی، که مدام میگفت از این که رفته دانشگاه پشیمونه، دعوا و عصبانیت خانواده رو به جون خریدم و به جای ادامه تحصیل رفتم سربازی و بعدش هم وارد بازار کار شدم. چهار پنج سالی مدام از این شاخه به شاخه می‌پریدم و کار ثابتی نداشتم، تا این که با فوت بابابزرگ، خونه کلنگی و قدیمیش، به بابا رسید. خوشبختانه بابا اهل فروش ملک نبود و تهش میخواست که بکوبه و از نو بسازه. در حالی که بابا هنوز تصمیمی نگرفته بود، یک شب پیشنهاد کردم که خونه رو بازسازی کنیم و با تبدیلش به یک کافه رستوران، کار و کاسبی راه بندازیم. با توجه به اینکه اون چند سال مدام خلاف میل بابا و مامان پیش رفته بودم احتمال اینکه مخالفت کنه، زیاد بود. اما برخلاف تصورم نه تنها استقبال کرد بلکه خیلی هم کمکم کرد و بعد از چند ماه، بالاخره طبقه اول تبدیل شد به یک کافه رستوران و طبقه بالا هم که دوتا اتاق بلااستفاده داشت، با مقداری تغییرات شد یک سوئیت شیک و نقلی و یک جورایی محل زندگی خودم.
تقریبا دو سالی طول کشید تا با پشت سر گذاشتن کلی سختی و ضرر، روی ریل افتادیم و به درآمد ثابتی رسیدیم. خوشبختانه وجود یک دانشگاه در نزدیکی کافه هم کمک شایانی کرد تا با تبدیل شدن اونجا به پاتوق دانشجویان سود خوبی نصیب ما بشه. البته در کنار این سود و درآمد، خیلی هم بی دردسر نبودیم و هر چند هفته یک بار تنشی با ارگان های مختلف داشتیم.
خب منم جوون بودم و توی برهه ای که گاهی نیاز به شیطنت داشتم و البته که از شرایط استفاده میکردم و هرزگاهی دلی از عزا در میاوردم، ولی دروغ چرا تمام حواسم به کار و کسب درآمد بود. خلاصه همه چیز خوب و بر وفق مراد بود تا اینکه به قول مامان، در حالی که کم کم دونه های سفید موهام هم چشمگیر شده بود، دوباره اون وجهه غیرقابل پیش بینی من از خواب بیدار شد! نمیدونم شایدم حضور زیاد دانشجویان توی کافه و سر و کله زدن با اونا بود که باعث شد یهو به سرم بزنه تا شانسم رو برای رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل امتحان کنم!
چهارده سال از گرفتن دیپلم و دوری از درس و کتاب گذشته و انتظار اینکه بتونم توی یک رشته خوب یا حتی دانشگاه دولتی قبول بشم رو اصلا نداشتم و تهش رفتن به دانشگاه آزاد یا پیام نور رو تصور میکردم، با این حال مثل همیشه با پشتکار و جدیت شروع کردم و تقریبا یک سالی همه وقت آزادم رو صرف این موضوع کردم. علاوه بر کتاب و جزوات، از چند تا دانشجویی که مشتری ثابت کافه بودند و رابطه خوبی باهاشون داشتم هم کمک گرفتم و خوشبختانه نتیجه و رتبه فراتر از انتظارم شد. هر چند که با اون رتبه امکان داشت توی دانشگاه های اسمی و معتبر شهرهای دور هم پذیرفته بشوم اما با توجه به کارم، اولویت ها رو شهرهای اطراف انتخاب کردم و توی دانشگاهی در فاصله یک ساعت و نیمی تهران پذیرفته شدم. بعد از مشورت خانواده، با وجودی که از طرف کافه خیالم راحت بود و به بچه‌ها کاملا اعتماد داشتم اما بازم بابا سنگ تموم گذاشت گفت؛ حالا که سر عقل اومدی، نگران چیزی نباش، در نبودت کمکت میکنم.
خلاصه با ذوق و شوق وارد دانشگاه و بازم یک چالش جدید شدم. البته به هیچ وجه چالش راحتی نبود، مخصوصا دو سه ترم ابتدایی که خیلی سخت بود و کلی مشکلات غیر قابل پیش بینی برام به ارمغان آورد و حتی یکی دوبار به سرم زد که بیخیال بشم، ولی خب تشویق خانواده و سرتق بودن خودم باعث شده که بازم کم نیارم. توی دانشگاه با وجود جذابیت‌ها، اختلاف سنی و طرز فکرها باعث شده بود که خیلی با همکلاسی ها عیاق نشم و ارتباطم در حد یک سلام و علیک مرسوم بود.
همه چیز عادی بود تا اینکه ترم چهارم به نیمه رسید. یک روز که کلاس بعد از ظهرمون کنسل شد و زودتر از موعد داشتم برمیگشتم، در حال عبور از جلوی ایستگاه ماشین های تهران بین مسافرهایی که توی صف ایستاده بودند، خانم مقدسی(پریسا مقدسی) یکی از همکلاسی ها توجه ام رو جلب کرد. بنده خدا چند وقت پیش مچ پاش آسیب دیده و گچ گرفته بود. کلاس هاش رو یک در میون میومد. فقط میدونستم که بومی نیست و توی خوابگاه و همون شهر زندگی میکنه ولی خب لابد داره میره تهران که توی صف ایستاده. خبری از ماشین نبود و راستش دلم سوخت چون می دیدم که چطور با سختی و کمک دوستاش، همون جسته و گریخته کلاس ها رو میاد و میره. دیدم من که دارم این مسیر رو میرم، ماشین هم که خالیه چه اشکالی داره اگر تهران میره باهام بیاد؟ ایستادم و تا جلوی پاش دنده عقب گرفتم. پیاده شدم و همراه با سلام گفتم: خانم مقدسی اگه تهران تشریف میارید، بفرمایید من میرسونم تون. سعی کرد با کمک عصا بلند شه سرپا و همزمان: اِ سلام آقای ابراهیمی، نه ممنون، شما بفرمایید مزاحم نمیشم.
بی توجه به تعارفش همزمان با رفتن به طرف در سمت شاگرد، گفتم: مزاحم چیه خانم، با این وضعیت اذیت میشید، بفرمایید سوار شید! در حال تعارف مجدد، نگاهی به خانم میانسالی که کنارش ایستاده بود انداخت و انگار منتظر تصمیم گیری اون بود. خانمه هم من رو براندازی کرد و همراه با سلامف گفت: ممنون، الان دیگه ماشین میرسه، مزاحم شما نمیشیم!
نگاهی به خانمه کردم و همزمان که در رو باز کردم، کمی کمرم رو قوس دادم و گفتم: سلام خانم، مراحمید، من که دارم این مسیرُ میرم، ماشین هم که خالیه، بفرمایید در خدمتتون هستم!
با وجود تعارف دوباره، خانم مقدسی با کمک خانمه که حالا دیگه میدونستم مادرشه (چون اومدن به طرف ماشین بهش گفت مامان کوله یادت نره)، جلو نشست و مادرش هم عقب. راه که افتادیم مجددا از مادرش بابت نشناختن عذرخواهی و احوالپرسی کوتاهی کردم. بعد از مدتی که از شهر خارج شدیم برای اینکه سکوت رو بشکنم و اونا هم احساس راحتی کنند از اوضاع پاش پرسیدم. این بار مادرش جواب داد: راستش هنوزم خوب نشده و درد داره، خودم اومدم که ببرمش تهران، پیش یک متخصص ببینم مشکلش چیه. با وجود کمی صحبت و شوخی با خانم مقدسی، بیشتر طول مسیر به سکوت گذشت. به تهران که رسیدیم با وجود تعارفات چند باره، با توجه به وضعیت خانم مقدسی و اینکه انگار خیلی با تهران و آدرس ها آشنا نبودند تصمیم گرفتم که همراهشون برم و کمکشون کنم. خیال میکردم تهش یک ویزیت میشه و تمومه، اما دکتر گفت بود که ام آر آی بگیرند و فردا ببرند تا نظر نهایی رو بده. از مطب که بیرون اومدند مشغول صحبت به زبان محلی شدند و انگار می خواستند برگردند. نمیدونم چرا خودم رو انداختم وسط و گفتم: چه کاریه، شما که فردا دوباره باید برگردید، اینجوری فقط پریسا خانم( خانم مقدسی) رو اذیت میکنید، شب رو تهران بمونید. نگاهی بهم انداختند و لی قبل از اینکه چیزی بگن، پیش خودم گفتم شاید مشکل مالی دارند و …! به همین خاطر به صورت تعارف، سریع ادامه دادم: اگه افتخار بدید، آلونکی هست که در خدمت تون باشیم!
این بار با جدیت بیشتری شروع به تعارف کردند که نه و به اندازه کافی به شما زحمت داده ایم، اما منم به قول مامان سوزنم گیر کرده بود و روی دعوتم مُصر بودم و به این هم بسنده نکردم و گفتم؛اگر هم پیش ما راحت نیستید، یک سوئیتی هست که کامل در اختیار خودتونه. با پافشاری من، مشورتی کردند و در نهایت مامانش گفت: آخه اینجوری دیگه خیلی شرمنده تون میشیم!
اخم مصنوعی کردم و گفتم؛ خانم این چه حرفیه، باعث افتخاره!
از جلوی مطب که راه افتادیم پیشنهاد کردم تا سری بزنیم اگه میشه ام آر آی رو هم بگیرند، که دوباره فردا آلاخون والاخون نشن، استقبال کردند و رفتیم که خوشبختانه با حدود یک ساعت معطلی کارشون راه افتاد.
مستقیم رفتیم به طرف کافه و به بهونه گرفتن کلید به بچه ها سفارش کردم ازشون پذیرایی کنند، تا من یک سری وسایل پذیرایی تدارک ببینم و خونه رو مرتب کنم. تقریبا نیم ساعت بعد برگشتم و دعوتشون کردم که بریم بالا. اونجا تازه یاد متوجه شدم که خانم مقدسی بنده خدا با اون وضع چطور باید از پله ها بالا بره؟! خلاصه ناچار شدیم یکی از همکاران خانم رو هم صدا کنم تا کمکش کنند. راهنمایی شون کردم و یک کلید و شماره خودم رو هم بهشون دادم و گفتم: همه چیز هست اما اگر چیز دیگه ای احتیاج بود، لطفا رودربایستی نکنید و حتما زنگ بزنید!
کلی تشکر و قدردانی کردند و من برگشتم پایین و سرگرم کار شدم. تقریبا یک ساعتی گذشته و در حالی که هوا دیگه تاریک شده بود داشتم از توی مونیتور میزهای توی حیاط رو چک میکردم (دوربین انتهایی حیاط رو عمدا بالا نصب کرده بودم تا به سوئیت و پشت بام هم اشراف داشته باشه، ولی اصلا توی این فکر نبودم که این موضوع رو بهشون بگم) که از دیدن صحنه روی پشت بام شوکه شدم. یک نفر روی صندلی، نشسته و داشت سیگار میکشید، منتهی فقط یک تاپ و شاید شورت تنش بود چون دست و پاهاش کاملا لخت بود! قطعا که پریسا نبود، پس یعنی مادرشه!
اون نقطه ای که نشسته بود خوشبختانه دید آنچنانی از اطراف نداشت و اگر هم داشت به خودش مربوط بود. تنها کاری که وظیفه من بود، این بود که به حریم خصوصیشون احترام بزارم، سریع تصویر اون دوربین رو کامل قطع کردم و مشغول رسیدگی به کارهام شدم. ساعت نه هم با هماهنگی خودشون شامی تدارک دیدم و خودم براشون بردم تا ببینم چیزی کم و کسر نباشه.
ساعت از یازده گذشته، ( با توجه به اینکه عمده مشتریامون دانشجویان بودند معمولا یازده به بعد دیگه مشتریی نداشتیم)، بچه ها کم کم در حال جمع کردن و منم سرگرم یک سری حساب و کتاب بودم که مامانش به بهانه برگردوندن وسایل، اومد پایین. بعد از سلام و خسته نباشید، شروع کرد به تشکر و قدردانی کردن. بعد از یکی دو دقیقه صحبت خیال کردم میخواد برگرده بالا، گفتم؛ حالا که تشریف آوردید، پس اجازه بدید یک چیزی درست کنم ببرید میل کنید، گفت: نه ممنون، پریسا یک کم اذیت بود ، قرص خورد و خوابید.
گفتم: شرمنده تقصیر من بود، متاسفانه اصلا فکر اون بنده خدا رو نکردم، آدم سالم هم این پله ها رو بالا بره وا میده، اون بنده خدا که…
سریع پرید توی حرفم: نه، طفلی میگه این چند وقته همش اذیت بوده و به زور قرص میخوابه .
سری تکون دادم و گفتم: کاش از اولش هم می بردید به یک دکتر درست حسابی، و با کمی مکث؛ پس حالا که پریسا خانم خوابیده و شما هم تنها هستید( با اشاره به یک میز) بفرمایید لااقل یک دمنوش میل کنید، تا خستگی تون دربره!
دمنوش رو که گذاشتم سر میز میخواستم برگردم سر کارم تا اونم راحت باشه، ولی انگار دنبال هم صحبت بود، لبخندی زد و بدون مقدمه : خوش به حالت، راستش، خیلی بهت حسودیم شد!
با قیافه ای متعجب زل زده بهش و گفتم: ببخشید متوجه نشدم، به من حسودیتون شد، چرا؟!
دوباره لبخندی رو لبش نشوند؛ آره، به نظرم خیلی اراده و شجاعت میخواد که بعد از این همه وقفه و با این همه مشغله، بازم رفتید دانشگاه، کار راحتی نیست!
اوایل ترم اول یکی از استادها از اینکه چرا اینقدر دیر به فکر ادامه تحصیل افتاده‌ام پرسید و من به صورت سربسته توی کلاس توضیحی دادم، احتمالا پریسا قضیه رو براش تعریف کرده، وگرنه از کجا میدونه دیر رفته ام دانشگاه؟ بی خیال رفتن شدم و حین نشستن رو صندلی رو به روش، با خنده گفتم: آها، نه بابا چه خوبی داره، سر پیری واسه خودم دردسر درست کردم!
نگاه متعجبی به موهام انداخت: پیری؟! اگه شما پیر هستید، پس من چی محسوب میشم؟
با پشت انگشت ضربه ای به صفحه میز زدم و گفتم: نفرمایید، اگه پریسا خانم امروز ظهر بهتون نمیگفت مامان، محال بود که بفهمم دانشجو و از دوستاشون نیستید! هزار ماشالله زیبایی تون هم که انگار ژنتیکیه! گزاف هم نمی گفتم، چون واقعا خیلی جوان تر از اون به نظر می رسید که یک دختر بیست دو ساله داشته باشه و بی اغراق یک سرو گردن از دخترش خوشگل تر و البته پخته تر بود.
حرفم به دلش نشست، چون به نظرم خنده اش با خنده های قبلی فرق داشت و قیافه اش بشاش تر شد! همزمان که از زیر شال دستی به موهاش کشید: ممنون شما لطف دارید! و بعد از یک مکث، با لحنی شبیه حسرت: راستش منم خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل بدم!
با قطع شدن کلامش گفتم: خب پس چرا ادامه ندادید؟
انگار یک راست رفتم سر مطلب و موضوعی رو که دوست داشت در موردش حرف بزنه پیش کشیدم! چون با لبخندی تلخ شروع به صحبت کرد: تا کاردانی خوندم و آماده میشدم واسه کنکور کارشناسی، اما انگار توی خونه یک بار اضافه بودم، چون بابا و مامان پیله کردند که به یکی از خواستگارهای سمجم جواب مثبت بدم. مقاومتم بی فایده بود چون حریفشون نمی شدم. خیلی زودتر از تصورم ، عقد و ازدواج کردم اما برخلاف حرف های اولیه و توافق برای ادامه تحصیل، زد زیر همه قول و قرار ها و با ادامه تحصیلم مخالفت کرد، بعدش هم که پریسا بدنیا اومد و…!
با خداحافظی کردن بچه ها یهو به خودم اومدم که ساعت نزدیک دوازده هست و نزدیک به یک ساعته که روبروش نشسته‌ و داریم حرف میزنیم. بعد از رفتن بچه‌ ها، از شغل همسرش پرسیدم، که با حرص عجیب و حالتی عصبی طور گفت: قبرستون کار میکنه!
متعجب از شکل و لحن گفتنش، گفتم: به هر حال کاره و زحمت میکشه، اشکالش چیه؟
خنده اش گرفت و در حال خندیدن: اشکالش اینه که قبرستون هم از سرش زیاده!
گیج و گنگ داشتم حرفاش رو حلاجی میکردم تا شاید بفهمم چی میگه، که خودش ادامه داد: خبر مرگش دیگه با ما زندگی نمی کنه! فکر کنم پنج سالی هست که دیگه ازش خبر ندارم.
با صدای زنگ گوشیش حرفامون ناتموم موند، پریسا بود. بعد از مکالمه کوتاهی به زبان محلی، نگاهی به ساعت انداخت و همزمان با بلند شدن از روی صندلی، شروع به عذر خواهی کرد که؛ ببخشید تو رو خدا، حسابی سرت رو بدرد آوردم!
لبخندی زدم؛ نه بابا خیلی هم از مصاحبت با شما لذت بردم. قبل از رفتن، مکثی کرد و با تردید: آقا شاهین میشه لطفا پریسا از حرفامون چیزی نفهمه، منظورم در رابطه با باباشه؟!
با تاکید، سرم رو تکون دادم و گفتم: حتما، خیالتون راحت باشه!
با عذر خواهی و شب بخیر دوباره رفت و منم دیگه بیخیال رفتن به خونه شدم چون دیر وقت بود و از طرفی هم فردا صبح زود باید میرفتم دانشگاه( دو تا کلاس داشتم).
روز بعد ساعت یازده و حین کلاس دوم یک پیام ناشناس برام اومد، بازش که کردم دیدم نوشته: سلام، خسته نباشی، ببخشید که مزاحم شدم، لعیا هستم مادر پریسا.! آقا شاهین میشه لطفا به همکار هاتون بگید غروب یک آژانس برای ما بگیرند؟
بدون دلیل خاصی به شوخی نوشتم؛ به به! سلام، چه اسم قشنگی! چه مامان خوشگلی!
لعیا خانم نگران نباشید، خودم تا ساعت سه برمیگردم!
سریع دوسه تا شکلک خنده فرستاد و نوشت: نه آقا شاهین تو رو خدا بیشتر از این شرمنده نکنید، خواهش میکنم یک آژانس هماهنگ کنید دیگه مزاحم خودتون نمیشیم!
راستش منظور منم این نبود که خودم میبرمتون، ولی یک اخلاق مزخرفی داشتم که وقتی یکی تعارف میکرد، من سوزنم گیر میکرد و بر خلاف حرف اون رفتار میکردم! چون وسط کلاس بود و نمی خواستم صدای استاد دربیاد، به شوخی نوشتم: لعیا جان، مزاحمت اینه که من وسط کلاس دارم با شما چت میکنم و الانه که استاد حرمت این موهای سپیدم رو نگه نداره و از کلاس بیرونم کنه، ببینم اصلا چه معنی داره که هی رو حرف من حرف بزنید؟ عرض کردم ساعت سه میام و در خدمتتون هستم، شما هم بگید، چشم!
همراه با چند تا استیکر خنده فقط نوشت: چشـــم، ببخشید!
دیگه جوابی ندادم و فقط به یکی از بچه ها پیام دادم که ناهار شون رو فراموش نکنه.
همانطور که گفته بودم ساعت سه رسیدم منتهی رفتم خونه یک دوش گرفتم و چرتی زدم بعدش رفتم به طرف کافه. ساعت پنج با وجود اصرار و تعارفشون، خودم بردمشون و این بار همراه شون رفتم بالا… دکتر بعد از دیدن ام آر آی و یک سری معاینه، دو سه تا فحش و متلک به پزشک معالج داد و گفت که در رفتگی مچ پا درست جا نیفتاده و علت درد همینه! باید گچ رو باز کنه، جا بندازه و دوباره گچ بگیره. حالا اینکه پریسا چه عذابی کشید بماند ولی این روال تقریبا چهل و پنج دقیقه طول کشید تا کارشون تموم بشه و از مطب بیرون اومدیم. سوار آسانسور که شدیم، قبل از بسته شدن در، یهو دو تا خانم از مطب روبرویی بیرون اومدن، انگار آخرین سرویس آسانسور باشه و قرار نبود دیگه برگرده بالا، با عجله و به زور خودشون رو توی کابین جا دادن! با این حرکت ناگهانی، لعیا به خاطر اینکه ضربه و فشار ناخواسته ای به پای پریسا نخوره ناخواسته خودش رو به سمت من کشید و پشتش کاملا چسبید به من! دستام رو آوردم به طرف بالا که از عقب اومدن بیشتر جلوگیری کنم، ولی چون لعیا کاملا بهم چسبیده بود، دستام از کناره های بدن تاز زیر بغلش اومد و گیر افتاد! دستپاچه دستام رو بکشیدم پایین ولی متاسفانه از روی بدن لعیا. و عصبی به خانمه گفتم: خو لااقل چهارتا پر عقاب ببندید به موهاتون تا بفهمیم که سرخ پوست ها حمله کردن و از سر راه تون کنار بریم؟! پای بچه رو نمی بینید؟1
در حالی که خودشون هم مثل پریسا و لعیا خنده شون گرفته بود، یکیشون پرروتر از این حرفا با قهقهه زنان رو به به پریسا: وای ببخشید عزیزم. و رو به من: عیب نداره، یکم مهربون تر وایمیسیم!
اخمی بهش کردم و دیگه ادامه ندادم. بعد از دو سه ثانیه لعیا کمی خودش رو جلو کشید ولی خیلی توفیری نداشت چون باسنش هنوز جایی بود که نباید! خوشبختانه اون وضعیت خیلی طولانی نشد و کمتر از یک دقیقه بعد آسانسور به طبقه همکف رسید و پیاده شدیم.
تا رسیدن به ماشین، لعیا و پریسا همچنان داشتند میخندیدند. راستش در نظر داشتم توی شهر دوری بزنیم و اگر احیانا جایی در نظر دارند ببرمشون، ولی قبل از سوار شدن کمی با هم صحبت کردند و مصرانه گفتند که کار دارند و باید برگردند! راستش با توجه به اینکه مدام در حال تعارف بودند، اعصابم بهم ریخته بود و دیگه اصراری نکردم. فقط بی توجه به اینکه گفتند ماشین بگیرم خودشون میرن، تا جلوی ایستگاه ماشین های خطی رسوندمشون و برگشتم.
پایان قسمت اول

نوشته: شاهین 101

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.