رفتن به مطلب

داستان سکسی پسرعموی خوشتیپ


migmig

ارسال‌های توصیه شده


پسر عموی خوش هیکل من - 1

سلام
من مهسام ۱۸ سالمه قد ۱۶۲ و وزن ۶۴ پوستم سفیده موهام بوره چشمام عسلی چهره ی مظلومی دارم(بقیه میگن) و یه خواهر بزرگتر به اسم مریم دارم که از لحاظ ظاهری و اخلاقی خیلی با من فرق داره.خواهرم موهای مشکی چشم و ابروی کشیده ی مشکی و پوست گندمی داره و خیلی شر و شیطونه از من ۸ سال بزرگتره…
ما از بچگی با خانواده ی عموم توی یه کوچه زندگی میکردیم و خونه ی ما روبروی هم بود.عموم ۳ تا پسر داشت و یک دختر که پسر بزرگش امیرحسین ۱۲ سال از من بزرگتر بود ولی بقیه یکی دوسال بزرگتر و کوچکتر از من بودن و همبازی بودیم.
امیرحسین پسر مغرور و کم حرفی بود و کاری به کار ما بچه ها نداشت. عمو و بابام تو حرفای خودشون قرار گذاشته بودن که بوسیله ی ازدواج خواهرم مریم با پسر عموم رابطه شون رو با هم نزدیک تر کنن.اون سالا من ۱۲ سالم بود و هنوز تو فکر بازی و عروسک بودم ولی نمیدونم چرا هر وقت امیرحسین رو میدیدم ته دلم خالی میشد…با خودم میگفتم شاید چون مغروره ازش میترسم یا چون کم حرفه وقتی باهام حرف میزنه استرس میگیرم و دلایل این شکلی واسه خودم میتراشیدم؛شاید چون چیزی از عشق و عاشقی نمیدونستم…مریم و امیرحسین به سن ازدواج رسیده بودن و واسه مریم چندتایی خواستگار سمج اومدم که امیرحسین دیگه طاقت نیاورد و به عموم گفت که زودتر قضیه ی ازدواجش با مریم رو قطعی و علنی کنه…خانواده ها حرفاشون رو زدن و قرار نامزدی گذاشتن.یه شب که تو حیاط مشغول بازی بودیم رفتم تو خونه آب بخورم که دیدم مریم تلفنی با کسی حرفای سکسی میزنه… (من عاشقتم…عاشق بدنتم…وقتی بهم دست میزنی خیسه خیس میشم…اینبار میام پیشت ولی به جز لب هام بقیه ی جاهامم باید بخوری…تا صبح لخت تو بغلت میخوابم…دیگه این دفعه برات میخورم و…
خیلی جا خوردم یه لحظه حس بدی بهش پیدا کردم چون تا حالا از این حرفا نشنیده بودم و همچنین حس حسادت چون مریم با امیرحسین بود…امیرحسین(قد ۱۸۵ حدود ۸۰ کیلو موهای قهوه ای تیره چشمای عسلی و ته ریش داشت و درس تربیت بدنی میخوند و گاهی باشگاه میرفت)درکل از نظر من خوشتیپ و خیلی جذاب بود.همیشه دلم میخواست جای مریم بودم ؛بزرگتر بودم و من باهاش ازدواج میکردم…یه وقتایی یواشکی گریه میکردم اما خودمو با درس و بازی مشغول میکردم که فراموش کنم…
یه شب صدای پچ پچ و آه و ناله مریم بیدارم کرد…رفتم ببینم صدا از کجاست اولش هم خیلی ترسیدم و استرس داشتم که با چه صحنه ای قراره روبرو بشم…تو حیاط داخل دستشویی بود…گوش وایسادم میگفت آره بکن تند تر تند تر…من میخوام بکنی توش و یه صدای مردی اومد که گفت نه بسه دیگه میترسم کسی بیاد من دیگه میرم…پشت دخترتا مخفی شدم ولی نیومدن بیرون نیم ساعت صدای تالاپ تولوپ و آه و ناله ی مریم و اون میومد و یک دفعه ی شروع کردن نفس نفس زدن و صدای نالشون بلندتر شد…و پسره بیرون اومد و سریع از در حیاط رفت بیرون…من که تو شک بودم از این قضیه و حال بدی داشتم با دیدن پسره بیشتر استرس گرفتم…بله اون پسری که باهاش تلفنی حرف میزد و سکس می کرد پسر همسایه و دوست صمیمیه امیر حسین بود…
ماه بعد جشن‌ نامزدی بود و امیرحسین خوشحال از اینکه داره به عشقش میرسه مثل پروانه دور مریم میچرخید اما مریم اکثر شب ها یا با پسره سکس تلفنی داشت یا تو دستشویی بودن یا به بهونه ی درس و خونه ی دوستش میرفت خونه ی همسایه و با پسره سکس میکرد…

سلام به همگی…
ادامه…
مریم خواهرم عاشق پسر همسایه مصطفی شده بود…
من نمیدونم اون روزا چه حسی داشتم…خوشحال بودم که عشق امیرحسین یکطرفه س و عشق یکطرفه هم موندگار نیست گاهی هم ناراحت بودم واسه امیرحسین و مظلومیتش. شبا خواب سکس با امیرحسین رو میدیدم و با عذاب وجدان بیدار میشدم با خودم میگفتم چرا ناراحت باشم مریم که نمیخوادش ولی خوب به هر حال قرار بود شوهر خواهرم بشه و دوباره حس بدی نسبت به خودم پیدا میکردم…نمیتونستم بهش فکر نکنم هیکلش،چشماش ؛فرم لب هاش همیشه جلو چشمم بود. نمیتونستم درس بخونم و تمرکز کنم.گاهی گریه میکردم که کاش سنم بیشتر بود و امیرحسین به چشم بچه منو نمیدید…
یه شب (۳ روز قبل از جشن نامزدی) امیرحسین وقتی توکوچه بود دیده بود که مریم از خونه ی مصطفی اینا بیرون اومد و دعوای شدیدی بالا گرفت پدرم و عموم کلی جرو بحث کردن مصطفی تک فرزند بود و مریم نمیتونست کار داشتن با خواهر مصطفی و… رو هم بهونه کنه و حرفی واسه گفتن نداشت.
بعد ها فهمیدم مادرم هم به این قضیه مشکوک شده بوده… امیرحسین و عموم اون شب دعوای شدیدی راه انداختن که مریم تو خونه ی همسایه چه کاری داشته ولی مادرم و پدرم جوابی نداشتن…نامزدی به هم خورد و روابط پدرم و عموم قطع شد و بعد از یه مدت عموم اینا از اون محل رفتن و خواهرم هم بعد از یک سال انتظار وقتی دید خبری از مصطفی نشد و عشقش دروغ بوده با یکی از خواستگار هاش که اهل جنوب بود ازدواج کرد و رفت… اما من هر شب رو با یاد و خاطرات عشقم میگذروندم و تو خیالاتم باهاش سکس میکردم. چقدر دلتنگش بودم…
چند سال گذشت و مریم بچه دار شد و بعد هم طلاق گرفت و برگشت پیش ما…
من دیگه ۱۷ ساله بودم و کلی خواستگار داشتم ولی دلم جای دیگه بود.
.روابط ما و عموم اینا قطع بود و در موردشون تو خونه حرفی زده نمی شد و ازشون خبری نداشتیم.
یه روز از حمام برگشتم و دورم حوله پیچیده بودم و موهام که تا زیر باسنم هستن رو سشوار میکشیدم.صدای کلید در شنیدم از پنجره ی اتاقم میشد حیاط عموم اینا رو دید منم رفتم پشت پنجره که دیدم یه پسره قد بلند و هیکلی با کلی خالکوبی رو گردن و بازو و کلی ریش و موی بلند از در حیاط رفت به سمت حوض داخل حیاط که مدت ها بود تمیز نشده بود و پر از برگ بود…
نشست داخل حوض خالی از آب و پیرهنشو درآورد و آب رو باز کرد…من نشناختمش فقط ماتم برده بود؛عجب هیکلی داشت.
ورزیده و ماهیچه ای…وقتی حوض پر از آب شد بلند شد و چرخید به سمت من و با من که همچنان مات و مبهوت نگاهش میکردم چشم تو چشم شد.‌‌
امیرحسین بود…هزار برابر جذاب تر از قبل…
هردو به هم خیره شده بودیم که من به خودم اومدم و متوجه شدم هنوز حوله تنمه.پشت دیوار قایم شدم و پرده رو کشیدم…
دوباره از گوشه ی پنجره نگاه کردم ولی ندیدمش…
ناخودآگاه نشستم و کلی گریه کردم…چقدر دلتنگ بودم…
باخودم گفتم شاید واسه دیدن مریم برگشته.
روز بعدش نزدیکای ظهر با رفتم پشت پنجره دیدم لخت نشسته تو حوض نمیدونم چرا اینکارو میکرد شاید به خاطر اینکه هوا زیادی گرم بود.من مات و مبهوت هیکلش خیره بهش بودم و خودم رو توی بغلش تصور میکردم ناخودآگاه شروع به خودارضایی کردم. و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.ترسیدم دوباره از دستش بدم…جلو آینه نشستم کلی آرایش کردم و لباس قرمز پوشیدم به مادر گفتم با دوستم کار دارم و در اتاقم رو قفل کردم
(فقط از اتاق من درب خونه ی عموم و حیاطشون قابل دیدن بود)

رفتم جلوی در خونه ی عموم و در زدم…قلبم از سینه م در حال بیرون اومدن بود…پشیمون درحال برگشت بودم که صدایی شنیدم…
_مهسا…بمون
_سلام…چیزه.‌‌…
_سلام…‌.فکر میکردی نمیشناسمت کوچولو
_کوچولو…هه…خیلی وقته ندیدمت خیلی عوض شدی یادش بخیر چه روزایی بود
_بیا تو
_نه …راستش…باید برم
_بفرما داخل تعارف نکن…بیا بیا بشین تا من لباسامو بپوشم.شرمنده این روزا هوا گرمه این خونه هم چیزی داخلش نیست نه پنکه نه کولر دیگه مجبورم آب تنی کنم
(کاش لباساشو نمیپوشید چقدر دلم میخواست لخت بغلش کنم)
_امیرحسین: چه خبر از خونواده همه خوبن…ما هم خوبیم هه
هیچ وقت دلتنگ نشدین حتی یه خبری از ما نگرفتین که کجا رفتیم
نشسته بود کنارم و هوای دهنش به صورتم میخورم.‌‌خیسه خیس بودم…چقدر با فکرش خودارضایی میکردم و الان کنارم بود
ولی به من به چشم همون دختر کوچولو نگاه میکرد.
کلی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم‌.و من گفتم باید زودتر برم تا کسی نفهمیده…موقع رفتن با دست زد پشت کمرم و گفت به سلامت خیلی خوشحال شدم بهم سر بزن گاهی؛من یه مدت اینجا میمونم شایدم واسه همیشه موندم…
_راستی ازدواج نکردی؟
_نه هنوز ولی تو فکرشم واسه همین میگم شاید اینجا موندم.
_تو فکرشی؟ منظورت مریمه؟ اون الان بچه داره
_نه منظورم اون نیست کلی گفتم آخه پدر خیلی اصرار میکنه چند نفرو برام پیدا کردن ولی من دیگه دل و دماغشو ندارم…چشمم ترسیده؛البته ناراحت نشیا
_نه تو هرچی بگی حق داری…مریم مقصر بود…فعلا
اون شب رو تا صبح گریه کردم…یا باید فراموشش میکردم یا بهش میفهموندم دوسش دارم…
لطفا قسمت بدی رو از دست ندین🌷

نوشته: ف.ج

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.