رفتن به مطلب

داستان معلم نهضت سوادآموزی


minimoz

ارسال‌های توصیه شده


معلم نهضت سوادآموزی
 

سلام دوستان
قصد دارم خلاصه اش کنم.کم و کسری رو ببخشید
دهه هفتاد ،این مملکت جهنم واقعی بود.بخاطر فرار از سربازی رفتم دنبال شغل مزخرف معلمی،معلمی یعنی فقر و فلاکت.یعنی حقارت ،یعنی عقده.
من سهمیه یه منطقه محروم بودم.با مرکز استان بیش از دویست کیلومتر فاصله داشت.
جوان بودم و پر انرژی.از اداره کل ابلاغ گرفته بودم.با ماشین پدرم که یک جیپ آهو بود راهی منطقه شدم.اولین بارم بود که چنین مناطق محرومی را میدیدم.روستاهای بدون آب و برق،خانه های خشتی گلی و محقر،بچه های کثیف اکثرا چشمهای پر از عفونت.زن و مردهای لاغر و سیاه با ظاهری کثیف و مندرس.
غروب رسیدم به شهرستان مورد نظر.جایی برای خواب نداشتم.رفتم جلو اداره.
یک مشت معلم تازه کار مثل من اونجا منتظر بودن تا سرایدار اداره براشون موقتا جای خوابی دست و پا کنه.
تنها کسی که ماشین داشت من بودم.بقیه مشخص بود از من فقیرتر بودند.جوانانی که بدون هیچ پشتوانه‌ای بسنده کرده بودن به این حقوق بخور و نمیر معلمی.
نمیخوام سرتونو درد بیارم.
فردای اون روز تو اداره تقسیممون کردن…دورترین روستا رو بمن دادن چون دیدن ماشین دارم.
یک روستا با سی خانوار جمعیت،بدون جاده بدون آب و برق.
گرمسیر با درختان خرما و مرکبات
مدرسه روستا از اول دبستان تا پنجم را من باید در یک کلاس پنج پایه درس میدادم.
خلاصه به لطف جیپ پدرم منو فرستادن آخر دنیا.
رفتم تو روستا و مدرسه رو سرو سامون دادم و یک اتاق رو هم با یک تخت و تشک و کمی ظرف و ظروف آماده کردم جهت بیتوته خودم.
خیلی زود با مردم روستا دوست شدم.مردمی نجیب و خونگرم و مهمان نواز.
سه وعده غذامو برام میاوردن.دختر بچه ها اتاقمو تمیز میکردن و ظرفامو میبردن سرقنات میشستن.پسر بچه ها برام آب میاوردن و خلاصه زندگی خوب بود.
جیپ پدرم شده بود آمبولانس اهالی روستا.
بیار و ببر.تا مرکز بخش چهل کیلومتر جاده داغونی بود.
هر کس مشکلی داشت.اقا معلم مشکل گشا بود.
همه دوستم داشتن و منم همه اهالی را خانواده خودم میدونستم.
اواسط آبان بود که لندرور نهضت سوادآموزی را دیدم که داره به مدرسه بدون دیوار من نزدیک میشد.
کنجکاو بودم که چکار داره.
نگو این لندرور داشت بهشت منو برام کامل میکرد.
بله.مسئول نهضت سوادآموزی بود که برام کمکی آورده بود.
ابلاغ خانم ف که آموزشیار نهضت بود و به مدرسه من فرستاده شده تا همکار من باشه.
خانمی تقریبا صد و شصت قد.کمی تپل با دستانی گوشت الود که بجز صورت بشدت سفیدش و دستای تپلش بقیه هیکلش تو مانتو و مقنعه و چادر پیچیده شده بود.
حقیقتا خوشحال شدم که با این خانم همکار شدم ولی فکرشم نمیکردم که این حوری بهشت من خواهد شد.
بلاخره ماشین نهضت رفت و من موندم و خانم ف
شب اول خانم معلم را تحویل کدخدا دادم تا کنار دخترای کدخدا بخوابه.
فردای اون روز .با خانم ف شروع کردیم به جابجایی صندلی شکسته ها و تمیز کردن انبار مدرسه جهت بیتوته خانم ف
البته بچه ها کمک دادن و کار خوب پیش رفت.
خانم ف شد همسایه و هم خونه من.
شبهای پاییز کم کم سرد میشد و من مجبور بودم برای بخاری و نفت و سایر کارها بیشتر و بیشتر به اتاق خانم ف سر بزنم.
وقتمون تماما با هم میگذشت.
روزها تدریس به بچه ها که جمعا ۱۴ نفر بودن.
غروبا قدم زدن و گاهی کمی ماشین سواری و آخر شب هم خواب.
خیلی دوست داشتم باهاش رابطه جنسی برقرار کنم ولی این کار تو اون زمان غیر ممکن بود مگر با ازدواج.
منم اهل ازدواج نبودم.حداقل تو اون مقطع.
یک شب تو اتاقم زیر نور یک چراغ نفتی سرگرم خوندن کتاب خواجه تاجدار بودم که خانم ف از پشت درب اتاق صدام زد .
درب را باز کردم دیدم با لباس خانه،کاملا پوشیده ولی نه چندان گشاد ،ظرف اشی برام آورده.
ظرف را گرفتم و تشکر کردم و اومدم داخل اتاقم که با خنده گفت:آقای کاظمی این اش رو آوردم با هم بخوریم.
خجالت کشیدم و تعارف کردم.
اون شب نشستیم تو نور ضعیف چراغ نفتی از هر دری سخن گفتیم.خانم ف از ازدواج اولش حرف زد و اینکه شوهرش در حادثه رانندگی فوت کرده.دختر کوچولویی داشت که نزد مادرش بود.
با هم حرف زدیم و درد دل کردیم.
من تا اون شب هرگز دستم به زنی نخورده بود.
خانم ف از شدت علاقه اش گفت و منم سکوت کردم.دلم نمیخواست با بیوه ازدواج کنم.ولی خیلی تمایل داشتم بگیرمش تو بغلم.
خودش پیش قدم شد و از حال خرابش بعد از عادت ماهیانه گفت.نیازش را راحت بیان کرد و دستامو گرفت گذاشت روی پستونای درشتش که مثل سنگ سفت شده بود.
تا اومدم بخودم بیام لخت مادر زاد تو بغلش بودم و داشتم تو کوس تپلش تلمبه میزدم.
اون شب برای اولین بار ابم را داخل کوس یک زن خالی کردم.
شبها و روزها پشت سر هم می گذشت و ما دهها روش عشق بازی و سکس را تجربه می کردیم
سی سال گذشته.من هرگز لذت اون روزها را فراموش نکردم.
دو سال بعد خانم ف با یک مرد ثروتمند بازاری ازدواج کرد و رابطه شیرین ما قطع شد.
هرگز نتونستم اون لذت رو تجربه کنم.بعد از ازدواج متوجه شدم چه نعمتی رو از دست دادم.
در خلال سکس برام سنگ تموم میگذاشت.تمام ذرات وجودش از سکس لذت می برد و این لذت شیرین را به من هم منتقل میکرد.

روز و روزگار خوش

نوشته: اکبر کاظمی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.