kale kiri ارسال شده در 18 آبان اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان پدرم و دوستاش از دانشگاه که اومدم خونه صدای پدرم و چندتا مرد میومد کفشامو درآورد،پدرم و سه تا دوستاش در حال چای خوردن و صحبت کردن در مورد سیاست بودن وارد حال که شدم بلند شدن “سلام خانوم دکتر خسته نباشین” من: سلامت باشین، خوش اومدین… بفرمایید بشینید من خدمتتون میرسم. رفتم تو اتاق لباس لباس عوض کنم بابام صدام زد فاطمه جان وقت کردی یه سر بیا اینجا. شروع کردم زیر لب غرغر کردن"ای بابا تو این گرما تو این شرجی… خسته کوفته از دانشگاه اومدم حالا بیا و مهمون داری کن" من:بله بابا الان میام سریع لباسامو کندم “ای خدا الان وقت گیر اورده بوی عرقم داره خفم میکنه” دست کردم تو کیفم یه خوشبو کننده برداشتم زیر بغلامو اسپری کردم…یه دامن بلند کشیدم پام یه آستین بلند مشکی پوشیدم از اتاق زدم بیرون، بله پدر جان؟ بابام: ببخشید دخترم یه میوه جلوی مهمونامون میزاری؟ با حالت خستگی و ناراحتی بالارو نگاه کردم و گفتم بله پدر چشممممم. مهمونا گفتن ناصرخان راضی به زحمت نیستیم فاطمه خانوم تازه از راه اومدن اذیتشون نکنید. بابام: این چه حرفیه آخه دخترم شما کاری که گفتم رو انجام بده. رفتم سراغ یخچال هرچی میوه بود ریختم تو سبد گرفتم زیر آب برای ضد عفونی نمک پاشیدم روش گذاشتم بمونه همون رو رفتم تو اتاق حولم رو برداشتم رفتم تو حموم. ای مرد خوب بگو که امروز مهمون داریم شاید من برنامه ای داشتم…هر روز هر روز دست یکیو میگیری میاری خونه…مهمانسرا نیست که؟!؟! همینطوری داشتم خودم رو میشستم یهو تو آینه ی نیمه بخار کرده ی حموم یکیو دیدم که داره نگام میکنه یهو هول کردم دستم رو گرفتم جلو سینه هام و یه دستم رو اونجام مثل لال ها فقط این صدا ازم دراومد “اِااااااااا…” سریع سیفون رو کشید و سرشو انداخت پایین گفت ببخشید رفت بیرون…چند دقیقه هنگ بودم که این چه وضعیه آخه…حوله رو کشیدم دورم، لای در حموم رو باز کردم ببینم بیرون چه خبره کسی تو راهرو نبود…یه نیم ساعتی حموم رو طول دادم تا شاید مهموناش برن. از حموم که اومدم بیرون چهارتایی زیر هود آشپزخانه نشسته بودن با یه زیر سیگاری داشتن سیگار میکشیدن ای مرد شما چرا آروم و قرار ندارین یه جا نمیشینین آشپزخونه مشرف به درب حموم بود و حموم دستشویی چسب اتاق من… حوله رو تا جایی که میشد کشیدم پایین تا پاهام کمتر معلوم باشه… آروم آروم به سمت درب اتاقم رفتم تا توجهشون رو جلب نکنم دستگیره اتاق رو که کشیدم یکیشون گفت دخترم عافیت باشه… با خجالت همونجوری که رو به درب بودم گفتم ممنون سریع رفتم داخل اتاق…جلوی میز آرایش نشستم و شروع کردم موهای فِرِ نارنجیمو خشک کردن خودم رو با اینستا سرگرم کردم تا وقت بگذره…تیشرت سبزی که تازه خریده بودم تنم کردم و رفتم جلوی پنجره تا نور بهتر باشه تا یه چند تا سلفی برای پست اینستام بگیرم ترکیب موهای فرفری نارنجیمو با چشمای خاکستریم و پوست سفیدم و تیشرت سبزم خیلی دوست داشتم همینطوری که مشغول بودم باز بابام صدام زد فاطمه جان میوه ها چی شد بابا… من"ای زهر مار من مگه کلفته این خونم با این اتفاقاتی که افتاد من روم نمیشه از اتاق بیام بیرون" فاطمه جان، فاطمه جان کوووووفتتت، درو باز کردم بله بابا الان میارم هنوز کف آشپزخونه نشسته بودن به صحبت…یکیشون تکیه داده بود به کمد زیر دستی ها، گفتم ببخشید عمو جان اجازه میدین کمی خم شد رو به جلو منم درب کمد رو یه کمی باز کردم دیدم اینجوری نمیشه، مردک احمق درب رو به کمرش فشار دادم تا بره جلو تر دستشو گذاشت عقب که خودش رو جا به جا کنه دستشو گذاشت رو پای راستم منم مشغول برداشتن زیر دست ها شدم… چرا این مردک دستشو از روی پام بر نمیداره در آخر خیلی آروم دستشو روی پام کشید تا روی انگشت شصتم و بعد برد طرف صورتش انگار داره با سیبیلاش ور میره… اه اه اینا کین دور خودت جمع کردی…رفتم پشتشون که میوه هارو آب بکشم در همین حال برگشتم به جمعشون نگاه کنم دیدم ۳تاشون دارن منو دید میزنن و بابای پخمه منم حواسش نیست… اصلا انگار تو یه باغه دیگه ایه…اونی که پشتش به من بود همش میومد عقب سرشو میزد به باسنم یه بارم سرشو چند ثانیه نگه داشت با کف پا زدم به کمرش… خودش رو کشید جلوتر به بابام چشم غره رفتم اونم انگار نه انگار گفت سریعتر دخترم… میوه هارو گذاشتم بینشون با چنتا زیر دست بابام گفت اینجا نه دخترم بزار رو میز حال… میوه هارو برداشتم این سه تام از هر فرصتی برای دید زدن استفاده میکردن…بلند شدن اومدن تو حال نشستن بابام گفت بیا دخترم چند دقیقه پیش ما بشین…همین که نشستم سوالات بی سر و ته شون شروع شد تو کدوم دانشگاه درس میخونی دخترم… چه رشته ای… همین که فهمیدن سال آخر پزشکی عمومیم شروع کردن آی اینجام درد میکنه، دستم گزگز میکنه…منم پوکر فیس داشتم نگاهشون میکردم… یهو یکیشون برگشت گفت ناصرخان دخترتون ماشالا دکتره و دکتر محرم مریضه ببخشید با اجازتون یه سوال داشتم از فاطمه خانوم دخترتون…بابای احمق منم خودشو گرفت گفت بفرمایید در مسائل پزشکی این حرفا مطرح نیست… مرتیکه گفت خانم دکتر چند وقته بیضه درد میگیرم و ادرارم با سختی میاد و نعوظ درستی ندارم… من از خجالت سرخ شدم…نمیدونستم چی بگم سرم رو انداختم پایین یه چند ثانیه مکث کردم… یه نگاه به بابای احمقم انداختم گفتم اینجوری که نمیشه باید معاینه بشید…مرتیکه احمق گفت :دخترم خب بگو چیکار کنم… باز گفتم اینجوری اینجا نمیشه خب… بابام گفت دخترم راحت باش…با عصبانیت رو به بابام کردم گفت بابا خب معاینش یعنی باید شلوارشو داره به نظرتون زشت نیست من اینجا جلوی شما و اون دو تا آقای دیگه این آقا رو معاینه کنم تو حین زدن این حرف که صورتم رو به بابام بود صدای سگک کمربند اومد… صورتم رو برگردوندم دیدم مرتیکه کیرش داره جلوی صورتم نبض میزنه… گفت دخترم تو دکتری این حرفا تو پزشکی مطرح نیست… این همون حرف احمقانه ای بود که بابام زده بود… حالا بابام با دیدن این صحنه تازه دو هزاریش افتاد و چشماش چهارتا شد…کیر دوستش جلو صورت دخترش داشت نبض میزد و اون دو تا دوست ابله دیگش آب دهن قورت میدادن… سعی کردم حرفه ای برخورد کنم وسیله ای که نداشتم نه چوبی نه دستکشی با یه دست کیر سیاه پر موی این عنتر رو زدم کنار با یه دست دیگه تخماشو گرفتم گفتم آقا الان درد دارین؟ گفت بله دخترم… (کیر تو دخترم گفتناش) مقداری تخماشو لمس کردم تا رگاشو بررسی کنم که دیدم مایع بی رنگی از سر کیرش در حال کش اومدنه برگشتم رو با بابام باورم نمیشد دستش روی کیرش بود و سعی میکرد بپوشونش…همون لحظه کیرشو مالوند به صورتم سرمو کشیدم عقب گفتم کثافت داری چیکار میکنی؟!؟ موهامو گرفت تو دستاش کشید… صدا زدم آی بابا… بابا!!! ولی خبری ازش نبود… و اون احمق کیرشو فشار میداد به لبام و منم سرمو عقب میکشیدم و تقلا میکردم… بی شرف داری چیکار میکنی ولم کن بابا… بابا… باااباااا…دست بهم نزن… اون دوتا عوضی دیگه به بابام نگاه میکردن که ببینن عکس العملش چیه ولی اون فقط خشکش زده بود…با دستام سعی میکردم از خودم دور نگهش دارم…از کشیده شدن موهام اشکم دراومده بود…اون دوتای دیگه با دیدن عدم واکنش بابام اومدن جلو یکیشون جفت دستامو گرفت کشید سمت بالا و از مچمو محکم گرفت و کشیدم رو زمین و اون یکی دامنم رو از پام کشید بیرون… برگشت که شرتم رو در بیاره با لگد کوبیدم تو صورتش که یهو دوباره موهام کشیده شد اینقدر دردم گرفت که توان مقاومت رو ازم گرفت شرتم رو از پام دروردن… اونی موهام دستش بود سینه هام رو از زیر لباس درآورد و شروع کرد به خوردن…صورتش رو گرفته بود اومد جلو و محکم خوابوند تو گوشم، گوشم سوت کشید… کیرش رو چسبوند به لبام از ناچاری بالاخره دهنم رو باز کردم و کیر کلفت پر موش تمام دهنم رو پر کرد سرم رو با دستش عقب جلو میکرد حرومزاده…بالاخره کیرشو از دهنم در ورد…بلند کردن انداختن رو مبل سرم رو گذاشتن رو پای یکی و یکیشون بین پاهام قرار گرفت و کیرشو کشید رو کسم با دستش پاهام رو به بالا گرفته بود و با فشار کیرشو فرو کرد داخل، شیکمم تیر کشید آی آی…همینطور که شروع کرد به تلمبه زدن انگشتای پام رو میخورد… تو همین حین حس کردن اونی که سرم روی پاهاشه داره سرمو نوازش میکنه بوی یه عطر آشنا سرمو بالا گرفتم ناصرخان بود پدرم… با یه دستش سرمو نوازش میکرد با دست دیگش کیرشو میمالید تو این لحظه تمام بدنم یخ کرد… بابا… با یه ضربه محکم دوباره سرمو گرفتم پایین فریاد کشید و سفت مچ پاهام رو گرفت و خودش رو خالی کرد… بابام بلند شد اشاره کرد برن کنار جاشو با اون یکی حرومزاده عوض کرد خیمه زد روم شروع کرد به بوسید گردنم و هی زیر گوشم میگفت دختر خوشگلم بابا قربونت بره اومد پایین تر و سینه هامو خورد و دوباره اومد یه بوس از گردن و بعدش لبام سرمو ازش برگردوندم و دوباره زیر شکمم تیر کشید کیر کلفت ناصرخان تو کس من بود و با فاصله های زیاد ولی محکم تلمبه میزد ساق پاهامو لیس میزد… انگشتامو میخورد و بعد سرش رو میورد طرف صورتم و میگفت فاطمه جان بابا صورتتو از بابات نگیر بزار ببینمت…بلندم کرد نشست روی مبل و من رو، رو به خودش نشوند و کیرشو کرد داخل کسم… چشم تو چشم های خیسم نگاه میکرد و کیر در اعماق کس دخترش بود در همون حال یکی از دوستاش شروع کرد انگشتاشو تک تک جا کردن داخل باسنم پدرم منو به خودش چسبوند و شروع کرد به لب گرفتن ازم…همون حیوونی که اسمش پدرام بود شروع کرد زبون کردن داخل سوراخم و دوباره انگشتارو میکرد داخل… بابام همینطور که منو محکم در آغوش گرفته بود منو آروم آروم بالا و پایین میکرد و گوشام رو میخورد گریه هام تبدیل به هق هق شده بود که با فشار کیر پدرام داشت آروم آروم میرفت داخل… شونه های بابام رو چنگ گرفتم گفت آروم من پیشتم بابا… دخترم… بعد از چند دقیقه هر دو شون شروع کردن به تلمبه زدن…کیراشون داخل بدنم با فاصله یه هایل به هم کشیده میشد…خسته و پر از درد…تا صبح بارها مورد تجاوز هر چهار نفرشون قرار گرفتم. …وقتی سپیده صبح زد و هرچهارتا تنه لششون زمین افتاده بود و خواب بودن… خودمو به اتاقم رسوندم با پلیس تماس گرفتم…و ماجرارو گفتم و بعدش به اورژانس اجتماعی…به خالم زنگ زدم خودشو برسونه… حکم اعدامشون اومده و من بی صبرانه منتظر اجرای حکمم… تو یکی ازین صبحا موقع اذان زیر پاشونو خودم میزنم… پایان نوشته: هیچ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده