minimoz ارسال شده در 17 مهر اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر زن دایی معلم عربی یه خاطره از زن دایی دارم که همیشه در سن ۱۶ سالگی اون روزها همه چیز برای یه پسر نوجوان حال و هوایی سوژه جلق داشت همه چیز از این شروع شد که عربی ۵ شدم و مادرم بهم پیشنهاد که با زندایی صحبت کنم که درس بهت بده زن دایی یه زن قد کوتاه بود ولی بی نهایت سفید پوست اندامش هم تپل بود همیشه هم روسری میپوشید و خیلی هم خودش رو میپوشوند خلاصه ما که بدبخت جلق زدن و سوژه جلق بودیم و از هیچ چیزی گذر نمیکردیم جلسات رو پشت سر هم میرفتم و همین که یه زن درس میداد برام جالب بود بدبخت بودیم ما دهه شصتی ها یه روز نیم ساعت زودتر رفتم و چون خانه مادربزرگم با دایی یکی بود و مادربزرگ طبقه پایین و دایی بالا بود رفتم پیش مادربزرگم که وقت کلاس برسه و منتظر ماندم خونه کسی نبود طبقه بالا هیچ صدایی نبود مادربزرگم گفت که مژگان رفته حمام طبقه پایین چون طبقه بالا قدیمی بود فقط پایین حمام داشت منم گفتم میرم بالا کتابم رو بیارم و یکمی درس بخونم تا زن دایی میاد بالا که رفتم همه چیز عادی بود یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید و رفتم سراغه کمد لباسها با کلی استرس و شهوت به آرامی کمدها رو میگشتم بالخره کشویی سوتین رو پیدا کردم و خیلی شهوت انگیز بود که یه سوتین مشکی از زندایی رو پیدا کرده بودم و بو میکردم هیچ بویی هم نمیداد چون شسته شده بود خلاصه سریع گذاشتم سره جاش رفتم کتاب رو بردام برم پایین که زن دایی با یه حوله که پیچیده بود به خودش بالا آمد و اصلا نمیدونست من بالام بدن مثل برفش معلوم بود حوله رو روی سینه هاش پیچیده بود که تقریبا تا روی رانش بود سینه های گوشتی و مثل برفش خودش رو نمایان کرده بود ولی چیزی معلوم نبود از سینه هاش خلاصه تا منو دید مثل برق گرفته ها شد و نفسش بند آمد چون اصلا انتظار دیدن منو نداشت تو ثانیه اول فکر کرد که دزد ام و فورا غش کرد آخه سابقه غش کردن هم داشت منم که دست پاچه شدم و نمیدونستم چه گهی بخورم زندایی وسط حال زمین خورد و حوله از دورش افتاد منم سمتش رفت هر چی صداش زدم جواب نمیداد چشماش سفید شده بود و لخت مادرزاد خوابیده بود سینه هاش هر کدام یه طرف بود خدایی بدن خوبی داشت ولی ترس و دست پاچگی من خیلی زیاد نمیدونستم چه کار کنم دو سه تا سیلی آرام به گوشش زدم ولی بی فایده بود حالا تو این وضعیتم میترسیدم برم مادربزرگم بگم چون مقصر میشدم رفتم سریع یه لیوان آب آوردم ریختم تو دستم و به صورتش زدم یه کم سرش رو بالا آوردم به زور بهش آب دادم یواش یواش داشت بهتر میشد ولی لخت جلوی من نشسته بود بعد از چند دقیقه با خشم و بی حالی ترکیب شده ای گفت خدا بکشت چرا اینجایی گفتم مگه کلاس نداشتیم طفلی اصلا نمیدونست کجاست و حالش بود حوله که کنار بود رو روی خودش کشید گفت برو آب قند درست کن ذلیل مرده و هی زیر لب فحش میداد منم سریع رفتم آب قندی درست کردم تا برگشتم دیدم یه کمی بهتر شده آب رو خورد گفت خاک به سرم شد تف به اون قیافت گمشو اون چادرم رو از اون اتاق بیار منم که ترسیده بودم سریع رفتم آوردم انداختم روش خودش هم فهمیده بود که بهتره داد و بیداد نکنه که مادربزرگم نفهمه منم همش عذرخواهی میکردم هی میگفتم شرمنده آمدم کتاب رو بردارم و از این جملات گفت برو طبقه پایین تا صدات کنم خفه میشی به اون پیرزن هم چیزی نمیگی گفتم چشم رفتم پیشه مادربزرگ مثل سگ ترسیده بودم پاهام میلرزید اصلا حرف نمی دم که مادربزرگ نفهمه ماجرا رو همه چیز از ذهنم میگذشت یه کم بهتر شدم بدن سفید و سینه های زیباش از جلویی چشمم رد میشد و با خودم میگفتم یه عمر میتونم جلق بزنم با این سوژه خلاصه صدا زد منم رفتم بالا دیدم که لباس پوشیده و حالش خوب شده چادرش هم سر کرده و محکم گرفته با لبخندی گف اخه بچه نمیگی من سکته میکنم تو حال و هوایی خودم بودم که تو از جلویی من ظاهر شدی بازم گفتم شرمنده دیگه اشک تو چشمام جمع شده بود گفت بیا بشین یه میز کوچک داشت کشیدش جلو منم نشستم روبروش مثل همیشه بهم گفت از این ماجرا به کسی بگی چشمات رو درمیارم ها گفتم چشم شروع به درس دادن کرد ولی من فقط لختش جلویی چشمم بود و اون سینه هایی سفیدش فقط به سینه هاش نگاه میکردم که تصادفی یه دکمه اش باز بود و دقیقا خط سینه اش بود البته خیلی کم معلوم بود ولی من کاملا تصورش میکردم یه دفعه گفت کجایی تو اصلا نیستی تو باغ فهمیدی چی گفتم "آره فهمیدم گفت بگو ببینم نتونستم چیزی بگم گفتم امروز خیلی ترسیدم و استرس گرفتم گفت تو چرا منو نصف عمرم کردی گفتم شرمنده شدم به خدا ولی نمیتونم ذهن ام رو جمع کنم گفت معلومه که به چی فکر میکنی میدونم به کجا نگاه میکردی همین الان حالا بگو ببینم من اولش که بیهوش بودم بهم دست زدی یا نه؟؟؟شروع کردم به قسم و قرآن که نگه به خدا انقدر استرس داشتم که نمیتونستم فکر این چیزها رو بکنم گفت آره جان خودت کدوم بی شرفی رفته کمد منو دست زده نمیدونم به خدا گفت تف به اون شرفت نداشته ات بعد کلی تحقیر و این چیزها گفت امروز درس تموم شد برو دیگه بلند که شدم تازه خودم فهمیدم که راست کردم اونم دید بهم گفت وایسا ببینم بلند شد روبروم که رسید که سیلی محکم بهم زد که بیشتر به بینی ام خورد و فورا خون دماغ شدم اون پشیمان شد و رفت دستمال کاغذی آورد گفت بشین سرم داد بالا و بینی ام رو گرفت هی میگفت عذر میخوام عصبانی شدم میبخشید و از این حرفها خیلی بهم نزدیک شده بود تقریبا بغلم کرده بود از یه طرف یه دفعه ندونستم چی شد همه وجودم شهوت شد اون صحنه لختش رو تصور میکردم هولش دادم به عقب و دراز کشید منم با ولع میبوسیدمش و لیست میزدم اونم تمام زورش رو میزد و فحش میداد که در بره از دست من ولی فایده نداشت اون میزد و محکم هم میزد ولی خودم رو بهش چسبونده بودم و سعی میکردم سینه هاش رو بگیرم تو این ماجرا دکمه های پیرهنش پاره شد و سینه ها خوشگلش افتاد بیرون به زور سرم رو به سینه هاش رسوندم و چند تا لیس زدم اونم با مشت میزد به من آخرش دیدم زورش رو نمیام و به خودم امدم و رهاش کردم ولی اون باز میزد و گریه میکرد و فحش میداد منم پا به فرار گذاشتم و رفتم از خانه بیرون و دیگه تا مدتها نمیرفتم اونجا خودشم به مادرم زنگ زده بود گفته بود مشغله کاری دارم نمیتونم به پسرت درس بدم حالا بماند که مادرم اینو تا گفت من ده بار ریدم به خودم الان حدود ۳۰ سال میگذره از اون ماجرا من ۴۶ سالمه ولی هنوز نمیتونم تو چشماش نگاه کنم هر وقت میبینمش یه جوری در میرم که زیاد نبینمش واقعا نمیدونم چه جوریه تو این جا داستان هایی میخونم که سریع زن دایی بهشون میده ما که یه گهی خوردیم سالهاست عذاب وجدان داریم نوشته: احمق جان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده