arshad ارسال شده در 21 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر بردگی آرمان برای خواهر مغرورش کیمیا قبل از هرچیز بگم داستان کاملا واقعیه و اگه از فوت فتیش چندشتون میشه نخونید و برای اینکه شما بهتر درک کنید سعی کردم بعضی جاهاشو از دیدگاه نفر سوم بنویسم (دیدگاه بیننده) من کیمیا هستم. یه دختر هفدهساله، مغرور، خوشگل، و البته یه خورده بداخلاق—البته به نظر بقیه! به نظرم فقط یه آدم مستقلم که از اینکه یکی تو کارم دخالت کنه، متنفرم. تو یه خانوادهی چهارنفره زندگی میکنم: مامان، بابا، و آرمان ۱۳ ساله . که همیشه یه گوشهی خونه هست و راستش یه جورایی زیادی آرومه. بابا همیشه ماموریته، یعنی تقریباً بیشتر وقتا نیست و ما سهتا میمونیم توی این خونهی نهچندان بزرگ ولی دنج. الان تابستونه. داغ، کلافهکننده، و بینهایت حوصلهسربر. ظهره، هوا شرجی شده و حس میکنم اگه کولر نبود، تو همین لحظه ذوب میشدم. مامان توی آشپزخونه داره با یه لیوان چای کنار پنجره نشسته و به بیرون زل زده. قیافهش همیشه آرومه، انگار هیچچیز دنیا نمیتونه ناراحتش کنه. ولی من؟ من یکی که طاقت گرما و بیکاری رو ندارم. روی مبل دراز کشیدم، گوشیم توی دستمه و با یه دست دیگهم موهامو دور انگشتم میپیچم. یه نگاه به آرمان میندازم که یه گوشهی اتاق نشسته و طبق معمول بیحرف و بیصداست. هیچوقت نفهمیدم چطور میتونه انقدر آروم باشه. انگار یهجورایی برنامهریزی شده برای گوش دادن و اجرا کردن، نه نظر دادن و مخالفت کردن. ولی خب، من که از این سکوت خوشم نمیاد. نفس عمیقی میکشم و کش و قوسی به بدنم میدم. بعد، همونطور که یه لبخند شیطنتآمیز روی لبم نقش بسته، صدامو صاف میکنم و میگم: “آرمان، بیا اینجا، کارت دارم.” آرمان با همون قیافهی همیشگیش، که نه ناراحتی توش بود نه خوشحالی، نگام کرد. معلوم بود که هیچ علاقهای به انجام کاری که قراره بگم نداره، ولی خب، این مشکل خودش بود، نه من! یه کم رو مبل جابهجا شدم، پاهامو روی هم انداختم و با انگشت یه ریتم روی دستهی مبل زدم. “برو خوراکیهایی که خریدمو از توی آشپزخونه بیار.” لحنم کاملاً جدی بود، بدون هیچ شوخیای. آرمان یه ابروشو بالا انداخت، بعد بدون اینکه حتی یه ذره به خودش زحمت بده که بلند شه، با یه لحن سرد گفت: “برو خودت بیار.” نفس عمیقی کشیدم. “آرمان، داری با کی حرف میزنی؟!” صدامو یه کم کشیدم تا بفهمه که دارم بهش دستور میدم، نه اینکه پیشنهاد بدم. دوباره بدون هیچ تغییری توی قیافهش گفت: “به تو. که اگه خوراکی خریدی، خودت برو بیارشون.” پوفی کشیدم و یه لحظه به سقف نگاه کردم، انگار دنبال صبر و حوصله میگشتم که معلوم نبود کجا گمش کرده بودم. بعد، با یه لبخند شیطون برگشتم سمتش. “میدونی که بالاخره میری، نه؟ فقط داری وقت تلف میکنی.” آرمان بدون اینکه نگاهش ازم برداشته شه، گفت: “اصلاً و ابداً.” دیگه کمکم داشتم عصبی میشدم. صاف نشستم و دستبهسینه نگاش کردم. “آرمان، میخوای لج کنی؟ باشه، ولی حواست باشه کی با کی داره کلکل میکنه.” همون موقع صدای مامان از توی آشپزخونه اومد. “باز شما دو تا شروع کردین؟!” لعنتی، این دیگه اونجاش بود که باید نقشهمو عملی میکردم. سریع و با لحنی که پر از مظلومیت بود گفتم: “مامان! ببین آرمانو، من فقط گفتم خوراکیامو بیاره، داره لجبازی میکنه!” مامان فاطمه نفس عمیقی کشید، انگار که دیگه از این بحثا خسته شده بود. “آرمان، صد بار گفتم با کیمیا دعوا نکن. برو کاری که گفته رو انجام بده، انقدر بحث نکنین!” یه لبخند ریز زدم. همیشه همین بود. اگه یه کم زرنگ میبودی، میتونستی شرایط رو به نفع خودت تغییر بدی. آرمان یه لحظه بهم نگاه کرد، انگار میخواست یه چیزی بگه، ولی حرفشو خورد. بعد، با یه پوف بلند، از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. همین که رفت، یه لبخند پیروزمندانه زدم و پاهامو دوباره روی هم انداختم. “دیدی که بالاخره رفتی، آرمان؟ گفتم که آخرش کارایی که میخوامو انجام میدی.” آرمان که حالا یه بسته چیپس و چندتا خوراکی دیگه دستش بود، اومد و همونطور که بستهها رو روی میز پرت کرد، آروم گفت: “یه روز، کیمیا. یه روز این بازی به نفع تو تموم نمیشه.” لبخندمو عمیقتر کردم و شونه بالا انداختم. “اون روز، آرمان، هنوز خیلی دوره.” ساعت نزدیک سه بود و باید کمکم برای باشگاه آماده میشدم. هوای بعدازظهر هنوز داغ و خفه بود، ولی چارهای نبود، تمرین والیبال رو که نمیشد پیچوند. کش و قوسی به بدنم دادم و از روی مبل بلند شدم. رفتم سمت اتاق که وسایلمو جمع کنم. در اتاقو باز کردم، آرمان همونطور روی تخت دراز کشیده بود، گوشیش توی دستش بود و داشت بازی میکرد. حتی یه نگاه هم بهم ننداخت، انگار نه انگار که وارد شدم. مثل همیشه، ساکت و آروم، ولی میدونستم از این آرامش چیزی جز لجاجت در نمیاد. رفتم سمت کمد، ساک ورزشیمو از گوشهی اتاق برداشتم و دنبال جورابای والیبالم گشتم. وقتی بالاخره پیداشون کردم و از کیف تمرین هفتهی پیش بیرون کشیدمشون، یه لحظه ماتم برد. “وای، اوف!” اخمامو کشیدم تو هم و جورابا رو با دو انگشت گرفتم. “اینا چرا اینجوری شدن؟!” بو واقعاً افتضاح بود، یه ترکیب ناجور از عرق و رطوبت که توی کیف مونده بود و حالا یه موج سمی راه انداخته بود. با یه پوزخند به جورابای بدبختم نگاه کردم، بعد یه فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نگاهی شیطونی به آرمان انداختم که همچنان سرش تو گوشی بود، بعد بدون هیچ اخطاری جورابا رو با یه حرکت انداختم تو صورتش! “بگیر اینم جایزهت، آرمان!” تق! جورابا دقیقاً خورد وسط صورتش. یه لحظه انگار مغزش هنگ کرد، گوشی از دستش افتاد، و با یه تکون سریع، جورابا رو از صورتش برداشت. صورتش سرخ شده بود، چشماش از عصبانیت برق میزد. “کیمیا! تو دیوونهای؟!” از شدت خنده روی زمین نشستم. “اوف، قیافهتو! وای آرمان، یه لحظه خودتو تو آینه ببین!” آرمان جورابا رو با انزجار از خودش دور کرد و با حرص گفت: “تو یه روانی واقعیای، قسم میخورم!” اشک تو چشمام جمع شده بود از خنده. “بابا یه شوخی بود! اونقدر جدی نگیر. تازه به نفعته، یه کم رایحهی زندگی احساس کنی!” اونقدر عصبانی شده بود که بهوضوح میتونستم ببینم داره با خودش کلنجار میره که یه کاری بکنه یا نه. ولی خب، مثل همیشه، هیچکاری نتونست بکنه. فقط دستشو مشت کرد، یه نفس عمیق کشید و با خشم نگام کرد. “یه روز، کیمیا… یه روز بهت نشون میدم.” شونه بالا انداختم و لبخند زدم. “اون روزو خیلی وقته دارم میشنوم، آرمان، ولی هنوز ندیدمش.” بعد، همونطور که هنوز تهموندهی خنده روی لبم بود، ساک ورزشیمو بستم و شروع کردم به حاضر شدن. باید سریع آماده میشدم و میرفتم، ولی خب، امروز یکی از روزایی بود که حسابی حال میداد آرمانو حرص بدم. سه ساعت و نیم تمرین تو اون گرمای باشگاه چیزی نبود که بشه راحت ازش گذشت. والیبال بازی کردن یه طرف، اون سالن گرم و دمکرده هم یه طرف. وقتی بالاخره تمرین تموم شد، انگار از دوش گرفته تا پام توی کفشام عرق کرده بود. با هزار زور و زحمت، بعد از خداحافظی با بچهها، خودمو توی تاکسی انداختم و راهی خونه شدم. دم در که رسیدم، هنوز نفسنفس میزدم. درو باز کردم، مامان فاطمه جلوی در وایساده بود و با لبخند گفت: “خسته نباشی دخترم، چقدر طولش دادی امروز!” موهامو از روی پیشونیم کنار زدم و با یه لبخند خسته جواب دادم: “مرسی مامان، هوا خیلی گرم بود، تمرینم سنگین شده بود، جون به لب شدم!” همون موقع که داشتم ساکمو یه گوشه میذاشتم، نشستم روی پلهی جلوی در و دستمو بردم سمت بندای کفش. “اوفف، بالاخره!” با یه حرکت بندا رو باز کردم و کفشارو درآوردم. یهو… یه موج بو پیچید توی هوا. یه چیزی بین عرق مونده و جوراب خیس که توی کفش مونده باشه. من که عادت داشتم، اصلاً برام مهم نبود، ولی مامان یه لحظه با چشمهای گشاد شده یه قدم عقب رفت. “پیف، کیمیا! چرا جوراباتو نمیشوری؟ خفه شدم از بوش!” با یه خندهی شیطنتآمیز شونه بالا انداختم. “ببخشید مامان جون، وقت نکردم دیگه… ولی نگران نباش، میدم آرمان بشوره!” مامان که داشت با دست جلوی بینیشو باد میزد، یه لحظه ماتش برد. بعد با یه لبخند خندهدار، که معلوم بود خودش هم باورش نشده، گفت: “آرمان؟! شما دوتا مثل سگ و گربهاین با هم، اون جوراباتو دست بزنه؟!” خندیدم و کیفمو برداشتم. “میبینی که! حالا ببین چهجوری مجبورش میکنم!” مامان سرشو تکون داد و زیر لب گفت: “خدا به داد برسه، بیچاره آرمان!” و بعد رفت سمت آشپزخونه. حالا نوبت من بود که نقشهمو عملی کنم. آرمان هنوز نمیدونست چه خوابی براش دیدم! با یه خندهی ریز و شیطونی، جورابای عرقکردهمو از توی کفش درآوردم و راه افتادم سمت اتاق. یه حس پیروزمندانه داشتم، چون میدونستم که آرمان قراره امشب حسابی زجر بکشه. همینجوری که میرفتم، جورابا رو با دو انگشت گرفته بودم که بو نگیرم، ولی راستش خودم از این بوی افتضاح خیلی هم بدم نمیاومد. در اتاقو باز کردم. آرمان دوباره روی تخت ولو شده بود، هدفون روی گوشش، گوشی دستش. کاملاً غرق دنیای خودش بود. حتی یه نیمنگاه هم بهم نکرد. لبخند مرموزی زدم و با یه حرکت، جورابا رو بردم بالا. “آرمان، یه ماموریت مهم برات دارم.” بدون اینکه حتی نگاه کنه، گفت: “برو بابا، دست از سرم بردار!” چشمامو ریز کردم. خب، جنگ از همینجا شروع میشد. رفتم سمت تخت و با یه حرکت، جورابا رو پرت کردم رو شکمش. “بدو، بشورشون!” تق! یکی از جورابا افتاد رو صورتش. یهو از جا پرید، گوشی از دستش افتاد و با یه اخم عمیق، جوراب لعنتی رو برداشت و پرت کرد گوشهی اتاق. “کیمیا! تو دیوونهای؟! جوراباتو بنداز دور، سم خالصن!” از خنده روی تخت نشستم. “نه عزیزم، بنداز دور که چی؟ بشورشون! تو که کار خاصی نداری، بیکار نشستی، خب یه کم مفید باش!” آرمان با عصبانیت نشست، هدفونشو پرت کرد کنارش و بهم زل زد. “به هیچ عنوان! اصلاً چرا من؟ برو خودت بشورشون!” شونه بالا انداختم و دست به سینه گفتم: “چون نمیخوام! و چون… تو باید این کارو بکنی!” چشماش از حرص برق زد. “هه، و اگه انجام ندم؟!” لبخندمو عمیقتر کردم. “اگه انجام ندی… مامان!” چشماش گرد شد. “تو واقعاً انقدر پستی؟!” لبخندی زدم. “بذار امتحان کنیم.” بعد دستمو بردم سمت در، انگار که میخوام واقعاً داد بزنم. “ماما—” قبل از اینکه جملهمو تموم کنم، آرمان از جا پرید و دستمو گرفت. “باشه، باشه، لعنتی! فقط ساکت شو!” من همیشه از این ترفند استفاده میکنم و همیشه وقتی میخوام ازش باج بگیرم یه چیزی میشکنم و با چرب زبونی میندازم گردنش با لبخند نشستم رو لبهی تخت. “خب، بفرما، جورابا اونجان.” با چونهم به گوشهی اتاق اشاره کردم، جایی که جورابای بدبختم افتاده بودن. آرمان با حالتی که انگار داشت با خودش کلنجار میرفت، با اکراه رفت سمت گوشهی اتاق و با دو انگشت جورابا رو برداشت، انگار که داشت یه چیز سمی رو لمس میکرد. “وای، حالم داره بد میشه، کیمیا! این انصاف نیست!” شونه بالا انداختم. “زندگی سخته، داداش. حالا برو بشورشون، تو حموم منتظرتم!” آرمان نفس عمیقی کشید، انگار که میخواست کل دنیا رو نابود کنه، ولی چارهای نداشت. با قیافهای درهم و حرصخورده، با جورابای بدبخت تو دستش، از اتاق بیرون رفت. منم با یه لبخند پیروزمندانه دنبالش رفتم، چون این یکی از بهترین بردهای زندگیم بود! وقتی آرمان با چهرهی پر از حرص و چشمای غضبناک وارد سالن شد، من که نشسته بودم روی مبل و داشتم با مامان صحبت میکردم، یه لبخند شیطانی زدم و به مامان گفتم: “دیدی؟! رفت شستشون!” مامان یه نگاه به من کرد و کمی خندید، انگار هنوز باورش نمیشد که من تونستم این کارو از آرمان بکشم. “واقعاً که! اون بیچاره به کی میخواد رسیدگی کنه، تو یا خودش؟!” من هم که تو دلم از خوشحالی پر بودم، پاهامو دراز کردم روی مبل و راحت لم دادم. سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل و چشمام رو بستم. حس میکردم امروز تمام قدرت دنیا تو دستامه! آرمان در حالی که شونههاش بالا و پایین میرفت، از در وارد شد و مستقیم به سمت من اومد. من هم سریع با یه لبخند شیرین و یه لحن طعنهآمیز گفتم: “بیا بشین پیش من، داداش!” آرمان با عصبانیت جلو اومد و نشست کنارم. چهرش قرمز بود و خیلی شبیه کسی بود که میخواد همه چیز رو خراب کنه. من هم طوری نشستم که پاهای بیچارهام رو درست کنار صورتش بذارم. یه نگاه به من انداخت و دهنش رو باز کرد که چیزی بگه. “آه! کیمیا، توروخدا! پاهاتو بشور، خیلی بو میده، انصافاً!” لبخندم بیشتر شد و دستامو روی زانوام گذاشتم و انگشتم رو آروم تکون دادم. با هر حرکت انگشتم، بوی پاهام بیشتر پخش میشد توی فضا. آرمان بیاختیار صورتش رو از بوی شدید دفرمه کرد و تلاش میکرد نفس بکشه، ولی نمیتونست از بوش فرار کنه. “آخ! دیگه نمیتونم! این چه کاریه؟!” صدای اعتراضش بلند شد. اما من فقط خندیدم و جواب دادم: “همونطور که گفتم، زندگی سخت میشه، آرمان. باید تحمل کنی!” آرمان نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست، ولی به نظر میرسید که هنوز نمیتونه بوی پاهای من رو تحمل کنه. من هم به راحتی دراز کشیدم و پاهایم رو بیشتر به سمتش حرکت دادم. از اینکه تونسته بودم با این روش همه چیز رو تحت کنترل بگیرم، واقعا لذت میبردم! شب بود و بعد از یه روز پر از دعوا و تنش، آرمان که خسته از تمام ماجراها بود، آماده خواب شد. چون تخت نداشت، شبها معمولاً پایین تخت کیمیا میخوابید. این شب هم همچنان همونطور که همیشه بود، دراز کشیده بود. چراغها خاموش شده بودن و اتاق توی سکوت فرو رفته بود. تنها صدای تنفس آرام آرمان به گوش میرسید. کیمیا که توی اتاق راه میرفت، به آرامی کنار سر آرمان ایستاد و با نگاهی شیطنتآمیز به او نگاه کرد. آرمان که کمی خسته بود و هنوز از دلخوری روز پیش ناراحت بود، با صدای کم و کمی عصبی گفت: “چیه؟ برو بخواب دیگه!” ولی کیمیا، این بار هم قصد داشت آرمان رو بیشتر اذیت کنه. با یه لبخند شیطانی، به آرامی یکی از پاهاشو بلند کرد و وسط صورت ارمان گذاشت آرمان که انتظار این حرکت رو نداشت، چشماشو بست و انگار دیگه نتونست تحمل کنه. دهانش رو باز کرد، ولی چیزی نگفت. بوی شدید پاهای کیمیا به همهی فضای اتاق پر شد و آرمان، که دیگه هیچ راه فراری نداشت، صورتش رو از بوی آزاردهنده کنار کشید . و گفت اه اه صورتم بوی پا گرفتت کیمیا! کیمیا هم خیلی آرام و با لذت، از کنار سر آرمان بالا رفت و روی تخت نشست. یه نگاه دیگر به آرمان انداخت و با صدای پر از تمسخر گفت: “خب، ارمان، این هم یه تست جدید برای تو. بوش رو دوست داری؟” آرمان دستش رو روی صورتش گذاشت و دهنش رو گشود. هنوز هم نمیتونست از بوی شدید فرار کنه. برای چند لحظه سکوت برقرار شد. کیمیا که از به هم ریختن آرامش آرمان لذت میبرد، بیشتر به پاهایش فشار آورد تا بوی بیشتری آزاد بشه. کیمیا، که حالا در تخت لم داده بود، با لذت گفت: “آرمان، تو خیلی جالبی! همیشه فکر میکردم اینجوری راحت میخوابی!” آرمان که انگار از شدت عذاب دیگه هیچ انرژی نداشت، فقط به کیمیا نگاه کرد و با صدای آهسته گفت: “خواهش میکنم، کیمیا… میخوام بخوابم.” ولی کیمیا، بیرحمانهتر از همیشه، سرش رو بالا برد و دوباره خندید. هیچچیز برای اون سخت نبود. ادامه داد: “خب، بیا بخواب، اما به یاد داشته باش، هر شب با این اتفاقات باید کنار بیای.” آرمان، حالا که دیگه هیچ راهی برای فرار نداشت، به آرامی چشماشو بست و سعی کرد به خواب بره. ولی بوی پا های کیمیا هنوز هم در هوا باقی مونده بود و معلوم نبود که چقدر طول بکشه تا بالاخره از عذابش خلاص بشه… صبح شده بود . کیمیا با چشمانی نیمهباز و موهایی که به طرف همه جا پراکنده بود، از خواب بیدار شد. یه نگاه به ساعت کرد، یکی از دستاش رو بالا برد تا کش بکشه، و با صدای خمیازهای که نشون میداد کل شب رو توی خواب بوده، بلند شد. اما چیزی که به نظرش اومد، آرمان بود که هنوز خواب بود. آرمان، هنوز توی حالت خواب روی زمین دراز کشیده بود. کیمیا با لبخندی شیطانی، یه پاشو بلند کرد و با دقت روی دماغ آرمان گذاشت. بوی پاهای کیمیا تند بود و باعث شد ارمان بیدار بشه آرمان، که حالا از خواب بیدار شده بود، با چشمانی باز و اخمهایی که تا حد امکان در هم فرو رفته بودن، سرش رو تکون داد و با صدایی که ترکیبی از خشم و ناامیدی بود، گفت: “اه کیمیا، ول کن دیگه!” صدایش از درد و نفرت پر بود، اما هیچ کاری از دستش برنمیاومد. کیمیا، که از این واکنش لذت میبرد، با خندهای که پر از تمسخر بود، گفت: “خب، خوش اومدی به روز جدید، خدمتکار عزیز!” و آرمان تا اومد حرفی بزنه ، کیمیا دوباره پاش رو محکمتر روی دماغ آرمان فشار داد تا بوی بیشتری از پاهاش آزاد بشه. آرمان که میدانست کاری از دستش برنمیآید، فقط نفس عمیقی کشید و سعی کرد به آرامش برسه. این آغاز یک روز دیگه بود، روزی که باید به کیمیا خدمت میکرد، و هرچقدر هم که این کار سخت باشه، باید انجامش میداد تا بتونه به زندگی ادامه بده. بعد از ظهر شده بود و آفتاب داشت کم کم به سمت غروب میرفت. کیمیا، با انرژیای که همیشه برای تمرین داشت، در حال آماده شدن برای رفتن به باشگاه بدنسازی بود. یک نگاه سریع به کمد کرد تا جورابهاش رو برداره، اما وقتی دستش رو به طرف جورابها برد، با ناراحتی دید که هنوز از شسته شدن توسط آرمان خیس هستن و خشک نشدن. “اوفف!” کیمیا با ناامیدی زیر لب زمزمه کرد. بعد از لحظهای فکر کردن، با خودش گفت: “اشکال نداره، جوراب پام نمیکنم.” مامان فاطمه که از اتاق دیگهای وارد شده بود، با دیدن این صحنه، با صدایی پر از نگرانی گفت: “کیمیا، پاهات بو میگیره!” کیمیا با بیخیالی جواب داد: “اشکال نداره مامان، نگران نباش.” و بدون هیچ تردیدی، کفشهای باشگاهش رو بدون جوراب پاش کرد و با سرعت از خونه خارج شد. آرمان که همه این صحنهها رو از گوشهای دیده بود، ترسیده بود. اون میدونست که کیمیا یه قصدی داره از اینکه بدون جوراب کفشهای بد بوی باشگاهش رو بپوشه. ترسش بیشتر از این بود که کیمیا برنامهای داره که به طور مستقیم یا غیرمستقیم به اون برگرده. آرمان، که به روی خودش نمیآورد، سعی کرد به کارهای روزمرهاش ادامه بده، اما نگرانیاش از اینکه کیمیا چه برنامهای در سر داره، مثل یه سایه همراهش بود. کیمیا با قدمهای سنگین و خسته از باشگاه برگشت. آفتاب داشت کمکم محو میشد، اما هنوز هوا گرم بود. بدنش حسابی عرق کرده بود، ولی چیزی که از همه بدتر بود، پاهاش بودن که بدون جوراب، مستقیم توی کفشهای ورزشیاش چسبیده بودن. حس میکرد پاهاش حسابی خیس شدن و به کفش چسبیدن، انگار که یه تیکه به هم جوش خوردن و اصلاً قصد نداشتن جدا شن. تا رسید دم در، مامان فاطمه از توی آشپزخونه صداش زد: “خسته نباشی کیمیا! چه خبر بود باشگاه؟” کیمیا نفس عمیقی کشید و با خنده گفت: “مرسی مامان، خیلی سخت بود، ولی باحال!” بعد خم شد که کفشاشو دربیاره، اما هر کاری کرد، تکون نمیخوردن. یهجوری چسبیده بودن انگار با چسب قطرهای به پاهاش وصل شده بودن. چهرهاش توی هم رفت، چند بار با دستش سعی کرد کفشاشو بکشه بیرون، اما نه! یه وضعی بود… همون لحظه چشمش افتاد به آرمان که روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود. یه لبخند موذی روی لباش نشست. با صدای آروم اما کشدار گفت: “آرماااان! بیا اینجا.” آرمان اصلاً سرش رو بلند نکرد، فقط گفت: “چیه؟” کیمیا یه قدم جلوتر رفت و گفت: “گفتم بیا اینجا، کارت دارم.” آرمان حس کرد یه جای کار میلنگه. با شک و تردید سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد. “باز چی میخوای کیمیا؟ خستهام، ولم کن.” کیمیا لبخند زد، ولی این بار اون لبخند معمولی نبود، یه چیزی توش بود که آرمان رو معذب کرد. با لحن نرم ولی پر از تهدید گفت: “کفشام در نمیاد، کمک کن درشون بیارم.” آرمان با اخم گفت: “به من چه؟ خودت دربیار!” کیمیا سرش رو کج کرد و گفت: “ببین، یا همین الان میای کمک، یا مامان رو صدا میکنم و میگم که تو صبح از زیر شستن ظرفا در رفتی، بعد ببین چی میشه!” آرمان چپچپ نگاهش کرد. از ته دلش نمیخواست این کارو بکنه، ولی میدونست کیمیا وقتی بخواد، راهشو پیدا میکنه. با حرص نفسشو داد بیرون و با کلی غر و لند بلند شد. اومد جلوی کیمیا، زانو زد و به کفشهایی که با زور به پاهای عرقکردهاش چسبیده بودن نگاه کرد. یه آه کشید و گفت: “خب تکون نخور، ببینم چیکار میتونم بکنم.” دستش رو انداخت پشت پاشنهی کفش کیمیا و شروع کرد به کشیدن. همون لحظه، یه موج از بوی عرق و نمزدگی بلند شد و زد توی صورتش. اخماش توی هم رفت، اما هنوز یه کفش در نیومده بود. "اَه! کیمیا پاهات خیلی بو میده! کیمیا فقط خندید و گفت: “بابا حرف نزن، کارت رو بکن!” آرمان با حرص بیشتر کشید، تا اینکه یهدفعه کفش از پا جدا شد و یه “چَلق” صدا داد. بوی شدیدی که از توش بیرون زد، نفس آرمان رو برید. اون لحظه احساس کرد اگه یه ثانیه بیشتر نفس بکشه، غش میکنه. “وای نه! این دیگه چیه؟” آرمان سریع سرشو برگردوند که کمتر بو رو حس کنه. کیمیا که حسابی از عکسالعمل آرمان خوشش اومده بود، شروع کرد به خندیدن و پاهای خیس از عرقش رو تکون داد. با خنده گفت: “عههه! تازه یکی دیگه مونده! زود باش داداش، هنوز کارت تموم نشده!” آرمان یه لحظه به خودش گفت “چرا من؟ چرا همیشه من؟!” ولی میدونست که راهی نداره. مجبور بود اون یکی کفش رو هم درمیاره و با کابوس بوی جورابنپوشیدهی کیمیا کنار بیاد… آرمان، با تمام ترس و نفرتی که از این ماجرا داشت، به سمت پای دیگر کیمیا رفت. دستاش رو دوباره پشت پاشنه کفش گذاشت و با تمام قدرتش شروع کرد به کشیدن. این بار هم کفش با یه صدای چسبناک از پای کیمیا جدا شد، ولی اینجا هم بویی که آزاد شد، به مراتب بدتر بود. آرمان که دیگه نمیتونست نفس بکشه، با صورتی که از بو به هم ریخته بود، یه قدم عقب رفت. اما کیمیا هنوز تمام نشده بود. با لبخندی که معلوم بود از این بازی لذت میبره، پای خیس عرقش رو بلند کرد و با قدرت کامل، محکم روی صورت آرمان فشار داد. آرمان که اصلاً انتظار این ضربه رو نداشت، با شوک به زمین افتاد. رد خیس کف پای کیمیا رو میشد روی صورتش دید، انگار که یک نقشه مرطوب از عرق و نم روی پوستش نقاشی شده بود. آرمان حسابی ترسیده بود. هم از بوی تند و هم از اینکه کیمیا چقدر میتونه بیرحم باشه. اما کیمیا هنوز تمام نشده بود. یه پاش رو دوباره بلند کرد و این بار جلوی صورت آرمان تکون داد. با یه حرکت سریع و محکم، پای خیسش رو روی صورت آرمان گذاشت و شروع کرد به مالیدن عرق به کل صورتش. “اوه، چه بوی بدی، آرمان! تو باید یاد بگیری که چطوری باید کار کنی، نه؟” کیمیا با لحنی تمسخرآمیز و خندههای پی در پی، آرمان رو مسخره میکرد. آرمان که تقریباً داشت به خاطر بوی بد و نفستنگی بیهوش میشد، فقط میتونست به خودش بگه که این فقط یه بازی دیگه از کیمیا است، یه بازی که او مجبور بود تا آخرش بازی کنه، چون زندگیاش به این بستگی داشت آرمان، که با تمام وجودش درگیر این شرایط وحشتناک بود، با صدایی که از درد و ناامیدی پر شده بود، شروع به التماس کرد. “کیمیا، لطفاً پاتو بلند کن! این بو خیلی بده، دارم خفه میشم!” صدایش مثل زوزهای بود که از عمق وجودش بیرون میآمد. بوی تعفن پاهای کیمیا نفسش رو بریده بود و حس میکرد داره توی یک کابوس بیپایان غرق میشه. کیمیا، که از این وضعیت لذت میبرد و هر لحظه بیشتر احساس قدرت میکرد، با خندهای که هم شیطانی بود و هم پر از تمسخر، آرمان رو حسابی تحقیر کرد. “عه، آرمان! چقدر ضعیف شدی! ببین، اگه میخوایی پامو بلند کنم، باید لیس بزنیش!” این جمله رو با لحنی گفت که انگار داره یه شرط بازی میذاره، یه بازی که فقط یک طرف برنده داره. آرمان که دیگه توانایی مقاومت نداشت، با چشمانی که از ترس و نفرت پر شده بود، دوباره التماس کرد: “کیمیا، خواهش میکنم، رحم کن! این خیلی زیاده، خفه میشم!” اما کیمیا، بیرحمانه، پایش رو همچنان روی صورت آرمان فشار میداد، انگار که میخواست آخرین قطرات عرقش رو به زور به اون بچسبانه. در نهایت، آرمان که دیگه راهی جز تسلیم نداشت، با سری که از شرم و ترس در هم فرو رفته بود، شروع کرد به لیسیدن کف پای کیمیا. اشکهایش توی چشمانش جمع شده بود، اما نمیتونست بریزه. این کاری بود که باید برای رهایی انجام میداد. کیمیا با دیدن این صحنه، با صدایی که پر از تمسخر و لذت بود، گفت: “خب، حالا که مثل یک خدمتکار خوب کارت رو انجام دادی، میتونی استراحت کنی… تا دفعه بعد!” و بعد با یه حرکت سریع، پایش رو از روی صورت آرمان بلند کرد. آرمان که دیگه نمیتونست نفس بکشه، با صورتی پر از عرق و بو، به زمین افتاد و با تمام وجودش به هوای تازهای که وارد ریههاش میشد، چنگ زد. این تجربه، برای آرمان نه تنها یک تحقیر فیزیکی، بلکه یک زخم عمیق روی روحش بود. اما اون میدونست که این فقط یکی از بازیهای کیمیا است، و بازیهای کیمیا پایان ندارن کیمیا، وقتی دید که آرمان مجبور شده تسلیم بشه و پاهاش رو لیس بزنه، از ته دل خوشحال شد. اون حس قدرت و کنترلی که بهش دست داد، هرچی بیشتر میشد، خندههاش هم بلندتر میشد. با لحنی پر از تحقیر و جدیت گفت: “حالا اون یکی پام!” آرمان که دیگه توانی برای مقابله نداشت، با صدایی که از بیحالی و تحقیر پر شده بود، دوباره التماس کرد: “کیمیا، خواهش میکنم، دیگه بسه… نمیتونم…” اما کیمیا با چشمانی که از لذت و سلطه برق میزد، با صدایی قاطع گفت: “حرف نباشه!” آرمان، که دیگه هیچ راه فراری نداشت، مجبور شد پای دیگر کیمیا رو هم لیس بزنه. هر لحظه که میگذشت، احساس بدبختی و خواری بیشتری در وجودش پیچیده میشد. بوی تعفن پاهای کیمیا همچنان مثل یک کابوس دورش رو گرفته بود، اما این بار با طعم تلخ تحقیر. بعد از اینکه کارشون تمام شد، کیمیا با حس پیروزی و رضایت، به سمت مبل رفت و با یه حالت راحت و لمیده نشست. پاهاش رو تکون میداد، انگار که داره از این لحظه لذت میبره. در همین لحظه، مامان فاطمه که از آشپزخانه وارد شده بود، با حسی از ناراحتی و نگرانی گفت: “کیمیا دخترم! برو پاهاتو بشور، خیلی بو میده! کفش های باشگاتم بشور، بوی گند گرفته!” کیمیا، با لبخندی که هنوز روی لباش بود، جواب داد: “چشم مامان، شما غصه نخور.” اونجا نشسته بود، با پاهایی که هنوز بوی تعفن میدادن، و فکر میکرد به اینکه چقدر توانسته بود بر آرمان مسلط بشه. اما در عین حال، نگاهش به آرمان بود که حالا با چهرهای که از تحقیر و شرم سرخ شده بود، در گوشهای افتاده بود و سعی میکرد با نفسهای عمیق، بوی بد رو از وجودش بیرون کنه. این لحظه، برای کیمیا یک پیروزی بود، اما برای آرمان، یک یادآوری دردناک از اینکه چقدر زندگیاش به خدمت به کیمیا وابسته شده شب شده بود و خانه کمکم در سکوت فرو میرفت. کیمیا بعد از یک روز پر از بازیهای مختلف و اذیت کردن آرمان، به روی تختش نشست. نور ملایم چراغ خوابی که روی میز کنار تخت بود، اتاق رو به رنگی گرم روشن کرده بود. آرمان، که حالا بعد از همه اون اتفاقات خسته و ترسیده شده بود، زیر پای تخت کیمیا، روی زمین دراز کشیده بود. چشمانش پر از ترس و نگرانی بود، چون میدونست که کیمیا دیگه چی در سر داره. کیمیا، با نگاهی که انگار داشت به یک اسباببازی نگاه میکرد، به آرمان خیره شد. با صدایی که نمیشد فهمید آیا جدی است یا داره بازی میکنه، گفت: “نگران نباش آرمان!” آرمان که هنوز از ترس و نفرت درونش داشت میلرزید، چشمانش رو بست و به خودش گفت شاید این بار کیمیا رحم کنه. اما کیمیا، با حرکتی آرام و بیرحمانه، پاهاش رو بلند کرد و روی صورت آرمان گذاشت. بوی تعفن پاهایش که هنوز از بوی عرق و کفشهای باشگاه پر بود، به سرعت فضای بینی آرمان رو پر کرد. کیمیا با لحنی که پر از تحکم و تمسخر بود، گفت: “بو بکش فقط! این قدر بو میکشی تا بوی پاهام بره، فهمیدی؟” آرمان، که دیگه از شدت بو نمیتونست نفس بکشه، با گریهای که از اعماق وجودش میآمد، گفت: “توروخدا، خیلی بوش بده، ابجی، توروخدا…” صدایش میلرزید، چون میدونست که هرچقدر هم که التماس کنه، کیمیا به حرفش گوش نمیده. کیمیا، که از این وضعیت لذت میبرد و هیچ نشانهای از رحم آمدن نداشت، با صدای جدی و قاطع گفت: “حرف نزن اینقدر! فقط بو بکش تا وقتی من بهت میگم!” و پاهاش رو محکمتر روی صورت آرمان فشار داد. بوی بد به شکلی غیرقابل تحمل پخش شده بود و آرمان، با چشمانی پر از اشک، مجبور بود تسلیم بشه و به دستورات کیمیا عمل کنه. در این لحظه، آرمان فقط به این فکر میکرد که چقدر زندگیاش به این بازیهای تحقیرآمیز وابسته شده و چقدر باید تحمل کنه تا بتونه به زندگی ادامه بده. هر نفسی که میکشید، یادآوری بود از اینکه چقدر بیقدرت شده، و اینکه کیمیا هر لحظه میتونه بازی جدیدی رو شروع کنه فردا صبح شده بود و نور خورشید از پشت پردههای اتاق راهش رو پیدا کرده بود. کیمیا، که تازه از باشگاه والیبال برمیگشت، با انرژیای که از تمرین سخت به دست آورده بود، به سمت خانه میدوید. همین که وارد خونه شد، با صدایی بلند و فرماندهانه آرمان رو صدا زد: “آرمان، بدو بیا اینجا! کفشامو درار!” آرمان که از ترس باز هم به دام بازیهای کیمیا افتادن، قلبش تندتر زد، با صدایی که از ترس لرزان بود، گفت: “چشم ابجی.” سریع به سمت کیمیا رفت و جلوی پاش زانو زد. دستاش رو به سمت بندهای کفشهای والیبال کیمیا برد و شروع کرد به باز کردنشون. به محض اینکه کفش اول رو درآورد، بوی شدید جورابهای کیمیا پخش شد. آرمان که نمیتونست این بوی تعفن رو تحمل کنه، شروع به سرفه کرد. بویی که از پاهای کیمیا بلند میشد، انگار یه موج نامرئی بود که هر کسی رو در مسیرش میزد. کیمیا، با لبخندی که پر از تمسخر بود، پایش رو روی سرامیک گذاشت و بعد برداشت. رد عرق پاش روی زمین مونده بود، یه نشانه واضح از اینکه چقدر پاهاش بو داده. با لحنی که پر از تحقیر بود، به آرمان گفت: “رد پامو تمیز کن تا مامان ندیده!” آرمان، که دیگه هیچ راه فراری نداشت، با ترس و نفرت از این کار، خم شد و شروع کرد به لیس زدن کف سرامیک. بوی تعفن پاهای کیمیا همچنان مثل یه کابوس دورش رو گرفته بود، اما این بار تحقیرش به شکل دیگری بود. لیس زدن کف سرامیک برای پاک کردن رد عرق، نه تنها یک کار فیزیکی، بلکه یک تحقیر عمیق روحی بود. کیمیا، که از این منظره لذت میبرد، با دقت نگاه میکرد و میدید که چقدر آرمان درگیر این بازیهای تحقیرآمیز شده. این صحنه، یک یادآوری دیگه بود برای آرمان که چقدر زندگیاش به خدمت به کیمیا وابسته شده و چقدر باید تحمل کنه تا به زندگیاش ادامه بده کیمیا، با حسی از سلطه و قدرت، آرمان رو به سمت اتاقش کشاند. در اتاق بسته شد و فضایی که فقط برای این بازی جدید آماده شده بود، به وجود آمد. آرمان که میدونست چی در انتظارشه، با نگاهی پر از ترس و ناامیدی، زمین رو نگاه کرد. کیمیا بدون هیچ مقدمهای، به آرمان دستور داد که بنشینه جلوی پاش. آرمان که دیگه هیچ راه فراری نداشت، زانو زد و جلوی پای کیمیا نشست. قبل از اینکه بفهمه چی شده، کیمیا پایش رو با یه حرکت سریع روی دماغ آرمان گذاشت. بوی تند و شدید جورابهایش که از عرق و بوی تعفن پر بود، به سرعت در هوا پخش شد و آرمان رو مجبور کرد که در این بوی نامطبوع نفس بکشه. کیمیا، که از این وضعیت لذت میبرد، با خندههای پی در پی، آرمان رو مسخره میکرد: “اوفف، آرمان، صورتت بوی پاهامو گرفته!” و همزمان جورابهاش رو به صورت آرمان میمالید. عرق پاهایش صورت آرمان رو خیس کرده بود و بوی بد تمام وجودش رو پوشانده بود. آرمان که از شدت بو نمیتونست نفس بکشه، با چشمانی پر از اشک، سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. بعد از اینکه کیمیا احساس کرد به اندازه کافی آرمان رو تحقیر کرده، با لحنی پر از تحقیر و سلطهجویی رو به آرمان کرد و گفت: “سگ من کیه؟” آرمان، که از ترس و تحقیر درونش میلرزید، با صدایی لرزان جواب داد: “منم ابجی.” کیمیا، که از این جواب خوشحال شده بود، با خندهای بلند گفت: “آفرین!” این لحظه، نه تنها یک پیروزی برای کیمیا بود، بلکه یک سقوط دردناک برای آرمان. او میدونست که این بازیهای تحقیرآمیز هیچوقت تمام نمیشن و او همیشه باید تسلیم بشه. کیمیا، با این بازیها، نه تنها بر بدن آرمان، بلکه بر روحش هم سلطه داشت. این بازی، برای آرمان، یک یادآوری دردناک از این بود که چقدر زندگیاش به خدمت به کیمیا وابسته شده و چقدر باید تحمل کنه تا به زندگیاش ادامه بده. کیمیا، که حالا کاملاً به این بازی تحقیرآمیز معتاد شده بود، با لحنی قاطع و پر از امر، به آرمان دستور داد: “حالا جورابهام رو با دهنت در بیار و شروع کن لیس بزنی پاهامو تا بو و عرق پاک بشه!” آرمان، که دیگه هیچ راهی برای فرار یا مقاومت نداشت، با دهانی که از ترس و نفرت میلرزید، شروع کرد به درآوردن جورابهای خیس از عرق کیمیا با دهانش. بوی تعفن جورابها که با هر حرکتی بیشتر پخش میشد، آرمان رو به سرفه انداخت، اما کیمیا هیچ رحمی نداشت. به محض اینکه جورابها درآمدن، آرمان مجبور شد با زبانش از انگشتان پای کیمیا شروع کنه به لیس زدن تا پاشنههاش. هر لیسی که میزد، انگار یک لایه از عرق و بوی بد رو پاک میکرد، اما همچنان بوی تعفن در هوا معلق بود. کیمیا، که از این صحنه لذت میبرد و میخواست بیشتر از این بازی کنه، با پا جورابهای خیس رو بلند کرد و رو به آرمان کرد: “دهنتو باز کن ببینم!” آرمان، که از ترس و نفرت درونش میلرزید، با صدایی که به زور از گلوش بیرون میآمد، گفت: “چشم ابجی.” بلافاصله کیمیا با یک حرکت سریع، جورابها رو محکم توی دهان آرمان کرد. بو و مزه ترش و نامطبوع جورابها به حدی بود که آرمان نزدیک بود بیهوش بشه. چشمانش از درد و نفرت پر شد، اما کیمیا هیچ نشانهای از رحم نشان نمیداد. با لحنی که پر از تحقیر و سیطره بود، گفت: “این قدر تو دهنت خیس میخوره تا بو و عرقش بره!” آرمان، که حالا با جورابهای خیس و بدبو در دهانش دست و پنجه نرم میکرد، هر لحظه بیشتر احساس میکرد که داره غرق میشه. بوی تعفن و مزه ترش جورابها تمام وجودش رو فرا گرفته بود و او با هر نفسی که میکشید، بیشتر در این تحقیر فرو میرفت. این بازی، برای آرمان، نه تنها یک مجازات فیزیکی، بلکه یک زخم عمیق روحی بود که هر لحظه بیشتر میشد زندگی آرمان، که زمانی از سر شوق و کنجکاوی برای کاوش دنیای اطرافش بود، حالا به یک کابوس بیپایان تبدیل شده بود؛ یک کابوس که در آن تنها نقشش خدمت و اطاعت از کیمیا بود. روزهایش دیگر معنایی جز بردگی نداشتند، یک بردگی که به اندازهای تحقیرآمیز و بیرحمانه بود که هر لحظهاش یادآوری میکرد که او چقدر در زندگی خود بیاختیار شده. پس از هر جلسه ورزشی یا باشگاه، وقتی کیمیا با بدنی پر از عرق و پاهایی که از شدت تمرین بوی تعفن میدادند به خانه برمیگشت، زندگی آرمان وارد یک مرحله جدید از تحقیر میشد. او مجبور بود برای تمیز کردن پاهای کیمیا، زبانش را به کار بگیرد، از انگشتان تا پاشنهها، هر قسمت از پای کیمیا را با زبانش بشوید. این کار نه تنها یک کار فیزیکی سخت بود، بلکه یک تحقیر عمیق روحی بود که هر روز به او یادآوری میکرد که چقدر بیقدرت و درمانده شده است. جورابهای کیمیا، که با عرق و بوی بد پر شده بودند، نیز بخشی از این تحقیر بودند. آرمان مجبور بود آنها را با دهانش از پاهای کیمیا جدا کند و تا زمانی که بو و عرقشان از بین برود، در دهانش نگه دارد. این تجربه، به مراتب بدتر از تمیز کردن پاها بود؛ یک شکنجه روحی و جسمی که بو و مزه تعفن جورابها، آرمان را تا حد بیهوشی پیش میبرد. این روزها، هویت آرمان به یک خدمتکار بیاختیار تبدیل شده بود، کسی که هیچ حق انتخابی نداشت و هر بار که کیمیا به خانه برمیگشت، درد و تحقیر جدیدی را تجربه میکرد. این زندگی، که زمانی پر از امید و آرزو بود، حالا به یک روتین پوچ و بیرحمانه تبدیل شده بود؛ یک روتین که در آن آرمان تنها به امید زنده ماندن، به تمام خواستههای کیمیا تن میداد، حتی اگر آن خواستهها قلبش را از تحقیر و نفرت پر میکرد. و این بود از زندگی ارمان پایان . نوشته: کیمیا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده