رفتن به مطلب

داستان سکی خیانت و سکس طولانی مدت


minimoz

ارسال‌های توصیه شده


اشتباه چندساله
 

سلام و درود به دوستان…آرمان هستم۴۰سالمه.۲۰سالی میشه که مانتو فروشی دارم‌.فقط مانتو…مغازه خودمونه.بزرگ و قدیمی…پدرم بهم داده.فروشم خوبه‌…دوتا هم فروشنده دارم…خانم هستن و متاهل.کاری بهشون ندارم.جای تعریف نیست و نمیخوام از خودم تعریف کنم…ولی خب بالاخره خودم چون کاسبی و لباس فروش بالتبع خوب میپوشم.شکر خدا از شکل و اندام ظاهر هم کم ندارم…پولدار نیستم…ولی اصلا بی پول نیستم…توی ۳۰سالگیم خونه مغازه ماشین از خودم بود…۲۵یا۲۴سالم بود.نبود.یعنی اسفند۸۸مادر و خانواده ام گیر داده بودن که باید که امسال حتما ازدواج کنی.پدرم چون اصرار کرد.خودمم اهل کوس کلک بازی و جنده بازی نبودم کاسبی یاد گرفته بودم و تفریحات سالم داشتم…وچون با خانمها در تماس بودم.وجه خودمو حفظ میکردم.نمیگم دوست دختر نداشتم یا رابطه نداشتم…چرا داشتم.ولی صحیح و با رضایت…اون هم دخترهای اکثرا دانشجو.و اولش هم با هم در مورد اینکه قصد ازدواج نداریم به توافق میرسیدیم…خلاصه که اسفندماه بود مغازه هم شلوغ بود.تو این حین یک خانم پیر زن با یک میانسال و دوتا جوون خوشگل مشگل اومدن داخل…پشت سرشون هم یک جوون قد کوتاه اومد.داخل.اسمش هم ولی بود.چون آق ولی آق ولی میکردن…پیرزنه مادر بزرگ بود.میانساله با اون خوشگل اولی که اسمش رها بود.خواهر بودن ودختران پیر زنه بودن.دومی که نامزد اون جوون قد کوتاه بود.زهره نامی بود.و اون هم بد نبود ولی اولی خیلی خوشگل بود.سبزه رو قد بلند و محجبه…البته همه شون معلوم بود مذهبي هستن.نوع پوشش اینو میگفت…عروسه سفید تر بود اما خودشو زیاد برای شوهرش لوس می‌کرد.ولی دومی چون میدید من توی رفتارش دقت دارم خیلی خوددار بود…سنگین وبا وقار.خیلی به دلم نشست.هم چهره هم رفتار هم قد وقواره،اون روزها خواهرام برای کمک میومدن مغازه.چون دم روز عید شلوغ میشد. محبوبه خواهر بزرگم بود.صداش زدم آبجی بیا.گفت چیه مشتری دارم داداش،گفتم ولش کن بیا…گفتم دوست داری من ازدواج کنم یا نه؟گفت جان پس چی که دوست دارم.گفتم اون هم زنداداش آینده ات.گفت کدوم.گفتم اون خوش قد و بالای سبزه رو.کنار پیر زنه.گفت ایوالله عجب خوش سلیقه ای…خلاصه که.با همت خواهرم و رفت و آمد خانواده…رها جون فروردین۸۹خانوم من شد…دوستان تاریخ ها حول و حوش خاطره هستند دقیق نیستن.اسامی هم اکثرا درست هستن.البته بعضی‌ها… داستان شاید طولانی بشه…با یک بله برون قشنگ و چند روز بعد عقدکنون.شدیم زن و شوهر.همزمان و قبل از ما هم زهره دختر خواهرش با آق ولی گل که خیلی مرد وپسر خوبی بود وهست نامزد کرده بودن…آق ولی دقیق از من ۳سال بزرگتره و مکانیکه…ولی خانومش که دختر خواهر خانوم منه.از خانومم۲ماه کوچکتره.و اون عقد محضری کرده بود و دوماه بود مزه کیر رو چشیده بود.ولی اون زمان مثل الان نبود دخترها همون اول لنگها رو باز کنند و پذیرای کیر توی کوس بشن…میمردی تا به این دخترهای خر مذهب یاد بدی…آقا میتونی ساک بزنی میتونی کوس قشنگتو بدی بخورند…کون مال گاییدنه،ریدن بهانه است…مخصوصا توی خانه های خیلی مذهبي… مثل خونه مادر زن خر مذهب من…شب اول بعد اینکه مهمونها رفتن.من خونه پدر زنم موندم…خب زن عقدیم بود دیگه گناه که نبود.در ضمن اون زمان توی شهر ما همه پرده بکارت رو نگه میداشتن برای شب عروسی که پیش خانواده شوهر سرافراز بیرون بیان…که بگن دختره خوب و نجیب بوده، ای بابا…بماند دیگه…توی رختخواب بودیم تخت نبود.وضع مالیشون خوب بود.و هست ولی خب سنتی زندگی میکردن.خانم من آخرین بچه هستش وخواهرو۲برادر بزرگتر از خودش داره.اون موقع۲۰سالش بود و پشت کنکور مونده بود.اما زهره پرستاری قبول شده بود درس میخوند چون پدرش جانباز بود سهمیه داشت قبول شده بود. یعنی باجناق بنده که پیر بود.پدر زن من خیلی پیرتر…خلاصه اونشب تشک بزرگ دونفره پهن بود…خوشگل خانوم من.بخدا.با روسری اومد پیشم…بعد مجلس که از پیش خانومها برگشته بود…لباس خونه شیکی تنش بود اما محجبه.گفتم عزیزم چرا روسری سرته،؟گفت آخه پیش بابام تا الان سرلخت نبودم.بخدا راست میگم ها…تازه فهمیدم توی چه گرداب بزرگی از سنت گیر کردم…گفتم خب الان که پیش منی،نمیخای لخت شی روسریت رو در بیارم.گفت وای خدا مرگم بده.چرا لخت شم.گفتم خب من شوهرتم دیگه…نمیخوای ببینمت…چی خانمی دارم.بدنش عیب و نقص نداشته باشه.چرا اینقدر خوشگله چرا اینقدر خوش تیپه.چی قایم کرده زیر اون لباسش…خندید.گفت آقا آرمان میشه یک شب دیگه ببینی،گفتم چه فرقی داره بلاخره که باید همو ببینیم…گفت باشه.اول روسریش و باز کرد.موهاش بلند مشکی پر پشت بود.بازشون کرد…گفتم جانم به این موها.لبخند زد…گفت مامانم همیشه میگفت.شوهرت اولین بار که موهاتو ببینه کیف میکنه…گفتم عشقم کیف نه عشق کردم.تردید داشت گفتم چرا معطلی.بکن و بنداز دور لباساتو.عزیزم.خوشگل من…تازه وقتی لخت شد و با شورت و کرست بود من فهمیدم چه شاه ماهی شکار کردم.خیلی خجالت میکشید آرایش کمی داشت سنتی،بودن و آرایش توی خونه اینها معنی نداشت.اونم خواهرم که آرایشگاه داشت کمی دست به سر و صورتش کشیده بود.قبلش هم بهم گفت آرمان تو با اون همه دک وپوزت توی انتخاب زن…کارت با این سخت میشه…اونموقع منظورش و نفهمیدم…چندبار خواستم ازش لب بگیرم نزاشت…داشت خیلی بهم برمی‌خورد.پرسیدم رها جون مگه دوستم نداری‌…اجباری بله گفتی؟گفت نه بخدا بابام اصلا اینجور آدمی نیست.گفتم پس چرا لبهاتو ازم دور میکنی،،بغیر اینه که دوستم نداری.خجالت کشید.گفت بقرانی که میخونم دوستت دارم.ولی من خجالت میکشم.نمیدونم باید چکار کنم.گفتم عزیزم.بوس لب نشانه عشقه.ما فامیل نیستیم که گونه هم رو ببوسیم…عشم. قربون این لبهای غنچه و کوچیک و این دهن قشنگت بشم.میدونم مذهبي بودی،،ولی باید خیلی چیزها رو بدونی دیگه.بالاخره دیپلم که داری،گفت میدونی آقا آرمان.گفتم عشقم آرمان… آقاشون حذف کن…من برای تو همیشه آرمان هستم…تو هم عمر منی و عشقمی…بخدا خودش یک لب کوچیک بهم داد.بعدشم سرشو انداخت پایین.از چونه قشنگش گرفتم کشیدم بالا.دومی و سومی رو خودم بوسیدم…اینقدر لبهاش گرم و نرم بود.نمیتونستم ازشون دل بکنم.کیرم مث گرز شده بود.چون کت شلوار تنم بود.شلوارش جین نبود.خودمم بلند شدم.اروم شلوارمو کشیدم پایین گذاشتم کنار…نگاهم نمی‌کرد.رکابی تنم بود.خودم قدم۱۸۳.ولی بدنم مو زیاد داره…البته هر کاری نکنم صددرصد ورزش میکنم.و فوتبال روزهای جمعه از اول توی برنامه ام بوده…خجالت میکشید نگاهم کنه…نشسته بود.سینه های گنده ای داشت.ولی سفت و بزرگ و راست…دست انداختم.سوتینش رو باز کردم.خدا شاهده ۸۵واقعی بود.اصلا نگاهم نمی‌کرد.و سرش پایین بود.گفتم رها خانم.عزیزم.تو همسر شرعی قانونی من هستی.کار خلاف شرع نمی‌کنیم.تازه اگه نخوای خودتو بهم نشون بدی…گناه کردی.میخوای شوهرتو عذاب بدی…بعدا حتی نمازت هم قبول نیست ها…نگاهم کرد.گوشه چشمش اشک بود.و پوست صورتش سرخ بود.یک وری نشسته بود.تقریبا پشتش بهم بود.جفت سینه هاشو بدست‌بادستام گرفتم.اوف توی دستام جا نمیشدن.چقدر سفت بودن.سفته سفت… اصلا نرم نبودن.آروم خوابوندمش.بالش زیر سرش گذاشتم.نوک و روی سینه هاشو بوسیدم.چندبار چپ‌وراست آروم نوکشون رو مکیدم.خیلی آروم.وقتی بهش نگاه کردم.عین یک نوار کوچیک آب از چشماش جاری شده بود.اشکش میومد…خیلی ناراحت شدم.چرا اینو توجیحش نکرده بودن.که ازدواج چیه شوهر چیه؟بدبخت توی برزخ خودش گیر کرده بود.اعصابم خورد شد.بلند شدم پیرهنمو بپوشم اصلا لباس بپوشم برم.خیلی بهم ریختم…خودش فهمید چون ازپشت بغلم کرد.اقا ارمان جون اگه دوستم داری ناراحت نشو…نرو.اگه رها تو دوست داری نرو آبروم میره…همه اونوقت فک می‌کنند رها ایرادی داره؟گفتم الان خودم فک میکنم حتما ایرادی دارم که بهت دست میزنم عذاب میکشی گریه میکنی. مسئله یک عمر زندگیه…بزار همینجا تمومش کنیم.گفت وای نه…بابام گفته با چادر سفید رفتی باید با کفن سفید بیرون بیایی.گفتم بابات نگفته شوهر کردی وظایفی هم داری،،شوهر کنی.باید تمکین کنی،،گفت نه…مامانم هم پیره خجالت کشیدم ازش بپرسم.ابجیم یک چیزهایی بهم گفته ولی خجالت کشیدم گوش بدم…عزیزم تو که فقط بلدی خجالت بکشی.آرمان نری ها…گفتم اصلا حتی توالت هم نرم…توی نم اشکاش لبخند هم زد.گفت نه برو.من رفتم بیرون…عمدا طولش دادم.یعنی وقتی رفتم بیرون متوجه شدم مادرش با یک سینی میوه و شیرینی رفت توی اتاق.من با گوشیم صحبت می‌کردم.رفقام اذیتم میکردن…۲۰دقیقه ای طول کشید.توی حیاط بزرگ و قشنگشون بودم.پرده کشیده بود داخل دیده نشه…متوجه شدم از لای پرده نگاهم میکنه.فک می‌کرد میخام قالش بزارم برم…برگشتم توی اتاق ولی قبلش توی هال پذیرایی خواهرش و دیدم.گفت داداش آرمان.گفتم بله…جانم.گفت هوای ابجیمو داشته باش.خیلی خجالتیه…کم حرف و سر به زیره…بهت عادت میکنه…عجله نکن.گفتم ولی فک کنم پیر بشم تا این باهام کنار بیاد…خندید.برگشتم توی اتاق.بساط خوبی بود شربت و شیرینی.میوه.گفتم خیال کردی فرار میکنم.نه جیگر جون تازه پیدات کردم.گفت ببخشید آرمان جون…خواهرم فهمید بهش گفتم دعوام کرد…گفتم خدا را شکر.بعد نیم ساعت حرف زدن.خودش لخت شد.جانم به این کوس…شیکم تخت بدون چربی.کوس سفید بدون لکه،،این صورتش سبزه بود بدنش عین برف بود.گفت بیا زیر پتو.نفهمید من هم شورتمو در آوردم… اینبار مهربونتر بود.آروم آروم سینه هاشو می‌میمالیدم سفت بودن دردش میومد.دست گذاشتم روی کوسش.دستمو گرفت.در گوشش گفتم آروم باش.نترس کاریت ندارم.میدونم سنتی هستین…تا شب عروسی باهات کنار میام.بوسم کرد گفت مرسی…گفتم بچرخ ببینمت…تا چرخید…گفتم اوف خدا قربونت بشم چی خلقت کردی.آخ جانم.گفت چیه اینقدر آخ اخی،،گفتم قربون این دنبه و پهلو و کمر باریکت.چقدر کونت گنده و سفت و قشنگه.خودشو دمر کرد.بخدا خیال کردم به یک لایی لای کون راضیه.من هم کیر گنده ام و تف زدم آروم خزیدم روی پشتش.مستقیم کیرم رفت لای کونش.بی پدر چنان جیغی زد،دلم ترکید.خوب بود در اتاق کلید شده و قفل بود…تیز از جاش بلند شد.ارمان چی بود چکارم کردی؟ همون لحظه در اتاقو زدن.خودش رفت گفت مامان چی میگی؟خواهرش گفت چه خبرته رها بابا بیداره ها،،گفت آبجی هیچچی نیست دیگه…توی تشک سوسک بود.ارمان کشتش،گفت وا خیال کردم مار دیدی، من لخت و پتی زانو هام توی بغلم کیر گنده قشنگم از لاش معلوم بود.اونم سرپا با اون موهای لختش.و بدن برهنه عین پریزاد توی قصه های هزارویک شب بود.دلم آتیش آتیش بود.نشست کنارم.ارمان چیکار کردی.اون چی بود.گفتم میخواستی من هم مث تو باشم خب مردها چی دارند.بابات نداره داداشت ندارند.عه عجب گوهی خوردیم ها.گفت آرمان یعنی من گوهم…گفتم آخ ببخشید نه قربونت بشم.عزیزمی…ولی بخدا آبروم رفت…نمیتونم چطوری فردا توی صورت مامان بابات نگاه کنم…خودش فهمید.گفت آخه قرارمون از اون کارها نبود که،گفتم پس چرا ازدواج کردی…جلو برای شب عروسیه…ولی پشت که موردی نداره.گفت نه عمرا اصلا.بمیری نمیزارم گناهه.گفتم گناه اینه که جیغ بزنی آبروی منو ببری…اول دخول نبود لای پاهات بود.دوما همسرمی…هر کاری بخوام میکنم…اصلا زن عقدیم نیستی مگه.من سکس کامل میخوام چی میگی…گفت نه نمیخوام پاشو برو…گفتم باشه.فک کرد نمیرم…‌تمام لباسامو پوشیدم…تا به خودش اومد.تا اومد لباس بپوشه…زدم بیرون…ماشین و روشن کردم.گوشیم و خاموش کردم. تا صبح عید هم بود توی خیابون‌ها دور میزدم…این هم شب اول ازدواج ما.خودش گفت پاشو برو من هم رفتم…ساعت۱۰رفتم مغازه…به شاگردهام گفته بودم فردا نمیام…تا کلید انداختم.رفتم داخل.میخواستم در رو ببندم.خواهرم بزرگه…با خواهرش…هر دوتا اومدن داخل.نگاهشون کردم.گفتم ها چیه؟خواهرم گفت آرمان جریان چیه؟گفتم هیچچی یک دختر سنتی و چشم وگوش بسته…روانی رو شوهر دادن…نصف شب جیغ میزنه…بعدشم بهم میگه.اگه از من الان چیزی میخوای پاشو برو.من نمیخوامت. خب من هم پا شدم رفتم بیرون.همین اول تموم بشه بهتره…خواهرش گفت وا مگه میشه اسم بزارید روی دختر مردم و بعدش ولش کنید.پس قانون چی میگه…گفتم قانون میگه زن عقدی بایدتمکین.کنه میگی نه برو شکایت کن بیام جواب بدم…گفت ای بابا همون شب اول.گفتم اول و دوم نداره…پس چرا دختر شوهر دادین…می‌خواستین نگه دارین ترشیش بندازین…خواهرم گفت داداش گلم.خب یک‌کم زوده برای اون چیزها.خواهرش هم گفت والا.گفتم آبجی چی میگی…بوسیدمش لبهاشو کشید کنار گریه کرد.خب تو که نمیخواستی ازدواج کنی چرا هم منو هم خودتو بدبخت کردی.گفتم فک کردی میخواستم چکار کنم.فک کردی میخواستم رابطه باهاش داشته باشم.نه عزیزم.تو آبجی بزرگمی این هم خواهر زن منه…فقط روی پشتش دراز کشیدم.اخ چی بگم.فقط رفت لای پاهاش.جیغ زد منو بیرون کرد…شما که هر کدوم۴تا بچه دارید.وشماکه دختر شوهر دادی به اون یاد دادی خب به این هم یاد میدادی، خواهرش ساکت بود.گفتم حالا بی‌زحمت برین بیرون.میخام بخوابم الان اخلاقم گوه مرغیه خسته ام…خواهرم گفت آبجی بیا بریم بخوابه حالش خوب میشه…تا اینها رفتن بیرون.پدرم و پدرش اومدن توی مغازه.سرم پایین بود.بابام چیزی نگفت.پدرش گفت باباجان زود از ما خسته شدی،گفتم حاجی چی بگم.گفت یکمم صبر کن خب.من نتونستم بچه هامو پررو بار بیارم.چشم وگوششون خیلی بسته اس…ما رو ببخش…پسرم اسمت روی دخترمه…آبرومون میره…خواهرش گفت حق با تو بوده…بابام گفت حاجی بیا بریم.این یک گوهی خورده…گفت بابا جون.عصبی بود گفت کوفت مرگ…مرد باید دلش دریا باشه.گفتم چشم…اینها که رفتن.کرکره مغازه رو از داخل کشیدم.گوشی رو روشن کردم…تا روشن کردم زنگ خورد.نمیخواستم.جواب بدم.ولی بسم الله گفتم و جواب دادم.بله.گفت آرمان کجایی.عزیزم ببخشید چرا رفتی؟گفتم نرفتم بیرونم کردی،فراموشت شده…پشت گوشی قطع کرد.از اون ور صدا اومد آقا دوماد نیومده دل خاله منو خون کردی.از صبح همه مهمونها هستن تو نیستی آبروی پدر بزرگم رفت.گفتم مهمون چی،؟نگو خط و گوشی زهره بوده.گفت ما رسم داریم مهمونها مون صبح اول عقد کنون بچه هامون برمیگردن برای صبحونه.گفتم ای وای کسی به من نگفت.گفت هنوزم دیر نیست…گفتم این شماره شما بود.یا مال رها…گفت رها که گوشی نداره.گفتم باشه الان میام.تیز بلندشدم…همون جا.سریع براش از رفیقم یک خط و گوشی گرفتم.اون موقع خط فراوون بود و کدملی نمیخواست.رفتم گل شیرینی گرفتم برگشتم…خونه چی غلغله بود.تمام فامیل ما و اونها بودن.خودشون دعوت کرده بودن.همه صبحونه خورده بودن غیر خودم.رفتم حال و احوال پرسی‌…بابام گفت…نگفتم خودش برمیگرده حاجی،،پدرش پیشونیم و بوسید…یکممی پیششون نشستم.از مادرش سراغشون گرفتم. گفت اون اتاق پیش خانومهاست.گفتم میشه بگی بیاد.گفت برو اتاق عقبی میفرستمش بیاد پیشت…تا اومد در رو بست.دوید خودشو انداخت توی بغلم.کجا رفتی؟آرمان اگه نمیومدی،آبروم رفته بود.چی اشکی می‌ریخت… گفتم تو گفتی پاشو برو.من که بودم…پشت سرش زهره بدون اجازه اومد این هم بغلم بود.
گریه میکرد.بدون سلام گفت آقا داماد فراری تکرار نشه خاله گناه داره.دوباره تکرار بشه…تنبیه میشی.حالا کاش تو که اومدی بجای گل و شیرینی…براش یک کادو هم میگرفتی آقای باکلاس.گفتم لازم نبود شما بگی…بیا عشقم…یک گوشی جدید و ناب بهش دادم با دوتا سیمکارت…از حسودی چشماش داشت میزد بیرون…بد خراب شد.گفتم در ضمن خانوم دانشجو بی‌زحمت در بزنید وارد بشین…اخم کرد رفت بیرون…همین شد آغاز لج و لجبازی من و زهره…شدیم کاردوپنیر…ولی عشقم کیف کرد.گفت مرسی.خیلی خوبی.خودش چند بار بهم لب داد چند بار.گفتم وای فک کنم لبهام قرمز شد آره.چون مال تو پاک شد.برام با دستمال کاغذی پاک کرد…همون شب…همه خونه بابام دعوت بودن…رسم و رسومه دیگه کاریش نمیشه کرد…ولی شب موند خونه ما.زهره مثل مار زخم خورده بود…می‌فهمیدم.موقع خواب روی تخت خودم بودم.از اول هم برای خودم تخت دو نفره داشتم.مادرم گفت کلک بالاخره این تخت بزرگ یک‌جایی به دردت خورد…موقع خواب دیگه خونه خودمون بودم.از دیشبش خیلی خسته بودم.ظهر هم بیشتر از یکساعت نتونستم بخوابم.بابام کار داشت دائم منو میفرستاد این طرف اون طرف…خودم سریع لخت شدم با شورت و رکابی.اون ولی تاب شلوارک داشت…آوردمش روی تخت.گفت آرمان ببینمش.گفتم چیو.گفت اون جاتو.گفتم تا اسمشو نگی نشونت نمیدم.اونجات چیه.اسم رسمی ملی داره…خندید.گفت دولتو.گفتم ناکس مگه بچه مهد کودکیم.مرد۲۵ساله ام.گفت خب بده دیگه اسمشو بگی.گفتم نه دوست دارم بگی.گفت کیر تو ببینم.؟گفتم آهان باشه بیا ببین.گفت وای چقدره.گفتم این که خوابیده.دستش بزن‌‌…بگیرش…گرفت دستش و مالید این هن بی ظرفيت زود شق شد.گفت وای چه گنده است.گفت نه متوسطه۱۶سانته.ولی کلفته.گفتم تو از کجا میدونی…گفت راستش از زهره پرسیدم…دیوونه از کیفش یک خیار در آورد.گفت بهم گفته مال شوهرش دقیق اینقدره.گفتم خب اون دودولش از بچه گی همون قدر مونده…۱۳سانت نازک…گفت بهم گفته میشه از پشت بکنی ولی درد داره زیاد.گفتم خدا را شکر یکی بهت چیزی یاد داد.گفتم نترس من اوستام…گفت مگه قبلا کسی و کردی؟گفتم اصلا دلم نمیخواد اول زندگی بهت دروغ بگم آره قبل ازدواج دوست دختر داشتم.و رابطه پشت داشتم…ولی تو که هستی فقط و فقط خودتی.گفت قسم بخور…گفتم به جون تو و به ناموسم که تویی و خانواده ام…تا هستی فقط خودت باشی نه کس دیگه.دلم نخواست بهت دروغ بگم.پرسیدی گفتم.گفت باشه.قدیم ها رو ولش کن.گفت الان میخوای باهام چیکار کنی.گفتم بخدا هیچچی.قربونت بشم.دیشب هم نمی خواستم بکنم توی پشتت که…شب اول من اینقدر ظالم نیستم که.فدات بشم…فقط گذاشتم لای اون لپهای تپل کون قشنگت…عزیزم.ببین تو خیلی خوشگلی خیلی…من تا الان دوست دخترام هیچکدوم مثل تو قشنگ نبودن…تو آخرشی… باهام راه بیا مهربون باش.تا دنیامو به پات بریزم.گفت باشه…باید به هم عادت کنیم دیگه.گفتم حالا که فهمیدی چی به چیه.‌فقط لخت شو بهت حالی بدم فراموشت نشه…خندید.فقط بگم بهتون که برای اولین بار بود کسی کوسشو می‌خورد.اولش که میگفت نخور کثیفه.خندیدم.ولی بعدش.چنان پاهاشو وا داده بودمحکم سرمو چسبونده بود به کوسش که حدنداشت.میفهمیدم چندبار توی دهنم آب اومد.وقتی لبهاشو بوسیدم.گفت وای چيزي بود.گفتم منظورت کوسی بود.خندید…گفتم برای من مث عسله.نشنیدی بعضی مردها به دختر کوچولو و خانوماشون میگن عسلتو بخورم…اینه دیگه.خندید گفت بی حیایی ها…گفتم ببینش چقدر شده.نگاه کرد گفت عجیب گنده شده…گفتم حالا بچرخ نترس خب اصلا نمیره توی جاییت…فقط لای اون لپهای بزرگ کونت…گفت باشه بزارش.بی حیا.دراز کشیدم روش.گفت چقدر پشمالویی،گفتم دوست نداری؟گفت راستش از خدامه…همیشه می دیدم زن داداشم موقع شوخی دست میکنه توی یقه داداشم.موهاشو میکشه.گفتم تو از این کارا نکنی ها.دردم میاد…کیر خیسمو لای کونش گذاشتم…آخ لایی لایی میکردم.وقتی بیشتر می‌فرستادم عمق کونش می‌رسید به کوسش.میفهمیدم دلش می‌خواست بخوره به کوسش…گفتم خوبه گفت آره گفتم اون پایین‌تر میخوره به نازت بیشتر دوست داری،گفت آره اما میترسم.بره توش.گفتم نترس مال من کلفته به این زودی توش نمیره.کشیدم بیرون…تفی ترش کردم…گذاشتم لاش.اهی کشید که نگو.گفتم برگرد بهتر بشه…چرخید.گفتم اصلا نترس خب نمیره داخلش.فقط لاش.گفت تو رو خدا آرمان… خندیدم.کوسش آب انداخته بود…گذاشتم لاش وقتی میکشیدم بیرون زبون خوشگل کوسش کشیده میشد بیرون.چشماش خمار میشد وشهلامیشدن.لبهاشو گرفتم خودش بوسید.سینه های نازشو تا خوردم انگار کبریت کشیدم به انبار باروت…زیرم خالی شد.چند بار آه کشید.بعدشم گفت وای وای بسه.قلقلکم میاد دیگه.ارگاسم شده بود.برگشتم سرجام.کیرم هنوز شق بود.گفت اینکه هنوز عین چنار راسته،گفتم قربونت بشم…مگه آبش اومده که بره سر جاش لالا کنه…گفت هنوز دلش میخواد.گفتم اونم چه جوری،،بیا بمالش.گفت باشه با دستهای ناز و کوچولوش چقدر زیبا باهاش بازی کرد.بعد دو شب چنان ارضای قشنگی شدم که باورتون نمیشه…عین،فواره آبش پرید بالا اقلا نیم متر پاشید بالا…گفت وای اوه اوه…وای ریخت روی دستم…دستمال برداشتم پاک کردم…گفت آرمان جونم من نماز میخونم.باید غسل کنم.گفتم مامان بابا تا نیم‌ساعت دیگه می‌خوابند… بعد بریم دوش بگیریم.گفت نه تو نیا.گفتم باشه من نجس باقی میمونم.گفت نه بعد من برو.گفتم آخه چرا.گفت بخدا خیلی خجالت میکشم. گفتم دیوونه برات بدتره که اگه مامانم فرداش ازت بپرسه چرا با آرمان نرفتی چی میخای بگی…گفتم بعدش هم دلت میاد من نیام.با هر بدبختی بود باهاش رفتم حموم…عین ماهی بود بدنش برق میزد…سرپا توی حموم دوباره از پشت لای کونش گذاشتم.هم دوست داشت هم اکراه داشت…اومدیم بیرون.خیلی از کادوی امروزم تشکر کرد…چند روز بعد.بلیط هواپیما گرفتم و۵روزه رفتیم کیش…تا اونموقع نرفته بود.کیش…قسم می‌خورد هنوز دریا رو هم ندیده…اولین بار بود…دریا رو میدید.دو روز اول خیلی خوش میگزروندیم…تا شب بود…توی هتل…یک ست زیبا براش خریدم.شورت لامبادا زیبا…با سوتین زیباترش…پوشید…بغلم خوابید.توی هتل بودیم.موقع سکس.امشب دلم سوراخ کون میخواست.تا الان حتی برام ساک نزده بود.بهش هم نگفته بودم.داشتم آروم آروم آماده اش میکردم…ست زیبا تنش بود.گفتم بچرخ…چندبار از کون تا کوسشو لیسیدم…توی بغلم بود.گفت آرمان جون.گفتم جونم.گفت ببخشید اولش جور دیگه فک میکردم…الان میفهمم چقدر دوستم داری، آروم انگشتمو فرو کردم توی کونش.جیغ قشنگ و کوچیکی زد.وای بی ادب دردم اومد.گفتم هیس بزار کیف کنم.چقدر تنگی تو.گفت پس چی خیال کردی،گفتم کار زیاد داره باز کردن این سوراخ تنگ.گفت نه نمیدم.زهره میگفت.مال شوهر تو طبیعی نیست بکنه از درد میمیری،گفتم زهره گوه خورده که گفته من طبیعی نیستم.شوهر اون دول موشیه،مث پسر بچه ها کیرش کوچیکه.دختره جنده ۷خط شده معلم پرورشی ما،پفیوسه مادر جنده بدم میاد ازش.این چندکلمه رو سریع بدون فکر از دهنم بیرون کردم.لخت بود.سریع نشست روی تخت.با همون ست زیبا.موهای بلند عین دم اسب‌های وحشی.بهم نگاه کرد گفت بی‌شعور نفهم بی ادب.چی داری میگی،؟احمق کودن اون دختر خواهرمه.میدونی چی حرفهایی بهش زدی،گفتم چطور اون بگه من نگم…گفتم اصلا اون گوه میخوره در مورد کیر مرد مردم نظر میده اگه جنده نیست چیه پس،مگه اون بغیر شوهرش کیر دیگه هم دیده که نظر میده…اگه دیده که جنده است و کارشناس کیره، ولی اگه ندیده گوه میخوره نظر میده…نتونست جوابمو بده.محکم کوبید توی دهنم.بی شرف.گفتم مرسی که زهره رو بیشتر از من دوستش داری،قهر کرد پا شد لباساشو پوشید.۳روز بعدی تا وقت پرواز هیچ جا نرفتیم و قهر بودیم.وقتی برگشتیم.از فرودگاه مستقیم بردمش خونه اشون.اصلا نرفتم.حتی داخل…بیزار شده بودم ازین زهره هرکار می‌کرد.میگفت زهره اینو گفته زهره اونو گفته.زهره اینکارو کرده زهره اون کارو کرده…خونه خودمون هم نرفتم.مستقیم مغازه بودم…ده روز بیشتر حتی به هم زنگ هم نزدیم…و حتی خونه هم نمیرفتیم.آخرای اردیبهشت بود.توی مغازه بودم.از دوست دخترای قدیمم اومدن مغازه برای خرید مانتو مجلسی.و تابستونی،آرام دختر خوبی بود میخواستمش اما.دوست نداشت ایران بمونه.میخواست بره.گفت آرمان کار جدید چی داری نشونش دادم.پرو کرد.به دوتا از دوستاش که باهاش بودن.گفت قشنگه اونها هم نظر میدادن.گفت ولش کن.اصلا خود آرمان خوش سلیقه است.ارمان خودت بگو.گفتم آخه من چی بگم.گفتم تنگه ولی بهت میاد.ولی اون چروک سبزه برات بهتره.گفت راست میگی.خودمم اون و بیشتر پسند کردم.رفیقش گفت خوب با هم مچ هستین سلیقه هاتون جوره ها…خندیدم.پوشید اومد بیرون گفت آرمان چطورم گفتم مث همیشه عالی،،۴نفری ته مغازه کنار اتاق پرو ها بودیم حرف میزدیم…آرام گفت آرمان.شنیدم ازدواج کردی،؟گفتم آره.گفت پس کجاست اون دختر خوشبخت که همچین پسر مهربونی گیرش اومده…گفتم خونه است.نزدیک کنکوره درس میخونه…گفت آرمان دوستش داری، گفتم ای وای این چه سوالیه،معلومه که دوستش دارم…آرام تو که اینجوری نبودی،آدمو به چالش نمی‌کشیدی،گفت آرمان میایی بریم با بچه ها دور زدن.گفتم نه دیگه به عشقم قول دادم تا هست به دختر دیگه فکر نکنم…گفت وای. بچه ها.بریم حساب کنیم.الان خرجش زیاده ما رو دیگه تحویل نمیگیره.خندیدم.رفتیم پای صندوق.اصلا بخدا اصلا.حواسم نبود.روبروی صندوق فقط یک تک صندلی بود.داشتم با دخترها.تعارف میکردم.گفتم آرام قابل نداره.ازم یادگاری داشته باش…گفت آرمان.ازت یادگاری زیاد دارم.تو خیلی خوب بودی.ارمان من دیگه دارم میرم.بهش نگاه کردم.گفتم شوخی میکنی؟گفت مگه تو با ازدواجت شوخی کردی.گفتم خب تو نخواستی.گفت تو اصراری بهم نکردی گفتم ولش کن.دیگه تمومه انشالله هر جا میری خوش باشی.گفت خانومت و دوستش داری ها…نمیخوای حرف و شورش بدی.گفتم آره خیلی زیاد…گفت خوش به حالش،از پشت دختر تپله صدا اومد.دوستش داره اما دوهفته اس حالشو نپرسیده.ای بابا رها بود.گریه کرد.و زد بیرون دوییدم دنبالش.سر خیابون دستشو گرفتم.رها چادری بود.گفتم عزیزم صبر کن.کی اومدی؟کجا بودی،گفت اینقدر حواست بهشون بود.و میگفتی ومیخندیدی، اصلا منو ندیدی،یک ربع بیشتر بود اونجا بودم.گفتم پس حتما حرفامو شنیدی،گفت چی فایده از حرف تا عمل خیلی زیاده.دوستم داری اما.اصلا دو هفته اس نمیدونی بابام بیمارستانه و حالش خرابه.گفتم چی کجا چی شده،گفت تصادف کرده.از روستا سرزمین میومده ماشین زده بهش…این هم با موتور بوده…ضربه مغزی شده…همه اومدن اما تو نیومدی، همه ميدونند.با هم قهریم.الان هم چون بابام شکر خدا به هوش اومده.اومدم پیشت بگم بیایی ببینیش…امروز ازم پرسید شوهرت کجاست.اگه بفهمه قهریم حالش بد میشه،نباید فشار خونش جابجا بشه.گفتم باشه باشه…بیا بریم مغازه.مشتری هام منتظرند.کاپشنم و بردارم بریم.بردمش مغازه با دخترها اشناش کردم.ارام گفت آرمان واقعا دوهفته اس این نازنین و ندیدیش،گفتم آرام خواهش میکنم. وارد این مسئله نشو.مشکل شخصی بود…گفت آرمان تو که مهربون بودی،گفتم آرام خواهش میکنم.لباس برداشتم
و.با خانومم رفتیم بیمارستان.اتفاقا.پسر خاله ام.مسئول بخش جراحی مردان بود…زنگ زدم بهش.گفت این مریض چند روزه اینجاست چرا الان گفتی،گفتم نخواستم مزاحمت بشم…اومد ما رو دید.گفت عروس خاله حال بابات خوبه شکر خدا‌…بره خونه استرسش کم میشه بهتره…رفتم دیدنش.پیر مرد لاغرتر شده بود.منو دید خوشحال شد.فقط مادر زنم بود.یک ساعتی پیششون بودم.گفت آرمان شما برین خونه من هستم…گفتم نه مادر جون شما برو من تا صبح هستم.فرستادم رفتن…شب پدرش خواب بود بهم زنگ زد.آرمان بیداری.گفتم آره هنوز خوایم نمی‌بره… تو بخواب.گفت آرمان منو ببخش…خیلی اشتباه کردم.از اون روز همش دارم به اون روز فکر میکنم.گفتم رها.دیگه در موردش حرف نزن.چون عصبیم میکنه…مسافرتمون بهم خورد.اینقدر دوباره عصبی شدم قطع کردم…اس داد.چرا قطع کردی.من که معذرت خواستم…گفتم رها مشکل من و تو خودمون نیستیم…زهره ای هست که…کلاس آموزشی برای تو گذاشته…ببین انتخاب کن یا من یا زهره…الان بهت بگم.هر جشنی و مهمانی چیزی در رابطه با زهره باشه نه میام نه بهت اجازه میدم بری، الان انتخاب کن.بعدا پشیمون نشی.امشب تا صبح تصمیم بگیر…فقط نوشت خیلی بد و بی رحمی.اصلا هم خوب نیستی،جواب دادم.تو که خوبی و مهربونی بخاطر زهره زدی زیرگوشم.تصمیمتو بگیر یا من بد و بی رحم و شرایطم،،و یا زهره.و آموزش هاش،،باهات شوخی ندارم…خوب تصمیم بگیر…الان هم سراغ من نمیومدی…بخاطر روحیه و شرایط پدرت اومدی،فک نکن من بچه ام یا کودن هستم.دو هفته بیشتره با وجودی که فهمیدی خودت مقصری حتی بهم اس هم ندادی.الان که پدرت به هوش اومده دنبال دامادش میگرده یادم افتادی.خلاصه که حال پدرش کم کم بهتر شد.و ما هم رابطه امون بهتر میشد.خونه خودم و از مستاجرم پس گرفتم و با هم رفتیم.که ببینیم چه رنگی بزنیم و یک دستکشی کنیم تا جهیزیه بیاریم داخلش…اینو بگم که حتی یکبار هم نشده بود برام ساک بزنه.بشدت ازین کار متنفر بود.میگفت من نماز و قرآن میخونم دهنم و نجس نمیکنم…خیلی دلگیر بودم ازین حرفش…توی زندگی فقط خوشگل و خوش تیپ بود.و اصلا.محبت جوونی و عاشقی نداشت.فقط طبق وظایف همسری و قرآنی عمل می‌کرد…رفتیم توی آپارتمان.گفت وای چقدر بزرگه.مال کیه؟گفتم حاصل زحمت من از۲۰سالگیه…قید تفریح و جوونیم رو زدم تا پولهامو جمع کردم اینو خریدم…مغازه و ماشین و بابام داد.ولی اینو خودم ذره ذره جمع کردم خریدمش.همه جا رو دید زد و حتی روی کاغذ نوشت و گفت کلید بهم میدی.با مامانم بیام بریم پرده بخریم و چیزهای دیگه…گفتم مال خودته.فقط تو بگو چه رنگی بزنیم.باهم تصمیم گرفتیم رنگ روشن و زیبایی بهش بزنیم.گفتم پس بزار رنگ شه تمیز بشه بعد طبق رنگ داخلش پرده بخر.گفت باشه…چند روزی طول کشید تا داخلش تمیز شد و تمام ابزار یراق تعویض شد…حمام و سرویس‌ها و رنگ کاری تموم شد.فقط موند که بیان ببینند و برن پرده بخرند…گفتم برین ببینید.مامانو ببرش.گفت مرسی…ولی اولش با خودم اومد.اینقدری از زیبایی خونه لذت برد که گفت وای وای بخدا یکبار باید برات اون دودول بدترکیب تو بخورم.خوشم اومد که راضی بود.غروب خودش گفت آرمان ما داریم با مامانم میریم خونه رو ببینیم.گفتم برو عشقم…اون رفت و اوستای من زنگ زد.کارد و قلم موی کارم مونده کسی هست برم بردارم…گفتم خودم میرم برات میارم.چون خانومم بود نخواستم خودش بره…رفتم اونجا.در واحد باز بود.دیدم صدا میاد حرف می‌زنند.زهره خانوم بازم نظر میداد.رها.خیلی بد سلیقه اید.این چه رنگیه…خب میتونستی از۴نفر بپرسی تا ببینی چی خوبه چی بده،رها گفت دیگه شده دیگه.همچین بد هم نیست…مادرش و مادر خانومم گفتن.اتفاقا خیلی هم عالیه…عجب خونه ایه…رها کیف میکنی ها…عجب پولی داشته اینجا رو خریده…گفت آره طفلی میگه از۲۰سالگی کار کرده تا خریده…زهره گفت باباش داده از کجاش آورده بخره.رها گفت نه کاسبی خودش خیلی خوبه…زرنگه…زهره گفت والا من که چشمم آب نمیخوره،که اون اونجا غیر دختر بازی کار دیگه ای هم بلد باشه بکنه،به هر حال بریم همون دوست ولی رو بیاریم برای نصب پرده…من دم در بودم تا هر۴تا برگشتن.منو دیدن جا خوردن مخصوصا رها.به تته پته افتاد.گفتم رها قرار ما چی بود.گفت آرمان عزیزم خواهش میکنم…گفتم رها تو ظهری اینجا رو دیدی از ذوق و شوقت گفتی دوست داری برام چکار کنی،؟گفت آرمان خواهش میکنم…گفتم زهره خانوم بابای تو هنوز بعد یک عمر زندگی تازه از مستاجری در اومده اونم پایین شهر.که من گوسفندامو اونجا نگه نمیدارم.تو اومدی از آپارتمان بالا شهر ما ایراد میگیری،،آره بلدیم با دختر بازی پول در میاریم به توچه بدبخت حسود.اصلا تو فضول مردمی رها قرارمون چی بود…ببین مادرجون.خدامیدونه به جان مادرم قسم میخورم یکبار دیگه فقط یکبار دیگه.من ببینم این رها با این خانوم جایی بره یا ارتباطی داشته باشه به خداوندی خدا…طلاقش میدم…تموم زندگی من و این توی این چندوقته فقط شده آموزش‌های غلط این خانوم…توی کیش بخاطر این خانوم مسافرتمون بهم خورد…همین خانوم که توی حسرت یک سفر قم و شاه عبدالعظیم با شوهرش مونده…همین دختر شما زد توی گوش من.مادرش گفت آره رها.گفتم حاج خانوم دوستش داشتم چیزی بهش نگفتم…تازه بعدش دوهفته سراغی ازم نگرفت…تا که حاجی به هوش اومد.حاج خانوم ما نخایم کسی توی زندگی ما سرک بکشه باید کیو ببینیم…خواهر زنم ساکت ساکت بود.گفتم زهره خانوم هم شوهر تو حتی پول پیش اجاره همچین آپارتمانی رو داره.که تو میخای اینجا رو به سلیقه خودت دیزاین و دکور ببندیش…لازم نکرده بفرمایید بیرون…رها تو باش کارت دارم.گفت نه من میرم.گفتم اگه رفتی برای همیشه میری، گفت باشه.گفتم کلید و خداحافظ…مادرش گفت رها برو پیش شوهرت.گفت نه مامان نمیخام.من با زهره باهم بزرگ شدیم.گفتم برو پیش زهره…تو‌ همسر قانونی من هستی…اگه میخای با من باشی…بدون زهره…رفت نموند…هیچچی دیگه…دوماه قهر بودیم.تا اینکه تقاضای طلاق دادم.فک نمیکردن جدی باشه…پدرم هم خوب پشتم بود.پدرش با برادرش اومدن مغازه.دیگه سیر تا پیاز و گفتم.حتی برای برادرش گفتم جریان کیر رو…سرش و انداخت پایین خیلی معذرت خواست.به باباش گفتم.حاجی زندگی من با دختر تو چه فایده ای داره وقتی.زهره رو به من ترجیح میده…حاجی من نمیتونم یکعمر سایه سنگین یک زن فضول و حسود رو روی زندگیم احساس کنم…بهترین زندگی رو برای دخترت ساختم منو به زهره میفروشه.این چه رسمشه.به برادرش گفتم داش رضا بیا…اومد رفتیم توی ماشین.گفتم رضا ازت یک چیز بپرسم بهم جواب میدی،گفت آره آرمان تو جوون خوبی هستی گفتم رضا فضولی نباشه خانوم تو تا حالا شده برات ساک بزنه بخوره.فقط بگو آره یا نه ناراحت نشو جای خواهرمه، گفت آرمان خب جزو سکسه دیگه.اشکم اومد گفتم ابجیت میگه مال من نجسه اگه بخوره دهنش ناپاک میشه نمیتونه.نماز بخونه.چون زهره گفته،،رضا تیز از ماشین پرید بیرون.رفت سراغ پدرش.گفت حاجی بیا بریم…این حق داره.من میدونم و اون زهره…خدا خیرش بده…جلوی پدر و مادر زهره…و خانواده.چنان کتکی به زهره زده بود.که حال کردم.دایی بزرگ بودکسی نمیتونست چیزی بگه…خودش غروبی دست خواهرش و گرفت آورد.مغازه.جلوی مشتری ها و منشی ها…گفت بقران رها ازش معذرت خواهی نکنی تو رو از زهره بدتر میزنمت،میدونی که عصبی بشم از سگ بدتر میشم.گفت باشه داداش باشه.گفت جلوی همین جمع بهت میگم اگه فقط یکبار فقط یکبار دیگه بخاطر زهره زندگیت بهم بخوره.من واسطه نمیشم.بدبخت بچسب به زندگیت…اول زندگی تموم امکانات رو داری چی میخای…اون زهره لعنتی حسرت زندگی تو رو میخوره.مث پدر بی پدرش حسوده…نمیفهمی احمق،شب با وجود اینکه هنوزم باهم حرف نمیزدیم.توی ماشین رفتیم رستوران.برش گردوندم.خونه خودشون.حتی تعارفم نکرد.بیا خونه…توی تمام مدت.ساکت بودیم.برگشتم خونه…توی راه بودم.بهم اس داد.ارمان.من بدون خانواده ام نمیتونم سر کنم.گفتم من کاری به خانواده ات ندارم.بگو بدون زهره نمیتونم.باشه اشکالی نداره…هر کی پی زندگی خودش.فرداش دوباره رفتم دنبال کارهای طلاق و پدرش و برادرش اومدن مغازه آخه چتونه دوباره.اس رها رو نشونش دادم.گفتم تو آوردمش اما حتی تعارفم نکرد بیا بالا.گفتم رضا جون مگه مجبوری ما رو به زور به هم جوش بدی،گفت آرمان شرمندتم…منو برداشت رفتیم در مغازه ولی…تا منو دید بنده خدا.سرشو انداخت پایین…گفت آقا آرمان داییش هم اینجاست.بخدا من که مث سگ پشیمونم…فقط پول ندارم طلاقشو بدم.ازم مهریه میخواد.ولی زندگی شما حیفه.زن من روانیه.بیماره…یکبار نیومده دیدن.مادرم که مریضه…منو ببخش داداش.زورم بهش نمیرسه.گفتم نامزدین هنوز مهریه چی توافق کنید…گفت دایی هم اینجاست.خودش ازم رابطه کامل خواست همون اولش.الان دیگه فقط باید زود عروسی بگیرم…درش بیارم از خونه پدرش…خنده ام گرفته بود.زن من ساک نمیزد.چون زهره یادش داده بود.اونوقت اون موقع خودش هفته اول پرده رو به باد داده بود…نشستیم توی ماشین.من چقدر خندیدم…رضا همش میگفت چیه خب به چی میخندی؟گفتم بشین تا بهت بگم.رسیدیم در خونه خانومم.رفتیم بالا شکر خدا.رها تنها بود.گفتم رها جون من که دیگه کارم با تو تمومه…اما یک چی در مورد معلمت بهت بگم…همونی که بهت یاد داده.رابطه پشت بده گناه داره.رابطه دهانی کثیفه…تا روز عروسی باید خودتو حفظ کنی…هفته اول زندگیش پرده اشو به باد داده.از شوهرش به زور سکس کامل خواسته،،از شوهر بدبختش…خونه توی محله ای که تو صاحب بهترین اپارتمانشی. خونه اجاره ای خواسته.من که میرم ولی تو باختی،رها گفت این چی میگه،داداشش گفت حرفهای شوهر زهره بود.نه این.گفت آرمان صبر کن نرو.داداش من رو تنها بزار…برادرش رفت.گفت آرمان من خودم میدونستم زهره دیگه دختر نیست…بخاطر همین بهم گفت تو اشتباه منو نکن…الان نه راه پیش داره نه پس.پشیمونه از ازدواجش…گفتم آفرین چون زندگی خودش خراب شده میخواد زندگی تو رو هم خراب کنه،یعنی تو اینقدر ساده لوحی که باور کنی…اون توی حسرت لحظه لحظه زندگی توست…اونوقت تو قدر خودتو منو زندگیتو نمیدونی، شوهر بدبختش از دستش خون گریه میکرد…گفت میدونم مشکل دارند بهم گفته،،نگاهش کردم خیلی تأسف خوردم از سادگی همسرم.لب طاقچه پنجره اشون نشسته بودم.خودش اومد بغلم روی پاهام نشست…نخواستم بغلش کنم.گفت آرمان بغلم کن.دلم برای گرمای تنت تنگ شده.روی پام بود.دستمو انداختم دور کمرش.سرش روی شونه من بود.اشکاش آروم می‌ریخت.گفت نامرد میخوای طلاقم بدی.؟دلت میاد اذیتم میکنی،؟گفتم هی لامصب چقدر تو رو داری؟توی گریه هاش خنده قشنگی زد.گفت خب من دخترم.تو باید نازمو بکشی…نه که ولم کنی بری،چرا چندوقته پیشم نمیایی، سرت با کی گرمه.اون دخترها؟گفتم رها نمازت درست نیست بخدا چون بهم تهمت زدی؟بلندشدم.اینبارخیلی بهم برخورد.اش نخورده دهن سوخته…گفتم میدونم این هم ترفند اون زهره است.ولی باشه…تو نماز اول وقت بخون.پشت سرش هم فاتحه زندگیمون رو بخون.جیغ زد.پس چرا نمیایی پیشم.پس چرا دیگه دوستم نداری،؟تو که گفتی توی سکس هاتی،داغی…پس کجا و چطوری خودتو سبک میکنی،گفتم متاسفم برات…رها.نه ساک میزنی.نه رابطه پشت و دهانی داری، فقط اونجور که خودت میخای رفتار میکنی،من که به همون هم قانع بودم.تو همه چی رو بهم ریختی، چی رابطه دل خواهی تا الان بامن داشتی،فقط اگه لذت هم بوده…برای تو بوده نه من…من هنوز توی رابطه با تو چیزی بجز ذلت نچشیدم…لذتی ندیدم…ولش کن رها جون.فایده ای نداره…اومدم برم بیرون.گفت نرو آرمان.بخدا دلم داره میترکه.اگه بری دق میکنم.گفتم موندم فایده ای نداره.بعد این همه مدت اومدم پیشت…داری بهم تهمت میزنی…نمیفهمی من هم از غم دوریت دلم گرفته…از تو که همسرمی خیری نمیبینم.برم پیش دختر و زن بیگانه چی بهم میرسه،خودش دستمو گرفت.نرو عشقم.نرو پیشم بمون.معذرت میخام.بخدا اشتباه کردم.خواستم خودمو برات لوس کنم.برگشتم.چشمای قشنگش هنوز خیس بود.بغلش کردم گفتم…رها اینقدری دوستت دارم اما تو که باورت نمیشه…نمیدونم باهات چکار کنم.توی بغلم بود.سرش روی شونه هام بود دستاشو انداخته بود دور کمرم.توی حال و احوال خودمون بودیم.بخدا اصلا نفهمیده بودیم.که کی پدر مادرش از دکتر برگشته بودن…پدرش بنده خدا بلندگفت الحمدالله…خدایا شکرت.تا برگشتیم دیدیمشون…رها که از خجالت رفت توی اتاقش.مادرش خندید صلوات فرستاد…گفتم ببخشید آقاجون.گفت نه پسرم زنته ناموسته.بیا زود دستشو بگیر ببر خونه خودت تا من زنده ام ببینم این کوچیکه هم سامون گرفته.بخدا از روزی که تقاضای طلاقت اومد و رضا برادرش گفت بخدا حق با آرمانه…من نمیتونستم توی صورتت نگاه کنم.به مادرش گفتم بره با مادرت صحبت کنه…که تو هم کوتاه بیایی…بریم جهیزیه بخریم…گفتم ممنونم آقاجون.مادرش گفت آرمان بمون نرو نزدیک ظهره…ناهار بمون…برو پیش رها.دلش تنگ تو شده.بعضی شبها دیدم توی خواب گریه میکنه…گفتم باشه مادر جون.رفتم پیش رها.گفت وای آرمان خیلی بد شد…گفتم لباس بپوش بریم برگردیم…بردمش رفتیم برای نصب پرده تا مغازه رفیقم و دید.مدلها رو دید گفت اوه عجب جاییه،ولی خب خیلی گرون میشه که،گفتم عزیزم من بجای بیعانه نصفش و پرداخت میکنم.به رفیقم میگم پیش مامانت چیزی نگه…گفت مرسی عشقم…یک مدل خوب و اون موقع به روز انتخاب کرد…من نصف پول رو بیعانه دادم.بعدا مادرش بقیه رو داده بود…اون روز ظهر بعد رفتن…نصاب پرده که اندازه ها رو گرفت خونه که خالی بود.خودش در رو بست.گفت آرمان من بلد نیستم ها ولی چون تو دوست داری،برات میخورم…گفتم چی چی شد،،؟خندید.گفت بهت قول دادم.اخه خیلی خونه خوشگلیه…مامانم گفت لگد به بختت نزن آرمان پسر خوبیه…ببین من میدونم زهره حسودی میکنه.اما خیلی دوستش دارم.بچه خواهرمه.از اول باهم مدرسه رفتیم باهم بزرگ شدیم.۹۰درصد روزهای زندگیمون با هم گذشته…من که خوشحال شدم اون دانشگاه قبول شد.ولی اون خوشحال شد که من قبول نشدم.گفتم خیلی حسوده…میخوای ورودی امسال،که دانشگاه آزاد ثبت نام بدون کنکور داره…بری سر کلاس.گفت خرجش زیاده.گفتم چرت نگو…گفت میزاری برم.گفتم افتخار هم میکنم.خلاصه که…شارژ شد…لبه اپن آشپزخونه سرپا بودم خودش شلوار جین منو کشید پایین و دست و پا شکسته اولین ساک زندگیمون رو برام زد…ولی میدونم زیاد میل نداشت…ولی خیلی وقت بود ارضا نشده بودم…زودی آبم اومد.و چنان پاشید کف خونه که خودش تعجب کرد.گفت اوف طفلی چه آبی توش جمع شده بود…گناه داشت.گفت تو بهش تهمت زدی دیگه…ظهر خونه اونها بودیم…شب بردمش خونه خودمون مادرم خیلی خوشحال شد…برامون جشن کوچکی گرفت…اون شب بهش گفتم رها میزاری از پشت بکنم.گفت خیلی دوست داری،گفتم خیلی زیاد…گفت اره بکن.ولی اروم.میگن دردش زیاده.گفتم میدونم معلمت گفته،گفت عزیزم مگه نمیگی اون دول موشیه،میدونستی اون بار اول که شوهرش کرده کون زهره پاره شده خون اومده فرداش رفتن دکتر،گفتم نترس اون طفلی ناوارد بوده.هول کرده زده ترکونده.گفت چون کونش پاره شده زهره دیده ترس داره گذاشته از جلو بکنه.ولی اولش رفتن نامه گرفتن دکتر ثبت کرده که باکره است.بعدش از جلو کرده.تازه میشنیدم چه حرفهایی بوده و هست.چرا این دختر اینقدر حسود شده،،من خیلی اروم و با ملاحظه اولش با زبونم و بعدش از انگشت کوچیکه شروع کردم و سوراخشو باز کردم تا اینکه بعد نیمساعت راحت۳تا انگشتم توی کونش بود…البته با کلی اخ و وای و ناله.گفتم الان وقتشه.میدونستم برای داگی و دمری هنوز زوده،مدل جنینی توی بغلم کونش قنبلی بود.کرم چرب و خوبی زدم هم به سوراخش هم سر کیرم.گفتم فقط جیغ نزنی ها.زشته گفت باشه…ژر کیرمو اروم فرو کردم توی سوراخش.رفت داخلش.دست چپم روی سینه ناز و سفت و گنده اش بود.محکم ناخوناش و فشار داد توی گوشت دستم.گفتم درد داره،گفت خیلی.انگار جیش دارم.گفتم نترس شل بگیر اروم میکنم.گفت میدونم مرسی عزیزم.یکبار بکش بیرون اروم بشم دوباره.گفتم باشه.درش آوردم.به حالت چوس اروم کونش فیش صدا کرد.گفتم داگی بشو حالا.گفت چطوری.گفتم مث سجده نمازت ولی کونت بالاتر باشه.گفت باشه.دوباره بیشتر چربش کردم.باز هم آروم فشار دادم و سرش رفت توش.خودش دهنشو گذاشت روی بالش.گفت ارمان بکن تموم بشه.خسته شدم.گفتم باشه.کشیدم بیرون اینبار تف زدم راحت رفت توش.گفت اوف الان بهتر شد…دیگه یه کم بیشتر میدادم داخل و سرعت گایشم بیشتر شد.و آبمو ریختم داخلش.خیلی بوسیدمش و بغلش کردم. گفت وای اینقدر دوست داشتی،گفتم خیلی زیاد.خیلی.گفت باشه همچین دردی هم نداشت.من هم خوشم اومد.وقتی توش بود می سوخت ها.ولی دلم میخواست بره اون پایین.تندتر که کردی،ابم اونجام اومد خیس شدم.گفتم خیلی خوبه که تو هم دوست داشتی،گفت ارمان واقعی گفتی برم دانشگاه.گفتم اره شک نکن.خلاصه که ما زودتر از زهره رفتیم سر خونه زندگی خودمون…شب زفاف عقده این مدت رو از دلم در آوردم و چنان کوسشو گاییدم که خستگیم در اومد.خونین و مالین شد و به شدت گریه میکرد…بازوم رو گاز گرفت گفت فهمیدم…عمدا محکم کردیم.لجت و در اوردی،.هم دانشگاه می‌رفت و هم خونه زندگی راه می‌برد.زود حامله شد و پسرمون.ماهان بدنیا اومد.ولی دختر خوبی بود و فعال بود.هم درس و هم دانشگاه.زهره پرستار شده بود و چون پدرش جانباز بود.زود استخدام شد.رابطه ما باهاش کم بود.بعد۳سال با بدبختی راضی شد شوهرش.یک خونه پایین شهر خرید نه اجاره.و با جهیزیه ای که پدر مادرش گرفتن براش.رفتن خونه خودشون.دوسال بعد از ما.یکسال هم بود که بچه دار نشده بودن.رها چون هم بچه رو بزرگ می کرد هم درس میخوند.گواهینامه گرفت و یک پراید هاچ بک براش خریده بودم.سعی می‌کردیم از زندگی بقیه دور باشیم.۵سالی از ازدواج ما گذشته بود.و لیسانسش رو گرفته بود.و برای فوق امتحان داد و واقعا قبول شد.ولی دانشگاه جدیدش شهر کناری بود.فاصله۳۰کیلومتر بود.ازم اجازه خواست بهش اجازه دادم.ولی خوب خونه دار بود.همیشه مث همیشه خوب زندگی رو میچرخوند.من هم الان تولیدی داشتم.بچه ما ماهان۴سالش بود وزهره بچه نداشت و در شرف طلاق بود.و بلاخره سال دومی که خانوم من برای فوق میخوند.اون طلاق گرفت.خونه رو از شوهرش گرفت و خودش هم که شاغل بود.تیپهای خفن میزد.ولی هنوز خانوم من محجبه بود و بالاتر می‌گشت… ولی طلاق اون شد اول بدبختی من…پدر زنم فوت شد.اجبارا چندوقتی باز رفت و آمدهای ما شروع شد.این باز زهره رو میدید.توی مجلس چهلم یکبار از شوق زهره حواسش از ماهان پرت شد.دست بچه سوخت.ولی کم بود.این جریان گذشت.من رفته بودم خرید برای مغازه…قرار بود چند روزی بمونم.ولی دو روزی کارم تموم شد و شب رسیدم خونه…دیر وقت بود.لامپهای خونه از توی خیابون معلوم بود خاموشه،برای همین.اروم کلید انداختم رفتم داخل.گفتم بیدار نشن…وقتی رفتم داخل.لامپ اتاق خوابمون روشن بود.صدای خنده و قهقهه میومد.صدای زهره بود.خونه ما بود.گفت دیوونه شوهر چیه؟بدبخت.من که راحت شدم.الان با مجید دوستم دلم نخواست فردا با یکی دیگه،من زرنگی کردم و صداش
رو ضبط کردم…گوشی رو روی حالت ضبط بود…تازه گوشی‌های اندروید خوب اومده بود…رها گفت خجالت بکش.یکی رو پیدا کن باهاش ازدواج کن.خوشبخت بشی.گفت برو بابا…دیوونه…الان یعنی تو خوشبختی،،گفتم شکر خدا چرا نباشم…شوهر و بچه خوب خونه زندگی خوب.مگه چی میخوام.گفت خیلی شوهرت خوبه…الان معلوم نیست کجاست بغلم با چی گرمه،اون هم شوهر تو با اون تیپ زدنش…اون ولی پخمه با اون کیر نصفه اش اون کارا رو میکرد.اینکه به قول خودت.گرز رستم توی شورتشه و اونجوری تیپ میزنه.من که هیچ مردی رو قبول ندارم…هنوز صدای ضبط شده اش رو دارم.که این حرفها رو میزد.گفت خاله جون باور نکن…گفت نه آرمان اینجوری نیست…گفت یه روزی میفهمی که خیلی دیر شده…رها تو هم تیپ بزن.بهترین مانتوهای شهر مال شماست اونوقت خودت با چادر میچرخی عقب مونده ای،دیوونه میری دانشگاه داری فوق لیسانس میگیری، به این خوشگلی.تیپ بزن مردها واست جون بدن.گفت وای خدا نکنه.شوهرم برام بسه،،گفت بمیر بابا.شوهرم شوهرم الان معلوم نیست کیرش توی کوس کیه،؟گفت زهره خجالت بکش.در مورد آرمان اینجوری حرف نزن.گفت چقدر بدم میاد ازین اخلاقت…رها یادته باهم میرفتیم حموم.می گفتیم بیا یک شوهر کنیم برای دوتامون.رها خندید گفت دیوونه اون موقع بچه بودیم.نمیفهمیدیم.الان بزرگ شدیم و میدونیم…اون دنیای بچه گی بوده.مگه میشه آدم عشقشو با کسی تقسیم کنه، گفت منو تو نمیتونیم.ولی مردها میتونند.همین شوهر تو که از من بدش میاد بزار بدونه و بفهمه من بهش راه میدم…تا نکنه ول نمیکنه،رها گفت زهره یعنی تو واقعا اگه آرمان بخاد بهش میدی،گفتم وا خدا نکنه اون هم آرمان.رها گفت خیلی دلت بخاد…همون موقع من رفتم توی اتاق.هر دو با ست تاب شلوارک بودن.گفتم زهره خانوم من اگه سگ بکنم تو رو نمیکنم.صد سال بس کوس بمونم جق میزنم و تو رو نمیکنم…نشنیدی میگن دست خود را کوس کن و منت از کوسی نکش،،جیغ زد وای این کی اومد.رها گفت عزیزم کی اومدی؟گفتم از کوس گاییدن میام…تو بجای اینکه بزنی توی دهن این زنیکه جنده نشستی به حرفهاش گوش میدی،گفت آرمان تو رو خدا بخاطر من کوتاه بیا.گفتم تو دوستم نداری نسبت بهم تعصب نداری اگه نه میزدی توی دهنش،زهره زودی لباس پوشید و اونوقت شب زد بیرون.از بالا دفت کردم.میمون ماشین خریده بود گازشو گرفت رفت.تا اون رفت من محکم گذاشتم زیر گوش رها.گفتم لعنتی مگه قرارمون نبود.اینو از زندگیمون حذفش کنیم.لعنتی، زندگیش بهم خورده میخواد زندگی ما رو هم بهم بزنه…تو نمیفهمی،چند ساله دارم تلاش می‌کنم که،زندگیمون سالم بمونه.نمیفهمی، گفت ببخشید تو رو خدا ببخشید.چند روزی باز هم از هم دیگه ناراحت بودیم.تا اینکه باز زندگی برگشت به روال خودش.و بچه دوممون رو حامله شد و داشت دکترای رشته خودشو می‌گرفت.نمیدونم چی شد بچه سقط شد.خیلی بهم ریختم.مدرکش رو که گرفت به عنوان محقق و پژوهشگر چند تا مقاله نوشت و…خیلی داشت مشهور میشد.کلاس خصوصی برمی‌داشت.و شد استاد دانشگاه…خوب هم پولدار می شد.کم کم تیپ میزد.سبک زندگیمون عوض شده بود باکلاس زندگی می‌کرد.دوست نداشت دوباره حامله بشه…یک روزی میخواستم…وام بگیرم اومدم خونه مدارک پروانه مغازه و سند خونه رو بردارم…دیدم یک دفتر بزرگ ته کمد مونده.ما گاوصندوق مون.توی کمد دیواری جا زدیمش،دفتر رو برداشتم.دیدم خاطرات زندگی من و رهاست.ولی خورده جزئی… روزهای تلخ و شیرینش رو نوشته بود.دفتر رو برداشتم.رفتم…کارگاه.خوندمش.چه اتفاقاتی بوده که به من نگفته.دلم خیلی از خانومم چرکی شد.چه جاهایی با زهره رفته،استخر خصوصی،جشن تولد دکتر فلانی توی فلان تالار.سقط بچه دارو خورده انداخته،بدبختی تازه گیها.با دکتر فلانی آشنا شده.باهم تحقیقات نوشتن و ثبت فلان دانشگاه شده.توی سایت باهم عکس داشتن.دست توی دست هم.چندین سال از زندگیم گذشته بود.قلبم تیکه تیکه شد…تازه فهمیدم.خانوم محجبه من.برای خودش غواص زیر آب رویی هست که من نمیدونم.فقط خوبیش این بود که هنوز حتی توی خاطراتش هم نوشته بود.دوست نداره با مرد دیگه ای رابطه خاصی داشته باشه…ولی نوشته آرمان زیادی تکراری شده…اکثرا خسته اس،ماهان داره بزرگ میشه.دیگه غصه بزرگ شدنش رو ندارم.نوشته بود باربد خیلی دوستم داره.ازم خواسته باهام بریم اروپا ولی من خیلی زندگیم رو دوست دارم.نمیخوام از ایران برم.ولی زهره میگه برو بدبخت.چرا موندی،خدایا نمیدونم چیکار کنم…تو کمکم کن.بقران وقتی میخوندم چنان اشکهام میومد.صفحه دفتر خیس میشد…از فرداش دیگه دنبالش بودم.یارو رو پیداش کردم.هم سن و سال خودم بود.با هم ناهار خوردن.توی رستوران.من عکس ازشون گرفتم.هر جا رفتن.رها رو رسوند باهم دست دادن.عکس گرفتم.یارو که رفت دنبالش رفتم.مستقیم رفت بیمارستان زهره…الان سوپروایزر بخش بود.تیپ میزد وحشی.از دور دیدم باهم حرف میزدن.عکس گرفتم.برگشتن با ماشین رفتن.خونه زهره.اومده بود نزدیک خونه ما…همون لحظه گوشیم زنگ خورد.رها بود.ارمان کجایی.ناهار خوردی،گفتم اره.ولی حتی چایی هم نخورده بودم.تلخه تلخ بودم.گفت آرمان من کلاس دارم باید توی دانشگاه بمونم…نمی‌دونست من دیدم.که برگشته خونه.گفتم مگه الان کجایی؟،گفت هنوز دانشگاهم.دروغ گفت…گفتم باشه بمون.نزدیک خونه بودم.بو بردم این میخاد بره جایی،،تیز برگشتم در خونه.دیدم ماشین خودشو در آورد.تیپ زده بود و یک کیف بزرگ مجلسی دستش بود.رفت طرف خونه زهره.سوار شدن.ولی اون یارو نبود.باهم رفتن چندمحله بالاتر.طرف هم سوار شد.زدن بیرون شهر خود رها پشت فرمون بود…رسیدن به یک باغ بزرگ که ماشین زیاد پارک بود.من هم پارک کردم و اونها که رفتن داخل دیدم طبیعیه کسی از کسی نمیپرسه کجا میرین…من هم رفتم داخل…آخه دربان.به تیپ و ماشین‌ها نگاه می‌کرد… من هم که ماشین و تیپم اگه از اونها بهتر نبود عمرا بدتر هم نبود…فقط پرسید تنهایید گفتم نه من با خانوم و آقای دکتر فلانی هستم.جاپارک نبود اون ها رفتند داخل من موندم…گفت بفرمایید…میخوام در رو ببندم.وقتی رفتم داخل.جشن تولد بود.چه خبر بود.پر از زن و دختر پیر وجوون…مرده بود.ولی زهره و رها نبودن.وقتی اومدن.رها پوشیده بود ولی عجب لباسی داشت.ولی زهره لخت و پتی بود…من چندتا عکس ازش گرفتم زمانیکه دکتره دستشو گرفت بردش باهم برقصن.کسی اومد گفت لطفا عکس نگیرید.گفتم ببخشید.نشسته بودم.نگاهشون میکردم.کمی رقصید.کسی که توی عروسیمون نرقصید…بد میدونست.الان دست توی دست مرد بیگانه می‌رقصید.شیرینی آوردن من نخوردم.کسی کنارم بود.گفت حسرت نخور.اونی که قدر نمیدونه رو بزار بره،چیزی نگفتم.گفت بهش فک نکن.جشن تولد یک سگ پیر بود.مث اینکه پزشک بود.شب بود.برنامه داشتم دیگه نمیشد شل گرفت…شب رفتم خونه پای سیستم.بود.گفت کجا بودی،گفتم سر کار دنبال بدبختی،گفت خدا نکنه…چند روز بعد توی کارگاه بودم.فرزین رفیقم اومد.خیلی پسر خوبیه.ولی لاته. گفت آرمان سالن گرفتیم…برای بازی.بچه های قدیم همه هستن…تو هم بیا.چیزی نگفتم.نمیدونم چرا غم دنیا ریخت توی نگاهم.اشکمو نمیتونستم کنترل کنم.گفت چته.ارمان.گفتم فقط نمیدونم چیکار کنم.دلم میخواد خودمو بکشم.ولی من بی غیرت جراتشو ندارم.دستاشو گذاشت روی دستم.گفت آرمان تو رفیق قدیمی منی صد بار بخاطر من سندگذاشتی و ریش گرو گذاشتی منو نجاتم دادی،فقط بگو چت شده…گفت بگو تا دیر نشده.فقط حرف بزن باقیش با داداشت…جسته گریخته.با سانسور داستان زندگی خودم و زنم و زهره رو گفتم.و گفتم که الان میدونم که همش تقصیر زهره است اما نمیتونم ثابتش کنم…گفت کاری نداره که…فقط عکس و آدرس طرف رو بهم بده.پس من چی هستم…گرفت و رفت.چند روزی شاید ده روزی ازش خبری نشد.تا اینکه ساعت۱شب خط ناشناسی بهم زنگ زد‌برداشتم.گفت کجایی داد و.گفتم فرزین تویی،گفت پس چی فک کردی کله ام داغ بود بهت چیزی گفتم.بدو بیا باغ فرامرز داداشم…گفتم الان؟گفت بدو بیا تا بهت بگم…رفتم اونجا دیگه نزدیک۲بود.یارو رو آورده بودن…لخته لخت بود.مرده منو نمیشناخت.گفت داداش تو کی هستی به اینها بگو ولم کنند بخدا فردا ازین شهر که هیچی از این مملکت میرم…نشستم روبروش.فیلم اون روز رقصش رو نشون دادم.گفتم فک کردی بی صاحبه،،آب دهنش رو به زور قورت داد.گفتم فقط بگو تا کجا پیش رفتین.گفت به جون تک دخترم آخرین و بالاترین رابطه ما همین رقص بود…گفتم این زهره چی ربطی به شما داره…گفتم نگو نه که.قبلا با هم توی بیمارستان بودین.دیدمتون.گفت بخدا بهت میگم…من دکتر فلانی هستم.دخترم مریض بود بردمش بیمارستان اونجا با این آشنا شدم.دخترم دیالیزیه…الان هم بخاطرش مجبورم از ایران برم.برای اینکه وقت خوب دیالیز بهم بدن.با این خانوم آشنا شدم و اون اولاش با پولی که ازم اضافه می‌گرفت و بعدشم با عشوه وناز باهام رفیق شد.تا که فهمید من همون دانشگاهی هستم که دکتر رها هم هستن.مجبورم کرد با هم رابطه بر قرار کنیم.اولاش خداییش به حرف اون بود.فقط میخاد زندگیتون از هم بپاشه.میگه…خالم فک میکنه من از شوهرش متنفرم.ولی من از خودش بدم میاد همیشه بخاطر اون تو خونه بهم سرکوفت زدن…الان هم با اون شوهرش برای من قیافه میگیره.آخ اگه شوهرش بفهمه من دارو دادم بچه رو سقط کرده.اتیش میگیره…بخدا اون مقصره.بعدش من دیدم خانوم خوبیه.میل سفر خارج داره.بهش پیشنهاد دادم باهم ازدواج کنیم.بریم خارج.گفتم مرتیکه زنی که بچه داره شوهر داره باهاش ازدواج کنی.بدبخت دست و پاش بسته بود.فرزین دور بود ولی تا رسید چقدر من اینو زدمش. گفت وای ریدی بهش که.گفتم من اینو تکه تکه میکنم…گفت داداش نزن.گاییدیمش ازش عکس داریم.میندازیمش بیرون مرده بره شکایت کنه.دهنش سرویسه.ولی خدا شاهده به کسی چیزی بگی…فیلم کون دادن و ساک زدنت رو به تموم دنیا میفرستم تا همه بفهمند کونی هستی،،گفت بخدا نمیگم بخدا نمیگم…دهنش خونی بود.خودشو مرتب کرد.گفت حق داشتی زدی،ولی مقصر اون زهره است.از زنت متنفره.گفتم فیلم حرفهات همه هست.میدونم چیکار کنم.بنده خدا.گفت حلالم کن.ولی بخدا زنت خوبه.اون میشینه زیر پاش
دروغ نمیگم.نه که الان ترسیدم.خدا میدونه خودم مث سگ پشیمونم…کاش من هم میتونستم مث تو از ناموسم دفاع کنم…حلالم کن.خودم بردم رسوندمش،گفتم مرد راستشو بگو الان که رفیقام نیستن.تا کجا رسیدین.گفت بخدا هنوزم تو رو دوستت داره.هیچ چیزی بغیر چندتا عکس و اون فیلم رقص از ما نیست.به جان همون دخترم قسم.در ضمن خانومت خیلی پول از زهره طلب داره…و وام بزرگی میخواد براش ضمانت کنه.که اگه اون پول رو بگیره از ایران میره…زنت و بدبخت میکنه ها…گفتم تو از کجا میدونی،گفت آخه اول قرار بود من و اون بریم.ولی وقتی من با دکتر بودم تازه فهمیدم چه خانوم باکمالاتیه…زهره بیشتر از رها خانوم کینه کرده…هنوز بانک نرفتن…ولی اگه برن.تمومه ها…گفتم ممنونم حلال دنیا و آخرتت کردم.گفت داداش اون وام رو میخواد که مثلا بدهی‌های رها خانوم رو بده…ولی در اصل داره ماشین خونه همه چی رو میفروشه…تقاضا داده برای بیمارستان توی سوئد اونجا کار کنه.مث اینکه تقاضاش قبول شده…بره رفته ها…رسوندمش…برگشتم خونه رها گفت آرمان نصف شب کجا رفتی.الان صبحه رسیدی،گفت من امروز خیلی کار دارم.صبحونه بخوریم منو برسون باید برم بانک کار دارم.گفتم رها اگه اون وام رو ضمانت کنی بدبخت میشی ها…زهره داره از ایران میره…پولت رو که بهت بدهکاره پس که نمیده هیچ چی.باید تا آخر عمر قسط بدی،گفت آرمان تو از کجا میدونی،گفتم از بانک بهم زنگ زدن رفیقم اونجاست گفت خانومت میخاد وام بزرگی ضمانت کنه.نکن رها.میدونی زهره تقاضا فرستاده سوئد برای پرستاری اون هم قبول شده…میخاد بره…دست تو رو بزاره توی پوست گردو،گفت نه دروغ میگی، گفتم من توی بیمارستان اونها رفیق دارم.بهم گفتن…گفت عجب بی پدری ها…گفت خب چکار کنم.گفتم هیچچی.چکار کنی،،چکهایی که بهت داده رو پشتشون رو امضا کن.بده بهم.من میدم رفیقام نقدشون می‌کنند.بگو من چکهاتو خرج کردم…نگو دست منه…گفت آرمان از کجا میدونی من ازش طلب دارم.گفتم رها فک نکن من که بهت گیر نمیدم تو رو دوست ندارم یاکه زندگیم و فراموش کردم…رها تو الان استاد دانشگاهی نمونه شهری،،دکتری من به تو چی گیری بدم.عزیزم اگه منو دوستم هم نداری.مهم نیست.ولی آبروی خودتو حفظ کن…برای خودت بده…گفت چرا دوستت نداشته باشم…مگه چی شده.گفتم هیچچی،ولی بخدا بخاطر خودت قید این زهره رو بزن.اون با من لج نیست.از تو بدش میاد فک میکنه.تو همیشه سر راهش بودی…همیشه تو رو بالاتر از خودش دیده…ازت متنفره…گفت آرمان چون تو از اون بدت میاد.اینجوری میگی،باشه من ضمانت نمیکنم.رفت از توی گاوصندوق چک هاشو آورد.چی همه بود…همه رو امضا زد.من هم بردم دادم فرزین.گفتم این چک‌ها رو نقد کن۳۰درصد مال خودت…الان بیمارستان همه رو برگشت بزن…مامور ببر بگیرش.دوساعت نکشید.رها زنگ زد آرمان زهره رو گرفتن.گفتم میدونم تو کاری نداشته باش.گفت کجایی آرمان.گفتم سر کارم.زود اومد پیش من…گفت چک‌ها دست کیه،گفتم فروختمشون.با۳۰درصد کمتر.خیالت راحت نیم ساعت دیگه خانوم پولها رو پس میده.شک نکن.خوب پولداره.گفت نه نداره.گرفتاره زشته زندانه.جواب ابجیمو چی بدم.گفتم اگه چیزی شد من جواب میدم…ظهر بود هنوز با هم بودیم.چندباری که زهره زنگ زد بر نداشتیم…فرزین زنگ زد گفت داداش همه نقد شد.گفت پس چی شد رها جون.گفت عجب پفیوسی بود.فرزین پول رو آورد داد بهم ولی طبق قولم ۳۰درصد بهش دادم.گفتم فرزین میتونی این زنه رو تنبیهش کنی،،گفت داداش این زنه کوس رسمیه.پرستاره میشناسمش.یکشب که چاقو خورده بودم.اون بخیه ام زد…الان هم خیلی خودشو جر داد پول نده اما من زیر بار نرفتم.گفتم ببینم چیکار میکنی،یک فیلم سکس ازش میخوام.توی مغازه بودیم…می‌خواستیم بریم ناهار زهره رسید.بیشعور چرا چک هامو دادی این شوهر احمقت که شهر خر بفرسته.منو دستگیر کنند.گفتم به به زهره خانوم مسافر اروپا…خبرهای خوش بلاخره میخایم بعد یکعمر از شرت راحت بشیم.برو بابا جان برو همون سوئد رو خراب کن.ایران خراب کن که بودی برو اونجا رو ویران کن…گفتم در ضمن ضمانت بی ضمانت.گفت حالا می‌بینیم… خودش مجبوره بیاد ضمانت کنه…اون خودش میفهمه من چی میگم…رها گفت بعد دوسال پولمو که دستت بوده پس دادی چرا ترش کردی،گفت رها.کاری نکن‌.مجبور بشی خرج سفرم رو خودت بدی با من هم بیایی ها…میدونی که چی میگم.دست من کم آتو نداری،فکراتو بکن.یا ضمانت یا خودت میدونی که آقای باغیرت …خندید.رفت.گفتم برگرد.مثلا چه گوهی میخوای بخوری، جنده هفت خط.میخوای بدم چند نفری چنان بکننت که کره بندازی، گفت آقای مهربون تو که از هیچچی خبر نداری.حرف مفت نزن…من نمیخوام دهنمو باز کن.چون ضامن احتیاج دارم.بهم خوردن زندگی این برام مهم نیست.خودم مهم هستم.گفتم عمرا نمیزارم ضمانتت رو بکنه.گفت وقتی چیزهایی که من میدونم تو هم بدونی خودت طلاقش میدی ،،برگشتم رها رو نگاهش کردم.
گفت بقران بهت خیانت نکردم…دروغ میگه.گفتم خودم میدونم چون اگه خیانت کرده بودی سالم اینجا نبودی…گفت مطمئنی آقای باغیرت.گفتم شک ندارم.گفت تنها اون نیست که…گفتم من میدونم تو قرص دادی بچه رو انداخته…میدونم دکتر رو کوک کردی این و از من بگیره…من توی تولد بودم دست توی دست باهم رقصیدن…این فیلم‌فیلمهاشونه…فک کردی من زندگیمو ول کردم…نه خانوم.من دوستش دارم.این دوستم نداره.ولی من که دارم…اگه دلش میخواد بره.طلاقش میدم بزار بره.اما با آبرو… رها مات و مبهوت و لال مونده بود.زهره دیگه برگ برنده ای نداشت.گفتم حالا.برو به زندگی کثیفت برس…نه نه وایستا…فیلم و صدای دکتر رو پخش کردم.که گفت رها جون از این زن پرهیز کن.بزرگترین دشمنته.تمام اون فیلم‌ها رو پخش کردم.گفتم برو…دیگه نبینمت…چون من میدونم و تو…سوار ماشینش شد.رفت.تا اون رفت.از این طرف رها هم دویید دنبالش…تا خواست از خیابون رد شه…یک پراید زد بهش…شکر خدا سرش ضربه نخورد.فقط۱ دست و پاش شکستن.زهره که دیگه خبری ازش نبود…من بعد چند روز رها رو آوردم خونه…داغون بود.خدا میدونه چند روز بود.اصلا بامن حرف نزده بود نگاهم هم نمی‌کرد.چیزی نمی‌خورد.پسرم همش دور رو برش بود.همش میگفت مامان جون غذاتو بخور حالت بد میشه ها،،شب اولی که از بیمارستان مرخص شد.پسرمون خواب بود.گفتم چرا چیزی نمیگی.چرا چیزی نمی خوری،،روی تخت دراز بود.فقط گفت.کمکم کن برم توالت گفت خوب شد شاشت اومد باهام حرف زدی من مدیون شاشت شدم زبونت باز شد.اولش با اون چشمای قشنگش نگاهم کرد.و خنده اش گرفت.وقتی دید من هم خندیدم.عقده دلش باز شد.چنان گریه ای می‌کرد پسرم از خواب بیدار شد…بغلش کردم گفتم بخدا من دوستت دارم.اگه دیدی چیزی بهت نمیگفتم برای این بود که تو خانوم دکتری…چی بهت بگم.عزیزم.اگه دوستت نداشتم که نمیزاشتمت بری تا دکترا درس بخونی.پیشرفت کنی…خیلی شبها که درس میخوندی‌.دلم مهر و محبتت رو میخواست‌.دلم خیلی چیزها میخواست.ولی تو درس داشتی…گفتم بزار بخونه موفق بشه.ولی تو دکتر شدی.منو یادت رفت.فراموشت شدم.میخواستی منو بزاری بری…چون هم شان تو نیستم دیگه…آره میدونی کجا دلم اتیش گرفت.اونجایی که دست تو دست یارو میرقصیدی.دلم اتیش گرفت.در رو بستم پسرم و فرستادم بخوابه…برگشتم ایندفعه دلم من پر غم بود.و شکستم…گفت کاش توی تصادف مرده بودم…اشکات و نمیدیدم.تموم فیلم و اتفاقات چندروز اخیر رو چندبار نگاه کرد.ارمان خرابم نکن من نمیتونم و نمیدونم که چی بگم، ،گفتم هیچچی نگو فقط قبول کن چندین سال عمر و جوونی رو خرج کسی کردی که حتی وقتی دید ماشین بهت زد حتی طبق شغل و وظیفه ای که داشت هم صبر نکرد ببین رفیق دوران کودکیش چکارش شده.،ببین توی این چند روز چندین بار تصمیم گرفتم ازت جدا بشم.اما اینقدری که دوستت دارم نتونستم…پس برگرد به زندگی و مواظب خودت و ما و زندگیت باش…دوستان اعتماد زیاد خوب نیست…گفتن راز و رمز زندگی به هر کسی خوب نیست باید تاوان پس بدی…

نوشته: آرمان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18