رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی سکس فانتزی


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


تصمیمات سرنوشت ساز
 

    این یک ترجمه س و دوست داشتم باهاتون به اشتراک بذارم پس اگر برچسب های داستان ندیدی ببین و لطفا اگر از این دست داستان ها دوست نداری همین الان وقتش] که این صفحه رو ببندی.

بعد از سال‌ها آشنایی، استیو دیگر چندان به جثه عظیم ۶ فوت و ۳ اینچی و وزن ۲۴۰ پوندی تیم توجه نمی‌کرد. او مردی نسبتاً پرمو، تنومند و در نگاه اول بسیار ترسناک به نظر می‌رسید. اما خیلی طول نمی‌کشید که هر کسی متوجه شود این ظاهر تنومند تنها یک نقاب است. در واقع، او مردی گرم، خوش‌رو و بسیار صمیمی بود. ۴۵ ساله بود، یعنی نزدیک به ده سال از استیو بزرگ‌تر. مردی سخت و خشن، اما با وجود چین و چروک‌های روی صورتش، هنوز هم یک درخشش جوانی در او دیده می‌شد.

امروز اما زبان بدن تیم ضعیف‌تر از همیشه بود. استیو هم قبول داشت که برای این حالتش دلیل موجهی وجود داشت. خانه تیم به‌تازگی در آتش‌سوزی آسیب جدی دیده بود. البته نه کاملاً نابود شده، اما آتش‌سوزی ویرانگر بخش بزرگی از خانه را از بین برده بود. تیم خانواده‌ای در این ایالت نداشت و وقت رسیدگی به اقامت در هتل هم برایش فراهم نبود. به همین دلیل، استیو با مهربانی از تیم خواسته بود که به خانه او و همسرش، استفانی، بیاید و با آن‌ها بماند. تیم با دو چمدان بزرگ به خانه استیو آمده بود، اما خبری از روحیه شاد همیشگی‌اش نبود.

“واقعاً ممنونم، استیو.” تیم با لحنی کمی گرفته و خالی از شادی معمولش صحبت کرد. او واقعاً از شرایط پیش‌آمده افسرده بود، اما در عین حال از اینکه استیو قدم جلو گذاشته و به او کمک کرده، سپاس‌گزار بود. پیمانکارانی که بازسازی خانه‌اش را بر عهده گرفته بودند، تخمین زده بودند که تنها سه هفته زمان می‌برد تا خانه‌اش به شرایط قابل سکونت بازگردد. البته، این برنامه‌ریزی عجله‌ای هزینه‌های زیادی را به همراه داشت.

استیو:
“تیم، لازم نیست تشکر کنی، رفیق. اینجا مثل خونه خودته. استفانی هم اصرار داشت که بیای.”

تیم: (با لبخندی کم‌رنگ)
“خیلی لطف داری، استیو. این چند هفته واقعاً سنگین بوده… نمی‌دونم بدون شما چی کار می‌کردم.”

استیو:
“هی، تو هم اگه جای من بودی همین کار رو می‌کردی. فعلاً فقط به این فکر کن که یه کم استراحت کنی.”

تیم:
“استراحت؟! وقتی هر چیزی که داشتم تو اون آتیش سوخت؟ فکر نکنم راحت بشه!”

استیو: (دستش را روی شانه تیم می‌گذارد)
“نگران نباش، همه چیز درست می‌شه. سه هفته دیگه این کابوس تموم می‌شه، و وقتی خونه‌ت بازسازی بشه، خودم می‌آم کمک تا همه چیز رو بچینیم.”

تیم: (با کمی امید در صدا)
“ممنونم، استیو. تو واقعاً بهترین دوست آدم می‌تونی باشی.”

“رفیق، این حرفا چیه؟ استیف و من هر دو ناراحتیم که باید با همچین چیزی دست‌وپنجه نرم کنی.” استیو هنگام حرف زدن مکث کرد، سعی داشت نگرانی تیم بابت مزاحمت را کمتر کند. “به‌علاوه، ما جا داریم. بیا تو.”

استیو در ظاهر بسیار خوش‌آمدگو و راحت به نظر می‌رسید، اما درونش اوضاع کمی متفاوت بود. اینکه رئیس آدم بخواهد در خانه‌اش اقامت کند، ذاتاً حس عجیبی داشت. مخصوصاً وقتی مدت این اقامت احتمالاً طولانی‌تر از یک یا دو شب باشد و به چند هفته یا حتی یک ماه برسد. او سعی کرد افکار منفی را از ذهنش بیرون کند و به خودش یادآوری کرد که تیم فقط “رئیس” او نیست. هرچند این از نظر فنی درست بود، اما اگر استیو بخواهد تیم را توصیف کند، اول از همه او را یک دوست می‌دانست. آن‌ها طی سال‌هایی که در شرکت کوچک ساختمانی کنار هم کار کرده بودند، بسیار به هم نزدیک شده بودند.

خدا می‌داند چقدر خسته بود. سی و شش ساعت بود که در سفر بود؛ از خاورمیانه به آلمان و از آنجا به نیویورک، جایی که حالا منتظر آخرین پروازش به ساحل غربی بود. بدنش کوفته، چشمانش می‌سوخت و معده‌اش پر و در عین حال به هم ریخته بود، به خاطر همه آن غذاهای فست‌فودی که خورده بود. اما چه حس خوبی داشت که دوباره در آمریکا بود، در خانه خودش، جایی که می‌توانست چشمان خسته‌اش را به تماشای زیبایی‌های اطراف، از جمله زن‌های جذاب، بسپارد.

یکی از آن زنان جذاب چند صندلی آن طرف‌تر از او، در سمت دیگر ردیف صندلی‌های نه‌چندان راحت سالن انتظار، نشسته بود. به نظر می‌رسید قدبلند باشد، با یک دست کت‌وشلوار شیک آبی، کتی باز روی بلوزش و دامن کوتاهی که پاهای بلندش را به نمایش گذاشته بود. موهای کوتاه و تیره‌اش پشت گوش‌ها جمع شده و تا کمی بالای شانه‌هایش می‌رسید. چهره‌ای زیبا و کلاسیک داشت، با بینی صاف، لب‌های پررنگ و خوش‌فرم و پوست صاف و کمی برنزه. ابروهای مرتب، چشمان تیره با مژه‌های بلند و خط لبخندهای ظریف دور چشم‌ها و لب‌ها، سنش را کمی بالاتر از مارک نشان می‌دادند، اما هنوز هم زیبایی‌اش خیره‌کننده بود.

یکی از پاهای بلندش را روی پای دیگر انداخته بود، و بخشی از ران پوشیده از جورابش از شکاف کوتاه کناره دامنش نمایان بود. حتی می‌شد نگاهی به طرح تور بالای جورابش انداخت که نشان می‌داد احتمالاً جوراب‌های زنانه‌ی تا ران پوشیده است. یک کفش پاشنه‌بلند از انگشتان پای بالا آمده‌اش آویزان بود و مارک با نگاهش خطوط صاف و نرم از قوس پایش تا وسط رانش را دنبال کرد.

مارک: (با لبخند به سمت زن می‌چرخد)

ظاهراً ما هر دو قربانی سفرهای طولانی هستیم. انتظار تو هم کشنده است یا فقط من اینطور حس می‌کنم؟
زن: (با لبخند کم‌رنگ، سرش را بالا می‌آورد و نگاهش می‌کند)

بستگی داره به این که مقصد کجا باشه. گاهی انتظار ارزشش رو داره.
مارک: (با حالتی شوخ‌طبع)

اگر مقصد شما هم به این اندازه جذاب باشه، حتماً ارزشش رو داره.
زن: (کمی می‌خندد)

ممنون، اما شما اول باید یک پروازِ بی‌تاخیر رو پیدا کنید!
مارک: (با خنده)

انصافاً برای اون هم آماده‌ام. شاید کنار شما زمان سریع‌تر بگذره.

بعد از سال‌ها آشنایی، استیو دیگر چندان به جثه عظیم ۶ فوت و ۳ اینچی و وزن ۲۴۰ پوندی تیم توجه نمی‌کرد. او مردی نسبتاً پرمو، تنومند و در نگاه اول بسیار ترسناک به نظر می‌رسید. اما خیلی طول نمی‌کشید که هر کسی متوجه شود این ظاهر تنومند تنها یک نقاب است. در واقع، او مردی گرم، خوش‌رو و بسیار صمیمی بود. ۴۵ ساله بود، یعنی نزدیک به ده سال از استیو بزرگ‌تر. مردی سخت و خشن، اما با وجود چین و چروک‌های روی صورتش، هنوز هم یک درخشش جوانی در او دیده می‌شد.

امروز اما زبان بدن تیم ضعیف‌تر از همیشه بود. استیو هم قبول داشت که برای این حالتش دلیل موجهی وجود داشت. خانه تیم به‌تازگی در آتش‌سوزی آسیب جدی دیده بود. البته نه کاملاً نابود شده، اما آتش‌سوزی ویرانگر بخش بزرگی از خانه را از بین برده بود. تیم خانواده‌ای در این ایالت نداشت و وقت رسیدگی به اقامت در هتل هم برایش فراهم نبود. به همین دلیل، استیو با مهربانی از تیم خواسته بود که به خانه او و همسرش، استفانی، بیاید و با آن‌ها بماند. تیم با دو چمدان بزرگ به خانه استیو آمده بود، اما خبری از روحیه شاد همیشگی‌اش نبود.

“واقعاً ممنونم، استیو.” تیم با لحنی کمی گرفته و خالی از شادی معمولش صحبت کرد. او واقعاً از شرایط پیش‌آمده افسرده بود، اما در عین حال از اینکه استیو قدم جلو گذاشته و به او کمک کرده، سپاس‌گزار بود. پیمانکارانی که بازسازی خانه‌اش را بر عهده گرفته بودند، تخمین زده بودند که تنها سه هفته زمان می‌برد تا خانه‌اش به شرایط قابل سکونت بازگردد. البته، این برنامه‌ریزی عجله‌ای هزینه‌های زیادی را به همراه داشت.

استیو:
“تیم، لازم نیست تشکر کنی، رفیق. اینجا مثل خونه خودته. استفانی هم اصرار داشت که بیای.”

تیم: (با لبخندی کم‌رنگ)
“خیلی لطف داری، استیو. این چند هفته واقعاً سنگین بوده… نمی‌دونم بدون شما چی کار می‌کردم.”

استیو:
“هی، تو هم اگه جای من بودی همین کار رو می‌کردی. فعلاً فقط به این فکر کن که یه کم استراحت کنی.”

تیم:
“استراحت؟! وقتی هر چیزی که داشتم تو اون آتیش سوخت؟ فکر نکنم راحت بشه!”

استیو: (دستش را روی شانه تیم می‌گذارد)
“نگران نباش، همه چیز درست می‌شه. سه هفته دیگه این کابوس تموم می‌شه، و وقتی خونه‌ت بازسازی بشه، خودم می‌آم کمک تا همه چیز رو بچینیم.”

تیم: (با کمی امید در صدا)
“ممنونم، استیو. تو واقعاً بهترین دوست آدم می‌تونی باشی.”

“رفیق، این حرفا چیه؟ استیف و من هر دو ناراحتیم که باید با همچین چیزی دست‌وپنجه نرم کنی.” استیو هنگام حرف زدن مکث کرد، سعی داشت نگرانی تیم بابت مزاحمت را کمتر کند. “به‌علاوه، ما جا داریم. بیا تو.”

استیو در ظاهر بسیار خوش‌آمدگو و راحت به نظر می‌رسید، اما درونش اوضاع کمی متفاوت بود. اینکه رئیس آدم بخواهد در خانه‌اش اقامت کند، ذاتاً حس عجیبی داشت. مخصوصاً وقتی مدت این اقامت احتمالاً طولانی‌تر از یک یا دو شب باشد و به چند هفته یا حتی یک ماه برسد. او سعی کرد افکار منفی را از ذهنش بیرون کند و به خودش یادآوری کرد که تیم فقط “رئیس” او نیست. هرچند این از نظر فنی درست بود، اما اگر استیو بخواهد تیم را توصیف کند، اول از همه او را یک دوست می‌دانست. آن‌ها طی سال‌هایی که در شرکت کوچک ساختمانی کنار هم کار کرده بودند، بسیار به هم نزدیک شده بودند.

تیم:
“استیو، می‌دونم این موقعیت عجیبه. منم دوست ندارم مزاحم شما و استف بشم.”

استیو:
“مزاحم؟ تیم، بس کن! بهت گفتم، اینجا خونه خودته. ما هممون یه روزایی به کمک نیاز داریم. الان نوبت منه که جبران کنم.”

تیم: (کمی مردد)
“باشه… فقط امیدوارم زیاد اینجا نمونه‌ام. نمی‌خوام برنامه زندگی شما رو به هم بریزم.”

استیو:
“نگران نباش. اینجا جا زیاده، و استف هم خوشحال می‌شه که مهمون داریم. به علاوه، می‌دونم چقدر این چند هفته برات سخت بوده. ما اینجاییم تا بهت کمک کنیم، رفیق.”

تیم: (با لبخندی کوچک و کمی آرامش در صدا)
“ممنون، استیو. واقعاً ممنون. نمی‌دونم چی بگم.”

استیو: (لبخند می‌زند)
“هیچی نگو. فقط خودت باش. بیا تو، یه فنجون قهوه منتظرته.”

تیم با لبخندی گرم و صمیمی، همراه با دو چمدان بزرگ وارد خانه شد. “امیدوارم تو و استف آماده باشید که مراقبم باشید. من یه مهمون افتضاحم!”

انگیزه اصلی استیو برای اینکه به تیم اجازه اقامت بدهد، چیزی جز حس طبیعی همدلی و انسان‌دوستی نبود. همان‌طور که گفته شد، تیم در این منطقه خانواده‌ای نداشت و بیمه خانه‌اش هم هزینه جابه‌جایی او را پوشش نمی‌داد. استیو هیچ‌وقت نگاه درمانده‌ای که تیم هنگام دریافت تماس از اپراتور آتش‌نشانی داشت را فراموش نمی‌کرد.

علاوه بر این حس اخلاقی، دلایل ثانویه دیگری هم برای تصمیمش وجود داشت. او می‌دانست که اگر تیم مجبور شود هزینه یک ماه اقامت در یک هتل گران‌قیمت را بپردازد، از نظر مالی حتی بیشتر از قبل تحت فشار قرار می‌گیرد. و استیو می‌دانست که این ضرر ممکن است به شکل کاهش پاداش‌ها یا کم شدن ساعات کاری برای خودش و دیگر کارمندان ظاهر شود. او مردی وفادار بود و احساس می‌کرد که کمک به تیم به هر شکل ممکن، نه‌تنها درست، بلکه به نفع خودش و همکارانش هم هست.

استیو: (در حالی که چمدان‌ها را از دست تیم می‌گیرد)
“تو؟ مهمون بد؟ آره، حتماً! بگو ببینم، یه آدم خسته که فقط می‌خواد یه گوشه بشینه و قهوه‌شو بخوره چطور می‌تونه افتضاح باشه؟”

تیم: (لبخند می‌زند و دستی به پشت گردنش می‌کشد)
“خب… ممکنه گاهی نصف شب تو آشپزخونه پیدام کنی، دنبال یه چیزی برای خوردن!”

استیو: (می‌خندد)
“اگه استف بتونه من رو تحمل کنه، مطمئن باش تو مشکلی نداری! حالا بیا، بذار این چمدونا رو ببریم بالا.”

تیم: (دنبال استیو راه می‌افتد)
“ممنون، استیو. واقعاً نمی‌دونم چطور باید جبران کنم.”

استیو:
“لازم نیست جبران کنی، تیم. همین که بعد از این همه سال رئیس من بودن، هنوز بهم اعتماد داری، خودش کلیه!”

استیو تیم را به سمت نشیمن هدایت کرد و همزمان که او را راهنمایی می‌کرد، گفت: “کل طبقه پایین برای خودته. ما خیلی به ندرت اینجا می‌آییم، معمولاً فقط برای برداشتن چیزی از آشپزخونه.” مکثی کرد و خودش را تصحیح کرد: “یا شاید وقتی استف یکی از اون هوس‌های نیمه‌شبش رو پیدا می‌کنه. دوست داره یواشکی بیاد اینجا یه تیکه شکلات برداره.” با خنده اضافه کرد: “معمولاً توی حالتی که درست و حسابی لباس تنش نیست.”

تیم با لبخند پاسخ داد: “یعنی بدون لباس بالا تنه می‌آد؟” جمله را به شوخی گفت اما بلافاصله از حرفش پشیمان شد. این نوع شوخی بین آن‌ها رایج بود، اما تیم سریع متوجه شد که این موقعیت خاص شاید زمان مناسبی برای چنین چیزی نباشد، مخصوصاً با توجه به لطف بزرگی که استیو در حق او کرده بود. تیم با نگرانی سرش را خاراند و ادامه داد: “اه، لعنت… ببخشید استیو. باید یکم دهنمو ببندم.”

واقعیت این بود که شوخی تیم چندان هم بی‌جا نبود. سینه‌های استفانی همیشه سوژه‌ی شوخی بین هر سه نفرشان بود. استفانی سینه‌های فوق‌العاده‌ای داشت، طبیعی و بزرگ (سایز دو برابر D) که با افتخار و جوانی آویزان بودند، انگار که قوانین فیزیک را به چالش می‌کشیدند. استیو از حرف تیم اصلاً ناراحت نشد. در واقع، او را به یاد شبی انداخت که سال‌ها پیش برای اولین بار درباره‌ی این موضوع بحث کرده بودند، شبی که “فیل در اتاق” (سینه‌های خیره‌کننده‌ی استفانی) بالاخره مورد توجه قرار گرفته بود.

استیو: (با خنده و حالتی که سعی می‌کند جدی به نظر برسد)
“خب، اون مال وقتیه که من خونه نیستم! ولی نه، تیم. اگه استف بشنوه که همچین چیزی گفتی، شاید دیگه شکلات هم برای تو نمونه!”

تیم: (سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند)
“لعنتی، یادم باشه که زبانمو گاز بگیرم. واقعاً شوخی به‌جا نبود.”

استیو: (دستش را روی شانه تیم می‌گذارد)
“ولش کن، رفیق. تو همیشه همینجوری شوخی می‌کنی. استف هم خودش می‌دونه. فقط یادت باشه، اینجا خونه‌ی خودته، پس راحت باش.”

تیم: (با لبخندی که کمی آرامش پیدا کرده)
“ممنون، استیو. نمی‌دونم چطور همچین دوستی پیدا کردم که اینقدر باحاله.”

استیو: (با خنده)
“من خودمم گاهی از خودم تعجب می‌کنم!”

تیم بین جرعه‌ای که از میلر لایتش می‌نوشید، گفت: “استیو، می‌دونی که دوستت دارم. پس چیزی که الان می‌خوام بگم، از روی محبته.”
واقعیت این بود که تیم واقعاً به استیو نزدیک شده بود. او با همه کارمندهایش رابطه خوبی داشت، اما صداقت و صمیمیتی که در استیو می‌دید، باعث شده بود به او علاقه خاصی پیدا کند.

تیم با لبخندی شوخ‌طبعانه ادامه داد: “چطور تونستی همچین زن سکسی رو برای خودت تور کنی؟”

استیو: (می‌خندد و شانه‌اش را بالا می‌اندازد)
“نمی‌دونم، شاید یه معجزه بوده!”

تیم: (چشمانش را تنگ می‌کند و به شوخی می‌گوید)
“آره، یا شاید یه معامله با شیطان!”

استیو: (با خنده و حالتی جدی‌تر)
“نه، رفیق. استف فقط یه دختر ساده از یه شهر کوچیک بود که یه روز تصمیم گرفت به من شانس بده. و خب، منم بهترین استفاده رو از اون شانس کردم!”

تیم: (می‌خندد)
“خب، تو قطعاً یه شانس طلایی داشتی. اما راستش رو بگو، چطوری اون‌قدر خوش‌شانس شدی که اون حتی بهت نگاه کنه؟”

استیو:
“خیلی ساده. خودم بودم. همین. و اون هم از همون روز اول فهمید که من همیشه پشتش هستم. فکر کنم همین باعث شد که منو انتخاب کنه.”

تیم: (لبخند می‌زند)
“خب، باید بگم، تو قطعاً خوش‌شانس‌ترین آدمی هستی که می‌شناسم.”

استیو که خودش هم چند جرعه نوشیده بود، فقط توانست با صدای بلند به حرف تیم بخندد. بخشی از او تعجب می‌کرد که چطور تیم این‌قدر طول کشیده بود تا به "استعدادهای#34; استفانی اشاره کند. تیم، و تقریباً هر مردی که استفانی را می‌دید، نمی‌توانست از خیره شدن به او خودداری کند، مخصوصاً به سینه‌های فوق‌العاده‌اش.

استیو با لبخندی پاسخ داد: “دوستای دوران دبیرستان، رئیس.” کلمه “رئیس” را با چنان لحن طعنه‌آمیزی گفت که به وضوح قصد داشت تیم را اذیت کند.

در حقیقت، استیو بی‌نهایت به همسرش افتخار می‌کرد. برخلاف سال‌های اولی که با هم آشنا شده بودند، اخیراً، به دلایلی که حتی خودش هم نمی‌توانست توضیح بدهد، از دیدن مردهایی که هنگام دیدن استفانی دست و پایشان را گم می‌کردند، لذت می‌برد.

تیم: (می‌خندد و دستش را به علامت تسلیم بالا می‌برد)
“خب، اون شانس دوران دبیرستانی‌ت واقعاً کار کرده. ولی جدی، نمی‌دونم چطور این‌قدر خوش‌شانس بودی.”

استیو: (شانه بالا می‌اندازد)
“ببین، تیم، گاهی شانس فقط کافی نیست. باید بلد باشی چطور ازش استفاده کنی.”

تیم: (چشمانش را تنگ می‌کند و به شوخی می‌گوید)
“آره، احتمالاً تو چیزی رو می‌دونی که من نمی‌دونم!”

استیو: (با خنده)
“شاید، ولی چیزی که قطعاً می‌دونم اینه که تو از همین الان داری سعی می‌کنی راز منو کشف کنی!”

تیم: (لبخند می‌زند)
“حالا که اینجوریه، شاید باید استف رو دعوت کنم که به ما بپیونده و از خودش بپرسم!”

استیو: (می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد)
“فقط وقتی می‌تونی این کار رو کنی که آماده باشی استف با یه جواب حسابی از خجالتت دربیاد!”

تیم با خنده پاسخ داد: “بسه دیگه، منو رئیس صدا نکن!” و با حالتی شوخ ادامه داد: “البته سوء تفاهم نشه، تو آدم زشتی نیستی، ولی… اون سینه‌ها، رفیق!” صورتش کمی سرخ شد، ناگهان متوجه شد که شاید شوخی‌اش را با کارمندش کمی بیش از حد پیش برده باشد.

استیو اما با خونسردی و شاید هم افتخار واکنش نشان داد: “می‌دونم، رفیق. من آدم خوش‌شانسی هستم.” او هم یک جرعه از آب جوش نوشید و با لبخندی افزود: “هر چقدر می‌خوای نگاه کن، ولی لمس کردنش برای منه، تیموتی.” این بار او را “تیموتی” صدا زد، تلاشی دیگر برای اذیت کردنش.

ساعت خوش‌گذرانی اثر خودش را روی هر دو نفر گذاشته بود.

تیم: (با خنده و کمی شرمندگی)
“باشه، قبول دارم، ممکنه یکم زیاده‌روی کرده باشم. ولی لعنتی، استیو، تو با همچین چیزی چطوری می‌تونی تمرکز کنی؟”

استیو: (می‌خندد)
“تمرکز؟ تمرکز من اینه که مطمئن بشم هر روز از اینکه همچین زن فوق‌العاده‌ای رو دارم، ممنون باشم.”

تیم: (سرش را تکان می‌دهد)
“خدای من، تو واقعاً یه جور خاصی خوش‌شانس هستی.”

استیو:
“می‌دونم، تیم. ولی این راز موفقیت رو فقط برای خودم نگه می‌دارم!”

تیم: (می‌خندد و آبجویش را بالا می‌آورد)
“خب، به سلامتی مرد خوش‌شانس!”

استیو:
“به سلامتی زندگی‌ای که باعث بشه همچین چیزایی رو داشته باشیم!”

استیو واقعاً از حرف تیم ناراحت نشد. او به خوبی می‌دانست که چقدر خوش‌شانس است و همسرش، نه تنها با سینه‌های بی‌نظیرش، بلکه از هر لحاظ دیگر هم، فوق‌العاده است. همان‌طور که تیم اشاره کرد، استیو آدم زشتی نبود، ولی قطعاً هم یک ستاره جذاب محسوب نمی‌شد. او می‌دانست که از نظر ظاهری، بیشتر شبیه یک آدم معمولی است. کمی بیش از ۵ فوت و ۹ اینچ قد داشت و مسلماً در مقایسه با همسرش از نظر جذابیت و جلب توجه عمومی، چیزی برای رقابت نداشت.

استیو با خودش فکر کرد که چقدر سرگرم‌کننده خواهد بود وقتی این ماجرا را بعداً همان شب به استفانی بگوید. او همیشه از این‌که استفانی را به خنده یا حتی سرخ شدن بیندازد، لذت می‌برد. مطمئن بود که شنیدن این تعریف غیرمنتظره از زبان رئیس استیو، حتماً باعث خواهد شد گونه‌های استف سرخ شود و خجالت بکشد.

استیو: (با خنده وارد خانه می‌شود)
“می‌دونی استف، تیم امشب یه چیزی گفت که حسابی باید برات تعریف کنم.”

استفانی: (نگران و کمی کنجکاو)
“چی گفت؟ چیزی درباره شرکت بود؟”

استیو: (لبخندی شیطنت‌آمیز می‌زند)
"نه دقیقاً. بیشتر درباره تو بود. گفت: ‘اون سینه‌ها، رفیق!’ "

استفانی: (با چشمانی گرد شده و گونه‌هایی که شروع به سرخ شدن می‌کنند)
“چی؟! استیو! نمی‌تونم باور کنم همچین چیزی گفته!”

استیو: (می‌خندد و دستی به شانه او می‌گذارد)
“آروم باش، عزیزم. همه می‌دونن که تو فوق‌العاده‌ای. من فقط فکر کردم که باید بدونی حتی تیم هم نمی‌تونه از تحسین کردن تو دست بکشه!”

استفانی: (لبخندی خجالت‌زده می‌زند و دستش را روی صورتش می‌گذارد)
“خدای من، استیو. دفعه بعد که تیم رو ببینم، نمی‌دونم چطور بهش نگاه کنم!”

استیو:
“فقط یادت باشه، عزیزم. همه می‌تونن نگاه کنن، ولی فقط من اجازه دارم لمس کنم!”

“تیم فکر می‌کنه سینه‌های فوق‌العاده‌ای داری.” استیو بی‌پروا و با صدای بلند گفت، تقریباً همان لحظه‌ای که وارد خانه شد.

استفانی که مشغول شستن ظرف‌ها بود، سرش را بالا آورد و با تعجب و سرگرمی به او نگاه کرد. مشخص بود که استیو کمی مست است. او آهی کشید؛ باز هم یک ساعت خوش‌گذرانی دیگر با استیو و رئیسش.

با این حال، استفانی به طرز عجیبی از این‌که موضوع صحبت آن‌ها بوده است، کنجکاو شد. این اولین باری نبود که کسی از سینه‌هایش تعریف می‌کرد. اما به دلایلی این بار حس متفاوتی به او دست داد. برای استفانی، تیم همیشه مردی فوق‌العاده مردانه به نظر می‌رسید. علاوه بر این، او رئیس همسرش بود، و همین موضوع کنجکاوی او را بیشتر تحریک می‌کرد.

استفانی: (با خنده‌ای خفیف و دست‌هایی که هنوز در آب هستند)
“اوه، جدی؟ این دقیقاً موضوع صحبتتون بوده؟”

استیو: (با لحنی که تلاش می‌کرد عادی باشد ولی خنده‌اش را نمی‌توانست کنترل کند)
“خب، اون گفت ‘اون سینه‌ها، رفیق!’ و من هم گفتم که نگاه کردن آزاد، ولی لمس کردن فقط برای منه!”

استفانی: (می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد)
“خدای من، استیو. نمی‌دونم چطور وقتی تیم رو ببینم نگاهش کنم.”

استیو: (نزدیک‌تر می‌آید و دستی به پشت او می‌زند)
“آروم باش، عزیزم. این فقط یه شوخی بود. اون فقط نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره!”

استفانی: (نگاهی شوخ‌طبعانه به استیو می‌اندازد)
“خب، شاید باید دفعه بعد که تیم اینجا اومد، لباس دیگه‌ای بپوشم که موضوع بحثتون جالب‌تر بشه!”

استیو: (می‌خندد و ابروهایش را بالا می‌اندازد)
“فقط یادت باشه، عزیزم، هر چیزی که می‌پوشی، من همیشه طرفدار شماره یکتم!”

استفانی سرخ شد و با خنده گفت: “تو فکر می‌کنی همه عاشق سینه‌های من هستن.” او سعی داشت موضوع را کوچک جلوه بدهد، اما در نهایت نمی‌توانست کنجکاوی‌اش را نسبت به منبع این حرف نادیده بگیرد.

استیو مکالمه‌ای که در بار با تیم داشت را دوباره برای همسرش تعریف کرد. استفانی، برخلاف انتظارش، از شنیدن این ماجرا کمی تحریک شده بود. او نمی‌توانست از فکر این‌که رئیس همسرش به او نظر داشته، لذت نبرد. چه زنی نمی‌تواند از اینکه بدنش مورد توجه قرار بگیرد لذت ببرد، به خصوص وقتی آن مرد اینقدر مردانه و جذاب باشد؟

آنچه او فوراً متوجه نشد این بود که شوهرش نیز به طرز عجیبی از این اعتراف تیم لذت می‌برد. استیو با کمال تعجب متوجه شد که این موضوع او را هیجان‌زده می‌کند. حتی بیشتر از آن، او شروع کرد به تشویق استفانی برای اینکه بیشتر دکلته بپوشد، به‌ویژه وقتی تیم دور و برشان بود.

استفانی: (در حالی که در آینه خودش را برانداز می‌کند)
“واقعاً می‌خوای این لباس رو بپوشم وقتی تیم اینجاست؟ فکر نمی‌کنی یه کم زیادی باشه؟”

استیو: (با لبخندی بازیگوش و کمی جدی)
“نه، اصلاً. فقط یه شوخیه، عزیزم. بذار یه کم بهش سخت بگذره!”

استفانی: (با خنده و بالا انداختن شانه‌هایش)
“باشه، ولی اگه فردا تو محل کارت نگاهش عوض شد، تقصیر خودته!”

استیو:
“اوه، باور کن. اون از الان هم نمی‌تونه دیگه عادی به تو نگاه کنه.”

استفانی: (با حالتی شیطنت‌آمیز)
“خب، اگه قراره بازی کنیم، بهتره بازی رو درست انجام بدیم.”

“فقط بیچاره رو اذیت کن.” استیو با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت، در حالی که استفانی هفته‌ها بعد لباس باز و جذابی می‌پوشید. استفانی از پیشنهادهای اخیر شوهرش متعجب بود، اما اعتراف کرد که این بازی راهی سرگرم‌کننده برای هیجان دادن به زندگی مشترک طولانی‌شان است.

اگه دوست داشتین بگین ادامش بذارم

نوشته: sexparty

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


تصمیمات سرنوشت ساز - 2
 

در یکی از روزها، استفانی در حالی که یک لباس فیت و تنگ مشکی پوشیده بود، وارد آشپزخانه شد. تیم که به نظر می‌رسید در حال آماده‌سازی قهوه بود، در لحظه‌ای که چشمانش به او افتاد، نگاهش ثابت ماند. لبخند کوچکی روی لب‌های استفانی نقش بست و او به آرامی به طرف میز رفت و با لحن ملایم گفت: “آه، ببخشید، فراموش کرده بودم که برای شما قهوه درست کنم.” صدایش به وضوح نرم و شیرین بود، اما در نگاهش چیزی جدید و متفاوت از همیشه بود.

تیم که متوجه شده بود استفانی برای جلب توجه‌اش تلاش می‌کند، سعی کرد حواسش را پرت کند، اما هیچ راهی برای فرار از نگاه‌های او نبود. او به نوعی ناخودآگاه به بدن استفانی خیره شده بود، اما نمی‌توانست این حقیقت را به راحتی بیان کند.

استفانی با نیشخندی شیطانی نزدیک‌تر شد و به تیم گفت: “مطمئنی که همه چیز خوبه؟ به نظر می‌رسه که قهوه‌ات کمی سرد شده.” او برای لحظه‌ای به طور غیرمستقیم بدنش را به سمت او خم کرد، گویی قصد داشت همه توجه تیم را به خود جلب کند.

تیم که احساس می‌کرد در دام استفانی افتاده، از خجالت سرخ شد. او می‌دانست که استفانی عمداً به این شیوه رفتار می‌کند تا او را به چالش بکشد و از او واکنش بگیرد. “بله، بله… همه چیز خوبه.” گفت و سعی کرد نگاهش را از او بگیرد، اما هیچ‌چیزی نتوانست او را از این جاذبه غیرقابل اجتناب دور کند.

استفانی که از تاثیرگذاری خود لذت می‌برد، تصمیم گرفت بازی را ادامه دهد. “خیلی خب، اگر مشکلی نیست، من به کارهای خودم می‌رسم.” او این جمله را با نگاهی شاد و از سر لذت بیان کرد و در حالی که به آرامی از کنار تیم می‌گذشت، به طور عمدی دستش را به بازوی او زد. چیزی که شاید حتی تیم آن را تصادفی نمی‌دانست، بلکه یک حرکت کاملاً حساب‌شده از سوی استفانی بود.

چند روز بعد، بعد از اینکه استفانی شروع به شیطنت و استفاده از لباس‌های جذاب‌تر کرده بود، استیو متوجه شد که چیزی در رفتار تیم تغییر کرده است. او متوجه نگاه‌های ثابت و ناخواسته‌ای که تیم به استفانی می‌انداخت، شده بود. البته استیو به خوبی می‌دانست که تیم همیشه کمی به استفانی توجه داشته است، ولی این‌بار وضعیت کمی پیچیده‌تر شده بود.

یکی از شب‌ها، وقتی که آماده خواب شدن، استیو تصمیم گرفت تا با استفانی صحبت کند.

“استفانی، می‌خواستم با تو صحبت کنم…” استیو با لحن آرامی گفت.

استفانی گفت: “چی شده؟”

استیو کمی به سمت جلو خم شد و با صدای پایین‌تر گفت: “دیدی که تیم چند روزی هست که بیشتر بهت توجه می‌کنه؟ فکر می‌کنم این فرصتی باشه برای اینکه یه کمی بیشتر بازی کنیم.”

استفانی با لبخندی شیطنت‌آمیز به استیو نگاه کرد و گفت: “یعنی چی؟”

استیو به آرامی گفت: "خب، فکر می‌کنم باید بهش کمی سخت‌تر بگیری. اون به‌وضوح درگیر نگاه‌های تو شده و حالا وقتشه که از این فرصت استفاده کنیم. می‌دونی بازی کردن باعث میشه شور سکسی به زندگیمون برگرده

استفانی لحظه‌ای مکث کرد و بعد از آن با نیشخندی جواب داد: “مطمئنی؟ اینطور که به نظر می‌رسه، تیم الان از من بدجوری تحت تأثیره. من نمی‌خواهم که خیلی اذیتش کنم، اما… شاید وقتشه که یه کم بیشتر اونو به چالش بکشم.”

استیو با لبخندی که به وضوح نشان‌دهنده‌ی لذت و رضایت از این ایده بود، گفت: “دقیقاً! می‌دونم که تیم وقتی از چیزی خوشش میاد، نمی‌تونه ازش چشم برداره. تو هم که خودت بهترین بازیکن این بازی هستی. این یه فرصت عالیه تا همزمان با شوخی و شیطنت، تیم رو از نظر روانی تحت فشار بذاریم.”

استفانی که حالا بیشتر از همیشه به ایده‌ی استیو علاقه‌مند شده بود، دست برد و کیر استیو گرفت و دید توی استوار ترین حالت چند سال اخیره گفت: “بسیار خب، می‌بینم که تو هم خودت از این بازی لذت می‌بری. شاید بهتر باشه که یکم بیشتر سرگرم بشیم.”

روزها می‌گذشت و استفانی تصمیم گرفت به طور کامل وارد بازی‌ای که استیو پیشنهاد کرده بود شود. تغییراتی که در رفتار و لباس‌هایش ایجاد کرد، کاملاً به وضوح مشخص بود. از آن لحظه‌ای که استیو به او گفت که می‌تواند از جذابیت‌هایش برای به چالش کشیدن تیم استفاده کند، استفانی به آن فکر کرده بود و به زودی تصمیم گرفت که از آن بهره‌برداری کند.

روز بعد، وقتی تیم به خانه آمد، استفانی تصمیم گرفت که لباسی تنگ و کاملاً جذب بپوشد. لباس مشکی با طراحی ساده اما بلافاصله چشم‌گیر، به گونه‌ای که بدنش را به وضوح نشان می‌داد، انتخابش بود. او به دقت جلوی آینه ایستاد و نگاهی به خود انداخت دستاش زیر سینه هاش برد و به بالا پرتشون کرد و گفت تازگیا خیلی دارین دلبری میکنین و طرفدار زیاد پیدا کردین. احساس خوبی داشت، ترکیبی از اعتماد به نفس و هیجان که به خوبی می‌دانست این حرکت می‌تواند باعث تغییرات زیادی در دایره روابط بین آنها بشود.

تیم وقتی وارد شد و چشمش به استفانی افتاد، ابتدا برای چند ثانیه هیچ‌چیز نگفت. فقط نگاهش ثابت ماند و به وضوح متوجه تغییراتی که در لباس استفانی بود، شد. او که همیشه کمی نسبت به استفانی توجه داشته بود، حالا بیشتر از همیشه تحت تاثیر قرار گرفته بود.

استفانی که حالا از تاثیر خود مطمئن شده بود، لبخندی شیطنت‌آمیز زد و با صدای ملایم گفت: “سلام تیم، امیدوارم روز خوبی داشتی باشی.”

تیم که سرخ شده بود، تلاش کرد تا خود را جمع و جور کند، اما چشمانش همچنان به بدن استفانی خیره مانده بود. او سعی کرد صحبت کند، اما کلمات به سختی از دهانش بیرون می‌آمدند: “آه، سلام… استفانی… تو… امروز خیلی متفاوتی.”

استفانی که خود را در موقعیت قدرت می‌دید، با قدم‌های آهسته به سمت تیم رفت و گفت: “واقعا؟ خب، شاید تغییرات کوچکی داشته باشم. امیدوارم زیاد اذیتت نکرده باشم.” او کلامش را با لبخند مرموزی که به راحتی می‌شد از آن فهمید که کاملاً آگاه به وضعیت تیم است، تمام کرد.

تیم که حالا بیشتر از همیشه خود را در موقعیت دشوار می‌دید، مجبور بود به نوعی کنترل خود را حفظ کند. اما حقیقت این بود که این وضعیت به وضوح برای او آزاردهنده و در عین حال جذاب بود. او نمی‌توانست از نگاه کردن به استفانی دست بکشد.

استیو که در آن لحظه در آشپزخانه بود، بدون اینکه مستقیماً وارد مکالمه شود، از گوشه چشم همه چیز را زیر نظر داشت. او از اینکه استفانی به طور کامل به درخواستش عمل کرده بود، رضایت داشت و به نوعی از دیدن واکنش‌های تیم لذت می‌برد. این بازی ذهنی بین او و استفانی، که حالا با حضور تیم به سطح جدیدی رسیده بود، برای هر دوی آنها جالب و هیجان‌انگیز شده بود.

روز بعد تیم زودتر به خونه برگشت قبل از استیو تیم به خانه برگشت و در حالی که در را باز می‌کرد، بلافاصله صدای موزیک از اتاق نشیمن به گوشش رسید. زمانی که وارد خانه شد، استفانی را دید که مشغول ورزش است. او در حال انجام حرکات کششی و نرمش با لباس ورزشی کوتاه و جذب بود که کاملاً بدنش را نمایان می‌کرد. تی‌شرت کوتاه و شلوارک چسبانش به شدت توجه تیم را جلب کرد.

استفانی که متوجه ورود تیم شد، بدون توقف در حرکاتش لبخندی زد و گفت: “هی تیم، برگشتی؟”

تیم که به وضوح کمی معذب شده بود و چشمانش به طور ناخودآگاه روی بدن استفانی قفل شده بود، به زحمت نگاهش را از او گرفت و گفت: “آره، فقط… فقط خواستم چک کنم ببینم شما خوبید یا نه.”

استفانی با لبخند و حرکات روان ورزشی‌اش به او نزدیک شد و گفت: “بله، خوبم. فقط داشتم کمی ورزش می‌کردم. اینجا راحت‌ترم.”

در همین حین استیو هم رسید و متوجه شرایط خاص جو خونه شد با خودش گفت کاش قبلش یه نگاهی به داخل انداخته بودم و کمی بیرون صبر میکردم

تیم که هنوز نمی‌توانست از تاثیر حضور استفانی در لباس ورزشی رها شود، دستش را به پشت گردنش کشید و گفت: "سلام استیو و به استفانی گفت… مزاحم ورزش کردنت نمیشم میرم تو اتاقم

شب وقتی استیو و استفانی در کنار هم نشسته بودند، استیو با شیطنت به همسرش نگاه کرد و گفت: “امروز تیم واقعاً معذب شد. وقتی وارد خونه شدم، دیگه نمی‌دونست کجا نگاه کنه!”

استفانی که به وضوح از این اتفاق لذت برده بود، لبخندی زد و گفت: “خب، من که کاری نکردم، فقط داشتم ورزش می‌کردم.”

استفانی که کمی سرش را پایین انداخت دید استیو باز یه خیمه زیر شورتش درست شده و با لبخندی شیطنت‌آمیز نگاهش را به استیو دوخت، گفت: “اوه، پس منظورت اینه که باید بیشتر بهش فرصت بدم که راحت‌تر به این تغییرات عادت کنه، نه؟” تو چی برات عادی نمیشه نه همچنان اذیت کردن و لاس زدن من با تیم تحریکت میکنه نه؟

استیو که هنوز لبخند بر لب داشت، پاسخ داد: "دقیقاً. به نظرم این یه فرصت خوب برای هر دوی ماست. هم تو لذت می‌بری، هم تیم هم من

استفانی شروع نوازش کیر استیو کرد و از اینکه از شیطنت هاش شوری در همسرش بوجود آورده داغ شد با نگاه بازیگوشی گفت: “باشه، باشه. می‌بینم که دوست داری بیشتر تحت تاثیر قرارش بگذارم. ولی خب، این یه بازیه، نه؟”

استیو با خنده گفت: “بله، بازیه. فقط تو بیشتر از قبل به این بازی ادامه بده.”

استفانی با لحن شوخ‌طبع گفت: “خوب، پس حواست باشه که این بازی تموم نشه.”

استیو سرش را به علامت تایید تکان داد و با خنده گفت: “نگران نباش. این بازی هیچ وقت تموم نمی‌شه.”

روز بعد که آخرین روز کاری بود سر میزه صبحانه برای تعطیلات آخر هفته، استیو پیشنهاد داد که به ساحل بروند تا کمی از روزمرگی فاصله بگیرند. استفانی که همیشه عاشق ساحل بود، بلافاصله پذیرفت و گفت: “فقط باید یه مایو جدید بخرم.”

مردا به سر کار رفتن و استفانی به فروشگاه رفت و مشغول انتخاب مایو شد. در اتاق پرو چند مدل مختلف را امتحان کرد و در نهایت تصمیم گرفت از خلاقیت استفاده کند. او یکی از مایوهای جسورانه و جذاب را پوشید، از خودش در آینه عکس گرفت و آن را در گروه سه‌نفره‌شان که شامل استیو، تیم، و خودش بود فرستاد. زیر عکس هم نوشت: “نظرتون چیه؟ برای ساحل این خوبه؟”

استیو که عکس را دید، بلافاصله هیجان‌زده شد. او نه‌تنها از زیبایی استفانی لذت برد، بلکه از خلاقیت و جسارت او در فرستادن عکس در گروه سه نفره شون استقبال کرد. با لبخندی پهن روی لبش در گروه نوشت: “عالیه عزیزم! دقیقاً همون چیزیه که بهت میاد. قطعاً باید همینو بگیری!”

تیم که به وضوح از این حرکت غافلگیر شده بود، لحظه‌ای مکث کرد و بعد با لحنی معذب اما صادقانه نوشت: “اوه، خیلی خوبه! فکر می‌کنم برای ساحل کاملاً مناسب باشه.”

استیو به سرعت نوشت: “دیدی استف؟ تیم هم تایید کرد. فکر کنم دیگه وقتشه اینو بخری!”

استفانی که از واکنش‌های هر دو نفر راضی به نظر می‌رسید، با لحنی شیطنت‌آمیز نوشت: “خب، پس همین رو می‌گیرم. فقط امیدوارم بتونم تحمل نگاه‌های شما دوتا رو داشته باشم!”

استیو خندید و در گروه نوشت: "نگران نباش، فقط به تیم سخت نگیر. تازه داره عادت می‌کنه فقط بهش فرصت بده تا فردا و بذار هرچقدر خواست نگاه کنه

تیم که حالا کاملاً در این موقعیت گیر افتاده بود، با یه آدمک خنده‌ و شاید کمی معذب پاسخ داد: “اوه، فکر کنم باید بیشتر به ساحل بیایم تا عادت کنم فقط قبلش بهم یه آمادگی بده تا توی ساحل شوک نشم!”

این تعامل ساده و شوخ‌طبعی‌ها، جوی صمیمی و در عین حال پر از هیجان را برای آخر هفته پیش رو به وجود آورد. استیو به وضوح از خلاقیت همسرش لذت می‌برد و استفانی هم به بازی با این موقعیت ادامه می‌داد، در حالی که تیم همچنان سعی داشت خود را با این فضای غیرمنتظره وفق دهد.

وقتی شب به خانه برگشتند، استفانی تو اتاقش بود استیو بلند گفت عزیزم ما خونه ایم بهتر سوتینت تنت کنی دیگه خونه امن نیست و خندید
استفانی ولی سوپرازشون کرد و انرژی و لبخندی شیطنت‌آمیز آمده بود، مایوی جدیدش را پوشیده بود و با خونسردی وارد اتاق نشیمن شد. استیو روی کاناپه نشسته بود و تیم هم کنارش بود، مشغول صحبت‌های روزمره.

استفانی با صدای بلند گفت: “خب، وقتشه که به این لباس جدید من عادت کنین!”

هر دو مرد لحظه‌ای سکوت کردند و سپس سرشان را بالا آوردند تا او را ببینند. مایوی جدید، با طراحی جسورانه و زیبا، تمام نگاه‌ها را به خودش جلب کرد. استفانی دست‌هایش را روی کمرش گذاشت و با حالتی شوخ‌طبعانه به هر دو نگاه کرد.

استیو که همیشه اولین کسی بود که از چنین حرکت‌هایی استقبال می‌کرد، با لبخندی پهن گفت: “وای، استف! عالی به نظر می‌رسی. فکر کنم تیم هم با من موافقه، مگه نه؟”

تیم که کاملاً غافلگیر شده بود، سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند و با لبخندی معذب گفت: “بله… عالیه. فکر می‌کنم قطعاً انتخاب درستی کردی.”

استفانی که حالا بیشتر از واکنش تیم لذت می‌برد، به سمت آینه‌ای که در گوشه اتاق بود رفت و در حالی که خودش را برانداز می‌کرد، گفت: “خب، بهتره از حالا تمرین کنین. قراره تو ساحل همین شکلی باشم، پس بهتره الان بهش عادت کنین.”
بعد دستش زیر سینه هاش برد و گفت به نظرتون پوشش کم نیست همش میترسم یه حرکت تند بکنم بیفته بیرون

استیو که از جسارت همسرش خوشحال بود، خندید و گفت: " اینجوری به نظر نمیاد، عزیزم. هرچقدر بخوای می‌تونی تمرین کنی خم شو بپر!"

تیم که حالا حس می‌کرد باید چیزی بگوید تا از معذب بودن خارج شود، با خنده گفت: “فکر کنم این بهترین تمرینیه که تا حالا دیدم!”

استفانی با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: “پس بهتره از حالا خودت رو آماده کنی، تیم. این تازه شروعشه!”

شب با خنده و شوخی ادامه پیدا کرد، در حالی که استفانی به‌وضوح از این بازی لذت می‌برد و استیو هم خوشحال بود که همسرش فضای خانه را پر از انرژی و هیجان کرده است.

استفانی دستش روی سینه هاش فشار داد با اینکه نمی تونست حتی نصفشون توی دستش جا بده شروع به پریدن کرد و با خنده گفت فکنم اینجوری باید والیبال ساحلی بازی کنیم

تیم از فرصت استفاده کرد پس با کجا باید توپ بزنی دستات باید برداری اونا دیگه بالغ شدن میتونن از پس خودشون بر بیان دستات بردار
استفانی گفت پس من فقط میتونم تشویقتون کنم چون مطمئنم با اولین پرش همه سینه هامو میبینن و هر سه خندیدن اون شب به شوخی های سکسی و خنده درباره سینه های استفانی گذشت دیگه سینه های بزرگ استفانی سوژه شوخی های هر شبشون شده بود

فردای اون روز در میانه روزی گرم در ساحل، خورشید با شدت می‌تابید و موج‌های آرام صدای پس‌زمینه‌ای دلچسب ایجاد کرده بودند. استفانی که روی یک تخت ساحلی دراز کشیده بود، با عینک آفتابی‌اش به آرامی به استیو و تیم نگاه کرد که کمی دورتر نشسته بودند

اگه دوست داشتین با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین تا ادامه ش ترجمه کنم

نوشته: sexparty

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تصمیمات سرنوشت ساز - 3

 

استفانی که روی یک تخت ساحلی دراز کشیده بود، با عینک آفتابی‌اش به آرامی به استیو و تیم نگاه کرد که کمی دورتر نشسته بودند و درباره چیزی صحبت می‌کردند.

او با لحنی بازیگوش صدا زد:
“تیم، یه لحظه بیا اینجا!”

تیم که کمی غافلگیر شده بود، از جایش بلند شد و به سمت او آمد. استفانی با لبخندی دلنشین و صدایی آرام گفت:
“می‌تونی یه لطفی کنی؟ این آفتاب خیلی تنده، و نمی‌خوام پوستم بسوزه. می‌تونی برام روغن ضدآفتاب بزنی؟”

تیم که دستپاچه شده بود، نگاهی به استیو انداخت، اما استیو بدون هیچ واکنشی و با لبخند فقط سری تکان داد، انگار که می‌گفت مشکلی نیست.

تیم کمی معذب گفت:
“اِم، آره… البته، چرا که نه.”

استفانی بطری روغن را به دستش داد و خوابید، طوری که کمر و شانه‌هایش کاملاً نمایان بودند.
“ممنون، تیم. فقط مطمئن شو که خوب پخش بشه، نمی‌خوام هیچ جایی از پوستم خشک بمونه.”

تیم که حالا کاملاً احساس معذب بودن می‌کرد، با احتیاط روغن را روی شانه‌های استفانی ریخت و به آرامی شروع به مالیدن کرد. استفانی با لحنی شوخ گفت:
"آخ، آره، همین‌جا! تو کار ماساژ خیلی خوبی هستی،

استیو که از دور با خنده و لذت تماشا می‌کرد، با خنده جواب داد:
“می‌دونستم تیم تو هر کاری عالیه!”

تیم با کمی خجالت، اما حالا کمی راحت‌تر از قبل، کارش را ادامه داد. استفانی که حالا به پشت خوابیده بود، با نگاهی زیرکانه و شیطنت‌آمیز به تیم گفت:
“خیلی خوبه، تیم. فکر کنم باید از این به بعد همیشه تو ساحل با خودمون بیاریمت.”

این شوخی و صمیمیت فضای بین‌شان را کمی سبک‌تر کرد، اما تیم همچنان حس می‌کرد استفانی به عمد او را به چالش می‌کشد، و استیو هم کاملاً از این ماجرا لذت می‌برد.

وقتی تیم کارش تموم میشه استفانی ازش تشکر میکنه و با لحن مشکوکی میگه امیدوارم یه روزی بتونم لطفت جبران کنم یک هیچ به نفع تو سرش به سمت استیو بر میگردونه و خوشبختانه یا بد بختانه مایو استیو نمیتونه اتفاقی که برای کیرش افتاده و مخفی کنه استفانی بهش لبخند میزنه و با ابرو بهش اشاره میکنه که ظاهرا خوشت امده و سعی میکنه از آفتاب لذت ببره

تیم هنوز تو رویای اولین لمس بدن استفانی گیر کرده و داره ازش لذت میبره تا استیو صداش میکنه که بیا بریم یه نوشیدنی خنک بگیریم همه مون بهش نیاز داریم

تیم که دوست نداره نگاه کردن به این منظره جذاب بدن روغن خورده صاف استفانی از دست بده با بی میلی قبول میکنه و باهاش میره استفانی میبینه که مشغول صحبت هستن

شب به خونه میرسن و استفانی مستقیم به اتاقش میره از تیم و استیو معذرت خواهی میکنه که نمیتونه همراهیشون کنه و به تخت میره استیو هم میگه بهتر منم استراحت کنم و میره بالا

حالا روی تخت کنار هم دراز کشیدن و استفانی میگه امروز چطور بود استیو میگه عالی باز ازش میپرسه نظر تیم چی بود حرف جدید نزد؟ میدونی که نظر طرفدارام برام مهمه و خندید

استیو باز هجوم هیجان تو شورتش حس میکنه و میگه تیم تو رویا بود و به شوخی میگفت اگه تو منو صدا نمیکردی الان داشتم رو سمت استفانی رو روغن میزدم و به آرزوم میرسیدم

استفانی با تعجب به سینه هاش نگاه میکنه میگه:
واقعا اینو گفت؟ یعنی آرزو لمس اینا رو داره؟

استیو میگه:
لمس این سینه ها آرزوی هر مردیه عزیزم اینارو دست کم نگیر

باز استفانی میگه تو چی؟ آرزوی توام هست ؟ دوست داشتی به تیم میگفتم سینه هامو روغن بماله؟

هنوز استیو جواب نداده بود که استفانی با گرفتن کیرش و در آوردنش از شورت میگه اممممم ظاهرا توام نظرت مثبت بوده و یکی از پرشور ترین سکس هاشون تجربه میکنن درسته خیلی طول نمیکشه ولی پر شور و پر سر صدا

استیو: (با نفس‌های بریده و نگاهی به استفانی)
“عزیزم، همیشه دوست دارم که تو رو راضی کنم. امشب هم خیلی خوب بود.”

استفانی: (با لبخندی گرم و نگاهی به استیو)
“ممنونم عزیزم. تو همیشه منو خوب می‌کنی. ولی خب، امشب یه چیز دیگه هم بود که حالمو خوب کرد.”

استیو: (با خنده‌ای آرام)
“چی بود؟”

استفانی: (با بازیگوشی)
"خب، شاید تیم یه کم تو خونه صداهایی شنیده باشه.

استفانی: (با نفس‌های بریده و نگاهی به استیو)
“عزیزم، فکر می‌کنی تیم صدای ما رو شنیده؟”

استیو: (با خنده‌ای آرام)
“شاید. ولی خب، تیم آدم فهمیده‌ایه. اگه چیزی شنیده باشه، خودش می‌دونه که چطور رفتار کنه.”

استفانی: (با لبخندی بازیگوشانه)
“خب، حداقل امشب یه کمی هیجان داشتیم. تیم هم شاید یه کم سرگرم شده!”

استیو: (با خنده‌ای بلند)
“آره، تیم هم یه بزرگ‌ساله. ولی خب، اگه چیزی شنیده باشه، خودش می‌دونه که چطور رفتار کنه.”

استفانی: (با لبخندی بازیگوشانه)
“خب، حالا که همه چیز تموم شد، بهتره بخوابیم. فردا صبح یه روز دیگه‌ست.”

استیو: (با خنده‌ای آرام)
"آره، تیم هم یه بزرگ‌ساله و نیازهای بزرگ‌سالانه رو می‌فهمه.

شروع هفته با روز خوبی برای تیم آغاز نمیشه و استیو میشنوه که داره با صدای بلند با تلفن صحبت میکنه تصمیم میگیره به استفانی بگه چه اتفاقی افتاده

استیو: (با ارسال پیام به استفانی)
“تیم بازم داره با هزینه‌های اضافی درگیر میشه. یه صورت حساب ۱۲ هزار دلاری جدید. واقعاً بد شد.”

استفانی: (با ارسال یک ایموجی غمگین و پیامی کوتاه)
“باید یه کاری کنیم حالش رو بهتر کنیم.”

استیو: (با خنده‌ای شیطنت‌آمیز و یادآوری شوخی شب های قبل)
“شاید باید امشب به قولت عمل کنی سوتین نپوشی. فکر کنم این کار حالش رو بهتر کنه!”
(با خودش فکر می‌کند که واقعاً دوست دارد این اتفاق بیفتد، بدون اینکه بداند این پیشنهاد چقدر سرنوشت‌ساز خواهد بود این اولین تصمیم سرنوشت ساز استیو بود.)

استفانی: (با خواندن پیام استیو و احساس هیجان ناگهانی)
“واقعاً؟ تو ناراحت نمی‌شی؟”
(با خودش فکر می‌کند که چقدر خوش‌شانس است که شوهرش اینقدر باز و مهربان است، برخلاف برخی از همکارانش که از شوهران حسود و کنترل‌گر خود شکایت دارند. احساس رطوبت بین پاهایش را متوجه می‌شود و پاهایش را روی هم می‌اندازد تا آن را کنترل کند.)

استیو: (با خنده‌ای آرام و ارسال پیام)
“نه، فکر کنم سکسی بشه! می‌دونی که من از اینکه تیم رو اذیت می‌کنی لذت می‌برم.”

استفانی: (با لبخندی شیطنت‌آمیز و ارسال پیام)
“خب، باشه. پس فقط یه تی‌شرت سفید می‌پوشم.”
(با اضافه کردن یک ایموجی بوس و چشمک، احساس می‌کند قلبش تندتر می‌زند.)

استیو: (با ورود به خانه و دیدن استفانی در تی‌شرت سفید و شلوارک ورزشی)
(چشمانش از دیدن استفانی در این حالت گشاد می‌شود. سینه‌های بزرگ استفانی زیر پارچه نازک تی‌شرت به هر حرکت کوچکی تکان می‌خورند و او را به وجد می‌آورند. استیو نمی‌تواند باور کند که چقدر این صحنه او را هیجان‌زده کرده است. فکر دیدن تیم در این حالت او را حشری می‌کند.)

استفانی: (با نگاهی به استیو و لبخندی شیطنت‌آمیز)
“سلامممممم.”
(با خودش فکر می‌کند که باید آرام باشد و به خودش یادآوری می‌کند که هیچ اشکالی ندارد که در خانه خودش اینطور لباس بپوشد.)

کمی بعد تیم: (با ورود به خانه و دیدن استیو و استفانی پشت میز شام)
“سلام بچه‌ها، ببخشید دیر اومدم. کار امروز یه کم طول کشید.”

استیو: (با خنده‌ای آرام)
“مشکلی نیست تیم، غذا رو گرم کردیم. برو برا خودت یه بشقاب بیار.”

استفانی: (با لبخندی گرم و نگاهی به تیم)
“آره، تیم، غذا رو روی گاز گذاشتیم. خودت سرو کن.”

تیم: (با انداختن کیفش کنار در و درآوردن کت کارش)
“ممنون بچه‌ها.”
(با آهی عمیق)
“چه روزی بود، واقعاً خسته‌ام.”

استیو: (با کنجکاوی)
“اون مشکلات کار رو حل کردی؟”
(اما در واقع بیشتر کنجکاو است که تیم چطور به لباس استفانی واکنش نشان می‌دهد.)

تیم: (با نگاهی خسته)
“آره، فکر کنم. این آدم‌ها نمی‌دونن چه کار می‌کنن.”
(با نگاهی به استفانی، بدون اینکه متوجه وضعیت سینه‌هایش شود، برای خودش یک بشقاب غذا می‌کشد و به میز شام می‌آید. بلافاصله یک لیوان بزرگ شراب برای خودش می‌ریزد.)

استفانی: (با بلند شدن از سر میز و رفتن به سمت سینک ظرفشویی)
(سینه‌هایش با هر قدم به طور اروتیک تکان می‌خورند.)

تیم: (با چشمانی گرد شده و نگاه‌های خیره به استفانی)
(وقتی استفانی به میز برمی‌گردد تا ظرف تیم را بردارد، تیم نمی‌تواند چشم از سینه‌هایش بردارد. سینه‌های استفانی به جلو آویزان می‌شوند و وقتی صاف می‌ایستد، دوباره به جای طبیعی خود برمی‌گردند. تیم نگاهش را به استیو می‌اندازد و متوجه می‌شود که استفانی سوتین نپوشیده است.)

استیو: (با لبخندی پنهان و نوشیدن شراب)
“بهش گفتم که روز سختی داشتی.”

تیم: (با خنده‌ای بلند و عمیق)
(از این شوخی و بازی لذت می‌برد و فکر می‌کند که این نشانه‌ س)

استفانی: (با فریادی از تعجب)
(یک قاشق بزرگ زیر یکی از ظرف‌ها پنهان شده بود و وقتی شیر آب را باز می‌کند، آب به قاشق برخورد می‌کند و به سمت بالا پاشیده می‌شود و نیمی از تی‌شرت استفانی را خیس می‌کند.)

استفانی: (با بستن آب و ایستادن در حالت شوک)
(تی‌شرت او کاملاً خیس شده و سینه‌هایش کاملاً مشخص هستند.)

استفانی: (با خنده‌ای عصبی و نگاهی به شوهرش)
"همه چی رو به راهه. لعنت به این قاشق اونجا چیکار میکرد#34;
(سرش را به عقب می‌اندازد و می‌خندد، سپس به سمت آنها برمی‌گردد و وضعیت را نشان می‌دهد.)

تیم: (با چشمانی گرد شده و نگاهی به سینه‌های استفانی)
“وای خدای من!”
(سینه‌های بزرگ استفانی کاملاً مشخص هستند و نوک سینه‌های سفت او به وضوح دیده می‌شوند.)

استیو: (با خنده‌ای بلند و تقریباً خفه شدن با شرابش)
“وای خدا!”

استفانی: (با سرخ شدن صورت و خنده‌ای عصبی)
“خب، به نظر می‌رسه این تی‌شرت دیگه به درد نمی‌خوره.”
(پشت میکنه و با آرامش تی‌شرت را از تنش درمی‌آورد و سینه‌هایش کاملاً نمایان می‌شوند.)

استیو: (با نگاهی به تیم و خنده‌ای شیطنت‌آمیز)
“این می‌تونه هدیه تولدت باشه تولدت مبارک، ولی فکر کنم هنوز چند ماه دیگه به تولدت باقی مونده.”

تیم: (با نگاهی گرسنه به سینه‌های استفانی)
“این‌ها واقعاً فوق‌العاده‌اند.”
(شلوار جینش زیر میز برآمده است و نمی‌تواند باور کند که این اتفاق افتاده است.)

استفانی: (با سرخ شدن بیشتر صورتش)
“بهتره برم بالا.”
(به سمت در آشپزخانه حرکت می‌کند تا به اتاق خواب برود.)

استیو: (با گرفتن دست استفانی و نگاهی به تیم)
“چرا یه دقیقه روی مبل استراحت نمی‌کنی؟ من برات یه لیوان شراب می‌آرم. لازم نیست بری بالا. ما اینجا رو تمیز می‌کنیم.”
(با نگاهی شدید به چشم‌های استفانی، منتظر واکنش او می‌ماند.)

استفانی: (با تعجب)
“صبر کن… تو… می‌خوای من بدون لباس باشم؟”

استیو: (با نگاهی به استفانی و لبخندی شیطنت‌آمیز)
“البته که می‌خوام. تیم، تو چی فکر می‌کنی؟ به نظرت لازمه یه تی‌شرت دیگه بپوشه؟”

تیم: (با خنده‌ای عصبی و نگاهی به استیو)
“من واقعاً از این منظره لذت می‌برم، ولی هر چی شما دوست دارید. من فقط خوشحالم که اینجام.”
(در دلش امیدوار است که استفانی به این نمایش ادامه دهد.)

استفانی: (با لبخندی شیطنت‌آمیز و شانه‌انداختن)
(به سمت اتاق نشیمن حرکت می‌کند و کاملاً با بالا تنه لخت روی مبل می‌نشیند. صدای تلویزیون به زودی فضای اتاق را پر می‌کند.)

تیم: (با ضربه‌ای آرام به پای استیو زیر میز و نجوا)
“چه خبره؟ واقعاً داره چی می‌شه؟”

استیو: (با خنده‌ای آرام و جمع‌آوری ظروف از روی میز)
“نمی‌دونم، ولی داره خوش میگذره.”

تیم: (با دنبال کردن استیو به سمت سینک)
“مطمئنی که با این قضیه مشکلی نداری؟”

استیو: (با خنده‌ای بلند)
“آره مرد، این چیزیه که بعد از بیست سال زندگی مشترک باید انجام بدی. باید یه جوری چیزها رو جذاب نگه داری.”
(با گفتن این جمله، خودش هم برای اولین بار این موضوع را درک می‌کند.)

تیم: (با تعجب)
“پس قبلاً هم این کار رو کردین؟”

استیو: (با خنده‌ای شیطنت‌آمیز)
“قطعاً نه.”

تیم: (با خنده‌ای عصبی)
“خب، من که شکایتی ندارم و واضحه که با این قضیه مشکلی ندارم. فقط می‌خوام مطمئن بشم همه راحت هستن.”

استیو: (با خنده‌ای آرام و خشک کردن دست‌هایش)
“از منظره لذت ببر و یادت باشه دفعه بعد که می‌خوای حساب بار رو بپردازی، این رو به خاطر بیاری.”
(با این جمله سعی می‌کند این شوخی را از فضای کاری جدا کند، اما از آن به عنوان یک لطف بزرگ استفاده می‌کند.)

استیو: (با نگاهی به تیم)
“من یه لحظه می‌رم دستشویی.”

تیم: (با خنده‌ای عصبی)
“خب پس منم می‌رم لباس عوض کنم. نمی‌خوام بدون تو به اتاق نشیمن برم.”
(با خنده‌ای آرام و کمی دست‌پاچگی)

نوشته: sexparty

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


تصمیمات سرنوشت ساز - 4

 

در اتاق نشیمن، استفانی نفس‌های سنگین می‌کشید. از خدا ممنون بود که شورتش سیاه بود، چون ترسیده بود که خیسی که از بین پاهاش بود، احتمالاً دیگه پارچه را خیس کرده باشد. باور نمی‌کرد که بدون سوتین نشسته و شوهرش با رئیسش در خانه حضور دارند، باور نمی‌کرد که شوهرش این ایده را پیشنهاد کرده باشه، و قطعاً باور نمی‌کرد که این موضوع چقدر او را حشری کرده.
در اتاق مهمان، تیم سعی میکرد شلوار جین ش عوض کنه. اندازه کیرش باعث میشد وقتی محدود میشه توی شورتش اذیتش کنه، ، و او در کشوی میز به دنبال ی شورت بود. وقتی بالاخره شلوار جین را درآورد، به کیرش نگاه کرد که به بیرون زده. فکر کرد شاید ایده هوشمندانه‌تر این باشه که شب را در اتاق باشه و بیرون نره. نمی‌دونست شب به کجا ختم میشه، و قطعاً نمی‌خواست چیزی اتفاق بیفتد که کسی بعداً پشیمان بشه. تصویر ذهنی سینه‌های باورنکردنی استفانی دوباره به ذهنش آمد، قطرات آب از روی انحنای سینه پایین می‌چکید. “به جهنم.” به خودش گفت و شروع به پوشیدن شورتش کرد.
در حمام، استیو چنان هیجان زده بود که ترسیده بود. ‘این احساس از کجا آمده؟’ تعجب کرد. انگار در طول هفته‌ای که گذشته بود، پرده‌ای از روی تخیلاتش کنار کشیده شده و برای اولین بار آنها را آشکار کرده بود. کیرش به سختی غیرقابل تحملی سفت شد وقتی به طور شهوت‌آلود تصور کرد که تیم سینه‌های همسرش را در دستانش می‌گیرد. او عجله کرد تا به اتاق نشیمن برگرده، در آشپزخانه ایستاد تا بطری شراب را برداره. ‘برای ادامه این شب به بیشتر از این نیاز داریم.’ به خودش فکر کرد.
وقتی استیو بالاخره پیش استفانی که روی مبل نشسته بود نزدیک شد، یک لیوان پر از شراب به او داد. “تو خیلی سکسی.” به آرامی گفت، تیم هنوز به اتاق برنگشته بود.
استفانی در آن لحظه عاشق شوهرش بود. به خودش افتخار میکرد. لبخند زد و گفت: “این عین دیوونه گیه.”
“دیوانه‌وار سکسی.” استیو پاسخ داد. به فضای خالی روی مبل کنار او نگاه کرد، و در تصمیمی سرنوشت‌ساز دیگر، تصمیم گرفت به جای صندلی کنار استفانی،روی صندلی یک‌نفره‌ی نزدیک تلویزیون بنشیند.
استفانی متوجه شد، و ضربان قلبش حتی بیشتر بالا رفت. باور نمی‌کرد که شوهرش اینقدر ماجراجو باشد. دیدن رفتار شوهرش او را به شدت حشری میکرد.
“هزینه ورودی داره؟” تیم شوخی کرد و دوباره به اتاق بازگشت. باور نمی‌کرد که سینه‌های استفانی چقدر سکسی و جذاب باشند، و به زودی متوجه شد که تنها صندلی خالی دقیقاً کنار او روی مبل است. فکر کرد شاید استیو این را هم برنامه‌ریزی کرده باشد.
استفانی سریع به شوخی جواب داد، چون این کار تنش موجود در اتاق را کمی شل کرد، و گفت: “هزینه ورودی اینه که تو برای دو هفته ظرف‌ها رو بشوری.”
“خدا، این ممکنه بهترین معامله‌ای باشه که تا حالا کردم.” سینه‌هاش هرچه بیشتر نزدیک می‌شد، جذاب‌تر به نظر می‌رسیدند. وقتی روی مبل نشست، متوجه شد که سینه های استفانی به خاطرش نشستن تیم جهش می‌کنند و به لرز افتادن.
استیو به سمت میز کوچک کنار تیم اشاره کرد: “لیوان پر شراب اوردم برات.”
تیم آن را گرفت، قدردان. فکر کرد این کمک می‌کند تا آرام شود و در این شب عجیب ذوب شود. سلامتی زد: “به سلامتی دوستان حامی.” اضافه کرد و لبخند زد: “و سینه‌های بدون حامی.”
استیو و استفانی هر دو خندیدند. استرسی که استفانی احساس می‌کرد باعث شد که نتواند نوشیدنی بعدی را کنترل کند، شراب از لیوانش ریخت و روی گردنش پاشید، تعدادی از قطرات روی سینه‌هایش جاری شدند. صحنه‌ای بسیار شهوت‌آلود بود.
" استیو لبخند زد، دوست داشت. چقدر زیبا به نظر می‌رسید. شلوار جین او به شدت تنگ شده بود و نشان می‌داد که کیرش سفت و سخت شده.
او سرخ شد و تعدادی از قطرات شراب را از روی سینه‌هایش پاک کرد، نوک سینه‌هایش سفت شدند وقتی هر دو مرد به لرزش سینه هاش نگاه کردند. “فکنم امشب رو فرم نیستم.” اضافه کرد و سرخ شد.
“مخالفم.” تیم وارد گفتگو شد، قادر نبود چشمانش را از سینه‌هایش بردارد. ادامه داد و به سینه‌هاش خیره شد. استفانی به چشمانش که گرسنگی داشتند نگاه کرد و سپس دوباره به سینه‌های خودش. به طور غریزی و در حالت تسلیم، به عقب تکیه داد تا دید کاملی به او بدهد. برای چند لحظه در آن وضعیت نشستند، شهوت در هوا آنقدر غلیظ بود که می‌شد با چاقو برش داد. تمایلات سکسی تیم شروع به جوشیدن از درونش کرد.
استیو می‌توانست ببیند که در چشمان آنها چه چیزی وجود دارد. می‌دانست که آنها به هم علاقه‌مند هستند. این موضوع را سال‌ها بود که می‌دانست، اما این موقعیت آن را تقویت کرده بود، و واضح بود که آماده‌اند تا فوراً منفجر شوند. این موضوع او را ترساند، اما بار دیگر برانگیختگی‌اش تمام شک‌ها و تردیدهایی که در ذهنش می‌دوید را تحت الشعاع قرار داد.
دهان تیم خشک بود، به شدت می‌خواست او را لمس کند، به جای آن توانست بگوید: “اینا حتی بهتر از چیزی هستند که تصور می‌کردم.”
استفانی لبخند زد و با گرفتن هر سینه‌ی سنگینش در دستانش توجه بیشتری را به سینه‌هایش جلب کرد. آنها از کناره‌های دستانش بیرون زدن و از نوک انگشت‌هایش آویزان ماندند. برای تاثیر بیشتر آنها را تکان داد. “از دبیرستان به بعد دیگه توی دستام جا نمی‌شند. حتی در دست‌های استیو هم جا نمی‌شند.” اضافه کرد و خنده‌ای کرد.
“شرط می‌بندم که در دست‌های من جا می‌شوند.” تیم واکنشی نشان داد، بدون اینکه به عواقب احتمالی کلماتش فکر کند.
ناگهان استفانی احساس سبکی در سرش کرد و شکمش از فکر اینکه او ممکن است او را لمس کند، شروع به پیچ خوردن کرد. اتاق ساکت بود، و دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند. نوک سینه‌هایش در حال سوختن بود از داغی و شورتش از هیجان خیس شده بود. از لحظه‌ای که بلوزش را درآورد، دیگر چیزی نمی‌خواست جز اینکه این مرد خوش‌تیپ با دستان بزرگش سینه‌هایش را بگیرد. به یاد آورد که شوهرش را فراموش نکند و به سمت او نگاه کرد. تقریباً بیهوش شد وقتی نگاه موافقش را دید.
ذهن استیو از کنترل خارج شده بود. به تیم نگاه کرد و توانست بگوید: “شرط قبول میکنم.”
تیم هیچ وقت تلف نکرد، با حس غالب و مهربانانه سینه ها را در دستانش گرفت
راستش ، استفانی قبلاً میدونست چیزی که بین پاهای تیم هست خیلی بزرگه سال‌ها پیش متوجه شده بود. او در مورد خیره شدن بسیار ماهرتر از شوهرش یا رئیسش بود. همیشه لذت می‌برد که به حجم سنگین در جین تیم خیره بشه. دیدن آن باعث می‌شد بین پاهاش خیس بشه. در زندگی‌اش فقط با یک مرد دیگر قبل از اینکه استیو را بشناسد، رابطه داشته بود و آن مرد حتی کیر کوچک‌تری از شوهرش داشت. او به طور غریزی به کیر تیم جذب می‌شد، انگار درک کرده بود که اندازه آن چیزی است که به عنوان یک زن توی خودش میخواست حس کند. حالا با لذت به کیر عظیم او نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که شورتش آن را پنهان نمیکرد.
استیو متوجه نشد، حداقل در ابتدا. او دچار شدیدترین حالت عدم تمرکز بود که می‌توان تصور کرد. تمام توجهش معطوف به دستان تیم بود که سینه‌های همسرش را نوازش می‌کردند. او، به طور شهوت‌آلود، دوست داشت این صحنه را ببیند.
هیجانش از حالت سرریز شده به سطحی فرازمینی رسید وقتی صدای همسرش را شنید.
“خدای من، تیم، اون چیه؟” صدایش شهوت‌آلود بود.
درخشش الماس حلقه ازدواج استفانی ناگهان توجه استیو را جلب کرد. دست چپش مشغول کاوش بود. استیو تقریباً سکته کرد وقتی دید دست ظریف همسرش در حال کاوش یک برآمدگی عظیم در شورت تیم است.
“اوه، به لعنت بهت. استفانی، داری چیکار می‌کنی؟” تیم گفت، بی‌قرار. او هیچ چیزی نمی‌خواست جز اینکه او ادامه دهد، اما از عواقب وحشت داشت. تصمیم گرفت که باید استیو را دوباره وارد ماجرا کند، از او بخواهد که این کار را متوقف کند.
“استیو! همسرت کاملاً خارج از کنترل شده!” نمی‌دانست چه بگوید، فریادش از یأس بود، انگار آخرین تلاش ها برای مودب بودن بود
استیو این فرصت را برای بازگشت به موقعیت دید، : “چی؟ تو تا حالا زنی به کیرت دست نزده؟”
“لعنت به جفتتون. شما دو نفر دیوانه‌اید.” تیم سرش را به عقب روی بالش مبل تکیه داد، چشمانش را بست و دستانش از سینه‌های استفانی کنار کشید. تسلیم شد و حالا شروع کرد به تمرکز روی لمس او.
استفانی با اظهارات شوهرش کاملاً شوکه شد. باور نمی‌کرد که او اینقدر آرام و راحت با اتفاقاتی که در حال وقوع است کنار بیاد. تصمیم گرفت که واقعاً بفهمد ذهنش کجا است،
گفت: “بله. تا حالا زنی به کیر بزرگت دست نزده؟” صدایش شوخ‌طبعانه بود.
او حلقه لاستیکی شورتش را کشید. تیم به نظر می‌رسید به طور غریزی واکنش نشان دهد، باسن خود را از روی مبل بلند کرد و به استفانی اجازه داد که شورتش را از پاهایش بکشد. اتاق به سکوت فرو رفت وقتی آلت عظیم تیم رها شد. نه استیو و نه استفانی نمی‌توانستند به چشمان خود باور کنند. استفانی، با وجود اینکه برای دیدن آن آماده بود، برای دیدن آن آماده نبود. او در زندگی‌اش فیلم‌های پورنو زیادی ندیده بود و حالا به سختی درک میکرد که چطور می‌تواند یک مرد اینقدر بزرگ باشد. هرگز چیزی به این مردانگی، به این جذابیت کامل ندیده بود.
به آلت او خیره شد، هر سانتش او را جذب می‌کرد در حالی که کسش مایع بیشتری به شورت خیس‌اش اضافه می‌کرد.
با وجود اینکه بازوها و تنه‌اش مو داشت، کیر تیم تمیز و مرتب بود. به بیضه‌های بزرگ و سنگینش نگاه کرد، متورم و روی مبل لم داده بودند.
چشمانش شروع به حرکت به سمت بالا کرد. طول آلت بلند او احتمالاً دو برابر شوهرش بود، بله، حداقل دو برابر استیو بود.
این شگفت انگیز کیری بود که تا به حال دیده بود. نیاز ناگهانی درونی برای بوسیدن آن را حس میکرد، برای گرفتن آن در دهانش. ولی، این غرایز را سرکوب کرد و آن را با دستان کوچک و ظریفش گرفت.
استیو تقریباً بیهوش شد وقتی دید همسرش شروع به حرکت دادن کیر تیم کرد. متوجه شد که دستان کوچکش حتی نمی‌توانند دورش بپیچند. او با شور و شوق آن را حرکت می‌داد، با حسرت به کیرش خیره شد. استیو فکر کرد که شاید از صندلی بلند شود و فریاد بزند که این دیوانگی متوقف شود، اما به جای آن با دهان باز نگاه می‌کرد، ذهنش منفجر شده بود. دیدن اندازه تیم حسادت شدیدی در استیو ایجاد کرد، اما به نوعی، دیدن هیجان همسرش باعث شد هیجانش به همان اندازه افزایش یابد. انگار در ذهنش یک کش و مکش بین مغز منطقی‌اش در حال انجام بود. آنها مساوی بودند.
ناگهان استیو صدایش آزاد شد.
“خدای من، تیم. کی فکر می‌کرد که تو اینقدر بزرگ باشی؟”
تیم به سمت کارمند قدیمی‌اش نگاه کرد. صحبت کردن با دوست قدیمی‌اش در حالی کیرش نوازش می‌شد. علاوه بر این، واضح بود که کسی که کیر او را نوازش می‌کرد، همسر آن دوست بود. “خب می‌دونی که من چطوریم استیو. هیچوقت از خودم تعریف نکردم.”
استفانی تا به حال اینقدر هیجان زده نشده بود. گرمای کیر تیم، وزنش، اندازه باورنکردنی‌اش. داشت چیزی به ذهنش القا میشد. نیاز داشت ببوستش توی دهانش ببره، و به طور غیر قابل توصیف، جاهای دیگر.
کنترل غرایزش را به دست گرفت و به سادگی ادامه داد به حرکت دادن کیر چاق و زیبا در دستانش. به بیضه‌های سنگینش نگاه کرد، هنوز باور نمی‌کرد که چقدر بزرگ‌تر و گوشت‌آلودتر از شوهرش هستند. باید حداقل دو برابر بیضه‌های استیو بودند. ناگهان متوجه شد که لب پایینی‌اش را گاز گرفته است.
تیم حالا به سمت استفانی نگاه کرد،. می‌توانست بفهمد که او از اندازه‌اش مجذوب شده است، که برایش تعجب‌آور نبود، اما این موضوع اعتماد به نفس او را بسیار افزایش داد. صحبت کرد، در حالی که به سینه‌های باورنکردنی‌اش که بالا و پایین می‌پریدند نگاه می‌کرد: “که گفتی چهار هفته ظرفشویی هاان؟” تصمیم گرفت که کمی شوخی به این موقعیت اضافه کند.
استفانی سرخ شد، اما ادامه داد و او را نوازش کرد. حالا از هر دو دستش استفاده می‌کرد، طول آن را با لذت کاوش می‌کرد و گاهی بیضه‌های داغش را نوازش می‌کرد. لبخندی زد و پاسخ داد: “فکر می‌کنم دو هفته کافی باشه. بهت تخفیف داشتن کیر بزرگ می‌دم.”
تیم به شنیدن تعریف او از اندازه‌اش، به ویژه در مقابل چشمان شوهرش، دیوانه شد. به طور غریزی دست دراز کرد و دوباره سینه‌های او را گرفت، به خاطر آورد که چند بار در خواب دیده بود که دور کیرش پیچیده شدن. حالا متوجه شد که این لحظه برای تحقق آن خیال‌پردازی است،
گفت: “می‌خوام شانسم رو امتحان کنم، و چیزی که تو دستات داری بینشون ببینم حرکت میکنه.” به سمت کشاله‌ی رانش اشاره کرد وقتی این حرف را زد. استفانی بلافاصله فهمید که چه چیزی می‌خواهد، به صورت غریزی دوست داشت تسلیم درخواستش باشه هرچی دوست داره ازش بخواد.
او به زانو درآمد، باسن را به سمت شوهرش گرفت در حالی که به سمت تیم روی مبل نگاه می‌کرد. استفانی وقت تلف نکرد، هر سینه‌ بزرگش به زور در دستانش گرفت و به آرامی آنها را به هم فشرد. کیر بزرگ و مردانه‌ی تیم حالا بین آنها بود. تیم ناله کرد وقتی احساس کرد کیر متورمش بین سینه های استفانی حبس شده، و بلافاصله فهمید که زودی آبش خواهد آمد. واقعیت این لحظه به طور غیر قابل توصیفی ممنوع بود، و می‌دانست که آن را به خاطر خواهد سپرد.
استفانی شروع کرد به بالا و پایین کردن سینه‌هاش روی کیر تیم.
به چند باری فکر کرد که استیو و او سال‌ها پیش سعی کرده بودند که اینو حالت را تجزیه کنند، و هر جلسه با خنده‌های مسخره بازی به پایان می‌رسید وقتی کیر کوچک‌ استیو در میان سینه‌هاش گم می‌شد. این بار کاملاً متفاوت بود، کیر تیم با افتخار ایستاده بود، و استفانی حس رضایت را دریافت می‌کرد در حالی که از لمسی که سینه‌هاش از این کیر مردانه دریافت می‌کرد لذت می‌برد. به پایین نگاه کرد. سر باد کرده کیر تیم نزدیک به انفجار بود، و بوی آبش حس کرد.
دیدن سینه‌های بزرگش که بالا و پایین کیر او می‌رفتند بیش از حد سکسی بود، و تیم ناله کرد، با لذت منفجر شد. اولین رشته شلیک شده مستقیم به چانه‌ش خورد، آب تیم رشته به رشته، به بالا پرتاب میشد و برمیگشت، روی پوست صاف گردن و سینه‌های زیبا پاشیده شد. او نمی‌توانست باور کند که چقدر زیاد آمده، و سینه‌هاش همچنان به بالا و پایین کیر تیم حرکت داد تا همه آبش روی سینه اش خالی بشه و لذت بیشتری به او بدهد.
وقتی غبار فرونشست و سینه‌هایش با آب تیم پوشیده شدند، استفانی انگار از حالت خلسه بیرون آمد. ناگهان احساس وحشت کرد و به سرعت بلند شد، به سمت شوهرش چرخید. انتظار داشت که او را خشمگین ببیند، یا شاید حتی از اتاق خارج شده باشد. اما با کمال تعجب دید که او شگفت‌زده است، شلوار جین‌اش از باد کرده بود.
استیو نمی‌توانست چشمانش را باور کند. کلماتی برای توصیف اینکه همسرش چقدر سکسی به نظر می‌رسد وجود نداشت. وقتی استفانی چرخید، سینه‌های بزرگش از حرکتش تکان خوردند. آنها با مقداری زیادی از آب تیم پوشیده شده بودند، به حدی که انگار چندین مرد روی آنها خودشون تخلیه کرده بودند. قبل از اینکه کلمه‌ای بگوید، او دو قدم به سمت او برداشت و دستش را گرفت.
“بالا نیازت دارم.”

نوشته: sexparty

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18