رفتن به مطلب

داستان سکس گی پسر ورزشکار


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


باور و دیاکو
 

چند وقتی بود والیبال کار می‌کردم. قدم متوسط بود و تقریباً لاغر محسوب می‌شدم برای همین نقش لیبرو رو داشتم. واليبال باعث نشد قدم چندان بلند بشه اما باسن خوبی بهم داده بود که به عنوان یه پسر داشتنش چیز خاصی محسوب نمی‌شد.
امروز از طرف مدرسه تمرین داشتیم. سال آخرمون بود و می‌خواستیم امسال اول بشیم پس باید بیشتر تمرین می‌کردیم. من یه تی‌شرت ساده با یه شرتک کوتاه پوشیده بودم‌. یه کم معذب‌کننده بود ولی راحت‌ترین لباس‌هایی بودن که داشتم.
وقتی داشتم می‌رفتم سمت دست‌شویی، چند تا پسر از یه تیم دیگه که قرار بود باهاشون تمرین انجام بدیم داشتن یه جوری بهم نگاه می‌کردن. بدجور معذب شده بودم.
نفهمیدم کی یهویی یه ژاکت دورم پیچید. آستین‌هاش رو نگه داشتم تا نیفته و بعد به طرف نگاه کردم. دیاکو بود.
_سلام.
جواب داد: بهم سلام نکن!
_هی! این رفتارا چیه؟
هیچی نگفت و فقط دست‌هاش که رو کمرم بود رو سفت‌تر کرد.
_با خودت چی فکر کردی که همچین لباسِ… بازی رو پوشیدی؟
گفتم: تو کی باشی که همچین سوالی بپرسی؟ فقط یه هم‌تیمی‌ای!
_آره من فقط یه هم‌تیمی‌ام ولی حقیقت تغییری نمی‌کنه که عملاً می‌خواستی اون پسرا بهت نگاه کنن! من فقط مراقبتم.
عصبانی شدم.
_من این لباسارو پوشیدم چون راحت بودن الاغ!
_راحت؟ بیشتر انگار می‌خواستی مرکز توجه باشی.
جواب دادم: چرا داری مثل دوست پسرای حسود رفتار می‌کنی؟
کمی قرمز شد: حسود؟ برو بابا من فقط می‌خوام ازت در برابر اونا محافظت کنم.
_چرا اصلاً باید یه مرد از یه مرد دیگه خوشش بیاد؟ اونا یه مشت منحرفن چه صنمی به من داره.
اخم‌هاش رفت تو هم.
_درسته اون پسرا یه مشت مریضن ولی هر پسری که از یه پسر دیگه خوشش می‌آد مریض نیست! فکر نمی‌کنی افکارت یه کم قدیمی شده؟
_خب حالا انگار چی گفتم. راستی من می‌خوام بعد از کلاس با چند تا از بچه‌ها خونه جمع بشیم گیم بزنیم. می‌آی؟
پرسید: گیم؟ چه گیمی حالا؟
_نمی‌دونم والا.
_نمی‌دونی و من رو دعوت می‌کنی؟
_بقیه‌ی بچه‌ها قراره تصمیم بگیرن.
_اوکیه می‌آم ولی سرش یکی بهم بدهکاری.
خندیدم: حله داداش.
با یه لبخند محو روی لب‌هاش گفت: حالا نمی‌خواد انقدر مشتاق به نظر برسی.
خندیدم و هیچی نگفتم.
بعد از تموم شدن تمرین با هم سمت خونه‌م راه افتادیم.
_امیدوارم دوستات یه مشت خرخون حوصله سر بر نباشن.
_نه خیرم خیلی هم باحالن.
نزدیک خونه بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد. با یه هاله‌ای از ناراحتی تماس رو قطع کردم.
_چیزی شده؟
اون پرسید. جواب دادم: نه فقط یه مشکل خانوادگی واسه دوستم پیش اومده می‌گه نمی‌تونه بیاد. بقیه رو هم قرار بود اون بیاره پس کلاً کسی نمی‌آد.
_اوه. پس شاید بهتره من برم.
_نه. حوصله‌م سر رفته. حالا که رسیدیم بیا یه کم بازی کنیم بعد برو.
بدش نیومد: باشه. حالا چه نوع بازی‌ای تو سرت داری؟
خندیدم.
_بی‌شعور منظورت چیه؟
ادای مظلومارو درآورد.
_مگه نگفتی می‌خوایم بازی کنیم؟ نمی‌تونم یه سوال ساده بپرسم؟ تو کسی هستی که گفتی بریم بازی کنیم.
_خفه شو و بیا تو.
دنبالم اومد تو خونه. خونه‌مون تقریباً بزرگ بود. راهنماییش کردم تا توی اتاقم. سیستم بازی اون‌جا بود.
_این اتاقم و اینم سیستم بازی.
ابروهاش بالا رفت.
_اتاقت خوشگله. ولی انتظار نداشتم سیستم داشته باشی.
_به هر حال… قراره چی بازی کنیم؟
مکثی کرد و بعد با لبخند شیطانی کوچیکی گفت: کلی کار هست که می‌تونیم انجام بدیم. بازی کنیم، فیلم ببینیم یا…
به من نزدیک‌تر شد و ادامه داد؛ می‌تونیم همو بهتر بشناسیم.
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه می‌تونیم درباره‌ی خودمون صحبت کنیم. سرگرمی‌هامون، چیزایی که دوست داریم…
_حوصله‌سربرن.
_خب چیکار کنیم پس؟
جواب دادم: نمی‌دونم.
پرسید: واقعاً نمی‌دونی؟ تو حداقل باید بدونی دلت می‌خواد چیکار کنی. یا نکنه بیش از حد مضطربی؟
_چرا مضطرب باشم؟
قدم دیگه‌ای به سمتم برداشت.
_چون من این‌جام، توی اتاقت و به نظر نمی‌رسه بدونی دلت می‌خواد چیکار کنی.
واقعاً مضطرب بودم. من تازگی‌ها یه جورایی شک کرده بودم که ممکنه گی باشم و دلیل اصلیش… دقیقاً جلوی روم بود.
در حالی که صورتش فقط چند سانت باهام فاصله داشت، گفت: تو قطعاً نگرانی. می‌دونی این یه جورایی… کیوته.
قرمز شدم. گفتن همچین حرفی از اون عادی نبود.
_هی تو!
_چیه؟ نمی‌تونی نزدیک من بودن رو تحمل کنی؟
_هی…
_مشکل چیه؟ تو که به هر حال قرار نیست منو از خودت دور کنی، می‌کنی؟
نه نمی‌کردم. من از این فاصله‌ی نزدیک بینمون لذت می‌بررم ولی قرار نبود اینو بهش بگم.
ولی انگار اون یه چیزایی فهمید.
_بگو اگر که خوشت می‌آد. قرار نیست قضاوتت کنم.
_من… من…
_چی؟ بگو.
جلوی چشم‌هام رو گرفتم و خیلی ناگهانی و با خجالت گفتم: خوشم می‌آد.
خندید. اون کصکش می‌دونست. قطعاً نگاه‌هام رو روی خودش حس می‌کرد.
_می‌دونستم. از این فاصله‌ی نزدیک بینمون خوشت می‌آد، آره؟
با صدای آرومی گفتم: آره اگه تو نزدیکم باشی.
_واقعاً؟ پس تو فقط منو این همه نزدیکت می‌خوای؟ فقط می‌خوای من لمست کنم؟
لعنت. آره می‌خواستم. می‌خواستم لمسم کنه، لمسش کنم. فکر کنم از انتظار توی چشم‌هام متوجه شد چی می‌خوام که نزدیک اومد. دست‌هاش رو گذاشت دور کمرم و من رو آروم به خودش چسبوند. نمی‌تونستم حتی درست نفس بکشم. این برای من زیادی بود.
با دیدن واکنش‌های بدنم و تند نفس کشیدنم خنده‌ش گرفت.
_آروم باش. فعلاً فقط داری گرمای تنم رو حس می‌کنی، اونم با دو تا پارچه مانع.
_لعنت بهت… این… مشکل این نزدیکی نیست. مشکلی اینه که…
_حرفت رو کامل بزن.
_مشکل اینه که من… بیشتر می‌خوام.
تقریباً بلند خندید. لعنت بهش.
_فقط کافیه بخوای و من بهت می‌‌دمش.
صداش زدم: دیاکو.
_جانم باور.
_من نمی‌خوام این فقط چند تا لمس ساده باشه. نمی‌خوام فقط سر لذت لمسم کنی. نمی‌خوام فردا برات همون باور قبلی باشم. من… من دوستت دارم. نه فقط جسمت رو، که خودت رو می‌خوام. درک می‌کنم اگه تا این‌جا اومدنت فقط برای لذت بوده باشه ولی می‌شه اگر فقط لذته عقب بکشی؟
لبخند نرمی روی لب‌های نرم‌ترش پدید اومد.
_باور… اگه این خیالت رو راحت می‌کنه، منم گی‌ام و نزدیک شدنم بهت برای این بود که ازت خوشم می‌آد، خب؟ نگران این نباش که فراموش کنم.
حرفاش بهم دل‌گرمی داد. آروم سرم رو جلو بردم و قبل از بوسیدنش گفتم: این خونه حالا حالاها خالیه.
می‌خواستم کنترل بوسه رو به دست بگیرم ولی نذاشت. آروم ولی عمیق لب‌هام رو مک می‌زد جوری که حس می‌کردم دیگه لبی برام نمونده. چیزی رو زیر شکمم حس می‌کردم؛ یه حس عجیب و جدید. به نفس نفس افتاده بودم و لمس دست‌هاش روی گردنم، کمرم و باسنم باعث می‌شد دلم بخواد ناله کنم. دست‌هام رو توی موهاش فرو کردم و کمی عقب کشیدم.
_لطفاً… من… بیشتر… بیشتر می‌خوام.
لبخندی زد و شروع کرد به درآوردن لباس‌هاش. بدنش ورزیده و زیبا بود. از من سفیدتر دیده می‌شد ولی نمی‌شد تفاوت زیاد هیکلش با من رو نادیده گرفت.
من هم کمکش کردم تا لباس‌هاش رو راحت‌تر دربیاره. در واقع بیشتر دلم می‌خواست لمسش کنم. وقتی کمی خجالتم کمتر شد لب‌هام رو جلو بردم و گردنش رو بوسیدم. در همین حین اون شروع کرد به برهنه کردن من. موقع درآوردن آخرین قطعه‌لباس، با شگفتی نگاهم می‌کرد.
_پسر… چقدر خوشگلی. چطور بدنت با وجود پسرونه بودن انقدر خواستنیه؟
تعریف‌هاش بهم حس خوبی می‌داد. باعث می‌شد بخوام همین الان براش ژست‌های مختلف بگیرم تا بتونه من رو در بهترین حالا تماشا کنه. اما حالا بیشتر می‌خواستم. خودم رفتم جلو و بوسه رو از سر گرفتم. هم‌زمان به سمت تخت رفتیم. صدای بوسه‌مون همه جای اتاق پیچیده بود.
من پشت روی تخت دراز کشیدم و اون اومد روم. دیاکو کم کم سرش رو پایین‌تر برد. رو گردنم مارک‌هایی به جا گذاشت و بعد رفت سراغ سینه‌هام و هم‌زمان پهلوهام رو لمس می‌کرد. ناخواسته ناله‌ی بلندی کردم. سینه‌ها و قسمتی از پهلوهام خیلی حساس بودن.
_بیشتر ناله کن. صدای ناله‌هات باعث می‌شن سخت‌تر بشم.
این حرفش من رو بیشتر هورنی کرد. دستم رو فرو کردم تو موهاش و هلش دادم پایین‌تر.
_هی پسر آروم باش. کم کم به اون‌جاها هم می‌رسیم.
در حالی که پوزخندی روی لبش بود و مشخص بود از اذیت کردن من لذت می‌بره این رو گفت.
_لعنت بهت. بیشتر می‌خوام. خواهش می‌کنم…
_هر چی باورم بخواد.
سرش رو پایین برد و حجم تحریک‌شده‌ی اون پایین رو کامل تو دهنش فرو کرد. برای ثانیه‌ای بی‌نفس شدم. انگار توی بهشت بودم. صدای خیسی برخورد زبون و دهنش با من همه چیز رو حتی بهتر می‌کرد.
_دیا-دیاکو… عاح بیشتر… زبونت رو دوست دارم.
دیاکو ادامه نداد. اعتراض کردم ولی در جواب فقط پایین‌تر رفت. لعنت. می‌دونستم می‌خواد چی کار کنه. می‌خواست منو دیوونه کنه.
با دست‌هاش لپ‌های نرم باسنم رو از هم فاصله داد و زبون گرمش رو بینشون فرو کرد. با این لذت بدون هیچ لمسی می‌تونستم بیام اما خودم رو کنترل کردم تا به جاهای بهتر برسه. من بیشتر می‌خواستم.
خیالم راحت بود که تمیزم چون نزدیک یه شبانه‌روز می‌شد که چیزی نخورده بودم.
سعی داشت زبونش رو داخلم فرو کنه و بعد از کلی خیس کردن من و حرکت دادن زبونش موفق شد. سر از پا نمی‌شناختم. ناله کردم و اسمش رو صدا زدم: عاح… دیاکو… بیشتر می‌خوام. خلاصم کن.
توی چشم‌هام اشک جمع شده بود. دیاکو آروم بالا اومد.
_کمکم می‌کنی آماده بشم؟
سر تکون دادم و به سمت عضوش رفتم. کمی با دست‌هام لمسش کردم. رگ‌های برجسته و کبودرنگی داشت که حتی تحریک‌کننده بود. آروم دهنم رو باهاش پر کردم. چیز نرم و گرم و خوشایندی بود. از مزه‌ش خوشم نمی‌اومد ولی این باعث نمی‌شد که ازش لذت نبرم. سعی کردم حرکات اون رو تقلید کنم پس زبونم رو روی دیکش کشیدم و با دست‌هام قسمت‌هایی از دیکش که نمی‌تونستم با دهنم بهش لذت بدم رو می‌مالوندم. صدای ناله‌های بمش باعث می‌شد اعتماد به‌نفس بیشتری بگیرم و حتی بیشتر تحریک بشم.
_بسه.
ادامه ندادم. آروم اومد روم. دست‌های جذابش رو به سمت دهنم آورد و گفت: اگه لوبریکانت نداری باید خوب دست‌هام رو خیس کنی.
_کاندوم هست ولی لوب نه.
بعد از گفتن این حرف انگشت‌هاش رو تو دهنم بردم و سعی کردم خیسِ خیسشون کنم. دیاکو انگشت‌هاش رو به سمت سوراخم برد و اول یکیش رو واردم کرد. اولش تحمل اون یکی هم سخت بود ولی بعد از گذاشتن سومین انگشت فقط عضوش رو می‌خواستم.
_دیاکو…
_جانِ دیاکو…
_می‌خوامت. می‌خوام توی خودم احساست کنم.
_مطمئنی که آماده‌ای؟
_فقط انجامش بده.
بعد از قرار دادن کاندوم روی دیکش، سر عضوش رو بینش لپ‌های باسنم گذاشت و به آرومی حرکت کرد. سرش به راحتی داخل شد ولی برای ادامه‌ش آماده نبودم. این رو فهمید و گفت: صبر می‌کنم هر وقت که آماده بودی بهم بگو حرکت کنم.
بعد از چند ثانیه بهش گفتم که می‌تونه بیشتر پیش بره. بیشتر حرکت کرد و این‌دفعه که دید کمتر اذیت می‌شم، به آرومی همه‌ی خودش رو واردم کرد. یک لحظه از شدت لذت کمرم رو قوس دادم و خودم رو بهش نزدیک کردم. بعد از چند ثانیه بهش گفتم: حرکت کن.
بعد از چند ضربه صدای ناله‌هام بلند شد و اون فهمید باید به کجا ضربه بزنه تا بیشتر لذت ببرم. درد و لذت با هم ترکیب شده بود. تن‌هامون عرق کرده بود و من نمی‌تونستم قوس دادن کمرم رو کنترل کنم. دیاکو سرش رو جلو آورد و همزمان با کوبیدن داخلم شروع به بوسیدنم کرد تا توجهم رو از درد کمتر کنه.
هر دو در اوج لذت بودیم. بهش گفتم: دیاکو… نزدیکم.
_منم. لعنت.
حرکتش رو سریع‌تر کرد. صدای ناله‌ها و برخورد تن‌هامون با هم اتاق رو پر کرده بود.
با یک دست پهلوم رو نوازش می‌کرد و دست دیگه‌ش رو دور عضوم پیچیده بود و حرکت می‌داد تا بهم لذت بیشتری بده.
چند ثانیه‌ی بعد هر دو با ناله‌ی عمیقی اومدیم؛ اون توی کاندوم و من توی دست‌های اون رو روی شکمم.

نوشته: Violetta.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18