رفتن به مطلب

داستان سکسی، عشق من زندایی


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


چشم های زندایی - 1
 

غروب پاییز بود ، هوای بارونی شمال که حس و حال یه نوجوون 16 ساله رو می‌بره به سمت عشق و عاشقی و غم و خوشحالی ، همه با هم
بعد تعطیل شدن دبیرستان چند دقیقه راه بود تا ایستگاه تاکسی ، همیشه شیفت عصر بودیم ، قدم زنان می‌رفتیم تا ایستگاه تاکسی ، یه مدرسه دخترونه هم با فاصله کمی از ما بود ، نمی‌دونم تا اون موقع من دقت نکرده بودم یا اون بارون و غروب پاییزی کار خودشو کرده بود ، چند لحظه چشم تو چشم شدیم ، چند قطره بارون رو موهای سیاهش بود ، چشم های درشتش ماتم کرد ، چند ثانیه تو خودم بودم که از پشت دوستم تشری زد که سوار میشی یا بریم ، برای یه پسر درسخوان که همش سرش تو کتاب و دفتر بود صحنه ی عجیبی بود ، برای بار آخر خوب نگاهش کردم و سوار ماشین شدم ، دلم آشوب بود چشم های درشت مشکیش هر لحظه جلوی چشام بود با خودم کلنجار میرفتم ، چندروز همین جور گذشت ، هر روز با این امید که تو ایستگاه تاکسی ببینم و چند ثانیه نگاه کنم می‌گذشت ، نه جرات حرف زدن داشتم و نه اصلا می‌تونستم حرفی بزنم ، چشم های زیباش شده بودن رویای شبانه ام ، شب و روزم با فکر بهش سپری می‌شد ، هم محله ای بودیم ، قشنگ میشناختمش ، خونمون با ساحل دریا چند دقیقه فاصله داشت ، از درس و مشق فاصله گرفتم و همش بعد مدرسه تا ساعت هفت و نیم هشت ، یه گوشه ساحل می‌نشستم و چند تا چوب آتیش میزدم و زل میزدم به دریا ، شاید اون روزها فقط اون صدا منو آروم میکرد پسر لاغر استخوانی که با قد دیلاق مثل نردبون و وزن کمش که خودش رو حالا عاشق دلباخته میدید ولی چون بار اولش بود نمی‌دونست چیکار کنه ، چندین ماه اینجوری گذشت ، خرداد شد و امتحان های پایان ترم رو دادیم و خوشحال از اینکه امسال تموم شده و ناراحت از اینکه دیگه تا اول مهر نمیتونم همون چند ثانیه جلوی ایستگاه تاکسی ببینمش و باید خودم رو سه ماه با خیال چشم های درشتش سرگرم کنم که باز ببینمش
اواسط تابستون بود و هوا شرجی و گرم ، زیر کولر دراز کشیده بودم و خودم رو کنار اون دست تو دست و قدم زنان ، تصور میکردم و اصلا تو حال خودم بودم و فارغ از دنیا و حس و حالش ، همه‌ی هم سن و سال های من برای کنکور آماده میشدن اونوقت من با عشق خیالی خودم زندگی می‌کردم ، تو همین حین دیدم که مادرم داره تکونم میده ، انگار که یه هندزفری رو تازه از گوشت در آورده باشی ، متوجه شدم که چندین بار صدام کرده ولی من غرق در افکارم بودم ،
*مگه با تو نیستم پسر کجایی نیم ساعته دارم صدات میزنم ، تو درس نداری ، کنکور نداری ، بچه تو که این همه درس خوندی حالا اومدی آخرش خل شدی ؟
راست می‌گفت منی که رویای دانشگاه رو داشتم همه چی رو بیخیال شده بودم و رفته بودم هپروت خودم میخواستم بگم ، میخواستم بگم مامان من عاشق شدم ، میخواستم بگم مامان چندین ماهه دارم باهاش زندگی میکنم ، میخواستم بگم مامان …
که یه دفعه گفت پاشو آماده شو بریم خونه مامانم ، گفتم چی شده این وقت ظهر ، گفت برا دایی مهرانت جواب بله رو گرفتیم ، گفتم دایی مهران ؟
گفت آره دیگه چند روزه سر سفره داریم با بابات حرف می‌زنیم که مهران میخواد زن بگیره منم چند نفر رو معرفی کردم و از یکی خوشش اومد و با مامانش رفتم حرف زدم و دیروز رفتیم خواستگاری ،
تا گفت خواستگاری خیلی ناراحت شدم گفتم حالا دیگه من غریبه شدم همه چی رو بریدین و دوختین الان که تموم شده بهم میگین
گفت والا تو ک انقدر تو خودتی نه حرف می‌شنوی نه کاری میکنی نه درسی می‌خونی فقط زل میزنی به یه جا میخندی و بعضی وقتا اخم میکنی ، چند بار به بابات گفتم که این پسر رو ببریم دکتر گفته نه جوونه طبیعیه
دروغ میگفت ، میخواست دست پیش رو بگیره پس نیوفته که چرا همه چی رو از من پنهون کردن ، گفتم ماجان من نمیام تا اینجا ک رفتین منو یادتون نبود حالا چی میخوایین ، گفت صبح رفتن آزمایش جوابش اوکی بوده عصر مهمونی و عقد کنونه ، بچه پاشو چرا با من بحث میکنی و شروع کرد داد و بیداد که کم آوردم و زود تسلیم شدم
لباس مهمونی پوشیدیم و دو کوچه اونورتر خونه مامان بزرگ بود ، وقتی رسیدم اصلا فکر نمی‌کردم چی تو انتظارم هست ، قراره چی بشه ، همه تقریبا جمع بودن و از صداشون معلوم بود مشغول بزن و برقص و شادی هستن ، خودمو آماده کرده بودم که رفتم تو قبل همه چی مستقیم برم سمت دایی مهران و کلی دلخوری و ناراحتی خودمو غر بزنم بهش بعدش به زندایی جدیدم تبریک بگم و آرزوی خوشبختی کنم برای هر دوتاشون ، تو ذهنم تموم مراحل راتمرین می‌کردم که در پذیرایی رو باز کردم که با برنامه ریزی خودم برم جلو که جلو در حس کردم خشک شدم ، چی می‌دیدم خدایا
چی شده بود اصلا
چرا اینجوری شدم انگار برق گرفت منو
عرق سردی تموم بدنم رو گرفت انگار که عزرائیل جلوم باشه ، که یهو شوهر خالم دستم رو گرفت کشید داخل ، نمی‌تونستم پلک بزنم فکر میکردم خوابه ، خدا خدا میکردم بیدار بشم از خواب ، دیدین یه خواب بد میبینین وقتی بیدار میشین انقد خوشحالین که خواب بود ، به امید اینکه خواب باشه فقط منتظر بودم ، منتظر بودم از خواب بیدار شم و بلند داد بزنم از خوشحالی ، صدای دایی مهران منو به خودم آورد دهنم خشک شده بود
گفت دایی جون جن دیدی یا انقدر از دستم ناراحتی که نمی‌خوای باهام حرف بزنی ، داشتم می‌شنیدم ولی تموم روح و بدنم تو چشمام بود و زل زده بودم به چشمان سیاه درشت یک آشنا ، همون نگاه و همون چشم ها که حالا باید قبول میکردم خواب نیست و قراره قبول کنم و باور کنم که این چشم هارو هر روز باید ببینم و نگاه کنم و بهش بگم زندایییی

ادامه دارد …

نوشته: لسان غریب

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18