chochol ارسال شده در 18 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین عاشقانه های مادرانم - 1 سلام دوستان امید هستم این یک داستان عاشقانه بلند هست که برگرفته از یک ماجرای واقعی هستش،،هرگونه تشابه اسمی اتفاقی میباشد…وقتی۵سالم بود…مامانم طلاق گرفت…و منو پدرم و تنها گذاشت…بابام وضعش خوبه راننده تریلی هستش و بسیار پولداره چندتا ماشین و راننده داره…و الان هم هنوز میره جاده…عشق ماشین سنگین داره…من خودم هم پایه یک دارم اما شغلم چیز دیگه ایه…البته الان زن و بچه هم دارم…این ماجرا مال سال۸۲اون زمانهاست که تازه سیستم توی خونه ها مد شده بود هرکی هرکی نداشت…من به واسطه تکنولوژی که توی خونه بود زود با سکس و این مسائل آشنا شدم…بابام ترکیه و کشورهای آسیای صغیر و دور زیاد میرفت.و همیشه وقتی برمی گشت فیلمهای سوپر جدید زیاد می آورد…و.وقتی میومد خونه دوشب اول رو مست کوس میگایید…و عشق کون هم بود…اون هم کی رو…؟؟نامادری مهربون و خوب منو…مادر خودم که منو ول کرد رفت.ولی پدرم سال بعد زمانیکه۶سالم بود دوباره با دختر یکی از فامیلها ازدواج کرد بنام منصوره خانوم و شد مادر من…خیلی خیلی مهربون و دوست داشتنی بود و هست.وکلا ۲۰سالش بود.با من۱۴سال اختلاف سنی داره.ووقتی۷سالم شد خواهرم میترا بدنیا اومد.پدرم در ماه فقط شاید ۵یانهایت۱هفته خونه بود بقیه رو جاده بود.ولی وقتی هم بود…به شیکم و زیر شیکمش ستم نمیکرد…خوب میخورد و خوب میکرد.خشن سبیل کلفت ولی بسیار دست و دلباز و مهربون بود…خونه از خودمون بود.طبقه پایین ماشین سواری خودش که سال۸۲یک زانتیای تمیز داشت و میزاشت با وسایل کامیونهاش…و طبقه بالا خونه بسیار شیک و بزرگی داشتیم و داریم که تراس ۳تا اتاق خواب یکی هستش…و رو به حیاط خونه که داخلش دو تا درخت گردوی قدیمی بزرگ هست باز میشه…سال۸۲من۱۷سالم بود خوش قدوبالا و خوش کیر…سال۱۱ بودم…پیش دانشگاهی…سیستم داشتم.چندتایی کون هم گاییده بودم.اما هنوز کوس نصیبم نشده بود.اتاق منو میترا یکی بود.خواهر ده ساله و تپل من…ناز سفید از سنش بزرگتر میخوره…مث مامانش منصوره گوشتیه،توی سن ۱۳تا۲۰سال نوجوانها مخصوصا پسرها از لحاظ شهوت مخشون تعطیله به درز دیوار هم رحم نمیکنند…هر کی میگه نه.سر خودش کلاه میزاره.من خونه دوستم رفتم اتاقش شورت مادرشو توی بالش رد کرده بود کیرشو بهش میمالید.اونوقت من که ویدئو خونه بود،سیستم بود.نامادری خوشگل با چندتا خاله ناتنی زیبا داشتم که دوتا شون تقریباهمسن من بودن توی خونه آزاد بودن.آبجی خوشگل کون بزرگ که همیشه شبها کنارم میخوابید خونه بود،چی میکشیدم از شق درد.وبدی کار اینجا بود که هم منصوره هم خاله های ناتنی هم خواهرم بعضی وقتا شبها چون پدرم نبود…با شورت و جوراب دامن اون زمونها مد بود.میخوابیدن.شب پتو که از روی بدنشون کنار میرفت. تمام کوس و کون می افتاد بیرون…در ضمن پدرم منو از خودش هم بیشتر دوست داره چی برسه به دیگران…توی۱۵سالگی تریلی میروندم،پس پدرم هر چی میخواستم برام فراهم میکرد.تقریبا آخرای سال تحصیلی بود دم خرداد.سر کلاس بودم.معاون مدرسه اومد گفت امید،بیا مادرت اومده کارت داره…گفتم مامان منصوره چکارم داره…چرا اومده اینجا؟وقتی رفتم توی دفتر یک خانوم۴۰به بالا لاغر شکسته ولی زیبا با یک دختر۱۱ساله که فهمیدم اونم خواهر ناتنی منه.از مادر یکی هستیم تا منو دید محکم بغلم کرد.عزیزم پسرم فدات بشم…چند ساله ندیدمت.دلم برات یه ذره شده بود…محکم منو فشار میداد به خودش و سینه های لاغرش…گفتم ولم کن خانوم مادر مادر.پسرم پسرم اصلا تو کی هستی؟؟مامان من خونه است…گفت نه پسرم من مادرتم…توی شناسنامه ات رو ببین فاطمه…گفتم گیرم که راست بگی…توی این چند سال کجا بودی؟مادرم اونه که بزرگم کرده.بهم رسیده جوونیش رو پای من گذاشته،چند ساله یکبارهم ندیدمت شکلتو یادم نمیاد.گفت بخدا من بندر عباس بودم.پسرم من اصالتا بندری هستم تو یک نسلت بندری هست…دایی داری خاله داری…کس و کار داری…بابات وقتی طلاقم داد دیگه نذاشت ببینمت…من هم راهم دور بود…پدر و برادرهام نمیزاشتن ببینمت…ازدواج کردم.این خواهرته.،الان چون بابای فریبا همون دختره رو میگفت…منتقل شده اینجا ما هم بعد امتحانات خواهرت اسباب میکشیم اینجا…عزیزم.باید دیگه بیشتر همدیگه رو ببینیم…چیزی نگفتم. حتی خداحافظی هم نکردم…برگشتم سر کلاسم…چند روزی دپرس بودم…خوب غذا نمیخورم و خوب سرحال نبودم…منصوره چندبار پرسید ولی جوابشو ندادم…تا پدرم برگشت…رفته بود حموم صدام زد پسر امید بدو بیا پشت بابا رو محکم کیسه بکش ببینم چقدر زور داری…رفتم حموم گفت مادرت میگه…چند روزه بی حالی چی گندی زدی که حالت خرابه…با لباس ولو شدم کف حمومه خیس…بابام گفت هوی چته بگو ببینم…گریه کردم…گفت پسر جان چت شده…تمام جریان رو بهش گفتم. پدرم خیلی مرده…یعنی راننده های جاده خیلی مرد هستن.چون سختی زیاد کشیدن و لوطی هستن اهل دروغ جفنگ نیستن.گفت اون راست میگه…اصلا همون پدر و برادرهای کوسکشش نزاشتن ما زندگی کنیم اگه نه خودش خوب بود…دیگه مرد شدی غصه نخور گناه داره ایندفعه اومد تحویلش بگیر…حالا پاشو خودمون رو،بشوریم بریم بیرون.گفتم ولی بابا…گفت ولی نداره.من پدرتم اونم مادرته…گفتم پس مامان منصوره چی؟گفت نور چشم هر دومون…تو مرد هستی نباید دل زنی رو بشکنی حتی اگه بهت بدی کرده باشه.پس فرق زن و مرد چیه.؟من طلاقش ندادم…خودش طلاق گرفت…گفت من از خانواده ام دورم تنهام…تو هم نیستی ماهی گاهی خونه ای…دیگه تنها نمیتونم.که بعدا پشیمون شد.اون طلاق گرفت…برای همون روی برگشتن نداشت…برگشتم بیرون از حموم لباس پوشیدم منصوره گفت چته امید جان پسرم…محکم بغلش کردم…از وقتی بزرگتر شده بودم زیاد بغلش نمیکردم…محکم بوسیدمش…گفتم تو فقط مامان منی نه کس دیگه.فقط تو…حتی اگه دوستم هم نداشته باشی…بعدش زودی زدم بیرون…جلوی خونه ما پارک بزرگیه گاهی با دوستام اونجا جمع میشیم،وقت ناهار هم بود،ولی خونه نموندم.خیلی احساساتی شده بودم،زیر درخت روی نیمکت پارک بودم…دیدم صدای منصوره میاد امید کجایی پسرم…رسید پیش من.نشست کنارم.گفت حالا فهمیدم جریان چیه؟چند روزه پکری؟پس مامان اصلیت رو دیدی…پس بین من و اون موندی…گفتم نه اصلا فقط خودت…به اون هم گفتم…فقط منصوره جون مامان منه،بغلم کرد به خودش چسبوند.گفت روانی دیوانه…من اگه یکروز تو رو نبینم دیوانه میشم…مگه میزارم کسی تو رو یکروز ازمن بگیره…الان که مرد شدی مامانت پیداش شده…الان که دیگه شبها با خیال راحت میخوابم چون میدونم اگه شوهرم جاده است.یک مرد دیگه پسرم مث شیر اتاق بغل دستم خوابه خیالم از خودم و دخترم و خونه زندگیم راحته.تو رو بدمت مامانت که باهات چکار کنه…بیا بریم ناهار بخوریم…مث بچه گیهام محکم دستمو گرفت برد خونه…گفت من میخام چندساله دیگه برات زن بگیرم…نوه دار بشم تو پسر منی.خیلی دلم آروم شد…پدرم خندید.گفت کجایی کونی؟مردیم از گرسنگی.این و هم بگم که راننده ها بددهن هستن…شبش گرم بود…در پنجره ها باز بود شاخه های گردو رسیده بود روی تراس.حیاط تاریک بود.ساعت ۲رد بود.من تاساعت۱توی سیستم بودم…اون موقع نت دایال آپ بود.کارت اینترنت باید میخریدی. دائم نت قطع میشد.ولی فیلتر نبود راحت بودی.من هم توی همه سایتها کوس چرخ میزدم…موقع خواب شبهایی که خواهرم میترا با شورت و جوراب بود…آروم پتو رو میزدم کنار و کوس و کون تپل و کوچیکش رو نگاه میکردم و جق میزدم…و آروم بعضی وقتا شورت و میزدم کنار سوراخ کون تنگ وسفیدش رو،کوسشودیدمیزدم…بخدا دهنم آب میفتاد.دیده بودم کوس رو میلیسند…آروم بوس میکردم.کوسش بعضی وقتا بوی ادرار میداد.آخه میفهمیدم شاش خالی که داشت خودشو نمیشست…زود از دستشویی بیرون میومد…ولی شبهایی که حموم بود کوسش بوی شامپو و عطر میداد…اونشب منصوره جون ساعت یک بود.اومد گفت امید بخواب دیگه اگه پدرت بفهمه هرشب تا دیر وقت بیداری کامپیوترت رو ازت میگیره،فک میکنه درس نمیخونی.سیستم و چراغ رو خاموش کردم.پنجرها توری داشت اما بزرگ بود.و کشویی.نیم ساعتی توی تخت بودم که در اتاقم دوباره باز شد.ولی توی اتاق تاریک بود…چشمهامو بستم پلک نمیزدم یعنی خوابیدم.نمیدونم کی بود.که کلید برق و زد و بعدشم چک کرد رفت.امشب نمیدونم چی بود که موقع شام تا رفتم از یخچال نوشابه رو بیارم.پدرم.گفت امید برو از توی کله تریلی کیف منو بیار درش رو اگه باز کنی میفهمم دهنت سرویسه.جدی گفت.بعضی وقتها.کله تریلی رو شبهامیآورد دم پارک خونه.مخصوصا شبهایی که تازه اومده بود.البته کسی هم جریمه اش نمی کرد.رفتم کیفش رو آوردم سامسونت بود.رمزش رو میدونستم.اما دیدم از پنجره آشپزخونه که رو به پارک و خیابون باز میشد داشت منو چک میکرد.گفتم حتما چیز مهمیه که نمیخاد من بفهمم.اونشب حس کنجکاوی داشتم ببینم چی آورده که نمیخاد من ببینم.۲بار هم اتاق منو چک کردن.آروم پنجره کشویی رو بازش کردم رفتم توی تراس.تاریک بود.اتاقشون نور داشت.مطمئن بودم از لای شاخه ها منو نمیبینند،چون تاریک بود.بی سروصدارفتم…پنجره اتاق توری داشت و توش روشن بود.اوه اوه…هر دو لخته لخت بود.باور کنید کیر پدرم ۱۵سانت بود ولی اندازه اسپری بدن کلفت بود…بدنش پشمالو بود ولی پشمای کیرشو زده بود…ولی امان از منصوره جون…سینه های ناز متوسط…کمی آویزون که زیبایی خاصی بهش داده بود. بدن سفیدکوس تیره…توی اون سفیدی کوسش به چشم میزد.وخیلی هم تمیز پشتها رو زده بود اتوماتیک کیرم بزرگ شده بود.هم رو بوسیدن.منصوره نشست زیر پای بابام کیرشو ساک زد.بابام گفت نه پاشو بزار شیره به جونم اثر کنه کار دیگه باهات دارم.الان آبم بیاد بهم خوش نمیاد.گفت چکارم داری.حسن جون…در ضمن نگفتم اسم بابام ابوالحسن بود بهش حسن میگیم.البته که خودتون میدونید توی این جا و این سایت تمام اسامی مستعارند.مخصوصا ماجراهای واقعی مث مال من.گفت صبر کن.در کیفش رو باز کرد.ایوالله توی فیلمها دیده بودم اما از نزدیک نه.کیر مصنوعی آورده بود.کلفت مثل مال خودش.سفید و بلند از مال خودش بلندتر.منصوره گفت دیوونه این چیه.گفت اینو از بلغارستان،برات خریدم.مگه اون دفعه نگفتی کاش کیر تو سفیدتر و یککم بلندتر بود…میرسید ته ته کوسم…گفت عزیزم قربونت بشم.من مست دادن بودم نفهمیدم چی میگم…این سیاه قشنگ تو اینقدر کلفته که به زور میره توی من…اونوقت اینو چطوری بکنم داخلش؟خندید گفت میره میدونم میره…حتی دوتا باهم مث اون فیلمه که گفتی ببین الان خانومه چی حسی رو تجربه میکنه…گفت نه حسن جون بخدا میمیرم…مگه میشه میخوای منو بکشی پاره ام کنی.خندید گفت نه این هم پمادشه که بزنی روون بشه دردت نیاد.بگیرش دستت.گفت وای چی مث کیر نرمه…چی کلفته.گفت آره یادته توی قایق توی استانبول رفتیم گردش شلوغ بود گفتی دستم خورد کیر پسره داغ و کلفت بود.این هم ببین.زیرش دکمه داره میزنی حرارت داره.کمی گرم میشه و میلرزه…روشنش کردن صدای ویبره و نور چراغ داخلش معلوم بود…گفت حالا با کدوم شروع کنم…مال خودم.یا این.خارجی؟گفت نه اول خودت…بابام پشت به من کرد منصوره روی تخت رو به من دراز کشید…پاهاش بالا بود…وای چی کوسی داشت دلم رفت.پدرم چی کوسی ازش خورد.کیف کرد.کیرشو آروم چپوند داخلش و تلمبه میزد.گفت وای چقدر کوست گرم و نرمه…گفتش بکن عزیزم بکن.زیاد بکن میدونی که من دیر ارضام.باید زیاد گاییده بشم تا خوب سیر کیر بشم…بابام فقط چشم چشم میکرد.تا آبش اومد ریخت توی دستمال…گفت خانوم تکون نخور.نوبت مهمون خارجی که ازش پذیرایی کنی…ازون پماد یا ژل…زد بهش و آروم دادش داخلش…ویبره رو روشن کرد.منصوره گفت وای حسن دمتگرم چی آوردی؟کلفت و گرم و نرم توی کوسمو ماساژ میده…قربون دستت فدات بشم…حسن توکه نیستی دلم کیر میخاد…بعضی صبحهاکه میرم امیدوبیدارش کنم کیرش تو خواب شقه یادتو میفتم.دلم کیر میخواد اوف خوب شد اینو آوردی،بابام خندید گفت پسرمو از راه به در کنی خوشگل خانم.گفت دیوونه اون پسر من هم هست ها…بابام گفت ولی مث من نیست یکمم پخمه است.من اندازه این بودم بیست بار کوس گاییده بودم.منصوره خندید.گفت فک میکنی.از تو بدتره…چندوقت قبل که آبجیم کوچیکه معصومه خونه ما بود شب رفته بود سراغش و حسابی توی خواب بهش رسیده بود.دختره ترسیده بود صبح گلایه میکرد… وای تازه یادم اومد.اون شب خاله معصومه رو من چند بار انگشت فرو کردم کونش خودشو جمع کرد…بابام گفت ایوالله سراغ خوب کسی هم رفته…معصومه کون بزرگی داره…منصوره جون گفت حسن نکنه چشمات دنبال آبجیهای منه…بابام خندید گفت نه نترس…ولی چیزی نگو بزار پسره دلشو آروم کنه نره بیرون هرز بره…می خواست بگی معصومه پررو نشو تو روزی صدبار توی خیابون کونتو انگشت میکنندبه پسر ما که رسیدی شدی مریم مقدس.هر دو خندیدن…بابام گفت خوبه الان توشه…چندتا تلمبه باهاش بزنم کوست آماده است…گفت آره بزن…بابام چنددفعه محکم قدرتی تاته کیره رو کرد توی منصوره که آخ و اوخش در اومد…گفت وای که چقدر کلفته…داره آبمو میاره…ولی درد داره…بابام گفت نه ارضا نشو…کونت مونده.گفت نه تو رو خدا این بزرگه…از مال تو هم کلفت تر و بزرگتره…گفت میدونم این مال کوسه…پاشو دنبه ترش کن…اونم گوش میداد…بابام کیره رو بیشتر داد داخل و آروم از ژل ریخت روی کیرش و به زور و بلا و داد و بیداد…کیرش و داد داخل کون منصوره…اون هم آخ و اوف و اوخش بلند بود.بخدا طاقت ندارم حسن جان.مگه من جنده توی فیلمم…یکیش رو بکش بیرون.وای مامان.چقدر کلفتن…آخ مردم آخ خدا.بیچاره ام کردی.حسن در بیار کونمو خالی کن.کیرتو بکش بیرون.بابام گوش نداد.از صدای جیغ و دادش بیشتر خوشش میومد حال میکرد.گریه کرد حسن جون بی رحم تو که دوستم داشتی…پاره شد بدنم…باز هم گوش نداد.دوتا تلمبه دیگه زد و ریخت توی کونش.گفت اینقدر حال کردم که برای بار دوم باید بیست دقیقه میگاییدمت اما دودقیقه نشد آبم ریخت…کیف داد.کشید بیرون هر دو تا کیر رو…منصوره بیحاله بیحال شد.با گریه گفت حسن دردم میاد.کمرمو بمال…وای مامان…چقدر بد بود.کوسم پاره شد.کونم داره میسوزه.سوراخ کونش بسته نمیشد…دمرو پشت به من بود.آب کیر من تمام شلوارموخیس کرده بود.برگشتم اتاقم با وجودیکه همش فک میکردم…اما زود خوابم برد.صبح که نه،ساعت۱۰بیدار شدم.بابام و منصوره نبودن.میترا کارتون میدید. زودی رفتم حموم شورت و کرست منصوره اونجا بود…یعنی همیشه میدیدم اما اینبار…دیدم فرق داشت.با پدرم از خیابون با کلی خرید برگشتن…تازه یادم اومد.ای بابا خب چند روز دیگه…تولد من هم هست دیگه آخرای خرداد بعد امتحانات تولد من بود.ولی اولای تیر تولد آبجیم.بخاطر همون تولد هر دومون رو توی یک روز برگزار میکردن و مهمونها رو دعوت میکردن…فهمیدم مهمون زیاده که اینقدر خرید کردن…دیگه ۱۸سالم میشد.ته ریش در آورده بودم.قدم بلند شده بود…پیش دخترای فامیل پز میدادم…زانتیا سوار میشدم…استرس داشتم گواهینامه نداشتم…ولی میتونستم دیگه بگیرم…بديش فقط کنکور بود.میدونستم قبول نمیشم.چون درس نمیخوندم که.میخواستم برم خدمت.بعدش کاسب بشم.بلد بودم قطعه رو میشناختم.کنار پدرم خیلی جاده رفته بودم…لوازم یدکی سنگین میزدم.مغازه که داشتیم فقط جنس بود که بابام خودش ترتیبش رو میداد.بریم سر اصل داستان…امتحانات تموم شد.جشن تولدمون برگزار شد.همه بودن.ننه جونم. مادر بابام،بهم یک انگشتر عتیقه قدیمی عقیق داد.پدرم یک خط و گوشی داد.مامان منصوره بهم یک گردنبند زیبا داد.عمه ها عموها بودن خیلی مجلس قشنگی بود.خاله ها همه نوبتی به من و میترا کادو میدادن و عکس میگرفتن و میبوسید نمون،نوبت معصومه شد منو نبوسید.مامان منصوره گفت.خاله اش پسرمو هم ببوس،۱۸سالش شد و داره مرد میشه…معصومه جلوی همه گفت نه دیگه نامحرمه و گناه داره.ما که خاله خونی واقعیش نیستیم.همه ساکت شدن.خاله بزرگم که از مامانم هم بزرگتر بود.گفت گوه خوردی که گفتی ما خاله اش نیستیم.من اونو از میترا بیشتر دوست دارم،بخدا جونم براش در میاد.ننه جونم اومد محکم بوسم کرد.گفت قحطی آدم نیست که نوه منو ببوسه.پدرم گفت برای سلامتیش صلوات بفرستین…ختم بشه.معصومه خانم حق داره…پسرم خودش چند تا خاله و دایی داره اون هم زیاد بیست تا میشن.من تا امشب بهش نگفته بودم.ولی الان میگم که بدونه و بره دیدنشون.دایی ناتنیم بلند شد شترق گذاشت زیر گوش معصومه خواهرش.گفت بی ریخت بد ترکیب.یک عمره این بچه به همه ما گفته خاله و دایی تو الان زر میزنی بیا بغل خودم دایی جون.عشق منی،این دایی منصور کارش بیسته.در ضمن الان پدر زن من هم هست.اون زمان دخترش که الان خانوم منه۱۴سالش بود ملیحه اسمشه،باباش صداش زد.ملیحه،مگه نگفتی دوست داری با امید تنها برقصی،،همه هورا کشیدن و دست دست گفتن.و رقصیدیم.ولی خودم میدونستم توی فامیل مادرم دیگه غریب بودم،اخرای مجلس بود شام هم خورده بودیم،معصومه پکر بود.من توی اتاقم با دختر و پسرها بودم و کادوهامو نگاه میکردیم،رفتم پیشش،گفتم خاله ناراحت نباش،منو ببخش.گفت به من نگو خاله.میخای بگم چکار کردی،تا بفهمن نامحرمی،گفتم خاله مگه دوستم نداری،گفت دیگه نگو خاله،اگه نه جلوی همه حالتو میگیرم.همون موقع مامان منصوره اومد منو بوسید.گفت پسرم تو برو من با خاله کار دارم.بد جوری زد توی پوزش،گفت خودتو بپوشون تا پسر جوون بهت دست نندازه.صد بار گفتم وقت خواب شلوار بپوش…الان هم ناراحتی برگرد خونه…زنگ زدن چن بارهم زدن.در رو که باز کردیم.ننه جونم گفت.ای وای…عزیزم فاطمه مادر کجا بودی تو،مادر اصلیم بود.کادو برام گرفته بود.حتی میدونست تولد میترا هم هست برای اونم گرفته بود.منو بوسید.از همه عذر خواهی کرد.با پدرم احوال پرسی کرد و از منصوره خیلی تشکر کرد که این همه سال زحمت منو کشیده، بعدشم زود رفت،گفت فقط حسن آقا اجازه بده یکبار ببرمش خونه و محله پدریم بندرعباس،پدرم دوست داره قبل فوتش،امید و ببینه،همه خاله ها دایی ها منتظرند ببیننش،پدرم گفت حرفی ندارم خودش خواست بیاد،مهمونا بزرگا رفتن فقط جوونها نوجوانها موندن.کمی خیلی کم دایی و بابام بهمون آب شنگولی دادن بهمون میخندیدن.می رقصیدیم.منو و ملیحه خانومم که اون موقع یک دختر۱۴ساله ناز بود که تازه ممه های قشنگش سفت میشدن بیشتر با هم بودیمو میرقصیدیم.خاله معصومه اومد دست ملیحه رو گرفت گفت زیاد بهش رو نده…ملیحه گفت عمه به بابا میگم ها…فضولی نکن…من میدونستم جریان چیه…خشم معصومه بیشتر میشد و نمیتونست کاری بکنه…ساعت۲بود همه رفتن ننه جون موند خونه ما…من و میترا رفتیم اتاقمون.ننه جون توی حال خوابید.من هنوز بیدار بودم به کارهای ملیحه فک میکردم.خداییش از همه خوشگلتر و خانوم تر بود و هست…وقتی دستمو میگرفت قلبم تندتر میزد…نمیدونستم یعنی چه،فقط خودم هم دوستش داشتم…رفتم دستشویی برگشتم توی تخت…ننه توی حال زیر کولر خواب بود.پنجره اتاق ما باز بود.لامپ اتاق بابام اینها هم خاموش بود.گوشیم رو چک میکردم تازه گوشی دار شده بودم.مث خر کیف میکردم…اونم گوشی جدید نوکیا سری N80و نیدونم چند بود.ارزوی هر کسی بود داشتنش.مث آیفون۱۶الان…برگشتم روی یک شونه…اوف اوف پتوی میترا کنار بود کونش طرف من شورت رفته بود توی کونش…یک دختر۱۱ساله کون به این بزرگی مگه میشه،،چندتا عکس از لختی کونش گرفتم.کیرم مث چوب سفت شده بود.خوابش سنگین بود.بیرون و چک کردم…آروم کیرمو درش آوردم بیرون…تف زدم کردم لای کونش سعی کردم وزنمو روش نندازم…اینقدر نرم و گرم و تپل بود…کیر لای کونش بازی میکرد… یک حسی داشت که نگو.بخدا بدنم میلرزید…سوراخش اینقدر ریز بود نمیشد بکنم داخلش…فقط بعضی وقتا کیرم چون بلند بود میرفت به زیر بدنش جای نرمتر… لای کوسش…چی کیفی داشت.دو دقیقه نشد که آبم اومد حیف شد چی حسی بود…اصلا نمیشه در موردش صحبت کرد…اولین لایی کون دختر بود میزاشتم…پسر کرده بودم اما خوش نمیومد…ولی کون آبجی چی بود.رفتم توی فکر برای ملیحه جونم…دایی که از خداش بود…ملیحه که عاشقم بود.پس چرا من نخام…چند روز بعد توی پارک بودم.صدایی شنیدم،امید عزیزم.برگشتم مادر خودم بود…گفت اومدیم چند محله،پائین تر از شما.ولی وسایل نیاوردیم…امید جشن عروسی پسر داییته توی بندر عباس من میخام برم جشن بعدش وسایل میارم…اینجا.به بهونه عروسی بیا فامیل مادریت رو ببین…گفتم فک نکنم بیام منتظر نباش.دل شکسته رفت…پدرم ظهری از گرگان برگشت…خالی بود.بار نداشت…به منصوره نگفتم.که ناراحت نشه…ولی تو ماشین به بابام گفتم…بهم گفت برو آدمای بدی نیستن…خیلی زیادن.مهمون نواز هستن…مادرته گناه داره بزار برات دعای خیر کنه…گفتم جمعه عروسیشه…گفت من میخام برم بندر بار بیارم.دو روز اونجام.تو رو میبرمت.برگشتنی با خودم برگرد…دو روز پیش اونها باش…به مامان منصوره نگفتم و لباس شیک پوشیدم تیپ جوونی زدم.و خب پدرم پولدار بود…همه چی فراهم بود…یک ربع سکه داد گفت بده خود عروس داماد…گفتم دمتگرم…خندید…گفت اونجا رسم دارند زیاد روی سر عروس دوماد پول میریزند…شاباش کن نترس…فک نکنند بچه ابوالحسن بی پول اومده…کم آوردی توی بندر کافه میر حسین منو پیدا میکنی…شماره منو هم که داری…بیا پیشم…داییهات آدمایی سخت گیر و بد دل هستن…حواست باشه با دختر و زنهاشون زیاد گرم نگیری اونها به خودشون هم شک دارند…رسیدیم بندر خیلی خیلی گرم بود.بابام منو برد توی یک محله قدیمی بندر عباس.اگه اسم بگم شاید اینجا از بچه های بندر بشناسن.پس عنوان نمیکنم…گفت اون در چوبی قدیمیه…خونه پدر بزرگته…بفهمه اومدی از خوشحالی سکته میکنند… چندبار توی این سالها اومده دم اسکله بهم گفته امید رو با خودت بیارش ببینیمش…در ضمن بری اونجا سورپرایز میشی…گفتم چرا،؟خندید گفت میفهمی،ازش خداحافظی کردم و یک چمدون کوچیک داشتم رفتم در خونه اشون.چوبی قدیمی بود…بابام بهم یاد داد.گفت کلون در بلنده کلفته رو بزن یعنی مرد در میزنه…برو تو اگه پرسیدن کی هستی بگو آشناست.غریبه نیست…در زدم یاالله گفتم.توی حیاط پر زن و دختر بود.یک پیر مردسیاه داشت قلیون میکشید.در زدم یاالله کنون رفتم داخل،خانمی گفت های کجا سرتو انداختی پائین عین چی میایی داخل…تیپ و لباسام معلوم بود غریبه ام…بخاطر آفتاب شدید عینک داشتم…توی حیاط یک حوض بزرگ بود توش پر میوه بود.دوتا گوسفند چاق گوشه حیاط بودن…همه مشغول کار بودن.دونفر تور ماهیگیری میبافتن… رفتم وسط حیاط…خانومه گفت هی کجا کری لالی،گفتم خونه حاج رسوله،گفت خب گیرم بله…پیر زنه مهربون نگاهم کرد…گفت چیه ننه جون کی رو میخای…گفتم با پدر بزرگ مادر بزرگم کار دارم.مث اینکه عروسی پسر داییمه،دعوتم…من پسر فاطمه هستم…آقا غوغا شد…ننه غش کرد.همه جمع شدن..عینکمو برداشتم…پدربزرگم آروم اومد گفت عباس پدرسگ بیا ببین شکل خودته…فاطمه میگفت شکل داداش عباسه،داییم اومد بیرون…سیاه بود ولی کپی برابر اصل بودیم باهم…محکم خیلی محکم بغلم کرد…پدر بزرگ گفت عباس بزن زمین قوچ بزرگه رو…عزیز ترین مهمونم رسید…ننه این کجا رفته…گفتن رفته خرید حنای عروسی…چقدر شلوغ شده بود.چقدر خاله داشتم چقدر دایی…پدر بزرگه دوتا زن داشت ۴۰ یا ۵۰تا بچه و نوه…چقدر دختر و پسر دو رو برم بودن…چقدر خاله هام بوسیدنم…ننه جون جدیده…به حال اومده بود دستمو ول نمیکرد… های ننه قربونت بشم…گوسفند کشتن،کل میکشیدن.اصلا غوغایی بود.چندتا قلچماق دیگه اومدن…چی سیاه و گنده بودن…همه داییهام بودن…چقدر بودن…زیاد خیلی زیاد.دایی بزرگه گفت هی بیمعرفت کجا بودی چندساله،گفتم من نمدونم شما ها چکاره من هستین…اصلا نمیدونستم اینقدر فامیل دارم. اصلا نمیدونستم بندر شهر دیگه منه…ده بار اومدم اما خبر نداشتم.ننه گفت عبدالله دیدی گفتم اون بچه نمیدونه.همون موقع نمیدونم کی به مادرم گفته بود.که من رسیدم…چنان میدویید که نگو تا رسید بهم محکم بغلم کرد.اخ قربون پسرم برم…عباس دیدی گفتم شکل خودته.آقا ننه این پسرمه نگاه چی مردی شده…طفلی حرف میزد از خوشحالی توی بغلم غش کرد…بردنش گوشه اتاق…شوهر این ننه من پسرخاله اش بود که ارتشی بود.ولی نبود.ماموریت بود…اینقدر خونه شلوغ و گرم بود.حالم داشت بد میشد…گفتم دایی جان…باور کنید ده نفر بیشتر گفتن جان دایی.خندیدم.گفتم دست و صورتم رو کجا بشورم…گرممه،خندیدن…با یک پسره رفتم گوشه حیاط.همون فریبا هم باهامون بود.گفت عبدو این کاکامه ها،گفت خب گوه نخور پسر عمه خودمه میدونم…چقدر بی ادب بود.خندیدم.گفتم پسر چی بی ادبی،با یک خانوم مگه اینجوری حرف میزنند.گفت آقام گفته به دختر و زن جماعت نباید رو بدی پررو میشن سوارت میشن…صورت شستم…حالم جا اومد…فریبا گفت.تو برو خودم با کاکام میام…دستمو گرفت خجالت میکشیدم…مادرم رسید با گوشه پیراهنش لباس بندری بود.صورتمو خشک کرد.چقدر بوسم کرد.گفت با کی اومدی پسرم…گفتم پدرم منو تا در خونه رسوند.گفت خدا خیرش بده.دلمو خوش کرد.خدا دلشو خوش کنه.تا شب گفتن خندیدن بندری رقصیدن.فرداش مراسم بود.شب رفتم خونه مادرم.خیلی اصرار کرد.اولین شبی بود.که بغیر منصوره با زنی دیگه بودم.هنوز بهش نگفته،بودم مادر…فاطمه خانوم صداش میزدم…نمدونم چرا زبونم نمینمیچرخید بگم مادر…ساعت۱۲شب رد بود نسیم میومدخنک شده بود…مادرم.از رسم و رسوم برام میگفت.معلوم بود وضع مالیش خوبه…اون هم بهم یک نیم سکه داد.گفت بده داماد.گفتم بابام هم بهم پول و سکه داده…گفت حسن از اول مرد بود و دست ودلباز.گفتم پس چرا جدا شدی،منو تنها گذاشتی.؟پس چرا منو دوستم نداشتی دلت برام نسوخت،بچه کوچولو،تنها،این همه فامیل دارم ولی نمیدونستم…فردا روز قیامت چطوری میخای جواب خدا رو بدی؟تو که نماز اول وقت میخونی،روت میشه کلید بهشت رو از دست خدا بگیری.،گریه ام گرفت،از گریه من هم خواهرم هم مادرم اشک شدید ریختن…مادرم همش میگفت حلالم کن پسرم.من مقصر بودم.خونه نزدیک ساحل بود دلم گرفت بلند شدم رفتم لب آب…روشن بود تاریک نبود…همون داییم عباس شبیه خودمه…اومد سراغم.گفت ها دایی چته،گفتم به نظرت باید خوب باشم…۱۸سالم شده،نمیدونستم دایی عباس دارم.نمیدونستم ۵۰تا خاله و دایی دارم.نمیدونستم…توی این بندر که ۱۰بار اومدم توی تریلی خوابیدم۱۰۰خونه مال خودمونه،الان باید خوشحال باشم.گفت حق داری دایی جان…پدر مادرت مقصر بودن…پاشو بریم خونه ما،گفتم نه میخام برم پیش ننه بزرگ…خیلی خوبه.گفت بیا بریم…رفتم اونجا…مادرم هم اونجا بود…شب خونه اونها خوابیدم.صبحی رسمشون بود.دوماد با تیر و طایفه همه با هم حموم میرفتن…منو هم بردن…حموم قدیمی بود.توی حموم شیرینی می دادند شاباش میدادن…آهنگ بندری میزدن…چقدر شوخی و مسخره بازی میکردن…اومدیم بیرون مادرم ست کامل اسپرت شیک حتی عینک جدید برام خریده بود…چند تا از دخترها خیلی ناز بودن.مادرم معرفیشون میکرد… یکی خیلی ناز و سبزه بود روی دستش با حنا نقاشی کرده بود…پدرم زنگ زد حالمو پرسید.گفت حواست باشه کوس کلک بازی نکنی،پدرسگها روی دختر هاشون حساسند… خاله معصومه نیستن که چيزي نگن…بعدشم خندید قطع کرد.خیلی خجالت کشیدم…توی دخترها ثریا نامی بود دختر خاله بزرگم بود.همونی که اول ورودی دعوام کرد.خیلی دور و برم میچرخید…ناز و خوشگل…ظهر ناهار خوشمزه ای دادن…کباب ماهی بود.بین ناهار تا شام رفتم خونه همون خاله…ثریا گفت کلاس چندمی پسر خاله.گفتم کنکور دادم.گفت من سال دیگه کنکور دارم…گفتم من دوست ندارم برم دانشگاه میخام کاسب بشم…گفت چرا،گفتم خب برم دانشگاه بیام که بعد چکاره بشم…که چوس تومن بزارن کف دستم…مغازه داریم راهش ميندازم.درامدش بهتره…میخام برم خدمت.برگردم راهش ميندازم.گفت زن نبردی خونه، ؟گفتم من تازه۱۸سالم شده…گفت همین داماد امشب هنوز خدمت هم نرفته…گفتم اون خوله…مگه ادم عاقل زیر۳۰سال هم زن میگیره…این همه دختر خوشگل دور و بر آدم هست…گفت وای یعنی چی،گفتم یعنی یکی مث تو خوشگل و ناز…بعد برم زن بگیرم.خودمو و یکی مث خودمو بدبخت کنم…چندساله نمیدونم که خاله دارم دایی دارم،دختر خاله خوشگل مث تو دارم.خندید سرخ شد…گفت مرسی.گفتم والله راست میگم…پسرها اومدن با موتور رفتیم گشتن…شب رفتم خونه همون خاله.دوست نداشتم برم پیش مادرم…ولی هرجا میرفتم اون خواهر ناتنی من هم باهام بود.ساعت۱رفتیم لب آب.چقدر شبهای بندر قشنگه…لب آب گفتم ثریا اینها چیه به دستات زدی…گفت یکجور حناست…تنها نبودیم ولی جدا از بقیه بودیم…دستشو گرفتم خیلی خجالت کشید…با حیا بود.گفتم چقدر دستهای ناز و کشیده ای داری،گفت پسر خاله اگه کسی ببینه بد میشه.گفتم چرا.من اون مادرم که خاله و دایی دارم ازش…با دختر و پسرهاشون همه با هم مشکلی نداریم.میرقصیم میگردیم…گفت نه اینجا این چیزها بده.گفتم عجب،دستشو آروم فشار دادم و ولش کردم…مادرم اومد پیش ما…گفت امید مادرجون بریم صبح کار زیاد داریم.گفتم من صبح باید برگردم بابا بار گرفته…نمیتونم وایستم…مادرم ناراحت شد.گفتم بلاخره که چی،گفت تو بمون نرو.باهم هفته دیگه برگردیم…گفتم نه مامانم ناراحت میشه.الان نمیدونه اینجا هستم.گریه کرد.گفت نامرد مادرت منم نه اون…گفتم۱۳ساله اونو دیدم بهش گفتم مادر.الان چی بهش بگم…بلند شدم راه افتادم…توی کوچه تاریک تنها بودم.ثریا دویید رسید بهم.خودش دستمو گرفت من نگفته بودم…گفت پسرخاله ننه ات گناه داشت.گفتم من نداشتم ۱۳ساله ولم کرده…الان یادش افتاده من پسرشم،بخدا خودش دستمو گرفته بود.سر کوچه رو پیچیدیم،دوتا پسره با موتور جلوی ما رو گرفتن…گفت لاشی ول کن دست نامزد منو…گفتم اولا لاشی خودتی.دوما دختر خاله منه…گفت کونی غربتی،اگه دختر خاله توست…دختر عموی منه،گفتم من چیکار دارم.مث خواهرمه،مال خودت،مگه باهاش کاری کردم…ثریا گفت رضا کاریش نداشته باشی که دایی عباس جرت میده ها،،گفت گوه خورده،مگه نگفتم کسی دورو برت نباشه،.هنوز حرف میزدیم.بی پدر با چاقو زد توی بازوم.بد هم زد،بعدشم با موتور در رفتن…ثریا تا جیغ زد همه اومدن.دستم پر خون بود…مادرم چکار کرد…باور کنید طایفه رو بسیج کرد،،عباس داییم شمر بود،،میگم دویست نفر ارتش،جمع کردن.توی درمونگاه دستمو بخیه کردن…نیم ساعت نشد پسره کنارم روی تخت دراز بود.ولی هیچچی ازش نمونده بود…گفتم دایی گناه داره.اون نامزدش رو میخواست،فک کرد من نیت بدی دارم…داییم گفت گوه خورده…بچه خواهر عباس رو بزنه در بره،برگشتیم ولی دستم چند تا بخیه خورد.ننه دلش میخواست بترکه، مادرم منو بوسید.گفت پسرم حالت خوبه،گفتم مادر جون مگه چه کارم شده.دوتا جوون بودم دیگه.بچه که نیستم…آقا من تا گفتم مادر جونم…زبون این لال شده بود…به حال اومد گفت عباس بخدا بهم گفت مادر.بخدا گفت مادر…گفتم خب مادرمی دیگه…درسته تو دوستم نداشتی ولم کردی…ولی من که همیشه دوستت داشتم…با خودم میگفتم…این منصوره نامادری منه.منو اینقدر دوست داره…ببین اگه مادر خودم بود چقدر دوستم داشت…ولی باز میگفتم نه اگه دوستم داشن تنها نمیزاشت…ننه جونم خیلی گریه کرد. مادرم گفت بخدا اگه بزارم تو بری،گفتم مادر اگه بمونم…بازم ممکنه جوونهای اینجا فکرای بد بکنند.بخدا اگه پدرم بفهمه منو زدن.خودتون میدونید که چکار میکنه، ،عباس گفت نه دایی به اون کوسخول هیچچی نگو…خون راه میندازه…آبجی شر میشه ها، توی بندر بدبختی میسازه… قبلا هم سابقه داشته…بخدا پسره رو تیر میکنه،مادرم گفت نه بخدا نرو بزار زخمت خوب بشه،تو بابات رو نمیشناسی شر میسازه،ننه گفت فردا منو ببر اسکله من اجازه اینو ازش میگیرم…صبح با تویوتای دایی و ننه و مادرم رفتیم اسکله بابا آماده بود…هنوز نرسیده بودیم،گفت فاطمه نتونستی یکشب از بچه مون خوب نگه داری کنی،اگه میخورد قلبش چی،،فک نکنی خبر ندارم…دیشب فهمیدم.بهم خبر دادن…ولی عباس کار منو تموم کرد.اگه نه این بندر رو براتون کن فیکون میکردم…پسر اینجا باش…اگه مادرت دستتو ببینه دلش میترکه…فاطی خانوم حالا فرق مادر با مادر رو میفهمی،،۱۳ساله نزاشته انگشت این زخم بشه.دو شب باهات بود ۷تا بخیه خورد.مادر و داییم و ننه سرشون پایین بود.بابام از جیبش یک ضامن دار در آورد داد بهم…گفت تو پسر ابوالحسنی…هر کی زد بزن…بقیه اش با من،گفتم باباجون مامان مقصر نیست…گفت پسر.نگفتم نزدیک دختراشون نشو.تحفه ها فک میکنند چی خبره،.تو اونجا۵۰تا دختر فامیل منتظرت هستن…چرا بری با دختر اون زهرا بد دهن که عامل اصلی طلاق من و همین مادرت شد.مگه دختر قحطه…همه چیز رو هم میدونست…دایی ساکت بود…خندیدم.گفت برو کوسکش شر نسازی…عباس مواظبش باش…امانت دست تو…ننه اش که عرضه نداشت،عباس گفت خیالت راحت.زهر چشمی گرفتم که دیگه کسی نزدیکش نشه…گفت شنیدم.دمتگرم.کارت بیسته،تو توی این طایفه تکی،،بابا رفت مادرم ساکت بود.خودم دستشو گرفتم. گفتم دایی تو برو من با مادرم یککمی بگردیم…چقدر توی خیابون برای من و میترا و ننه جونم و منصوره جون خرید کرد، خوشحال بود…گفت عزیزم ثریا خواستگار زیاد داره…ولی از وقتی تو اومدی دو رو بر تو میگرده…مواظب خودت باش،گفتم من خودم توی اونجاچندتا دارم…خندید.شب تنها خونه مادرم بودم.خیلی گرم بود…توی یک اتاق زیر کولر گازی آمریکایی ازین لب پنجره ای ها…من زیر پای مادر و خواهرم بودم…خوابم نمیبرد.ولی اونها مست خواب بودن…خونه دیزاین سنتی قدیمی داشت…امکانات به روز بود اما سبک زندگیشون قدیمی بود…برگشتم دمر خوابیدم…مادرم پشتش بهم بود.ولی خواهرم با شلوار نازک و نخی به پشت خوابیده بود.کوسش کوچولو قلمبه بود.دلم کوس خواست…دستم بهش میرسید.اروم دست زدم بهش…میترا ازین یکسال کوچکتر بود اما درشتتر بود…ولی این فهمیده تر و زرنگ تر بود…آروم کوسشو گرفتم.یککم مالیدم…نفهمیدم بیدار شده…اینقدری نرم بود هیجان داشتم خوابم نمیبرد.باهاش بازی میکردم… کوسش خیس شد…فک کردم شاشید…خیلی خیس…گفتم وای چرا شاشید…تا اومدم دستمو بردارم…خودش دستشو گذاشت روی دستم.اروم گفت کاکا…بمالش،،اول ترسیدم.ولی با انگشت گفتم هیس…نگو خوشش اومده آب کوسش راه افتاده…دستمو بردم زیر شلوارش…فقط نگاهم میکرد… خدا شاهده کوسش پشم داشت چی رسیده بود…پشم داشت زیاد…ذوق کردم…آروم دودسته کشیدم پایین شلوارشو…به جان مادرم…زبون کوسش به چی بزرگی بود از لای پشمهاش زده بود بیرون.دستش روی دستم بود.بدنش سفید تر از چهره اش بود.اخه توی بندر چهره آفتاب سوخته میشد…دستشو بوسیدم…کوسشو نگاه کردم…بدجوری پشمالو بود.جذاب دیدنی،اولین بار بود کوس پشمی از نزدیک میدیدم،زبون کوسش صورتی گنده بود…رفتم جلو مکیدمش توی دهنم…گفت آخ،گفتم هیس،خودش فهمید…کوسش بوی جالبی میداد.بوی بد نبود اما خوبم نبود…فقط بديش موهای کوس بود که توی دهنم میومد.چقدر اونشب کوس خوردم…دستمورسوندم سینه هاش مث جوش بزرگ تازه برجسته شده بودن.وقتي فشار میدادم نمیزاشت دردش میومد،دمروش کردم خودشم راه داد راحت برگشت…وای چه کونی داشت،نرم سفید قشنگ و دخترونه…ولی مو نداشت خوب بود.دستاشو خودم آوردم عقبش گفتم بازش کن.گوش داد.خوب باز کرد…لای کونش باز بود،با زبونم کون رو تا کوس لیس میزدم انگشتمو آروم خیس کردم فرو کردم سوراخش…بایک دستش مانع شد…رفتم بالا در گوشش گفتم داداش قربونت بشه،صبر کن دیگه دوست دارم.بکنم توش.برگشت بهم بوس داد.گفت دردم اومد.گفتم آروم میکنم.رفتم پایین به جان خود خوشگلش…که خیلی هنوزم دوستش دارم، نیم ساعت کونشو لیس میزدم و زبون میزدم،آروم انگشت میکردم.دیگه کیرم طاقت نداشت.برش گردوندم.گفتم بگیرش…تا کیرمو دید تعجب کرد.اشاره کردم هیس،نیم خیز شد.گفتم تو مال کاکات رو نمیخوری،گفت بلد نیستم.گفتم انگار کن بستنی میخوری و آلاسکا،هی میدادم میخورد.هی لبهای کلفت و بندری قشنگشو میخوردم…نازنین دختریه مانند نداره…از میترا بیشتر دوستش دارم.از .اون شب به اینطرف پیوند من و اون خواهرم محکمتر شد.خیلی مهرش گرم بود…وقتی میخورد… آبم اومد.نصفش پاشید دهنش…سریع دوید توی حیاط من هم دور و برم رو تمیز کردم…شمد یا همون پتوی نازک رو کشیدم روی خودم…برگشت خندید.اروم اومد در گوشم گفت چقدر تلخ بود.گفتم مال تو آب دریا خورده بودی شور بود بلندتر خندید.مادرم بیدار شد.گفت هنوز بیدارین،گفتم خب من اولین شبه آبجیمو دیدم دیگه…خوشحال شده بود بنده خدا …صبح مادرم نبود بیدار که شدم …فریبا خندید بهم صبحونه داد.بغلش کردم…گفتم قربون آبجی خودم بشم.تا الان کجا بودی،گفت کاکا ظهر بعد ناهار موتور دایی عباس رو بگیر ببرمت جایی کیف کنی،گفتم موتور بلد نیستم.اگه ماشین بده بلدم…گفت ننه خودش یک پژو داره بگیر ازش،مادرم اومد گفتم بهش،گفت مال خودته پسرم.سوییچ داد.گفتم پس من با آبجی امروز میرم همه جا رو میگردم،بیرون توی خیابون با گوشی من زنگ زد ثریا،گفت کجایی من با امید با ماشینم میریم باغ آخری ننه بزرگ،گفتم فریبا شر نشه،گفت نترس عباس چنان زهر چشمی گرفته،،کسی جرات نداره نزدیکت بشه.ثریا دوستت داره.تا اینجایی کیف کن.حالا که چاقو خوردی اقلا حال کن…آش نخورده دهن سوخته نشی،گفتم یعنی چی،گفت یعنی مث دیشب.از خداشه،سینه هاش از مال ننه بزرگتره…گفتم نمیشه،گفت اون باغ دوره دورش هم دیواره ما اونجا استخر میریم.تو هم بیا…رفتیم دنبالش تنها بود به بهانه خرما برداشتن اومده بود…خانواده نمیدونستن که با منه،فک کردن با فریبا تنهاست،،فریبا زرنگ بود زنگ زد مادرمون…گفت ما ۳تا با همیم ننه خاله و هیچکی نفهمه ها، رفتیم باغ،در رو بستیم ماشین و بردیم داخل…خیلی جای قشنگی بود…سهم مادر بزرگمون بود…الان مال منو و فریباست،مامان داده به ما،خدا ننه رو بیامرزه دم داییها گرم چون پولدارند راضی شدن،ثریا گفت امید پیرهنت رو در بیار جای چاقو رو ببینم،درش آوردم خیلی دختر مستی بود دست میکشید بدنم.فریبا میخندید… این۱۷سالش بود…رفتیم توی خونه باغ.فریبا زودی لخت شد پرید توی آب.ثریا گفت بی حیا ننه بفهمه میکشدت،گفت کاکامه،با شورت بود تازه سینه های کوچولوش رو دیدم…گفتم تو نمیای،،گفت تو هم نرو زخمت رو آب میدزده…زخم چاقو بده زهر داره،،گفتم پس تو برو ببینمت، آروم لباس زیبای بندریش رو در آورد،چقدر موهای بلند و مشکی داشت،با تاپ تنگ بود چسب بدنش،شلوارک تنگی تنش بود.گفتم درشون نمیاری ببینم دختر خاله ام چقدر قشنگه،گفت میدونم تو منو نمیگیری بابات نمیزاره،ولی باشه دوستت دارم…در آورد زیر شلوارک شورت نداشت…این هم کوسش مو داشت…بغلش کردم داغ بود…صدای شنا کردن فریبا میومد تابشم در آوردم… بخدا سینه های مرمری داشت نوک بزرگ و قهوه ای، چقدر من اونها رو خوردم سیر نمیشدم… چشمای مشکی و براقش،پر شهوت بودن،دست انداخت کیرم.گفت ماشالله مث مردای بندری کلفته کیرت،گفتم میخوریش گفت ها چرا نخورم،بلد بود خوب هم بلد بود،گفتم میدی بکنمت،گفت نه چی فک کردی دخترم ها،،گفتم قربونت بشم از پشت،گفت نه دردم میاد.گفتم پس دادی که میدونی،گفت ما فامیل بزرگیم پسر توی ما زیاده…همه خرما خوریم و گرمی خور.مرد و زن شهوتی،معلومه که قبلا دادم ترس دارم.گفتم ولی من تا الان دختر نکردم میدی بکنم،گفتم اوف الان دیگه بهت میدم خودم مردت میکنم، یک تخت فنری قدیمی با تشکچه،قدیمی روش بود خودش داگی کرد.گفتم چرا موهاشو نزدی سوراخ قشنگ کونتم پر شده،گفت پسرخاله اینجا رسم نیست دخترها قبل ازدواج پشتها رو بزنند…بکن ساکت باش،،آروم با حوصله فشار دادم توی کونش،،گفت یا سیدعباس جر خوردم.چی سرش کلونه،،کمرش باریک بود خیلی جا دست قشنگی روی کمرش داشت.گفتم چیه دردت میاد گفت ها خیلی،،گفتم تحمل کن.دختر خاله قشنگم، فشار دادم بیشتر،جیغ زد،گفتم هیس،گفت چرت نگو خود ابجیت ده بار زیر داداشم خوابیده، اون و به اون کوچیکی نبین پاره ایه برای خودش،برگشتم دیدم فریبا داره نگاه میکنه تندتر تلمبه زدم.دیشب چون ارضا شده بودم…آبم کم بود…ولی تندتر کردمش،کونش تپل بود،،گوز گوز کونش بلند بود،آخرش تا ته دادم توش،،ابمو ریختم داخلش،برگشت نشست گفت امید کشتی منو،چرا ریختی توش،گفتم لذتش به آخرش بود…ممنونم دختر خاله،لباسمو پوشیدم…اون تیز لخت لخت شد پرید توی آب غسل کرد… گوشیم زنگ خورد…بابام بود،گفت کجایی پسر،گفتم باغ عقبی ننه جون ،گفت پدرسگ اون باغ دختراست،رفتی اونجا چکار؟گفتم من که نمیدونم،دخترها منو اوردن،گفت بی پدر کار دستم ندی،من یکبار از اونجا زن گرفتم برای ۷پشتم بسه،،فردا برگردی ها،،گفتم نه بزار بمونم…گفت لامصب دهنت خورده به چیزای شیرین، غلط کردی برگرد.پدرسگ،گفتم بابا جون دیگه،،کمی حرف زدیم قطع کرد،برگشتیم بندر رفتیم رستوران…بعدش رفتیم خونه، همون لحظه جلوی مادرم منصوره جون زنگ زد گفتم سلام مامان گلم مادر اصلیم نگاهم میکرد…گفت بی وفا رفتی که رفتی،میدونی چند روزه ندیدمت،دلم برات یه ذره شده…چرا زنگ نمیزنی گریه کرد. گفتم فدات بشم میدونستم گریه میکنی نخواستم اذیتت کنم…گفتم بزار خسته گی در کنی، چند ساله جور منو میکشی.داد زد غلط کردی که همچین فکری کردی،اگه زود برنگردی نمیبخشمت،گفتم باشه قربونت بشم باشه،،چند دقیقه صحبت کردیم و قطع کردم ،،هنوز دو دقیقه نشده بود،ملیحه بهم زنگ زد،صدای قشنگش بهم آرامش میداد گفت پسر عمه گلم کجایی اومدم خونه آتون نبودی،،مامانت گفت رفتی بندر دلم برات یه ذره شده،،گفتم میام ملیحه جون زودی میام…من هم دلم برات تنگ شده،چند دقیقه طول کشید،مادرم گفت پسرم اینها نمیزارند من چند وقت تو رو سیر ببینمت،،بخیل هستن،ملیحه کی هست؟گفتم دختر داییمه،گفت مگه چند سالشه،؟گفتم ۱۴سالشه،گفت عجب سیاستمداریه، ،اولا که خودت کلی دختر دایی پسر دایی داری،،اونها تقلبی هستن دوما،از حالا دنبال شوهره،گفتم مامان خیلی دختر خوب و مهربونیه،گفت نه مث اینکه دل تو رو هم برده،عجله نکن پسرم وقت زیاده،اون شب وقت خواب هم من هم فریبا منتظر سنگین شدن خواب مامان بودیم،میدونستیم از هم چی میخوایم،ساعت۲وربع بود خودش اومد توی تشک من.از من قد کوتاه تر و خیلی کوچولو تر بود،ولی بلد بود لب بده…دستای کوچیکش رو میکشید روی قفسه سینه من و نازم میکرد.اصلا نمیترسید که یه وقت مادرم بیدار بشه،من استرس داشتم.ولی اون در گوشم گفت نترس بیدار نمیشه،جی جی هامو بخور،،مث مال ثریا که خوردی،،سینه های کوچولوی تازه جوونه زده رو میخوردم چشماشو میبست،نفسش حبس میشد اینقدر که حال میکرد. نوبتی خودش می گذاشت توی دهنم،آروم از روی شلوارک گشادم دست میکشید و پنجه میکشید روی کیرم،دمروش کردم…گفتم لای کونتو باز کن.بزارم توش،گفت نه کونم پاره میشه،مال قاسم کوچیکه رفت توش گریه کردم مال تو مث مال آقامه،حتما پاره میکنه،گفتم مگه کاکاتو دوست نداری دیدی رفت توی کون ثریا خوشش اومد،،گفت اون کونش کلونه زیادم داده،چندتا دوست پسر داره…اون پسر عموش صدبار کرده کونشو،گفتم فریبا بهونه نگیر.ثریا گفت تو هم به داداشش میدی،گفت آره خودم گفتم که،ولی اون کیرش نازکه و کوتاهه، تو مرد شدی فرق داره،گفتم اگه زیاد درد گرفت میکشم بیرون،گفت باشه.گفتم جلوی دهنتو بگیر جیغ نزنی…گفتم باشه سرش و فرو کرد توی بالش،امشب قصد سوراخشو داشتم.اروم سر کیرمو خیس شده فرو کردم توی کونش،رفت توش خوبم رفت،نق و نوقش از توی بالش در اومد،آروم آروم تلمبه میزدم،روشنروونتر شده بود،در گوشش گفتم جانم آبجی خودم چه کون تنگی داره،باید قول بدی اومدی اونجا هم هر وقت خواستم بهم بدی،تا زن بگیرم تو زنم باشی،چیزی نمیگفت،تند ترش کردم تا آبم اومد ریختم داخل کونش،از روش بلند شدم.برگشت دیدم اشکاش چشماشو خیس کرده،گفتم وای درد داشت،گفت خیلی زیاد،گفتم خب چرا نگفتی،گفت چون دوستت دارم…قول دادی زیاد بیایی اونجا پیش ما،،گفتم خیالت راحت مرده و قولش،بوسم کرد.رفت توی تشکش،گفتم نمیخوای برات بخورم…گفت میخوام دوست دارم میخوریش،گفتم اره،،فقط کاش موهاشو میزدی،گفت مامان نمیزاره،گفتم از کجا میخاد بفهمه فردا من میرم دوش بگیرم ژیلت میگیرم ته ریشم و بزنم بعدش تو برو موهای نازتو بزن…صابون بزن بعد بتراش…خونیش نکنی ها…کوسشو براش خوردم. کیف میکرد.کمر پر آبی داشت،فرداش نقشه رو عملی کردیم.شب خونه دایی بزرگه بودیم،کادوهای خوبی بهم داد،سشوار کتونی کاپشن،چقدر کادو گرفته بودم…نمیدونستم چطوری با خودم بیارمشون خونه، خوب شد شب دیر برگشتیم مامان چون توی مهمونی کمک هم کرده بود خیلی خسته بود زود خوابید.خوابش سنگین میشد خر وپف کوچیکی میکرد،فریبا توی تشکش لخت شد…وای خدای من،کوسش سفید بدون مو بود، چقدر چوچوله داشت،زبون گل سرخی کوسش،عین گلبرگهای گل صدبرگ بزرگ و صورتی بیرون افتاده بودن،چه لذتی داره کوس بچه رو خوردن.خدا قسمتتون کنه، تازه جوونه زده،ناز سفید نازک،،وقتی کوسشو میخوردم سرمو نوازش میکرد کیرمو کشیدم بیرون از جلو خوابیدم روش کیرمو کردم لای کوسش،لب میداد پدرسگ،من خر زود آبم اومد پاشیدم همون لای کوسش،بی عقلی کردم خوب شد حامله نشد.میگن حاملگی بیرون رحم هم ممکنه، باکره کوچولو بود.من لایی میکردم،گفت تورو خدا دوباره بکن.دلم میخواد،گفتم بزار کیرم آروم بشه بعدا،تا صبح دوبار دیگه هر دوبار هم لای کوسی کردمش،آبم خشک خشک شده بود.دیگه کمرم جواب نمیداد.بد شهوتی بود و هست.هنوزم که بچه داره.من هم زن دارم.فقط خواستم لایی بکشم…فریبا رو میکنم.کسی هم شک نمیکنه.وقتی تنهاست میرم خونه اش.میگایمش…رفته عمل کرده کالباسهای کوسشو بریده.تنگ شده ترمیم کرده.بعد۳تا بچه،البته بیشتر خرجشو من دادم،شوهر کسخولش فک میکنه اون داده،ولی من خودم دادم…کوسش خیلی زیبا شده،من ۳روز دیگه موندم بندر،برگشتنی کلی چیز و کادو و سوغاتی داشتم…با یکی از تریلی های پدرم با راننده اش برگشتم،برای ملیحه و اون داییم سفارشی کادو آورده بودم،زنداییم گفت زرنگ خان من دختر بهت دادم که دادم اگه نه،این دوتا نخودی هستن،مامان منصوره گفت پسرمو اذیت نکنید،فراموشش شده،خونه مادرم خیلی خوشحال بود،دوشب بعد پدرم بار داشت برای قزاقستان و رفت،من و مامان بودیم داییداییشون هم اومدن،چقدر حرف زدیم،و خندیدیم،مادرم هنوز دست منو ندیده بود،آستین بلند میپوشیدم،شب گفتم دایی بریم دور زدن کارت دارم،،گفت آره بریم،ملیحه گفت منم بیام،گفتم نه دختردایی مردونه است فقط دایی،،ناراحت شد،به دایی گفتم جریان دستمو،گفتم بریم بخیه هاشو بکشم،خوب شده جاش میخاره مامانم نبینه،رفتیم جاش مونده بود اما جوش خورده بود،چسب زد بست،،گفتم دایی مامان نفهمه ها،،داییم پرسید امید حالا که مادر اصلیت اومده نظرت در مورد خواهر من چیه،گفتم مادر اصلی و اول و آخر من منصوره خانومه،هر کی اومده برای خودش اومده،من مامان منصوره رو دوستش ندارم،عاشقشم،شاید شما ها منو خواهر زاده خودتون ندونید،ولی برای من همیشه دایی و خاله هستین،من دوستتون دارم.اونجا کلی فامیل و دوست و آشنا داشتم و دارم که هم خون مادریم هستن،بخاطر این چاقو یکشب کل بندر رو بهم ریختن پسره رو خاکستر نشین کردن،ولی بازم دایی من تویی، بوسم کرد،گفت ببین معصومه بهم گفت چکارش کردی،اگه خواهرزاده ام نبودی میکشتمت،چی برسه که بزارم به دخترم نزدیک بشی،گفتم دایی ببخشید بخدا از خاله هم معذرت خواهی کردم. دست خودم نبود،خودش لخته لخت بود،نفهمیدم چه گوهی خوردم،گفت میدونم خطا کردی،ولی اون هم مقصر بوده،حالا هم گذشته فکرشو نکن،مواظب خودت و ملیحه من باش،برو خدمت برگرد بیا بدمش خودت،تو فک نکنم دانشگاه قبول شی،گفتم نه دایی میخوام لوازم یدکی سنگین بزنم، بابام هم هست نونش خوبه،مغازه بزرگه دم ترمینال کامیونداران که تراشکاریه مال باباست،تمیزش میکنم فروشگاهش میکنم،،بهت قول میدم سر سال از بابام پولدارتر بشم،گفت دمت گرم،فکرت خوبه،جالب شد بین خودمون همون شب دخترشو خواستگاری کردم وبله گرفتم،شب دیر وقت بود،ملیحه موند خونه ماکلاس۸بود،خیلی ناز بود،شاید هم دایی عمدا گذاشتش پیش من میدونست و میخواست طعم دختر خوشگلش رو بچشم تا همیشه دوستش داشته باشم،بهش گفتم فردا میرم دفترچه خدمت بگیرم،تا۳نصف شب بیدار بودیم،و من عکسها رو نشون میدادم،و میگفت این کیه اینحا کجاست،و چون عکس با ثریا زیاد داشتم خوشگل هم بود،ملیحه گفت امید این کیه اینقدر باهاش عکس داری؟خندیدم،گفتم فقط اینو دیدی،گفت چون عکسهات با این شادتره،دائم دستتو گرفته؟گفتم این دختر خاله بزرگمه،که بابام ازش بدش میاد میگه در اصل این باعث جداییشون شده،نترس این خواستگار داره،مادرم اومد.گفت،امید مادر هوا گرمه،رکابی چیزی بپوش آستین بلند تنته،گرمت میشه،گفتم نه خوبه اونجا گرم بود عادت کردم اینجا برام خنک حساب میشه،ترسیدم ببینه دستم چی شده،ساعت نزدیک۴صبح بود،میترا خواب بود،منو ملیحه هنوز صحبت میکردیم، رفتم سر کشیدم مامان هم خواب بود،گفتم ملیحه جونم تو بالا بخواب،من پایین پتو ميندازم میخوابم،گفت نه میرم پیش عمه،گفت بیا اینجا،گفتم منو تنها میزاری،گفت اخه،گفتم آخه چی،مگه دوستم نداری،گفت امید بخدا چند روز نبودی دلم واست یکذره شده بود،با یک ساپورت بود و یک تاب آستین ۳ربع،،ولی گشاد.یقه بسته،موهاش دم اسبی بسته بود،رفت دستشویی برگشت،تخت و براش مرتب کردم…رفتم پتو اضافی آوردم برای خودم روی زمین پهن کردم،دراز کشید…پتو تابستونی روش بود،گفت امید،،گفتم جانم،گفت بیا بالا پیش من،گفتم چی؟گفت بیا بالا پیش من،گفتم دایی بفهمه منو میکشه،گفت نمیفهمه من که معصومه فضول نیستم به همه بگم،گفتم مگه تو هم میدونی،گفت همه میدونن،ابروت و همه جا برده،گفت ای وای،ولش کن بقیه مهم نیستن،برام تو مهمی که منو ببخشی،گفت اینبار اشکال نداره ولی دیگه بی تربیتی نکن،گفتم عشقمی کوچولویه خوشگل من،تو باید خانوم خودم بشی،گفت میشم،مطمئن باش،مامان بابام دوستت دارند،گفتم خودت چی گفت،،از جونم بیشتر میخوامت،رفتم بالا.پشتش بود حرف میزد، آخه خجالت هم میکشید، سرش و دادم بالا بازوم رو گذاشتم زیر سرش،بغلش کردم.من گنده بودم اون کوچولو.ولی خانوم و خوشگل.بقران بوی عطر بهشتی میداد،سرمو نزدیک صورتش کردم بوسیدمش،گفت نکن،گفتم نبوسمت،گفت آخه یکجوری میشم،گفتم چطوری میشی،گفت نمیدونم گریه کنم یا خوشحال باشم،فقط دوستت دارم،دست دیگه رو انداختم روش،با دستش درست روی پانسمان دستمو فشار داد،کمی درد کرد، ALI Haji: جمعش کردم،گفت چی شد،راستی امشب با پدرم کجا رفتی؟گفتم بعدا بهت میگم، ،چرا الان نمیگی،دستمو گرفت بلند شه.پوستش کشیده شد دردش اومد،آخ گفتم،گفت چیه چکار شده،؟گفتم هیچچی،گفت نه بگو،،گفتم اگه بگم پیش خودمون میمونه،گفت آره خیالت راحت،،بهش نشون دادم چی شده براش تعریف کردم،سرش آورد جلو بوسش کرد تا چسب و زد کنار رد بخیه ها رو دید،گریه اش در اومد،گفتم هیس مگه دارم میمیرم که گریه میکنی،،هیس،سرش و گرفتم بالا چند بار لبهای قلوه ای و غنچه شده قشنگش رو بوسیدم،نگاهم کرد، دست انداخت دور گردنم.روی تخت نشسته بودم اومد توی بغلم،خیلی خوشگل بود،خوابوندمش روی تخت،،هوس سکس نداشتم،فقط عاشق بودم هنوزم عاشقشم،الان مادر بچه هامه،عشق منه،،کنار هم خوابیدیم،خوابمون برده بود،ولی یادم رفته بود.پایین بخوابم،صبح مامانم بیدارم کرد خوشم باشه،اگه داییت بفهمه میکشدت،چی محکم همدیگه رو بغل هم کردن.پاشو بی حیا،دایی داره میاد دنبال ملیحه، بلند شدم،خندیدم.گفت کوفت…رفته سفر برگشته بیحیا تر شده،ملیحه بلند شد،گفت وای ببخشید عمه جون،خندید،گفت اگه بابات الان بود.میدونست باهاتون چیکار کنه،،گفتم مامان من کار زیاد دارم.برم ستاد نیروهای مسلح برمیگردم،ماشین بابا رو بردم و رفتم دنبال کارهای سربازیم،وقتی برگشتم ملیحه نبود،مادرم گفت لباستو در بیار ببینم،گفتم چرا اخه،گفت بهت میگم درش بیار،در آوردم جای زخممو دید،یک کشیده محکم بهم زد بیشعور چرا به من نگفتی،گفتم مامان جونم چیزی نیست که.مگه بچه ام،بابا میدونست،گفت خودت تعریف کن.تمامشو گفتم این هم گوشی رو برداشت و بابا رو با خاک یکسان کرد.هرچی بهش گفتم گوش نکرد که نکرد،بابام بهم زنگ زد سر کوفتم زد.گفتم به جان خودت من بهش نگفتم،شب با دایی رفتم بخیه رو کشیدم مامان نفهمه،ملیحه فهمیده صبح بهش گفته،،از پدرم خیلی معذرت خواهی کردم…گفت منو هم ببخش فک کردم پیشش سوسه اومدی،گفتم نه.ولی دیگه با ملیحه کاری ندارم و دوستشم ندارم،چون راز منو نگه نداشت،،بابام گفت چی زود ترش کردی،گفتم اگه قرار زن زندگی من باشه باید محکم باشه…تا عاقبت بچه من هم مث خودم نشه بعدشم قطع کردم،مادرم اسبابکشی کرد اومد اینجا، کمی کمکش کردم.اولین بار بود شوهرشو میدیدم،سرهنگ بود،جریان رو گفتم،گفت نگران نباش هر جا آموزشی بودی بعدش کاری میکنم بیفتی،همین جا،بقیه خدمت در خونه باشی،،خوب شد،دوماه آموزش بودم بغیر مادرهام و پدرم جواب کسی رو مخصوصا ملیحه رو نمیدادم،داییم زنگ زد چندبار زنگ زد.جواب ندادم ،تا آموزش تموم شد،واقعا افتادم شهر خودم، کمک شوهر ننه ام موثر شد،،مادرم شب اول مرخصی بعد آموزشی مهمون زیاد گفته بود کچل بودم.بابام هم مونده بود بیام نرفته بود،با ماشین توی خیابونها کوس چرخ میزدم اهل دختر بازی نبودم،ملیحه،و مادرش منتظر تاکسی بودن،خرید کرده بودن میدونستم میان خونه ما،،منو دیدن،سوارشون کردم،زندایی بوسم کرد.ولی خیلی دلگیر بودم،اصلا با ملیحه حرف نمیزدم،زندایی گفت امید جان چی شده ،از من و دایی چیزی شنیدی،قهری باهامون،حرفی نزدم،ملیحه گفت مامان چیزی نپرس،ولش کن،دم در خونه دایی هم رسید منو بعد چند وقت دید،گفت کونی بیا پایین دلم برات تنگ شده…تلخ بودم،گفت چی شده،مگه ما بهت بی احترامی کردیم، گفتم دایی تو وزندایی نه ولی اونی که کرده خودش میدونه،ملیحه دم در بود،تا صدامو شنید،برگشت گفت امید منو میگی،مگه من چی بهت گفتم،گفتم ببین دایی خودشو به کوچه علی چپ میزنه.عصبیم میکنه،گفت خب بگو من چی گفتم،چرا لال شدی،خب من زنده ام دیگه.هر چی گفتم روبرو کن،من هستم،مامان بابا شما برین داخل،من با این شازده کاردارم،نیومده نگرفته ترش کرده،میخاد مرد من هم بشه،گفتم دایی دو قورت و نیمش باقیه،عجبه ها،مادرش گفت برین خونه ما اونجا حرف بزنید،توی خیابون بده،خونشون نزدیک بود…با ماشین رفتیم،رسیده نرسیده،،هنوز کلید و از قفل نکشیده بیرون گریه کرد،،ها بگو بی معرفت همینجوری دوستم داشتی،دو ماه بیشتره جوابمو نمیدی،،یکشب پیشت خوابیدم دلتو زدم خوب شد کاری نکردیم،گفتم خداراشکر،نگاهم کرد اشکاش بیشتر شد،،گفت حالا حرف بزن،چی مرگته؟نگاهش کردم…گفت ببخشید…عصبی شدم،گفتم ملیحه مگه اونشب بهت نگفتم جریان دست منو به مادرم به عمه ات نگو…وقتی فهمیدقشقرق به پا کرد،آبروی منو پیش بابام برد،،بابام بهم گفت خیلی بچه ننه ای،،منو پیش مادر اصلیم خرابم کرد،رو ندارم برم خونه اونها،،مگه قرار نبود تو همراز من باشی،عشقم باشی،مگه توی گوشم نگفتی تا آخر عمر دوستت دارم پس چی شد؟زودی راز منو به همه گفتی،مثلا دوستم داشتی،امید بهم تهمت میزنی،به جون خودت که دوستت دارم من نگفتم،،داد،زدم،پس کی گفته،،غیر تو ودایی کی میدونست،گفت حتما بابام گفته،گفتم نه اون نمیگه چون ابجیش رو میشناسه،،حتما تو به کسی گفتی؟گفت بخدا به هیچکسی نگفتم،گوشیش رو در اورد،زنگ زد.نفهمیدم کی بود،فهمیدم مامانمه،گفت عمه تو رو خدا بگو کی بهت گفت امید بندر چاقو خورده،گفت شب که شما حرف میزدین،میترا بیدار بود شنیده بود بهم گفت،خیلی ازش خجالت کشیدم،گفت دیدی من نگفتم،دو ماه بیشتره دلمو خون کردی،بی معرفت،دلت اومد بهم تهمت زدی؟سرم مث خر مزرعه پایین بود،گفتم شرمنده عزیزم،گفت الان میگی عزیزم،دیگه من عزیزت نیستم،گفتم ولی،خب من بغیر تو به کسی نگفته بودم،نمیدونستم اون میترای لعنتی بیداره،گفت حالا که چی،برو بریم،فکر بد نکنند،دستشو گرفتم،کشید بیرون از دستم،گفتم ملیحه معذرت میخوام. منو ببخش،،گفت بخشیدمت،حالا بریم،رسوندمش خونه رفت پایین،بازم گفتم.منو ببخش،رفت چیزی نگفت،اعصابم بد خورد بود،،پاییز بود بارون میبارید، توی بولوار خلوت بود،تخته گاز میرفتم،،چراغ قرمز شد.هر چی ترمز زدم توقف نکرد،زمین چرب بود،رفتم تا رسیدم به یک کمپرسی،خوردم بهش،ولی ماشین داغون شد.پای راستم هم بین فرمون و کنسول ماشین از زانو شکست،درد شدیدی داشتم فقط خوب بود کمربند داشتم،،اگه نه از شیشه بیرون افتاده بودم،،ماشین به گای سگ رفت،،ملت جمع شدن،خودم زنگ زدم.پدرم،گفتم باباجون منو ببخش،گفت کجایی پسر مهمونا برای تو اومدن،گفتم بگو برن،بیچاره شدم،گفت چرا،گفت بخدا نمیدونم چی بگم.آخ.گفت چیه،گفتم بابا تصادف کردم،ماشینت داغون شد،فک کنم پام شکسته الان آمبولانس میاد،گفت یا ابوالفضل کجایی باباجان.قربونت بشم نترس هیچچی نیست،،بهش گفتم و قطع کردم،،وقتی پدرم رسید بعدش تمام فامیل اومدن،شلوغ شد،برده بودنم اتاق عمل توی پام پلاتین گذاشته بودن،وقتی به هوش اومدم،،پنجره بیرون اتاق نشون میداد،شبه،،مادرم بود،پدرم بود،دایی خاله ها…ننه جونم،شلوغ بود،چند روزی بیمارستان بودم،بردنم خونه،البته همین موضوع باعث شد بقیه خدمت مالیده بشه و معافیت پزشکی بگیرم…با پول و پارتی،،توی چند روز ملیحه نیومد دیدنم.قهر بود،حقم داشت،رفتم خونه،مادر اصلیم تازه فهمید چی شده.گریه کنون اومد پیشم،گفت بیمعرفت چرا بهم نگفتی؟گفتم دوستت داشتم نخواستم نگران بشی،از کجا فهمیدی،،گفت شوهرم گفت اعلام بیماری و تصادف شدید کردی سر خدمت حاضر نشدی،استراحت پزشکی داری،ازم پرسید راسته گفتم نمیدونم…امیدخیلی نامردی بهم نگفتی ،هر روز دیدنم میومد.فریباهم میومد.میترا حسودی میکرد.چون فریبا واقعا دختر مهربونیه،منم باهاش گرم بودم،وقتی رفتن،میترا اومد،گفت داداش بخدا اگه دوباره جلوی من با این دختره شوخی کنی،تا آخر عمر باهات قهر میکنم،گفتم خب اونم خواهرمه دیگه، گفت نخیرم من خواهرتم،فامیلمون یکیه،اون فامیلش چیز دیگه است،،مادرم خندید،گفت عزیزم نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل ازار،دلم گرفت،گفتم مامان تو منو اینجوری دیدی،کم دلم گرفته،تنهام توی خونه موندم،داغونم،نمک به زخمم میپاشی،گفت نه بخدا شوخی کردم…چندبار بوسم کرد،مامان من چند روزی میخام برم خونه مامان فاطی،خیلی آروم گفت پسرم گفتم جانم،گفت گوه میخوری،،نرم و با ملایمت،میترابدجور میخندید،گفتم مامان مسخره ام میکنی؟گفت نه جدی میگم، بیشعور غصه هات مال منه،حال خوشت مال اون، گفتم خب مادری دیگه،گفت نه حمالم گفتم مرسی مامان جون،دل تو رو هم زدم.اومدم گوشی بردارم زنگ بزنم.گفت بخدا اگه به کسی زنگ بزنی،دیگه دوستت ندارم، گریه ام گرفت،گفتم مگه الان دوستم داری بهم میگی گوه بخور،توکی بهم گفتی گوه بخور،الان میگی،تو به من تا الان فحش یاد نداده بودی،بهم میگی حمالت بودم مامانت نبودم،من چون چاقو خوردم برای اینکه تو نفهمی غصه نخوری،مریض بشی،چند روز موندم اونجا،به خاطر تو که دوستت دارم،اونوقت،تو بهم اینجوری میگی،گفت پسرم ببخشید عزیزم ببخشید،دیگه نگو منو ببر خونه اون،حسودیم میشه،بغلم کرده بود،چقدر تنش بوی بچگی هامو میداد محکم بغلش کردم. چند بار بوسیدمش،همون وقت بابام رسید گفت هی پسر زن منو نچلون، برو مامان خودتو،بچلون نمیدونست جریان چیه؟شوخی میکرد،ولی دلمو انگار با پتک سنگین شکوند،نگاهش کردم.گفتم یعنی تو هم دیگه میگی این مامانم نیست،چیه چی شده،برام چه نقشه ای دارین،آتیش انداخت دلم،مامان منصوره گفت،حسن چرا حرف مفت میزنی،الان فکر بد میکنه،من خودم الان یک زری زدم به زور جمعش کردم،گفت بخدا شوخی کردم، مامانت مال خودت نخواستیم،رفتن بیرون حرف زدن،میترا گفت میخوای زنگ بزنم ملیحه بیاد پیشت،گفتم نه اونم دیگه منو نمیخواد.چندباری دایی اومده اون نیومده،دو روز بعدش مامان فاطی اومد گفت،از بندر دارن میان ملاقات امید.خیلی زیادن،اگه اجازه بدین دو روزی مهمون ما باشه مامان منصوره گفت اگه دوباره چاقو چاقوش نکنید،اشکال نداره،،مامانم هم گفت اگه توی طایفه ما مردی رد چاقو تو بدنش نباشه مرد نیست،بهش زن نمیدن،حتما بدن حسن رو که دیدی، بخاطر من پشتش۳۰تا چاقو خورد،البته نصف مردای طایفه رو زخمی کرد.این هم پسر من و اونه نترس خون مردای واقعی تو رگهاشه،مامان منصوره نتونست جوابشو بده،گفت اگه دوست داشتین شما هم بیایید،تا دایی ها و خاله ها و تیر وطایفه واقعی پسرم رو ببینید،حالا اگه توی اون خونه بزرگ جاشون بشه، فک کنم ماشالله باید مسجد اجاره کنم، کل کل این دوتا جالب بود،منو با خودش برد،نصف بیشترشون اومده بودن،ثریا نبود،مامانش بود،اومد در گوشم گفت،ناکس فک نکنی زرنگی من اون روز فهمیدم،تو بردیش باغ ننه گفتم خاله جون دروغه…گفت ما خودمون بندری هاسیاه هستیم لازم نکرده تو بیشتر سیاهمون کنی،،سه روزی اونجا بودم،ولی به مامان منصوره زنگ میزدم،تا فکر بد نکنه،اوضاع پام خوب نبود،شبها درد داشتم،فقط خوبیش شلوغی بود چون اطرافم پر بود،حواسم از درد پرت میشد،،بنده خداها رفتن،دم داییداییهام گرم،،همینجا هم که اومدن دوباره گوسفند کشتن،بابای فریبا برگشت سر خدمت مهمونها هم رفتن.من هم قرار شد فراد برگردم،شب مامان رفت اتاق خودش.دلم کوس میخواست پررو شده بودم،فریبا میدونست،الکی بهونه کردم،مامان فریبا فعلا پیشم باشه.همه رفتن دلم گرفته،گفت آره عزیزم،بزار باشه کاری داشتی بهش بگو.اون رفت،زود هم خوابش برد فریبا گفت میخای بغلت کنم،بوست کنم.گفتم خیلی،زیاد،اومد روی پای سالمم نشست،کونش نرم بود،گفتم دوباره پشمالو شدی،،گفت خیلی بیشتر اونجا هم که نداشت در آورده،گفتم ببینمش،بلند شد سرپا،دامنش داد بالا.زیرش شورت بود،در اوردش،اوه پر پشم بود کوسش،گفتم میری توی دستشویی بتراشیش،گفت مامان بیدار بشه چی،گفت نمیفهمه، صابون بزن،حتما ژیلت هست،،خیسه خیسش کن،بعد بتراش،آب بریز مو نمونه بفهمه،گفت باشه،رفت شاید۲۰دقیقه طول کشید تا برگشت،،نشونم داد،برق میزد کوسش،،چندتا عکس از کوسش گرفتم، از جلوی جلو،،چهره دیده نمیشد.فقط کوس سفید و تمیز و براق بود،خیلی ناز،کوس زبون دار و تپل و کوچولوش رو خیلی لیسیدمش،مکیدمش،گازش گرفتم که سرخ شد،کونشو گاز گاز میکردم،کیرمو دادم خورد،ابمو خورد،تا صبح چندبار حال کردیم، نمیزاشت بره توی کونش،میگفت ایندفعه تا یکماه کونش درد میکرده مامان شک کرده بوده،ولی لایی میداد بديش پا دردم بود،،فرداش مامان منصوره با دایی اومدن دنبالم بردنم خونه،،توی خونه میترا دم در گفت برات سورپرایز دارم،گفتم چاقالو باز چی گندی زدی،آخرین فضولیت،بدبختم کرد،،با دوعصا به زور راه میرفتم،دایی گفت آبجی زیاد زحمت نکشی ما همه خودی هستیم،،بیگانه کسی نیست،،مث اینکه مهمون داشتیم،گفتم مامان مهمون داریم،گفت آره عزیزم…ننه جون و عمه ها،میخان بیان دیدنت چندروزه ندیدنت،خاله ها با دایی اینها هم گفتم بیان،گفتم مامان ممنونتم،عشقمی،چقدر خوبی،عزیزدلمی،چطوری ازت تشکر کنم،گفت خوب بشو برات خودم زن بگیرم،نه ازون بندریهای سبزه سیاه،،گفتم مامان خیلی خوشگل هستن که،چرا اینجوری میگی؟گفت یعنی از ملیحه خوشگل ترند،گفتم آخ مامان داغ دلمو تازه نکن دیگه،دلم آتیش گرفت،دلم براش یه ذره شده،چطوری قناری دلمو پر دادمش،مقصره این کمپوت کدو بی خاصیت بود،فضول چاقالو،خندید دویید توی اتاق،مامانم هم خندید،،گفتم مامان نخند،عصبی میشم،بی معرفت از غم اون حواسم پرت شد چراغ راهنمایی رو ندیدم زدم کمپرسی،،اون وقت یکبار دیدنم نیومد،،بخدا مامان تموم دخترای اون طرف اومده بودن دیدنم، اون همه دختر چند شب پیشم بودن،و بعضی هاشون،آرومی بوسم کردم،،ولی دلم فقط پیش ملیحه بود،گفتم مامان کمکم کن برم دوش بگیرم اونجا نشد برم،مهمون داریم…تا اومدم بشینم روی مبل لباسامو در بیارم،صدای قشنگی اومد،سلام پسر عمه،برگشتم.دیدمش خودش بود عشقم.عزیز دلم،نگاهش کردم،مامانم و میترا میخندیدن،گفتم نامردا کانال مارو گرفتین ها،فیلمم کردین آبرومو بردین،ملیحه خندید. گفت دیگه هر وقت هرچی شد از خودم بپرس بهم تهمت نزن…بعدشم من بیست بار اومدم بیمارستان دیدمت،ولی وقتی خواب بودی،مامانت و مامانم گفتن بزار تنبیه بشه،گفتم آخ اخ،غریبم دیگه توی این خونه غریبم،خودش کمک کرد لباس کندم…دور پام و نایلون کشیدم.گفتم بیزحمت گوشی و وسایلم رو از توی جیبم درشون بیار بزار اتاقم.تا اشتباهی مامانم نندازه توی ماشین لباسشویی،اینجا باز خریت کردم،،با بدبختی دایی هم اومد.دوش گرفتم.اومدم بیرون.توی اتاقم لباس پوشیدم،دیدم ملیحه نیست،گفتم میترا کو ملیحه،گفت نمیدونم توی گوشیت چی دید،زود قهر کرد رفت،وای یادم اومد عکس کوس فریبا بود که دیده،گوشی اون زمان قفل نداشتن که،زنگ زدم بهش جواب نداد،اس دادم اگه برنگردی،حرفهامو گوش ندی،یعنی دوستم نداری،بعد مجبورم برم طرف همونی که اون عکس و برام فرستاده،اس داد خب برو،گفتم ملیحه مگه تو حرفهامو با مامانم نشنیدی،تو همه چیز و همه کس منی،قربونت بشم تنهام نذار،گناه دارم،پام الان درد شدید داره،نزار این همه پله بیام پایین دم در حیاط بشینم تا تو برگردی،دلت میاد.با بدبختی برش گردوندم،برگشت اومد اتاقم.تا رسید جلوی میترا زد توی گوشم،اونم دویید بیرون،ساکت بودم،مادرش تا رسید.منو که روی تخت نشسته بودم.بغلم کرد،مادر خودمم اومد گفت خودشون میدونند،جریان چیه صددرصد امید گند زده،ساکت بودم،اونها تا بیرون رفتن،خودش نشست زیر پام گریه کرد،دستش روی پام بود،بوسیدمش گفتم حقم بود،گفت کیه اون،گفتم پاکش کردم ،ببخشید.دوستم داره ولی من نمیخامش، پس چرا از اونجاش عکس گرفتی؟گفتم من نگرفتم که خودش گرفته بهم داده،خب من پسرم دیگه بعضی وقتا بعضی چیزا دست خودم نیست،گفت تو خیلی بدی امید،میگی دوستم داری اما اذیتم میکنی،گفتم اون بار که اشتباه فهمیدم مقصر منو و تو نبودیم میترا دله بود،،ولی الان خودم مقصر بودم،،چقدر تو حساسی به این کوچولویی،گفت امید من داره ۱۵سالم میشه،داییم اومد توی اتاق گفت پسر تو چقدر دختر منو اذیت میکنی،گفتم دایی دوباره اشتباه شده،کم کم جو داشت آروم میشد،،بابام اومد توی اتاق گفت پسر تو واقعا این ملیحه رو میخاییش یا نه،؟گفتم نمیدونم چی بگم،شما چی میگی،گفت من میگم پدر و مادرش عالی هستن خودش تو باید بگی،توی خوشگلی که حد ومرز نداره،فکرکنم تو رو هم زیاد دوستت داره،اگه میخاییش بگم ننه جون انگشتر دستش کنه،گفتم به مامان فاطی نگم،گناه داره بشنوه ناراحت میشه،همون موقع شانس تخمی من مامان منصوره اومد داخل شنید،گفت مرسی امید جان حالا بعد یکعمر میخای زن بگیری بزرگت کردم،باید ازون خانوم اجازه بگیری،دلش گرفت قهر کرد رفت بیرون،گفتم ای وای چی شد،تا اومدم بلند بشم برم پیشش،از دلش در بیارم،و برم توی پذیرایی پیش مهمونا،بلند نشده خوردم زمین،چه دردی کشیدم،بابام گفت ای وای پسرجان بشین خب،گفتم وای بابا فک کنم دوباره شکست،طفلی مامان منصوره دویید طرفم،چی شد پسرم،،گفتم هیچچی،تو بیایی پیشم هیچچی،،نیست،،عزیزم،تو از عده عروسی،گفتم عده دوماد زیاد بشه،،گفت آره میخای قوم مغول رو بریزی توی تالار،خندیدم، دردم زیاد بود،،پدرم از قبل تدارک دیده بود کمکم کردن رفتیم توی پذیرایی،زنگ زد مامان فاطی اونم نیمساعته با فریبا اومد پیشمون،جریان رو با هاش در میون گذاشت،،توی چشماش هم غم بود هم شادی،گفت پسرم بخاد من از خدا میخام،بابا از ننه جونم خواست و اونم با اجازه دایی انگشتر کرد دستش،تا خدمتم تموم بشه،که قسمت شد معاف شدم.ولی چندماه کشید تا پام خوب شد،و من زود ازدواج کردم،،ولی اونشب بعد رفتن مهمونها،من به دایی نگاه کردم،گفت بخدا میزارمش پیش تو بمونه اما اگه گریه اش و در بیاری یا اذیتش کنی همون عصا تو میچپونم توی چیزت،همه خندیدن،گفت من همین یک دختر رو دارم.همه چیزم مال تو و این دختره،پس مواظب هم باشید منو بابات هم هواتون رو داریم،،بعد مهمونها،میترا اومد پیش ما،گفتم مامان بیا این فضول رو بندازش بیرون،میترا گریه کرد گفت مامان،این امید از روزی که اون خواهرش اومده منو دوستم نداره،دلش پر بود،گفتم خره کی میگه من باهات شوخی میکنم،بیا تو اگه نبودی این سالها تنها بودم کی رو دوست میداشتم پس،چقدر دخترها دلشون کوچیکه،و خیلی حسودن،ولی شب مامانم میترا رو بردن اتاق دیگه،بابام بهم اس داد،قرمساق کار دستمون ندی،امانته ها،،هنوز شرعا قانونا زنت نیست،سواستفاده نکنی،نوشتم آخه بخوام هم میتونم مگه کاری بکنم،الان که کبریت بی خطرم،صدای خنده اش از اتاق خودش بیرون اومد،،مادرم اومد گفت های کبریت بی خطر خواستی بری دستشویی بگو بابات بیاد کمکت،تنها نرو،گفتم مامان دیگه چرا خوندی اس رو،گفت خنگه من با گوشی بابات پیام دادم.اون نبود که،،ملیحه خندید،مامانم در اتاق رو نصفه بیشتر بست،هوا سرد بود اما اتاق گرم،روی زمین بودم روی تخت نرفتم،موسیقی گوش میدادم.اون موقع شادمهر خیلی توی بورس بود،،میترا گفت داداش بشینم پیش شما اونجا خوابم نمیاد.گفتم بیا برو بالای تخت خودت بخواب نمیخواد بری،کی گفت بری،اصلا برو پاسورها رو بیار۳نفری حکم بازی کنیم،،گفت آخ جون،دلم نمیخواست دلش بشکنه،یکساعتی بازی کردیم،رفت روی تختش خوابید،نرفت بیرون،ملیحه آروم حرف میزد،گفت امید،عکس اونجای کی بود،گفتم دختر یکی ازون خاله ها.گفت ولی مال بچه کوچولو بود،که،چون مو نداشت،گفتم بخاطر من تراشیده بود،یکبار بندر نشونم داد،الکی بخاطر تو بهش گفتم من از شکل مال توبدم میاد مو داره،رفته بود تراشیده بود بهم عکسشو نشون داد،ملیحه جونم میشه دیگه در موردش حرف نزنیم،گفت نه نمیشه،میخام بدونم تو هم دوست داشتی دیدیش،گفتم خب من پسرم نمیشه بگم دوست نداشتم دروغه، خوشم اومد.ولی بخدا فقط تو رو دوستت دارم.گفتم مگه تو منو دوستم نداری؟گفت چرا اصلا به من نمیگی نشونت بدم،گفتم چون تو عزیز دلمی نشون نداده قبولی،نمره ات بیسته،خندید،گفتم تو خیلی خوشگلی،نمیشه عیبی روت گذاشت،ننه جونم امشب میگفت امید دوسال دیگه که خانومت بزرگتر بشه مواظبش باش خوشگل تر میشه مردهای فامیل چشمشون در میاد،ملیحه میخامت خیلی زیاد،با اون چشمهای مخملیش که حتی توی تاریکی هم زیبا بودن برق میزدن نگاهم کرد. با دست از زیر چانه خوشگلش گرفتم آروم کنج لبهاشو بوسیدم.اومد کنارم نشست چسبید بهم.سرش و گذاشت روی شونه من،دیدم هنوز با لباس مهمونیشه،گفتم پاشو لباساتو درشون بیار راحت نیستی،گفت اخه،گفتم اگه معذبی تو برو بالا روی تخت بخواب،پتو بکش روی خودت،ولی راحت باش خب،نمیخوام اذیت بشی،بلند شد رفت اون اتاق وقتی برگشت یک شلوار خوشگل که به زور تا روی مچ پاش میرسید اولین بار بود با تاپ رکابی میومد پیش من،بازوها و سر شونه هاش لخت بود،سینه های خوشگلش اون موقع تازه سفت و بزرگ شده بودن دیگه،نفسم بند اومده بود،تپلی و قلمبگی کوسش خوب معلوم بود،موهای ناز و بلندش و قشنگ بسته بود،گردن سفید و نازش خیلی زیبا بود،نشست کنارم،یک سر هندزفری رو کردم توی گوش راست اون،،اون یکی توی گوش چپ خودم،دستمو بردم پشت شونه هاش،وقتی بغلش کردم.اولش آروم لرزید،برگشتم نگاهش کردم لب تو لب شدیم،چه لبی بهم داد،امیددد، گفتم جانم،،گفت دوستت دارم،گفتم من بیشتر،امید چرا توی اون همه دختر منو انتخاب کردی دوستم داری،گفتم چندتا دلیل داره،،اولش از همه خوشگلتری،دوما دایی و زندایی خیلی خوبن،گفت بعدش چی،،گفتم مهمترین دلیلش فقط خودم میدونم به هیچکی نمیگم،گفت حتی به من،،گفتم حتی به تو،گفت چرا خب،،منو که دوستم داری بهم نمیگی چرا دوستم داری،گفتم بهت میگم تو رو خدا به هیچکس نگو،،گفت بخدا نمیگم این بار این دهن گشاد گفته بود، گفتم میدونی چرا تو رو انتخاب کردم،جدای اون دلایلم،،چون تو شبیه مامان منصوره منی،،رفتارت محبتت،شکلت،خوبیت،میگن دختر به عمه میکشه…برای تو راستی راستی همینجوره، من توی این دنیا مامان منصوره رو خیلی خیلی دوستش دارم،برای همین تو رو انتخابت کردم،امید یعنی از مامان واقعیت هم بیشتر دوستش داری؟گفتم راستش از خودم و بابام هم بیشتر دوستش دارم،میترا بیشعور بیدار بود،گفت من فردا به مامان میگم،گفتم عوضی فضول باز بیداری گوش وایستادی،،گفت بخدا بهش میگم،اون همش فک میکنه از روزیکه اون مامانت اومده تو دیگه دوستش نداری،گفتم کی همچین چیزی گفته،،تازه از اون روز فهمیدم مادر اونی نیست که تو رو زاییده اونیه که جوونیش رو برات گذاشته،بی پدر دویید رفت پیش مامانم،نتونستم بگیرمش آخه دراز به دراز بودم،چند دقیقه بعد مامانم اومد،محکمی بغلم کرد گفت تو عمر مامانی تو همه چی منی،،گفتم مامان بخدا من تو رو از جون خودم بیشتر دوستت دارم،،اون مامانم حالا برای هرچی ولی تا الان کجا بوده،؟گفتم مامان اینو از اتاق ما ببرش بیرون همش گوش وایستاده ببینه ما چی میگیم،،فضوله،گفت من نمیرم بیرون،مامان این بیشعور ملیحه رو بوسش کرد،بابام بیرون بود چنان خندید که نگو.گفتم بابا تو هم اونجایی،گفت لاشی حالا ننتو از من هم بیشتر دوست داریش ها،،گفت بابا،اذیتم نکن،بخدا میتونست منو بزرگ نکنه،کتکم بزنه تو که نبودی ببینی،،ولی از گل نازکتر بهم نگفت،بابام گفت همین که قدر میدونی کافیه،بدونی بابات با ازدواجش بهت خیانت نکرده،گفتم از هر دوتاتون ممنونم،فقط اینو بندازین بیرون،فضوله،مامانم دست اونو گرفت برد بیرون،منو و ملیحه رو بوسید،گفت حسن فردا ببرشون صیغه دائم بکنشون تا عقد بشن،،گفت باشه فردا با داداشت صحبت کنم،بزار پسره خوب بشه براش یک بله برونی عقد کنونی چیزی بگیریم خب،،بره دنبال گواهینامه زده ماشین رو ترکونده،گفتم ببخشید دیگه،گفت درستش میکنم مال خودت،من رونیز خریدم فردا تحویل میگیرم،گفتم من که اون جنازه رو سوار نمیشم،تازه دامادم.گفت حتما میدم بهت،،رفتن بیرون در رو هم بستن،دیگه تنها بودیم،مامانم با کمی شیرینی آبمیوه برگشت دوباره در رو بست،گفتم بیا توی بغلم رو پاهام آروم بشین،اومد بالا مجبوری روی کیرم نشست،لبهامو گذاشتم روی گردنش،از پایین هم کیرم داشت بلند میشد سفت شده بود،ملیحه مات مونده بود،چند تا بوس از گردن تا گوشهگوشهاش کردم و رسیدم پایین تا زیر بغلهای نازش،کمی کوچولو مو داشتن روی پوست سفید و قشنگش تضاد زیبایی ساخته بود.اروم گوشه تابش و دادم پایین روی بازوی نازش،سوتینش دیده شد،بلند شد گفت نه امید نه، مامانم گفته هنوز زوده،تو خیلی چیز زیاد بلدی،گفتم خب از تو بزرگترم دیگه،بعدشم فیلم زیاد دیدم،،گفت نه من خوابم میاد.میرم پیش میترا،خیلی دستپاچه شده بود،گفتم نرو ولی کاریت ندارم بیا پیش من اگه بری آبروم میره،گفت پی تو رو جون عمه که دوستش داری کاریم نداشته باش،گفتم چشم،فقط یک چیزی ازت بخوام نه نگو.دیگه خانوم منی،گفت بگو چیه،؟گفتم میزاری یکبار ببینمش،گفت چیو ببینی،؟گفتم عین همون عکسی رو که دیدیش،گفت وای خدا مرگم و بده،نه اصلا،گفتم خب خانوم منی دیگه،گفت من که بی حیا نیستم چون که دوستت دارم نمیشه که ازم این چیزها رو بخوای،گفتم پس از تو نخام از کی بخام،نمیشه امید نمیشه،خجالت نمیکشی،گفتم نه پس چرا داریم با هم ازدواج میکنیم،یکیش همین دیگه،گفت هنوز عقد نیستیم،گفتم اگه دوستم داشتی این چیزها رو نمیگفتی،گفت بخدا دوستت دارم،گفتم پس ببینمش،،گفت اگه دیدی و گفتی دوستش نداری چی،گفتم نه دیوونه روی چشام میزارمش،گفت الان نه،گفتم چرا،گفت آخه این هم الان مو داره،گفتم وای فداش بشم،عاشق مودارشم،من به اون گفتم که دست از سرم برداره،گفت نخیر تو هرچی من میگم یک چیز دیگه میگی،گفتم میخای ازت التماس کنم،گفت فقط یکبار،گفتم باشه پاشو سرپا،یا نه بیا اینجا کنار خودم دراز بکش،آروم بده پایین،گفت امید به کسی چیزی نگی،گفتم مگه من بی غیرتم،تو ناموس منی،باید مامان بچه هام بشی،گفت باشه،ولی گفتم باز چیه،گفت ولی باید قول بدی تو هم اونی که الان روی پاهات نشسته بودم سفت شده بود رو بهم نشون بدی،گفتم عزیزم بروی چشم مال خودته،از این به بعد صاحب اختیارش خودتی،خندید گفت بیشعور،،کنارم دراز کشید،با شرم و خجالت آروم شلوارشو کشید پایین،خوب شد شورتش باهاش اومد پایین، ای جان قربون عظمتت خدا.مگه میشه همچین چیزی،پاها و رانهای گوشتی و تپل وسط اونایی ک گل تپل خوشگل که کمی پشم ناز و پرز فرمی روش رو گرفته بود،کوسش خیلی سفید و تپلی بود،بدجوری ور قلمبیده بود،آروم خودم بیشتر شلوارشو کشیدم پایینتر،گفت وای یه وقت کسی میاد داخل،گفتم نترس کسی نمیاد،آرومی تابش و دادم بالا،نافشو بوسیدم،بالای کوسش زیر نافشو بوسیدم،دستشو گذاشت توی موهام،برگشتم نگاهش کردم. گفتم تکی دختر،دوباره لبهاشو بوسیدم،گفت بسه دیگه،گفتم نه تو رو خدا،بزار باشه،بزار ببوسمش،گفت چیو ببوسی،؟گفتم نازنازی تو،گفت نه کثیفه،خندیدم،گفتم فداش بشم چیش کثیفه،ازین تمیزتر توی دنیا چی هست؟آروم بوسیدمش،گفتم پاهاتو بازتر کن،گوش میداد،زبونم و توی دهنم خیس ترش کردم آروم کشیدم روی چوچوله ناز و تپل کوسش،گفت وای نکن،گفتم چرا گفت نکنش،گفتم فقط چشمای قشنگتو ببند به هیچچی توی این دنیا فک نکن،گفت باشه،ولی تمیزه ها،گفتم خودم میدونم بوی گل میده،دوستش دارم،میخوام ببوسمش،آروم در حالیکه با پای شکسته خم شده بودم روی شیکمش،لیسیدن،و بوییدنش بوسیدنش…دستمو رسوندم روی سینه ناز و سفتش،دست دیگه اشو گذاشت روی دستم گرفتش،نگاهش کردم دوباره اینبار چشماشو بوسیدم،گفت امید،میترسم،گفتم از چی،؟قربونت بشم از چی؟گفت از اینکه به هوای اون دختر ها منو ولم کنی،،گفتم نه بخدا تو تا آخر عمرم مال منی،قول میدم بهت،اومد بالا سوتینشو دادم بالا،جل الخالق خدا چی ساختی تو چطوری اینقدر باهوش بودی اینقدر زیبایی خلق کنی،زیر سینه راستش توی قسمت نوک سینه جایی که پر رنگ تره یک خال نازی داره که نگو،اوف نوک سینه اشو تا گرفتم دهنم،دیگه گریه کرد. گفتم ببخشید عزیزم ببخشید تو رو جون امید گریه نکن خب،کاریت ندارم،گفت امیر خجالت میکشم،،توی یک برزخی گیر کرده بود،کم سن بود بیحیا نبود،فقط منو دوست داشت،صددرصد ننه باباش میدونستن امشب من کمی دست به سر و گوش این نازنین میکشم، لامصب هر چی قشنگی بود از کس و کارش ارث برده بود،گفتم خانومم دیگه گریه نکن،من بخوای نخوای فردا به مامانم میگم تورو واسه من عقد کنه،بدون تو دیگه نمیتونم تحمل کنم،برگشت طرف من.اومد بغلم.اروم از فرصت استفاده کردم و دستمو گذاشتم روی کون نرم و لختش، نگاهم کرد گفت خیلی پررویی،نامرد،از همه فرصتها استفاده میکنی،بی ادب،خندیدم.بوس قشنگی کرد،نوک سینه هاشو دست زدم سفت میشدن،نگاهم میکرد.گفت چقدر ازین کارها بلدی؟گفتم خب پسرم دیگه،گفتم بعدا تنها شدیم برات فیلم میزارم تو هم ببین،گفت امید قرار بود تو هم ب من نشونش بدی،گفتم باشه بیا ببینش،آروم لباسهاشو پوشید.دیگه بهش گیر ندادم، نمیشد آخه.بیشترش ناراحتش میکرد،،تنها کسی که راحت بهم پا داد،فریبا بود و هست،همیشه دوستم داره،خیلی خوب و خانومه،اینقدر دوستش دارم بعد مامانم و ملیحه،خیلی خانومه،،شوهرش ورشکست کرد.خدا میدونه،۵۰۰میلیون بهش دادم،ازشون پس نگرفتم،از خوشحالی گریه میکرد.گفتم بخاطر تموم خوبیهات. از وقتی که خواهرم شدی،،برگردیم سر داستان.گفتم بیا ببینش،،خودم کشیدمش پایین تا نگاهش کرد میخواست دلش بترکه،امید چرا اینقدر درازه،گفتم الان درازه وقتی آروم بشه خوابه.الان دلش ناز تو رو میخواد.گفت یعنی چی؟گفتم مگه نمیدونی،؟گفت چیو؟گفتم اینکه این باید بره توی اونجای ناز تو،گفت نه خدا نکنه،گفتم چرا خدا نکنه،،خدا داده بهمون که بکنیم دیگه،گفت نه دروغ نگو،گفتم چرا دروغ مگه مامانت نگفته بهت،گفت نه چی بگه،؟گفتم مجبورم کردی برات امشب فیلم بزارم،تو که خیلی صفر کیلومتری،گفتم بگیرش دستت نترس ازش،گفت نمیخوام بدم میاد،گفتم از من بدت میاد؟گفت نه…از اون،گفتم من مال تو رو بوسیدم،تو از مال من بدت میاد،گفت آخه،گفتم ولش کن،خودمو لوس کردم.کشیدم بالا، گفت وای ناراحت شدی؟گفتم به نظرت باید خوشحال بشم،میگی از من بدت میاد،گفت از تو نه از اون جات،گفتم اونجام از توی جوب آب اومده مگه،،؟اونجام وصله بهم،و مهمترین عضو منه،گفتم بخواب،بعدا از مامانت بپرس،دلمو شکستی خیلی زیاد،من بوسیدمت تو دستش هم نزدی،،براش بالش گذاشتم…واقعا دست نزد،گرفت خوابید،بدتر ترش کردم،خیلی دیگه آکبند بود،من هم خوابم برد،صبح بلند شدم نبود داییم اومده بود.برده بودش مدرسه،برام کاغذ نوشته بود.عجله نکن،بهت و به کارهات عادت میکنم،دوستت دارم عشقم،نامه اشو گذاشتم توی کیف تو جیبیم،به بابام گفتم کمکم کنه،،چند روزی گذشت،دو سه باری اومد رفت،وقتی خونه افتادی همش دلت تنگ میشه،درد بدنی به کنار حوصله ات سر میشه،دمق بودم.همش یا توی سیستم بودم.یا بازی یا فیلم میدیدم،،ولی حال نداشتم نمیدونم چی کم داشتم،زنگ زدم اون مادرم با فریبا اومدن دیدنم،دلم برای فریبا تنگ شده بود،با اون لهجه قشنگ بندریش برام حرف میزد…کاکا کاکا میکرد.کیف میکردم،گفت راستی کاکا ثریا شوهر کرد ها،گفتم کی؟گفت همون خنگه که تو رو زد،ولی عروسیش عیده باید تو هم بیایی،گفتم آبجی جون با این پام،توالت نمیتونم برم،میتونم بیام اونجا، گفت نه ننه میگه تا اون موقع خوب میشی،گفتم خدا کنه،گفت اگه خوب شدی بیا بریم عروسیش،،آروم گفتم ولی دمت گرم،منو زودتر از داماده.داماد کردی خندید…گفت دیوونه دختر دایی صمد و اگه ببینی،چقدر دوستت داره،چقدر خوشگله،اون مادرش بختیاریه،شکل مامانشه،از باباش میترسید نزدیکت نمیشد،دایی صمد با بابای تو لجه، بابات جوونی اونو بد با چاقو زده،چند ماه خونه نشین بوده،گفتم جدی،گفت بخدا،گوشی داشت،عکسشو نشونم داد چی جیگری بود،از عکسهای اون خانواده خیلی برام فرستاد،چقدر دختر بودن،میترا داشت آتیش میگرفت،وقت رفتن چندتا بوسم کرد و رفت،گفت بیا خونه ما دیگه،آقام داره دوباره میره ماموریت تنهاییم،گفتم باشه میام،رفتن،من با بدبختی بلند شدم رفتم دستشویی،،برگشتنی دیدم این میترای لامصب داره چوقولی منو میکنه،میگفت بدبخت شوهرتو ول کردی رفتی،این دختره سیاه عکس صدتا دختر آورد نشون امید داد،ریخت توی گوشی امید،آره بخدا خودم دیدم،حالا تو نیا پیش این،تا منو دید،قطعش کرد،گفتم مامان بیا،اومد،گفتم زنگ بزن تاکسی بیاد دنبال من،گفت کجا؟گفتم میرم خونه اون مامانم گفت الان اینجا بودن،بعدشم پدرت نیست ما تنهاییم،گفتم من دیگهتوی خونه ای که همیشه فضولی منو میکنند و امنیت ندارم وای نمیستم…گفت چی شده مگه،گفتم ببین زنگ زده به ملیحه،تموم حرفهای منو و فریبا رو با چندتا دروغ گذاشته کف دست ملیحه،اونو نگران کنه،باز اونم با من قهر کنه،بخدا الان چند روزه دلم میخاد بگم بیاد پیش من،ولی خجالت میکشم،الان این رید به همه چی،الان بدتر فکرای بد میکنه.مادرم گفت داداشت راست میگه میترا،گفت بخدا من برای خودش گفتم،مث اوندفعه ملیحه گوشیش رو نبینه ترش کنه،مادرم برای اولین بار زد زیر گوش میترا،که خیلی گریه کرد، ساکت بود یک گوشه نشسته بود حتی چایی هم نخورد،مادرم شام اورد،گفتم نمیخورم گفت چرا،من که تنبیهش کردم،گفتم مامان جون اشتباه کردی،من میترا رو دوست دارم،اگه اون شام نخوره منم نمیخورم،گناه داشت،اون بچه است منو دوست داره نمیدونه چطوری خودشو نشونم بده،بعدشم فریبا رو رقیب خودش میدونه،ولی نمیدونه اون جای خودشه این جای خودش،گفتم حیف که نمیتونم برم توی اتاق آبجی گلم رو بیارم.اگه نه گرسنه ام باهم غذا میخوردیم،اومد گفت نمیخاد بیایی دنبال من،برو خونه همون آبجیت که برات کاکا کاکا کنه،خندیدم.مامانم هم خیلی خندید،گفتم بیا بغل داداش،برو اون ادکلن گرونه سیاهه رو بردار برای خودت،،ببین چقدر دوستت دارم،حتی به بابا ندادمش،گفت اگه ازم گرفتیش چی.؟گفتم اگه بوسم کنی نمیگیرمش،گفت ایوالله،مادرم گفت باریک الله پسر خوبم،خودمم پشیمون شدم،هنوز شاممون تموم نشده بود،زنگ زدن،میترا از بالا نگاه کرد. گفت امید دهنت سرویسه،گفتم چرا،گفت ملیحه پیاده شد،باباش رفت اینو گذاشت اینجا،گفت ای وای مامان این کار دستم داد،،میترا خندید دویید توی اتاقش،ملیحه اومد بالا،عصبی بود،نه سلام داد نه چیزی،گفت عمه بخدا نگاهش کن.همش عکسهای دخترای اون مامانشو توی گوشیش میزاره،گفتم علیکم سلام دختر دایی،گفت نمیخوام بهت سلام نمیدم،گریه اش در اومد. گفت دیگه دوستت ندارم گفتم دیدی مامان جون اینم هنر میترا خانوم،ملیحه جون دختر خاله امو شوهر دادن.برای عید عروسیشه…عکسهای بله برونش رو برام آورده بودن،چکار کنم دختر خاله امه دیگه،،گفت نمیخام من دختر خاله نمیخوام،مامانم بوسیدش،گفت وای عمه جونم چقدر تو حساسی،گفتم نه بگو حسودی،،مگه میشه،آدم اینقدر حسود،گفت باشه من حسودم،پس ناراحت نمیشی من هم عکس پسر خاله هامو توی گوشیم داشته باشم و عکسامو بدم به اونها، بلند گفتم تو گوه میخوری،بیشعور،اصلا تو گوشیت کجا بود،؟گفت ایناهاش،گفتم مرسی گوشی داشتی بهم شماره ندادی،گفت آره،گفتم من دلم برات یه ذره شده بود اونوقت تو،،،گفتم ممنونم،بلند شدم از روی سفره البته میز ناهار خوری بود،رفتم اتاقم در رو محکم بستم،مادرم زنگ زد داداشش،گفت وای داداش اینو آوردی اینجا شر شد بدجوری زدن توی تریپ و تار هم،چرا بهم نگفتی،مادرم گفت میترا بخدا میکشمت،ملیحه گفت عمه مقصر اون نیست،مقصر ما بودیم عجله کردیم دیدی بهم میگه گوه میخوری،اونوقت خودش توی گوشیش پر عکسای دخترای فامیلشه،صداشو میشنیدم اما حرفی نمیزدم،توی ۱۸ ۱۹ سالگی گرفتار عشق بودم،نمیدونستم هوس بود خواستن بود چی بود،دلم پر آتیش بود،غرورم اجازه نمیداد…گریه کنم.بدجوری عصبی شدم.خط و گوشی داشت بهم شماره نداده بود،من روزی صد تا اس از فامیلای بندریم داشتم.اما بخاطر ملیحه فقط سرسری جواب میدادم.اونوقت شماره همین عشقمو نداشتم،چه روزگاریه،داییم اومد،گفت وحشیها باز چیه،هنوز نرفتین سر زندگی ده بار بهم پریدین،امید کجایی پسر؟چی گوهی خوردیم ما خواهر جون،کجایی پسر،؟با عصا اومدم توی پذیرایی،منو ندید،گفت بیا بریم دختر،ولش کن،اونم گفت آره بابا بریم،گفتم آره برو.ببرش دایی جون،دختر با معرفتت رو ببر…بیا دل منو آتیش بده بعد ببرش،،اون دایی واقعیم،یکشب بخاطر من تمام بندرعباس رو به آتیش کشید ده نفر رو فرستاد بیمارستان،چون واقعی بود دلش برای خواهر زاده اش می سوخت،ولی تو،ممنونتم،بی دین دستهاش سنگین بود گذاشت زیر گوشم،گفت لامصب من دوستت ندارم.که تک دخترمو بدون شرع و قانون میندازم شب پیش تو بغلت،بی حیا،به من میگی دایی تقلبی،دومی رو که زد.تعادلمو از دست دادم خوردم زمین.روی همون پای داغونم…ملیحه پرید جلو بابا چیکار داری ،این الان عصبیه نمیفهمه چی میگه؟خب مگه مرض به جونش افتاده که عصبیه، به زور بلند شدم، حتی مادرم هم کمکم کرد قبول نکردم،رفتم اتاقم،زنگ زدم دایی عباسم…گفت جان دایی،گفتم بی معرفتها بچه خواهرتون رو تنها گذاشتین،اینجا…دلم پوسید.گفت به علی نوکرتم.فردا شب پیشتم.بار و بندیلو ببند تا آخر عمر چاکرتم.گفتم دایی بیام خونه ات میخوام بمونم ها،گفت کوسخول کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا،در رو قفل کردم،مادرم هر چی در زد جواب ندادم،گوشیمو خاموش کردم هدفون زدم صداشو بلند کردم.و به کسی گوش ندادم…پشت سیستم خوابم برد…صبح ده بود زنگ زدم،گفتم کجایی دایی،گفت چیزی نمونده شبونه راه افتادم.عبدالله و صمد هم باهام هستن…دمشونگرم همون قلچماقها همه بودن…دلم میخواست مادرم منصوره دایرهداییهای واقعیم رو ببینند. تا بفهمن واقعی چیه،وقتی از اتاق رفتم بیرون…بابام هم بود.مامان فاطی هم بود.سلام ندادم.برگشتم.مامان فاطی اومد توی اتاقم گفت چی شده،گفتم هیچی همش تقصیر توئه تقصیر تو که؟؟منو ولم کردی رفتی،الان زنگ زدم دایی های واقعیم بیاند…اینها بدونن واقعی چیه تقلبی چیه…دیشب زنگ زدم نخوابیدن.راه افتادن.من میرم بندر…مادرم گفت خب چی شده،،داییم اومد گفت عوضی من بزرگی کردم زدم زیر گوشت،نمیدونستم تو بی جنبه ای، نمیدونستم منو غریبه میدونی،مامان منصوره گفت داداش پسرم ازت انتظار نداشت…گفتم میگه دوستم داره،اما نمیزاره دخترش که نامزدمه شماره اشو بده بهم.میگه آره من هم شماره دارم.بابام گفت نده…ولی اونایی که واقعی هستن.چند شبه یکسره بهم اس میدن تبریک میگن،اونوقت مثلا نامزد من اومده دیدن من،میگه دوست داری عکسهای من هم دست پسر خاله هام باشه،خب برو عکساتو بده بهشون،باباش میاد مثلا دوستم داره میزنه زیر گوشم.اشکال نداره بزرگی کن…بابا بهش بگو دیگه بگو دایی عباس یکشب بندر عباس رو چکار کرد.بخاطر یک ضربه چاقوی کوچیک.گفت اون دیوونه است…هی پسر کوسخول بهش نگفتی که کسی زده زیر گوشت که…بخدا اگه گفته باشه اون مشنگه کار دستمون میده…مامان فاطمه گفت وای نگفتی بهش که،اون جونش برای این درمیاد…گفتم نه مگه خرم.اینها منو دوست ندارند من بدبخت که دوستشون دارم.گفت بخدا امید عمدا نزاشتم شماره بهت بده.وقت امتحاناتش بود گفتم.بزاره بعد امتحانات،گفتم عجب بهونه ای،حالا من هم تا بعد امتحانات خرداد میرم بندر،،ملیحه ساکت بود.گفت خب برو.خوش بگزره،گفتم بخدا اگه نمیخواستم که برم ولی حتما میرم…شک نکن…مامان کمک کن ساک و چمدونم رو ببندم،هر دو مونده بودن با کدومشون هستم.گفتم چقدر من بدبختم.مردم یکی دارند.همه کار براشون میکنند من دوتا دارم وایستادن مث ماست منو نگاه میکنند.بابام خندید گفت دهنت سرویس پسر،منصوره جون اومد کمکم.گفت نرو پسرم.گفتم نمیشه مامان.اگه وایستم دیوونه میشم.تو منو عاشق دختر برادرت کردی،ولی اون…گریه ام دیگه در اومد،مامان فاطی اشکم و برداشت صورتمو بوسید،گفت ملیحه خانوم.ملیحه خانوم…چند بارصداش زد،بابام گفت.پدرش دستشو گرفت و رفت،،بماند من هم رفتم بندر و فقط تلفنی در تماس بودم.اولین عیدی بود که دور از مامان منصوره ام بودم.وقتی سر سال تحویلی زنگ زدم بهش،گریه کرد زیاد.چیزی نگفتم.بابام گفت پسر مامانت گناه داره گفتم بابا نمیتونم برگردم،گفت چرا خب،؟گفتم خودش مقصره.منو عاشق کرد خودش منو گرفتار اون دختره کرد.الان بدون اون نمیتونم اونجا برگردم،اون دلش با من نیست،گفت احمق اون از دوری تو مریض شده،حالش خرابه ریده به درسهاش،اگه تو عاشقی اون دیوونه است،بیا بریم برات خواستگاری کنم.بگیرش،پات چطوره؟گفتم خوبه میشینم پشت فرمون،بدون عصا راه میرم…گفت منصوره امید بی عصا راه میره…امید پسرم برگرد پیش مامان.گفتم باشه میام.عروسی دخترخاله ام تموم بشه میام.توی بندر ریش گذاشته بودم.شبها میرفتم باشگاه پام خوب شده بود…بابام که بار میآورد بندر همدیگه رو میدیدیم.با پسر داییها هرشب باشگاه بودیم خصوصی خودشون بود،هر شب مکمل میخوردم.مث بندریها سیاه شده بودم خرداد ماه بود گرم.گواهينامه رو توی بندر با پارتی دایی گرفتم.راحت،ماشین تویوتای دایی۲۴دراختیارم بود.دریا شنا میکردم عین کوسه.۹۵کیلو عضله شده بودم،کله فرفری بودم موهام بلند شده بود.مکملها بهم اثر کرده بودن.پشمالو کلفت شده بودم،فقط مفت خوری بود.ننه هم بهم میرسید.عشق بود.بابام وقتی منو دید.گفت پسر چه خبرته هنوز بیست سالت نیست ها،گفتم عشقه.اینها تا الان کجا بودن.خیلی خوبن،دایی عباس از خنده افتاده بود.گفت حسن پونصد سال اگه تو میتونستی ازین همچی غولی بسازی؟اول تابستون مامان فاطی اومد.من اسکله پیش دایی بودم.فریبا بقران منو نشناخت،وقتی عینکمو برداشتم.گفت ایوالله کاکا.توی بندر تکی…ننه ببینش عین آرنولد شده،مامانم محکم بغلم کرد گفت بیا بریم خونه،کارت دارم.گفتم دایی بار داره ماشینش دست منه،گفت اشکال نداره.زنگ زد.دایی گفت ببرش.ماشین زیاده،برگشتیم خونه دیدم دم در خونه ننه شلوغه ترسیدم.به رسم بندری ها.فک کردم دعواست چوب و از زیر صندلی برداشتم.مادرم خندید.فریبا گفت ننه دایی برات پسر تربیت کرده دیگه…چوب برداشت.پسر خونه پر مهمونه،برای همون شلوغه.گفتم خدا را شکر ترسیدم،مادرم خندید.گفت حالا بندری شدی،،هی بگردم غیرت پسرم رو.وقتی رفتم داخل مهمونها داخل بودن.دختر دایی هام…همه اومدن دو رو برم کل میکشیدن.دست میزدن.گفتم چی شده ها باز چی خبره؟خدا وکیلی مامان منصوره بود.اونم اول منو نشناخت،عینکمو برداشتم منو دید دویید طرفم.بلندش کردم توی بغلم.طفلکی از خوشحالی توی بغلم بی هوش شد…ذوق کرده بود بغلش کردم بردمش داخل…ننه بهش آب قند داد،بوسش کردم دست وپاشو.گفتم قربونت بشم.پاشو دیگه.بیدار شد.گفت بی معرفت رفتی که رفتی،ببین چقدر لاغر شدم.راست میگفت.گفتم بمیرم برات.خودش و همه گفتن خدا نکنه،داییم گفت هوی شتر مهمون دیگه هم داری ها،گفتم کی کو؟تا برگشتم داییم بود بابای ملیحه،با خانومش و نازنین من،گفت حق داشتی.دایی های واقعیت آوردن پروارت کردن،خانوم ببین چی شکلی شده.کله فرفری سیاه بندری.چقدر گنده شده.اگه میدونستم ایم شکلی میشی زودتر میفرستادمت بندر…الان دیگه ازت یک دوماد خوب درمیاد.دستشو بوسیدم.معذرت خواهی کردم، زندایی خندید گفت سیاه کجایی تنهامون گذاشتی ها.؟،جلوی همه بوسم کرد.بغلم کرد.ملیحه گفت سلام پسر عمه،گفتم علیک سلام.شنیدم ریدی به امتحانات.دایی گفت این دیگه از بندریها بندری تر شده.فریبا گفت این دید خونه شلوغه چوب برداشت بیاد دعوا…بابام هم بود.گفت فک کردی چیزی که عباس تربیت کنه ازین بهتر میشه،،ملیحه گفت ولی قبول شدم.گفتم خوش اومدین،داییم دوباره رفتن یک گوسفند آوردن زدن زمین.بعد ناهار ماشین دستم بود.خواستم برم بیرون پیش رفیقام،اصلا معتادشون شده بودم خیلی بندریها با مرام هستن،،بابام گفت امید مادرت اینا چند روزی اینجا هستن،هتل براشون گرفتم عصری ببرشون هتلشون،گفتم با چی اومدین.گفت با تریلی اومدیم اما زیر بار گذاشتمش،من باید برگردم،گفتم باشه تو برو به سلامت خودم هستم،هوا خیلی گرم بود،فریبا گفت کاکا منو میترا و ملیحه رو ببر،باغ ننه بریم استخر،گفتم هیس خنگه.مگه میشه،گفت ها چرا نشه،من بهشون گفتم.حاضرند،به بهونه گردش توی شهر بریم،میگم فریبا خوبه برای این چیزهاست بخدا عقلش ۲۰سال از خودش بزرگتره،راه دور بود و گرم،رسیدم باغ در رو باز کردم.کسی نبود شکر خدا،رفتیم داخل،استخرش پر بود و آب زلال شیرین.خودم و فریبا زود لباس کندیم.میترا هم مشغول شد.چقدر تپل شده بود،۶ماه ندیده بودمش،کونش دوبله شده بود.بدن فریبا رسیده تر شده بود،ملیحه دو دل بود اصلا بهش اصرار نکردم.فریبا گفت صداش بزن نازش کن خجالت میکشه.و دوستت داره.اینقدر تو نبودی چند بار گریه کرد. چند بار با مامانش اومد خونه ما.حال تو رو پرسید،رفتم بیرون پیشش.گفتم بیا دیگه.گفت آخه خجالت میکشم.امید لباس شنا ندارم که،تازه میترسم اگه گود باشه چی،گفتم یعنی تو از میترا هم کمتری،ببین مث قورباغه داره شنا میکنه،فریبا خندید.ملیحه،گفتم لباس شنا نمیخواد.بدو بیا.اینجا کسی بیگانه نیست.من هم که پسر عمه ات هستم.گفت فقط پسر عمه منی،؟گفتم پس چکارتم.خب پسر عمه توام دیگه،گفت عشقم نیستی دوستم نداری،گفتم اون مال قدیم بود که تو دوستم داشتی،الان که نداری،من و تو حتی شماره هم رو هم نداریم.چطور عشقی هستیم،گفت پس من پیش پسر عمه ام لخت نمیشم.گفتم خودت میدونی،پریدم توی آب با خواهرام شوخی میکردم…توی این مدت اینقدر با پسر خاله ها و پسر عمه هام.کوس گاییده بودم.شارژ شارژ کوس بودم…چقدر خارجی بودن که گاییدیم…ویلا اجاره میدادیم مسافر بود که میگاییدیم،به بهانه ارزون دادن،دیگه اصلا دلم زن نمیخواست.چشم و دلم سیر بود،ولی بخدا خیلی دوستش داشتم…ولی میخواستم ادب بشه.گوشی داشت بهم شماره نداده بود.من توی بندر یاد گرفتم زن ذلیل نباشم و به دختر جماعت زیاد رو نشون ندم…توی بندر بیشتر کرد سالاری هستش،در ضمن قول داده بوددم اصلا به دخترای فامیل دست نزنم.چون اکثرا نامزد داشتن…از ده دوازده سالگی نشون شده بودن،نیومد توی آب گرمش بود.گفتم بیا لج نکن.گفت نه شما شنا کنید من نگاه میکنم…از توی بیرون اومدم رفته بود توی آلاچیق،خیس بودم کیر کلفتم از روی شورت دیده میشد.گفتم لج نکن دیگه عزیزم بیا بریم توی آب،کیف میده خنک میشی،هواگرمه،گفت اصرار نکن پسر عمه،گفتم هر جور صلاحه،گفتم خب چرا اومدی پس اذیت میشی ها…دلش پر شد.گفت اولش با عشقم اومدم.ولی فهمیدم نه با پسر عمه ام اومدم.رفتم جلوتر اشکش روی گونه قشنگش بود.خیس بودم،گفتم بخدا عشقمی،ولی تو دوستم نداشتی،ببین برای چند تا عکس باهام چکار کردی؟چند ماهه خونه نمیام.دلم حتی برای تخت خوابم تنگ شده،چی برسه به تو و مامانم.ببین چند ماه قاطی همین فامیل و دخترها هستم.هیچ اتفاقی نیفتاده.چون همه ميدونند نامزد دارم.طرفم نمیان.دیدی امروز بخاطر من و توکل کشیدن.دست زدن.اون گوسفندو برای عروس تازه خانواده کشتن.نه برای ماندن و بابام…دیگه چی بگم باور کنی،که دوستت دارم.۶ماه گذشت فک کنم اندازه کافی وقت داشتیم فک کنیم.من توی این۶ماه ورزش کردم کار کردم.رانندگی یاد گرفتم.دعوا و قاچاق یاد گرفتم.شنا یاد گرفتم.پام خوب شد.ولی تو رو فراموشت نکردم.تو شماره منو داشتی ولی یک بار بهم زنگ نزدی امید کجایی؟با اون پای داغونت کجا فرار کردی رفتی؟اصلا چرا رفتی؟وقتی اون روز فهمیدم شماره داری گوشی داری ولی بهم زنگ نمیزنی،اصلا شماره ات و حتی بهم ندادی.منو غریبه دونستی،قلبم آتیش گرفت…تموم دخترای این طرف حتی شوهر دارها شماره بهم داده بودن بغیر تو…چی ازم توقع داشتی.کمی صحبت کردیم و برگشتیم.فقط دلش تنگ بود.رفتیم خونه ننه جون حسابی مجلس گرفته بود و شلوغ بود.نی عنبان ودمام آورده بودن شاد میزدن.همه بهمون کادو دادن،نمیدونستن دل ما دوتا از هم خونه ،،تا دو نصف شب جشن بود.شب نرفتن هتل موندن همونجا.من از غم دلم نرفتم توی خونه با ماشین لب آب بودم،برام اس اومد.کجایی امید.شماره غریبه بود.نوشته بود دختر دایی هستم.گفتم کدوم یکی.اخه ماشالله یکی دوتا نیستین که،،نوشت مگه چندتا دختر دایی قلابی داری؟نوشتم ملیحه تویی؟چی عجب منو قابل دونستی بهم شماره دادی اس دادی ؟؟گفت پس قلابی هستم که زود شناختیم،گفتم ملیحه بخدا دوستت داشتم و دارم…ولی تو دلت باهام صاف نیست.کجایی الان…نوشت زیر کولر توی خونه،،همه خوابند.تو کجایی گفتم حوصله نداشتم اومدم لب آب توی ساحل هستم.نوشت وای اونوقت شب.؟نوشتم ملیحه ۶ماهه هروقت دلم میگیره شبها میام لب ساحل…ننوشتم که حتی بعضی وقتا سیگار هم میکشم.عشق بد دردیه،تنهایی بدتر،،نوشت دوستت دارم لجباز بندری من،کاش الان من هم پیشت بودم،خوابم نمیبره،نوشتم میام دنبالت،اروم پاشو انگار جیش داری،نوشت اخه میترسم. از چی،نوشت توی حیاط بزرگه و تاریکه،گفتم با فریبا بیا.کجاست.نوشت اتفاقا کنارم خوابیده،نوشتم بیداره.نخوابیده.بهش بگو.دو دقیقه بعد نوشت بیا دم در خونه،اونجا بودم.ساحل نزدیک بود.رفتم پیش سوار شد فریبا نیومد،رفتم سمت ساحل داخل ماشین بودیم بیرون نیومدیم.تا رسیدم اینجا.نگاهش کردم.مانتو تابستونی نازکی تنش بود.شالش افتاده بود از سرش،خانوم کوچولوی نازی بود برای خودش،دیگه طاقت نیاوردم.محکمی بغلش کردم وتندتند بوسیدمش،اشکام هم میومدن.دستامو گرفت توی دستاش.بعدش محکم گردنمو چسبید خیلی بوسم کرد.تازه عقده دلش باز شد.عین دملی که سر باز میکنه.گریه میکرد و ازم گلایه میکرد.طاقت نیاوردم.رفتم بیرون.سیگار روشن کردم.اومد.پیشم.گفت خدا مرگمو بده سیگاری شدی،بخدا مامانت بفهمه.میکشتت،بخدا بهش میگم.روی نیمکت ساحل نشستم.گفت بندازش دور دیگه…گفتم آرومم میکنه…گفت ازین به بعد خودم پیشت میمونم آرومت میکنم.دیگه باهات قهر نمیکنم،داشتم پک میزدم.کنارم نشسته بود.گفتم ملی جون چند بار اومدم اینجا موقعی که پام درد میکرد.شنا بلد نبودم.دلم میخواست خودمو بندازم توی این دریا خلاص بشم.فقط عشق تو نمیذاشت،یک دفعه ای یک دستی از پشت اومد.سیگارو ازم گرفت.ای وای بابای ملیحه بود.نگاهم کرد.گفت حضرت عباسی الان حقت نیست بزنم زیر گوشت،احمق سیگار میکشی،میخوای معتاد بشی بدبخت بشی.لات شدی.کودن.دیگه رکابی نمیپوشی،یقه باز پیرهن میپوشی،پشمای سینه اتو میندازی بیرون.کلفت کلفت حرف میزنی.مادرت امشب میگفت یکعمر بچه رو با خون دل مهربون بزرگش کردم.تازه شده عین لاتای ته خیابون.چرا اینقدر گنده شده.چی خوردی چکار کردی چرا اینقدری شدی؟خندیدم.گفتم آب و هوای منطقه مادری بهم ساخته،گفت آره ارواح خیکت، کونی خودشون از لاغری ۴۰کیلو هستن.اونوقت توی۶۰کیلو توی ۶ماه شدی ۱۰۰کیلو مگه نهنگ خوردی،،چقدر خندیدم.دهنم پاره شد.بغلش کردم بوسیدمش،گفتم مگه داماد گنده دوست نداری؟گفت داماد لات دوست ندارم.گفتم چاکریم آهان آهان.اینم سیگار اینم یقه.خوبه.گفت ادبیاتشو؟؟خم شدم دستشو بوسیدم.گفتم از کجا فهمیدی اینجام.گفت من بیدار بودم از اول شب حواسم بهت بود پکر بودی،دایی عباست بهم گفت شبها کجا میری،حالا چکار میکنی میخایش دختره رو یا نه؟گفتم آخه این چه سوالیه…چندماه عمدا از خونه در اومدم که هم من هم این بفهمیم چقدر همو دوست داریم. ALI Haji: دایی برو بخواب من هم الان میام.بزار با ملیحه حرفامونو بزنیم،گفت باشه مواظبش باش،گفتم خیالت راحت اینجا قلمرو طایفه مادری منه،همه ماشین و میشناسن حتی مامورها،دیدم دایی رفت،پریدم توی ماشین ملیحه هم نشست.گفتم دختر دایی عزیزم.من دیگه اون امید بچه ننه سابق نیستم.خیلی از قبل بیشتر دوستت دارم.ولی ممکنه سیگار بکشم نباید به کسی بگی.سکس خیلی دوست دارم نباید نه بگی.درس نمیخونم میخوام کاسب بشم…میخوام زود هم پدر بشم.چی میگی.دوستم داری یا نه؟گفت امیر جون من نمیدونم سکس چیه اصلا بلد نیستم.ولی میدونم همه مردها و زنها رابطه خاصی با هم دارند.امید تو رو خدا بخاطر خودت سیگار نکش نه من،،بعدشم بقول مامانم تو یک لقمه نون حلال بیار خونه.از هر راهی میخواد باشه فقط حلال باشه تا بچه هامون سالم بمونند.نگاهش کردم.گفتم عزیز دلمی،فردا بهت میگم سکس چیه فقط از مامانت اجازه بگیر یکساعت با من باشی،گفت آخه میخوای چیکارم کنی،گفتم قربونت بشم نترس کاریت ندارم.فدات بشم.قرار نیست از پسر عمه ات بترسی که…شب بود و دیروقت ولی توی بندر حسابی گردوندمش،شب بیادموندنی خاصی برای ما دو تا شد.هنوزم که هنوزه در موردش حرف میزنیم.لب ساحل یک قلیون گرفتم با سینی چایی و مخلفاتش.ساعت ۳صبح بود.اولین بار بهش قلیون دادم…به من میگفت نکش خودش هم کشید.بخاطر من کشید.بخاطر قلیون کشیدن خودش گریه اش گرفت.۶صبح رسوندمش در خونه خیلی خوابم میومد.اون بدتر،،تا صدای ماشین اومد دایی در رو باز کرد.گفت کجایین شما.گفتم داشتیم بندر رو میگشتیم.روز گرمه نمیشه گشت و چرخید.بندر رو باید شبها دید.گفتم برو فقط هروقت بهت زنگ زدم.از مامانت اجازه بگیر بیام دنبالت،دایی صمدم یک آپارتمان شیک داشت.کلیدش دست یکی از بچه ها بود.بعضی وقتها اجاره روزانه میدادش…رفتم کلید و ازش گرفتم.اول تر وتمیزش کردم بعدشم گوشی رو خاموش کردم گرفتم خوابیدم.باور کنید وقتی بیدار شدم۳بعد از ظهر بود…گوشیم و روشن کردم.چقدر زنگ خورده بود.مادرهام بابام داییام… اول به بابا خبر دادم بعد داییداییهامو اس دادم.تا نوبت مامانها شد.زنگ زدم.ملیحه گفتم کجایی گفت بعد ناهار اومدیم هتل،گفتم میام دنبالت.گفت باشه به مامانم گفتم…گفت برو ولی شب نه.نمیشه،،تیز رفتم دوش گرفتم خوب شیو کردم.امروز حتما باید این و میکردمش…آخه دوستش داشتم میخواستم به وصالش برسم.لباسهام خونه دایی عباس بود،رفتم اونجا مامان فاطی اونجا بود.چنان بغلم کرد…گفت پدرسگ دلم برات یه ذره شده بود…گفت حالا فهمیدی قوم و قبیله مامانت کیا هستن.تو بیشتر مثل ماهایی تا اون طرفی ها،حالا مامان منصوره جونت بیاد تحویلت بگیره…دیشب شنیدم با داداشش حرف میزد میگفت کو اون امیدی که من تربیتش کردم.این اصلا شکل و شمایلش هم عوض شده،اول که اومد نشناختم فک کردم اون داییشه،داداش من پسرمو میخوام…امید کیف کردم.خندیدم گفتم حسودی ها،گفت نخیرم من هم پسرمو میخوام.من زاییدمت من دردشو کشیدم.یک بار اشتباه کردم و یک عمر تقاص پس دادم،اون تازه میفهمه من چی کشیدم.۶ماهه من دارم چاق میشم و اون لاغر…بغلش کردم گفتم حسودی ولی،خندید.گفت همه زنها مثل هم هستن.یکدست شیک بهم لباس داد.گفت صبحی رفتم مرکز خرید خودم برات خریدم.یقه رو نبند مث بندری ها باش یقه باز بزار پشمهای قشنگ سینه ات مردونه بیرون باشه…عین جوانی های بابات،دخترای بندر عشق میکنند پسرای این تیپی میبینند.گفتم وای مامان نظرات تو با اون یکی دنیا فرق داره…دمشگرم چی لباسهایی خریده بود…پوشیدم و بوسیدمش و رفتم دنبال ملیحه…مامانم اومد پایین.بقران تا منو دید.محکم بغلم کرد.ای نامرد عوضی ولم کردی رفتی ها.عینکشو ببین.اهان این لباسها رو بخدا اون سلیته داده پوشیدی…از دیروز داره با دمش گردو میشکنه.دیدی زن داداش دیدی داشت با لبخندش منو مسخره میکرد.بوسیدمش گفتم قربونت بشم من فقط امید خودتم.ببین سالم و سر حال،امید بخدا اگه دوباره سیگار و قلیون بکشی دوستت ندارم ها.تا اینو گفت.به ملیحه نگاه کردم.گفت امید بقران بابام بهش گفته،من نگفتم…مامانم گفت نیم وجبی مگه تو هم میدونستی،گفت آره با من بود میکشید بابام دید.ولی بهم قول داده دیگه نکشه،گفتم مامان من که بچه نیستم…گفت امید تو همیشه بچه منی.گفتم باشه عزیزم اینقدر جوش نزن.کلافه شدم.بخدا مریض میشی…داییم زنگ زد پسر کجایی گفتم پیش مامانم هتل هستم…گفت بدو بیا ماشین رو بیار لازمش دارم.گفتم دایی الان نمیشه.باید برم جایی.گفت میشه بدو خیلی ضروریه.گفتم مامان برم ماشین داییم بدم.میام.گفت بدو برو تا زود برگردیم خونه،،من اینجا تحمل ندارم.گفتم باشه…رفتم پیش دایی گفتم نالوطی۶ماهه منو تحمل کردی نصف روز نتونستی دووم بیاری،ماشینو لازم داشتم.گفت عوضی ماشین فدای سرت…این دو کابین تویوتا…رو بابات برات خریده.گفتم شوخی میکنی،گفت نفهم چی شوخی باهات دارم.گفتم ببخشید بخدا من هنوز بچه ام زود قضاوت میکنم.خندید.سوییچ داد بهم،عجب رخشی بود.دنده اتومات فول کامل.سوییچ شو دادم دستشو بوسیدم.ازش برای این۶ماه خیلی تشکر کردم…رفتم خونه ننه جون.دم دایی دیگه گرم گوسفند زد زمین خونشو زد سپرش.خیلی از همه تشکر کردم.مامانم و بوسیدم گفتم فک کنم دیگه باید برگردم.چون اون یکی خیلی حالش خرابه.مامان فاطیم خندید.گفت حقشه.برو عزیزم برو.ماهم چندروز دیگه میآییم.رفتم هتل…نزدیک غروب بود.مامانمو صداش زدم گفتم چطوره.گفت خودم به بابات گفتم واست بخره…تا ماشین اونها رو برش نداری،مبارک پسرم باشه.بیا دست عروست رو بگیر ببرش بچرخونش.اجازه اش رو از باباش گرفتم.سوار شدیم مستقیم رفتم آپارتمان…گفت منو کجا میبری؟گفتم زن هرچی شوهرش گفت فقط میگه چشم. اینجا مال داییمه،گفتم میخوام باهم باشیم اولین سکسمون رو تجربه کنیم.تا در آپارتمان رو باز کردم.گریه اش گرفت. گفت میترسم.امید.من هنوز۱۵سالمه…گفتم مگه قرار نشد اگه میخوای زنم بشی بهم اعتماد کنی.گفت امید من اصلا نمیدونم میخوای چیکارم کنی،زنگ زدم از معلم پرورشی مون پرسیدم.گفت تا ازدواج نکردی از این کارا نکن.پشیمون میشی.گفتم گوه خورده…مگه من میخوام ولت کنم.من برگردم خونه عقد رسمیت میکنم.بغلش کردم روی دستام.بردمش انداختمش روی تخت.بیشتر گریه کرد.خودم آروم لخت شدم.گفتم زود باش دیگه.لخت شو…گفت نه نمیخوام.گفتم اگه لخت نشی باهام نباشی…امروز اینجا همین الان تا آخر عمر رابطه ما برای همیشه تموم میشه.گفت امید خیلی بدی،گفتم هرجور دوست داری فک کن.شرط ازدواج من رابطه امروز ماست.گفت باشه حالا که تو اینجوری میخوای اشکال نداره.من دوستت دارم.تو دیگه امید سابق نیستی،توی ۶ماه بزرگتر و زیباتر شده بود.اروم اشک میریخت و لخت میشد.من با شورت جلوش بودم.نگاهم میکرد و اشکاش میومد.بلند شد شلوارشم کشید پایین.ایوالله فقط با شورت و سوتین بود مشکی ست زیبا.بدن سفید.بخدا از اولین بار که لخت دیدمش شب بود خونه ما،سینه هاش بزرگتر شده بود.درازش کردم و پیشش دراز کشیدم.رفتم ببوسمش.صورتشو چرخوند بوسم نکرد و نذاشت ببوسمش.گفتم پاشد لباس بپوش.گفت چیه چت شد.گفتم بیشعور میخوام ببوسمت.صورتتو میچرخونی،فک کردی قحطی دختره برای من…که بیام سکس کنم.من تورو میخوام.عشقتو میخام نه قهرتو…تو اصلا منو دوستم نداری…داد زد عوضی دوستت دارم.ولی تو داری باهام کارای بد میکنی،گفتم فک کردی مردم باهم ازدواج میکنند چکار میکنند…گفتم پاشو اذیتم نکن…گفت حالا چی میشه.گفتم بتو چی به بعدا…دیشب بهت گفتم که میرم از ایران…گفت نه وای بخدا عمه دق میکنه،گفتم بدون تو ایران رو دوست ندارم.گفت خب اگه اینقدر دوستم داری،دو روز صبر کنیم.عقدم کن بعدا.هر کاری دوست داری باهام بکن.گفتم دیدی بهم اعتماد نداری و دوستم نداری،باشه.الان فهمیدم…این هم شد شماره تلفنت که بهم ندادی،گفت امید این با اون فرق داره.گفتم فرقی نداره،مسئله اعتماده که نداری،خودم مشغول شدم و لباسامو میپوشیدم.گفت نه بیا هر کاری دوست داری بکن…من نال توام،مال خود خودت،ولی آروم باش.چون نمیدونم میخای چکارم کنی میترسم ازت.دراز کشید.خودش شورتشو کشید بیرون…قربون کوس قشنگش بشم.اوف رفته بود موهاشو زده بود.سفید برفی کامل.حتی وقتی دستاشو داد بالا زیر بغلهاشو هم تراشیده بود…لخت برگشتم پیشش…خودم سوتینش و در آوردم.دیگه توی سکس استاد بودم.زود ارضا نمیشدم.صبر زیاد داشتم.دستمو کردم توی موهاش و آروم جلوی سر شو ماساژ دادم.لبهامو گذاشتم روی لبهاش.ترسیده بود.دستمو گذاشتم روی سینه چپ قشنگش.قلبش عین قلب گنجشک تند تند میزد.گفتم بخدا نترس.تو تموم زندگی منی.اصلا آسیبی بهت نمیزنم.فقط بهم اعتماد کن.من الان با خودمم لج کردم.اگه به عشق و وصالت نرسم.میندازم از این مملکت میرم.گفت باشه ولی منو نترسون…امید دیگه نمیشناسمت…همش فک میکنم ازین جوونای وحشی سر خیابون بغلم کرده.چرا اینقدر پشمالو و گنده شدی.گفتم خب مردتر شدم دیگه.عزیزم اینجا باشگاه میرفتم.برای بدنم بهتر شد.گفت امید چرا روی بازوت خالکوبی کردی.این چیه.چرا دوتا MMتوی یک قلب بزور جا دادی،گفتم چون یکیش منصوره است یکی ملیحه،نگاهم کرد.خودشم بوسم کرد.سینه هاشو آروم میمالیدم.لب و گردن نازشو میبوسیدم.از بالا تا پایین یکدست بوسیدمش.رفتم پایین کوسشو بوسیدم.آروم لیسش زدم.پاهاشو جمع کردم توی شکمش.کوسش قلمبه شد.معلوم بود پلمپ و باکره است…خیلی کوسش برای کیر سیاه و کلفت من کوچیک بود…کیرم توی این ۶ماه اقلا دو برابر شده بود.مکملها روی تموم بدنم تاثیر داشت…دوستان امتحان کنید بد نیست…مخصوصا دوره کامل پروتئین…شق و راست بودم.روی تخت بود و من زانوهام روی زمین آروم کشیدم پایین ندید.کوسشو میلیسیدم.داشت خوشش میومد.شورت نداشتم.گفتم الان نوبت عشقمه.گفت برای چی؟گفتم تو هم باید بخوری دیگه،،بلند شدم سرپا.تا کیر۲۲سانتی سیاه و کلفت منو دید.دلش میخواست بترکه…امید جونم این چیه.چقدر بزرگتر شده.بخدا میترسم.گفتم نترس منم امید خودت.اخه چرا گریه میکنی،،ببوسش…بکنش توی دهنت.گفت نمیخام امید.مریض میشم.نگاهش کردم.فهمیدم.این حالا حالاها برای من زن نمیشه…تازه یادم اومد…فلش پر فیلمه…زدم تلویزیون توی اتاق خواب بود…گفتم…ببین…از شانس من اولین تراک اولین صحنه سکسی…ساک زدن دختره بود.که اونم تینیج و کم سن بود.داشت یک کیر کلفت سفید رو ساک میزد…گفتم خوب نگاه کن.هیچکس با این کار که بهش به خارجی میگن ساک زدن نمرده مریض هم نشده.که دل عشقشو بشکونه…پشت سرش لیسیدن کوس و کون بود.و پسره دمشگرم…خوب لیسید و از کون شروع کرد انگشت بازی کردن.و بعدشم گاییدن کون…شانسی شد.خیلی خیره و متعجب نگاه میکرد… خاموش کردم و رفتم جلوی صورتش روی دو زانو وایستادم…گفتم بخورش مریض نمیشی…آروم اول بوسش کرد هیچی نمیگفت… کرد توی دهنش،،گفتم فقط دندونت نخوره بهش.گفت باشه.ولی زیاد نمیره توی دهنم.بزرگه.گفتم تو بخوای میره.ولی همین قدر هم بسه.رفتم پایین دراز کشیدم.کوسشو کشیدم جلوی دهنم.اون و فرستادم گفتم حالا بخور…کوسشو میخوردم.چوچوله ریزش و پیداش کردم.آروم کشیدمش توی دهنم.مکیدمش.خیلی خوشش اومد کیرمو ول کرد.کوس تپل و کوچولوش رو چسبوند دهنم.گفت آه.گفتم جان.ایوالله خوب بود.خجالت کشید جواب بده.گفتم چی شد.خوب بود…گفت آره عالی بود.مرسی.گفتم جانم.دوباره و دوباره تکرار کردم.قشنگ سفیدی آب کوس نازش روی لبهای کوس سفید و قشنگش بود.همه رو لیسیدم خوردم…دمرو خوابوندمش…تازه متوجه زیبایی کون نازش شدم…چندبار جان جان گفتم.گفت چته؟گفتم چقدر کونت قشنگه.خندید گفت بیشعور.گفتم جان.فداش بشم.چه کونی داری؟میخواستی منو ازین نعمت محروم کنی، گفت نمیدونم میخوای چیکارم کنی. ولی دیگه بقیه عمرم باید مواظبم باشی.چون میخوام فقط شوهرم خودت باشی…دیگه تو هم بخوای من ولت نمیکنم…لای کونشو با یکدستم باز کردم،سوراخش دیده شد…با زبونم خیس و نرمش کردم…آروم انگشتیش میکردم.همش سفتش میکرد.آخ آخ میکرد.گفتم جانم.گفت امید جونم یکمی میسوزه.توی دلم گفتم کو تا بسوزه. خوبیش این بود گوشت و پوست نرمی داشت…برای اولین بار انگشتمو اونم انگشت وسطی بزرگه رو تا دوتا بند.محکم دادم داخلش…اون مرز خواستن رو رد کردم.صفرش آزاد شد…انگشتم از یک سد خاصی رد شد.اساتید.میدونید که موقع کون گاییدن.تا وقتی کیرت اون مرز رو رد نکنه طرفت نمیزاره خوب بگاییش،من هم تا انگشتمو که کلفت هم هست.خیس کردم فشار دادم داخلش تا دو بند رفت داخلش.دردش اومد جیغ بدی زد.از زیر دستم در رفت.گریه کرد.امید اونجام پاره شد.گفتم کجات.گریه کرد.امید پشتم.گفتم کجای پشتت،پرید بغلم.گفت امید میخوای منو بکشی…چقدر گریه کرد.گفتم خدا نکنه،،گفتم ملیحه باید چند بار تحمل کنی تا بدنت عادت کنه بهش دیگه.تازه باید این مهمون خوشگل رو جا بدی توی جلو و عقب… گفت نه نمیخوام.امید.نکن منو.گفتم تورو میخوامت که هر روز بکنمت…خدا تو رو اینجوری ناز ساخته که فقط کرده بشی…فرشته زیبای من.برگرد نترس…دوباره برگشت…دمرو شد.گفتم با دستت لای تپلی رو باز کن.نترس آروم میدم داخلش.تا دردت نگیره.گفت تو رو خدا مواظبش باش.کونشو بوسیدم گفتم چشم…دوباره خیسشون کردم.انگشتمو و کونشوهر دو رو.دادم داخلش آخ و واخ میکرد.خودشو شل و سفت میکرد.ولی ول کنش نشدم.دیگه قشنگ انگشتم توی کونش رفت و برگشت میکرد… گفتم هنوزم درد داری؟،گفت خیلی کم،گفتم بهتر میشه عادت میکنی.گفتم بهت که عزیزم چون تا الان رابطه نداشتی سوراخ پشتت بسته است.جلو رو نگه میداریم برای شب عروسی.گفت امید.الان دیگه کارت تمومه.گفتم یک کوچولو مونده.اینو بفرستیمش اون تو…گفت چیو.گفتم امید کوچولو رو دیگه،برگشت.گفت چی.کیرمو نشونش دادم.گفتم امید کوچولو رو…گفت نه بخدا این جا نمیشه اونجا…انگشتت پاره ام کرد.میسوزه توش.گفتم نترس این نرمه.گفت امید توی دهنم جا نمیشد.اون تو اصلا نمیره،،گفتم میره قبلا رفته…الانم میره،بالش گذاشتم زیر شیکمش.گفتم با دوتا دستات خوب بازش کن.یک بار میکنمت که برای همیشه مال خودم بشی،بعدشم ابمو میریزم داخلش زخمش خوب میشه…چرت و پرت بهش میگفتم.هنوز که هنوزم میگه نامرد سرم کلاه گذاشتی…با دستاش باز کرد.تف زدم.با پاهام پاهاشو محکم گرفتم تا نتونه فرار کنه،کیرو نشونه رفتم روی سوراخ تنگ و خیسش،تا فشار دادم سرش رفت داخل کونش.جیغی زد عجیب.خوابیدم.روش.بعدیش رو بدتر زد.چون دادم داخل تر،گفتم هیس.هرچی جیغ بزنی فایده نداره.باید خوب بکنمت.یکباره برای همیشه.کوچولو ناز در حال گریه بود.میدونست راه فرار نداره،تلمبه نمیزدم میدونستم راه نمیده.با ناخون دستاش روی ساعد دستامو پر خون کرده بود.دستاشو محکم گرفتم.دیگه مهار خودم بود.بدبختی آبم هم نمیومد.کیرم جر داده بود کون تنگشو…سفت شده بود دیواره کونش.کیرمو محکم بغل کرده بود.میترسیدم تکونش بدم.اون هم خودشو سفت گرفته بود.گفتم شل کن خودتو گفت نمیتونم دردم میاد میسوزم…کشتی منو دوستم نداری دروغ میگی.بدی خیلی بدی.تو دیگه مهربون نیستی.گفتم عزیزم شلش کن تا بکشمش بیرون دردت آروم کم بشه.اروم باش نترس خب.گفت راست میگی،گفتم بجون خودت.آروم شل کرد.من آروم آروم درش آوردم.سوراخش باز مونده بود.دمرو گریه میکرد.کمر خوشگلشو مالیدم.گفتم برو آب گرم بگیر رو سوراخت تا ملایم بشه دردش کم بشه.بلند شد عین فرشته ها.لختی رفت توی دستشویی،برگشت صورتشو شسته بود.گفتم بیا بغلم.اومد خودشو کوچولو کرد توی بغلم جا گرفت.گریه کرد.اگه شوهر کردن اینجوریه من اصلا نمیخوام شوهر کنم.گفتم نه تو هنوز کوچولویی دردت میاد…وقتی بزرگتر شدی بهتر میشه.بعدشم دیدی من چقدر مواظبت بودم.ولی چون اولین بارت بود دردش زیاد بود.گفت دیگه نمیخوام.خوابوندمش.گفتم بزار سینه هاتو ببوسم.گفت نمیخوام بسه دیگه.گفتم پس منو ارضام نمیکنی…گفت ارضا چیه،؟گفتم خوشگله تا این اشک چشمش بیرون نیاد همینجوری سفت بمونه.پس من چکار کنم.گفت نمیدونم یه کاریش بکن.گفتم برگرد.گفت نه بخدا نمیخوام.گفتم میخوام کاری کنم کیفشو ببری.اصلا برنگرد.دراز بکش.دراز کشید.لای کوسشو به بهونه بوسیدن تف زدم خیس شد.رفتم روی بدنش کیرمو کردم لای کوسش.فقط نگاهم میکرد.اروم لیز شده بود.لای دهن کوسش میمالیدم چقدر نرم بود.دلم کوسشو میخواست ولی اگه میکردمش.داییم جرم میداد.چون می فهمیدن باکره نیست…لایی میزدم.نفساش عوض شد.لبهاشو بوسیدم سینه هاشو مکیدم.گفتم خوبه.گفت خیلی،چرا از اول این کارو نکردی،گفتم چون عجله میکنی.دوست داری.بغلم گرفت مث زنهای سن بالا ناخودآگاه لب میداد.شهوتی شده بود.خیلی به چوچوله کوسش حساس بود.کیرم که بهش میخورد.سرشو میآورد بالا که لبهاشو بگیرم.سینه هاشو میخوردم و لایی میکردمش.گفتم برگرد لایی بکنم بیشتر لذت میبری.گفت نه میکنی پشتم.گفتم عشقم قول دادم بهت.برگشت کیر بلندمو از لای کونش کردم لای کوس ناز و کوچولوش…حالا نکن کی بکن.زبون باز کرده بود.میگفت امید واینستا…امید واینستا دیگه…دلم نمیخواست آبش بیاد چون بعدش نمیزاشت ادامه بدم.موقعی که کیرمو تا آخرش میزاشتم لای پاهاش از جلوش به تشک مالیده میشد.خیلی دوست داشت.چندتای دیگه که کشیدم لاش.خودشو سفت کرد.ولو شد روی تخت.گفت چی شد شل شدی…گفت امید نمیدونم چکارم شد…امید لای پام خیس شد.گفتم جانم.خوب بود.برگشت.گفتم حالا با دستای کوچولوت برام بمالش تا آب منم بیاد تا بریم.گفت چطوری.گفتم یا کرم بزن یا با آب دهنت خیسش کن.بمالش دوستت داره.گفت کرم تو کیفم هست.دادم بهش.گفتم سرش و بیشتر بمال.انجام داد.اینقدر دستاش نرم و کوچولو بود.زوده زود آبم اومد چنان پاشید بیرون.که انگار تا الان اصلا آبم نیومده بود.گفتم آه.آه.گفت جانم فدات بشم چه آهی کشیدی،لبهاشو بوسیدم.گفتم بهترین سکس عمرم بود.چقدر خانومی،،دستاشو شست برگشت لباس پوشید رفتیم…توی راه گفت وایستا کنار.گفتم چی عزیزم.گفت اونجا چی گفتی؟امید مگه چند بار سکس داشتی با چند تا دختر،دیدم ریدم دیگه نمیشه جمعش کرد…گفتم دروغ بهت نمیگم.چندتایی توی این مدت داشتم.ولی دیگه خانومم هست نمیخوام با کسی دیگه باشم.این زنها نا لوطی ها.مهم نیست چند سالشونه،کلا به این مسئله حساسند.گفت دیگه قهر قهرم.نامرد.من فقط گفتم دوست داری من هم عکسمو بدم پسر خاله ام.تو۶ماه قهر کردی،اونوقت من نبودم رابطه بد داشتی،گفتم قهر نکن تو رو خدا.بزار آشتی باشیم.برگردیم خونه با هم ازدواج کنیم.اخه ما که هم رو دوست داریم.چرا قهر باشیم.گفت امید کار بد کردی ها.هنوزم توقع داری؟گفتم ببخشید تو منو ببخش،خب نبودی دیگه.من پسرم مثل دخترها که نیستم.امید بهانه الکی نیار.من اینو از مامانم میپرسم.گفتم تو رو خدا اگه دوستم نداری نداشته باش.ولم میکنی بکن.میزارم میرم.ولی اگه این مسئله رو به هر کسی بگی.به جون خودت.تا آخر عمرت منو دیگه نمیبینی میخوای آبرومو ببری،گفت پس چیکار کنم.گفتم هیچچی بهت قول میدم تا وقتی تو زنمی دوستم داری باهام هستی سکس داری من هم فقط با توام.ولی من سکس زیاد دوست دارم.خندید گفت خیلی بی ادبی،گفتم فقط یک چیزی بهت یاد بدم.بعدا بریم هتل.امشب یا هر وقت برای اولین بار بعد سکس پشت بخای پی پی کنی.دردت میاد جیغ نزنی.ابروی منو به همون گوهت بکشونی…گفت نه دیگه بازم درد گفتم آره حتما…بردمش هتل.شب رفتیم خیابون گردی،مامانم دستمو گرفته بود.گفت بچه لات نشی که میدم بابات پاره ات کنه…هر جا میرفتم بچه های بندر میشناختنم ارادت داشتن…مادرم گفت خوب بندری شدی،،مامان جونت به آرزوش رسید.ولی من نمیزارم.ازینجا زن بگیری،بابات چی خیر دید تو دومیش باشی،،در ضمن معلومه دختره رو خیلی اذیتش کردی بیشعور بچه کوچیکه،نمیتونه خوب راه بره.احمق،گفتم وای مامان این حرفها چیه زشته،گفت غلط خوردی،خر خودتی،مث بابات وحشی میشی.معلومه دیگه.برو دستشو بگیر نمیخاد دست منو بگیری،گفتم دلم برای دستای قشنگت تنگ شده.گفت برو شیرین زبونی نکن.گفتم مامان برگشتیم عقدش میکنم.گفت به این زودی.گفتم شک نکن…نمیتونم یکشب بدون این بخوابم.میدونی شکل خودته،،بدنش عین خودته.وقتی میبردیم حموم.یادم میاد…گفت خیلی بیشرفی،مگه کجا بردیش. گفتم معاینه بدنی کامل کردمش،،بخدا داییت بفهمه جرواجرت میکنه،رفتم پیش ملیحه،کشیدمش،پیش خودم.دست اونم گرفتم مامانش گفت.منصوره پسره خیلی پررو شده چند وقت نبوده…آهای این صاحب داره ها…گفتم زندایی بخدا ازین به بعد صاحب اول و آخرش خودمم.الان به مامان گفتم.تا برسیم خونه وت داری،بعدشم عقدش میکنم.زودی میبرمش خونه خودم.یک لحظه بدون ملیحه نمیتونم.تحمل کنم.اگه نه ندیش بهم.بخدا میرم دوبی…ملیحه میدونه…گفت راست میگه میخواسته بره.مامانم ایست کرد.گفت چی،یعنی فقط برای ملیحه الان اینجایی اگه نه میرفتی منو تنها میذاشتی،میدونی سکته میکردم.من تو رو ازین میترا بیشتر دوستت دارم.لامصب،زنداییم گفت هیس مردم میشنوند.حالا که نرفته…بیا بابا دختره مال خودت.مامانم توی خیابون گریه اش گرفت…ازش دلجویی کردم.دو روز دیگه بودیم.و بعدش برگشتیم.۶ماه نبودم.وقتی رفتم توی محل نصف کاسبها اولش نشناختنم.میگفتم خدمت بودم.یک ماه طول کشید تا مغازه رو راه انداختم.توی این یکماه دایی و بابام برامون یک آپارتمان خریدن.دایی پولداره،باور نمیکردن واقعا که بخوام.زودی ببرمش خونه خودم.یکبار دیگه تو این بین.هنوز عقدش نکرده بودم…تابستون بود کلاس زبان میرفت.رفتم دنبالش،برداشتمش.بردمش به بهونه نشون دادن آپارتمانمون،سرپا بغلش کردم.بوسیدمش.گفت ولم کن بیا برگردیم،گفتم ملیحه بهت گفتم من هاتم،سکس زیاد دوست دارم.باید باهام همراه باشی،گفت نمیشه امید.الان دیگه خودم خیلی چیزها میدونم.از مامانم هم پرسیدم.سکس از پشت بده عوارض زیاد داره.گفتم ملیحه،بهونه نیار نزدیک عروسیمونه،بزار یکبار حال کنم بعد میگی نرو دنبال دختربازی،آخه من که دائم در مغازه ام.تو هم که نمیایی پیشم.پس چکار کنم.گفتم لااقل بخورش.گفت اوف اه چقدر بدم میاد ازین کارات.گفتم چی بدت میاد…نیگام کن.گفت امید دیگه،گفتم امید دیگه نداریم.نمیخام اصلا.بدو بریم.خسته ام کردی،،اول باهات قرار کردم.الان زدی زیرش.مگه بهت نگفتم شبها گوشیتو خاموش نکن.گفت نمیشه آخه روم نمیشه شبها باهات حرف بزنم.بابا مامانم ميدونند با توام،گفتم بدونند.مگه گناه کردیم.نامزد هم هستیم.بخدا ملیحه تو حوصله منو نداری،فقط با خودت رو دربایستی داری،گفت به جون خودت اینقدری دوستت دارم خدا میدونه،گفت الان بهم گفتی ازین کارات بدم میاد.بهت گفتم من به این چیزها و حرفها حساسم.گفت باشه بیا بکن لای پاهام…من هم دوست دارم…برگشت دستاشو گذاشت روی اپن آشپزخونه…خونه خالی بود وسایل نداشت.قدش کوتاه بود.اذیت بودم.کیرمو خیس کردم.هدفم فقط کونش بود.مانتو رو داد بالا شلوارو خودش با شورتش کشید پایین… کون سفید و نازش دیده شد،کونشو کوسشو لیسیدمش.خوشش اومد.خوب خیس شد.کمرشو گرفتم.باکیرم خوب نشونه رفتم و محکم کردم توی کونش،جیغ مرگباری کشید.ولو شد توی بغلم.ای دل غافل،غش کرده بود.لختی گذاشتمش روی اپن.چند بار زدم صورتش و بوسیدمش،گفتم گوه خوردم عزیزم پاشو تو رو خدا پاشو.ریده بودم به خودم.بدنم میلرزید.کیر کونشو پاره کرده بود.اومدم لباس تنش کنم.دستم خورد خیس بود…سوراخ کونش خونی بود.اول فک کردم پرده رو زدم.ولی نه خوشبختانه کونش بود.طفلکی آب ریختم صورتش به حال اومد.نیمه جون گفت امید منو برسون خونمون.حالم بده،گفتم چشم عزیزم چشم.بلند شد تا نشست روی کونش بازم جیغ زد.گفتم هیس عزیزم.گفت امید این دفعه پاره تر شدم.دردم میاد.نمیتونم بلند شم راه برم.فهمیدم این بار بد خریتی کردم.بغلش کردم گذاشتمش پایین راه میرفت گریه میکرد.ولی ساکت بود…توی بندر بدجور پررو شده بودم.این کار رو اونجا یاد گرفته بودم.فکر کردم بار دومشه حتما راحتتر میشه کردش،نگو بدتر کونش تنگ شده بود به زور اومد توی ماشین نشست.براش یک معجون گرفتم.یک کوچولو خورد.در خونه اشون پیاده اش کردم.رفت بالا.گفتم بیام…گفت اصلا برو به کارت برس،اصلا بدجوری شهوتی بودم.رفتم خونه مامان فاطی.شانس خوبم فریبا تنها بود.خیلی وقت بود باهاش هیچ کاری نکرده بودم.گفتم فریبا جون دلم میخواد آبم بیاد.سکس میخام.ولی ملیحه خوب باهام راه نمیاد.گفت قربونت داداشی، دیگه کاکا نمیگفت، بریم اتاقم…نشستم رو تختش.گفتم فقط برام بخورش خب.گفت باشه.تا درش آوردم.گفت هی هی چقدر کلون شده.اه عه، سمیرا میگفت کیرش نیم متر شده…گفتم چرا چرت میگی،مگه مال خره، اوف چی کلفته داداش،گفتم بخورش دیگه تخمام ورم کرده…گفت باشه…با اون دهن کوچولو و لبهای کلفتش…چند دقیقه ای ابمو آورد.بیشترطو خورد.خیلی بوسش کردم.رفتم بیرون تازه یاد ملیحه افتادم.زنگ زدم گوشیش خاموش بود.زنگ زدم خونه اشون بر نداشت…زنگ زدم مامان خوشگلش.زودی رد تماس داد،زنگ زدم خونه به مادرم گفتم میشه زنگ بزنی خونه دایی. ببینی ملیحه کجاست گوشیش خاموشه.گفت باشه…بعدش دوبار سه بار زنگ زدم اشغال میزد.فهمیدم هنوز حرف میزنه.مشتریم بهم زنگ زد…مجبوری رفتم مغازه.بازم فراموشم شد از مادرم لااقل بپرسم.ظهر نتونستم خونه برم سرم شلوغ بود.عصری چند بار دیگه زنگ زدم ملیحه خاموش بود مادرش جواب نداد.نمیتونستم به دایی زنگ بزنم.دوباره به مادرم زنگ زدم.داد زد امید احمق چیکار کردی با ملیحه از ظهری دوبار بردمش دکتر.خاک تو اون سرت کنند.رفتی بندر وحشی و لات شدی برگشتی.عوضی میمردی دو روز صبر میکردی بابای گور به گور شدت برگرده عروسیتو بگیره.حیوون،تا حالا مادرم اصلا باهام اینجور حرف نزده بود،فقط ساکت بودم.مادرش همش صداش میومد.میگفت منصوره آروم باش.کاریه که شده،ولش کن جوونه.گفت گوه خورده جوونه.من اینجور پسری تربیت نکردم…دیگه دوستش ندارم.دیگه نمیخوام ببینمش…خودش قطع کرد.پکر و داغون بودم،دیگه اصلا روم نمیشد.که برگردم خونه.گوشیمو خاموش کردم. هر چی نقدی داشتم برداشتم…شبونه با ماشین خودم رفتم بندر.مستقیم پیش دایی عباس.خط عوض کردم…دروغی گفتم دعوا کردم یکی رو با چاقو زدم.نفله شده شاید بمیره.ماشینمو بردن پارکینگ خونه قایمش کرد.و گوشیمو ازم گرفت خط و گوشی دیگه بهم داد…هرچی خودم داشتم و خودش داشت دلار کرد بهم داد…البته خودم پاسپورت داشتم.خیالم راحت بود،،قسمش دادم به کسی حتی پدرم چیزی نگه…چند روز بعد ردم کرد اونطرف…۳سال دوبی بودم.اونجا پول خوبی جمع کردم.۳سال حتی تلفن کسی رو جوابم نمیدادم… به قرآن روم نمیشد.فقط داییم باهام تماس داشت.خودش میگفت تا یکسال اول حتی به خواهرش که مادرم هم باشه نگفته بوده من کجا هستم.تا که میفهمن ماشین من توی پارکینگه،زبون باز میکنه…با خودم قرار کردم تا مامان منصوره بهم زنگ نزنه…برنگردم ایران.اونجا با کمک دایی و رفیقش خوب دنیایی بهم زده بودم…بخدا باورش سخته ولی ۳سال تنها بودم.و از عشق مادرم و خواهرام و ملیحه سوختم.دیگه میلی به سکس نداشتم.باخته بودم.فقط کار میکردم و کار.از پادویی باشگاه شروع کردم تا شستن توالت رستورانها…و کم کم اومدم بالاتر.و برای یگ هتل مسافر جابجا میکردم و تور لیدر شدم.کلا دیگه خوب پول در میآوردم… هدفم دیگه کانادا و آمریکا بود…من که میخواستم ۲۰سالم نشده پدر بشم.۲۴سالم شده بود دربدر بودم…جالب بود پدرم بهم زنگ نمیزد.خیلی عجیب بود…گفتم اون هم ازم دل کنده،،شبها لب ساحل سیگار میکشیدم و گریه میکردم…زمستون ایران بود ولی هوای ساحل توی امارات عالی بود.پر بود از مسافر و توریست خارجی،اون روز لباس جین تنم بود.یک تیشرت.سورمه ای، یقه باز…سیگار دستم بود مسافر امو صدا میزدم.عربی و انگلیسی میگفتم…سیگارمو بیرون داشتم روشنش میکردم فندکم کار نمیکرد.تکون تکونش دادم.نشد گاز تموم کرده بود.یک دفعه ای یک فندک اومد زیر سیگارم روشنش کرد.زدم روی دستش،گفتم شکرا…تا سر بلند کردم.پدرم بود چنان کوبید توی دهنم،فیلتر سیگار لای دندونام قیچی شد.همه برگشتن ما رو دیدن.دایی عباس بود و بابام.بابای ملیحه بود.۳نفری بودن.دو تا دایی تا پریدن منو نجاتم بدن.دومی و سومی رو بدتر زد.سیلی نمی زد ها.با مشت میزد.دقیق هم میزد.دماغم شکست.دندونم شکست.لبم پاره شد.صورتم پر خون بود.شورته ها اومدن.عربی کامل حرف میزدم گفتم…پدرمه اشکالی نداره…اونها برای پدر خیلی ارزش قائل هستند.صورتمو شستم ولی خون دماغم بند نمیومد.بردنم درمونگاه.دکتره موقتی جا انداختش،نشسته بود توی اتاق انتظار داییم گفت نرو پیشش این دیوونه است.میزنه شل و پلت میکنه…چشماشو ببین.پر خونه،گفتم چرا خبر ندادی،گفت دماغ منو ببین.زده ترکونده.۵روزه اونجا گرفتارم.مث اینکه مامانت حالش خوب نیست.گفتم چی،گفت زن بابات منصوره خانوم.بعد زایمانش الان افسردگی شدید گرفته…بچه کوچیکه رو که شیر میده بهش میگه بخور پسرم امید جونم.زدم توی سرم گفتم خاک عالم توی سرم.طفلی بعد چندسال بچه آورده.اونم الان ناخوشه.دایی دیگه ام اومد.دید نشستم یک گوشه مث سگ زوزه میکشم.گفت پاشو مثلا تو مردی،از دوتا مشت گریه میکنی،،داییم گفت چی میگی عمو.جریان مادرش رو شنیده گریه میکنه…گفتم دایی جان توی این ۳سال و خورده ای،اینقدر کتک خوردم ازین خارجیها که این چیزها برام مث شیرینی میمونه،دلم برای مامانم تنگ شده.برای خواهرام.برای ایران.بابام اومد گفت.برای همه بغیر پدر بدبختت،افتادم زیر پاش کفشاش بوسیدم…گفتم مگه میشه دلم برای تو یکی تنگ نشه.باباجون.بیا دست بزن.قلبم داره ازسینه ام بیرون میزنه،۲۳سالمه.موهای روی گوشام سفید شده…بغلم کرد خیلی باهم گریه کردیم.هر ۴تایی بد جور اشک ریختیم…چند روزی طول کشید تا جمع و جور کردم و حساب کتاب کردم برگشتم ایران…مامان فاطی بندر بود،ما با لنج باری برگشتیم.لب ساحل مامان فاطی از دیدنم غش کرد.گفتم حالا بیا نوبتی درستش کن.فریبا چقدر بزرگ شده بود.بغلم کرد.پدرش بود…تمام ایل و طایفه بودن…ننه جون نازنینم به رحمت خدا رفته بود…براش گریه کردم.ثریا بچه داشت.زیاد بندر نموندم.ماشینمو برداشتم و با پدر و دایی ناتنی برگشتم خونه.خاله ها بودن.ننه جون مادر پدرم بود حالش خوب بود.میترا مث خرس شده بود.تا منو دید اینقدر توی بغل هم گریه کردیم طفلی از حال رفت،اولها فک کرده بودن خودکشی کردم.خودمو جایی بی رد کردم.بعدا فریبا دیده بود.ماشین من توی پارکینگه…در ضمن توی دوبی گواهینامه رانندگی پایه یکم بین المللی گرفتم…از گواهینامه پدرم معتبرتر،همه رو بوسیدم ولی مادرم منصوره عشقم نبود.بالا خواب بود.گفتن قرص خورده خوابیده،رفتم اتاقش یک نی نی کوچولو پسر بود اسمش امیر بود.چند ماهه بود کنارش خواب بود.روی سر مادرم بودم.دستاشو بوسیدم.پاهاشو بوسیدم.زنداییم اشکاش تموم نمیشد.ننه جانم.گفت بسه پسرم.پاشو الان باید خوشحال باشی نه ناراحت…گفتم مادرم مریضه خوشحال چی باشم.گفت بخدا تو رو ببینه حالش خوب میشه…تا یک ساعت دیگه بیدار میشه…چون قرص آرامبخش میخوره خوابیده.ظهری پدرم از همه پذیرایی کرد.و همه رو بغیر ننه و خانواده دایی عذر شون رو خواست،خونه خالی شد.مامانم بیدار شد.آروم بود اصلا منو ندید.مستقیم از اتاقش رفت توی دستشویی و برگشتنی صورتشو شسته بود.خیس بود سرحال شده بود.رفت سراغ کتری آشپزخانه.اروم بی صدا میترا رو صداش زد.برگشت تازه متوجه ننه جون شد.گفت حاج خانوم کی اومدین…ببخشید سر درد داشتم قرص خوردم…میترا میترا شیر داداشت رو دادی یا نه…امید گرسنه نباشه…آخ منظورم امیره،گفتم مامان امیدت تشنه و گرسنه یک لحظه نگاهته فدات بشم.عین برق گرفته ها نگاهم کرد. جیغ زد حسن این کیه؟گفتم مامان منم امید.برگشتم پیشت،دوباره تا گفت حسن از خود رفت،،اورژانس لازم شد،اینو نمیشد کاریش کرد…خلاصه چندروزی طول کشید تا دوباره اوضاع عادی شد،دوباره داشت زندگی قشنگ میشد.حالش خوب خوب شده بود.چقدر داداش جدیده خوشگل بود.باهاش بازی میکردم… میخندید عشق میکردم…اما دلم با ملیحه خودم بود.که تنها کسی بود که ندیدمش…اصلا ازش حرفی به میون نیومد.اصلا کسی چیزی ازش نمیگفت،رفتم پیش بابام.گفتم نمیخام مغازه باشم…بهم یک تریلی بده برم جاده،وقتی گواهینامه منو دید کیف کرد.گفت ولی حیف تو نیست پسرم جاده گرفتارت میکنه.مث من شب و روز نداری ها،زن و بچه رو سیر نمیبینی،مغازه ات هست دست شاگرده برو توش کاسبی کن.بزرگتر و پیشرفته تر هم شده،گفتم کدوم زندگی باباجون.اگه نمیدی برم برای کس دیگه بشینم پشت فرمون.خندید گفت تو انتخاب کن کدومش.همون رو بردارش برو…چندماه جاده بودم.ده روز یکبار خونه بودم.مامانم.گفت چرا میری جاده.تو هم مث پدرت من تنها میزاری.گفتم مامانی الان امیرت هست دیگه بزرگ میشه همونی میشه که میخوای گریه کردم نه مث من در به در،بغلم کرد گفت رفتی دیدن خانومت ملیحه…داره برای کنکور درس میخونه،گفتم ملیحه حیفه مامان.من روم نمیشه برم در خونه اشون،روم نمیشه بهش زنگ بزنم…اون حتی دیدن منم نیومد.حق داره.نمیدونم چرا زنده ام…گفت دیوونه چرت نگو.اون از تو داغون تره…اینقدر اون اوایل گریه میکرد حد نداشت.اون میدونست تو رفتی دوبی…همش میگفت عمه اون رفته دوبی من باور نمیکردم…برو دیدنش.گفتم نمیشه مامان نمیشه.اگه برم تحویلم نگیره…دیگه میرم جایی که هیچکس پیدام هم نکنه.دو روز بعدش،بندر توی نوبت بار بودم. مادرم زنگ زد امید کجایی؟گفتم بندر منتظر بار هستم،گفت گوشیتو نگه دار،کسی کارت داره،حواسم بود کی نوبتم میشه گوشی روی بلندگو سیستم ماشین وصل بود،صدای نازی پخش شد.سلام پسر عمه،نفسم بند اومد،خوبی خسته نباشی،کجایی؟نمیتونستم حرف بزنم،امید آقا امید،لال شده بودم.استرس خجالت دلتنگی خجالت همه و همه چیز دست به دست هم داده بود.نمیذاشت حرف بزنم،چندبار صدام زد.گفت عمه مث اینکه قطع شد.مادرم گوشیو گرفت گفت نه وصله.بچه ام شوکه شده.من صدای نفسش رو میشنوم.خودم قطع کردم.دو ساعتی طول کشید تا بار گرفتم و غروب بود انداختم جاده.باید میرفتم مشهد.دمق بودم.نگه داشتم.چایی بخورم.اس اومده بود.سلام امید من کجایی عزیزم عشقم.چرا جوابمو ندادی؟مگه دیگه دوستم نداری؟دستم نمیرفت اس بدم یا که زنگ بزنم،فقط خوندمشون،شب بود دیر وقت بود حتی شام هم نخورده بودم.خسته و درمونده بودم،همیشه سعی میکردم موقع رانندگی گوشیم روی سایلنت باشه تا حواسمو پرت نکنه،یک پمپ بنزین بود.گازوییل پر کردم یک رستوران بود رفتم داخلش.شام خوردم یاد گوشیم،افتادم نگاهش کردم. زنگ خورده بود. ملیحه بود.تازه هم زنگ خورده بود.رفتم بیرون یک سیگار روشن کردم. دلمو زدم به دریا،بهش زنگ زدم.زود برداشت،سلام دختر دایی،گفت بی معرفت حالا شدم دختر دایی،گفتم ملیحه چوبکاریم نکن.خیلی خرابم.دربه در بیابونهام.شدم مارکوپولو،گفت خودت مقصری،یک بار اشتباه کردی اما بجای جبرانش،اشتباهات بعدی رو انجام دادی،نزدیک ۴ساله.ندیدمت،گفتم چرا نیومدی دیدنم،چرا خودتو ازم قایم کردی،گفت به همون دلیل که تو نیومدی،؟پشت گوشی گریه اش گرفت،من این طرف اون اونجا،یک ساعت بیشتر باهم حرف زدیم.گفتم برگردم بیام ببینمت،ناراحت نمیشی،گفت نه عزیزم چرا ناراحت بشم،اتفاقا منتظرتم،مواظب خودت باش…مشهد بار رو تحویل دادم.بار جدید داشتم وچند روزی تو راه بودم.و برگشتم.اولش رفتم آرایشگاه خیلی وقت بود به خودم اصلا نمینمیرسیدم.زنگ زدم فریبا،و میترا دوتاییشون رو برداشتم رفتیم خرید.دیگه لباس رسمی پوشیدم.کت شلوار شیک و مشکی،گفتم میترا کجا ملیحه رو ببینم بهتره؟گفت بزار بهش زنگ بزنم به بهانه معلم خصوصی،،زنگ زد ملیحه کجایی میایی بریم برای ثبت نام کلاس زبانم،گفت من الان سر کلاس کنکورم دوساعت دیگه تمومه،بلدی که بیا اونجا،بهشون گفتم بردیمشون رسوندمشون خونه…رفتم طلا فروشی ست انگشتر نگین دار زیبا خریدم براش،گل گرفتم.با تويوتای خودم بودم.رفتم جایی که آدرس داده بود.۳سال بیشتر بود ندیده بودمش،نمیدونستم چی شکلی شده،؟بزرگ شده تپل شده لاغر شده؟چطوریه؟کلاس تموم شد.دخترها یکی یکی بیرون اومدن،،با دوتا دختر دیگه بود،بیرون اومد.شیک و زیبا لباس پوشیده بود.تا خواستم روشن کنم برم جلو،یک پارس سفید نگه داشت.دوتا پسره بودن،اینها هم خنده کنون سوار شدن.دلم تکه تکه شد.پاره پاره شدم.میگفتن میخندیدن،پسره جلوی کافی شاپی نگه داشت،رفتن داخل،دو تا کونی فرم بودن.داخل روشن بود دیده میشد،گوشیش زنگ خورد برداشت.نمیدونم با کی بود.که بعدا فهمیدم میترا بوده بهش تبریک گفته،،این هم پرسیده چی رو تبریک میگی،؟گفته آشتی کردنت با امید و دیگه،،و گفته من نیومدم برای امید زنگ زدم خودش اومده دنبالت،،من دیدم زودی از جاش بلند شد و دویید طرف در،منو دید.توی ماشین هستم دارم بهش نگاه میکنم.اشکامو نمیتونستم نگه دارم…دیدم رفت طرف اونها داشت صحبت میکرد.با یک دختره و پسره اومد طرف ماشین.ولی من روشن کردم تا حرکت کنم.دویید طرف ماشین.کم مونده بود تصادف کنه…دلم ریخت پریدم پایین وسط خیابون،دستشو گرفتم.گفت امید جان…کجافدات شم…این نرگسه با نامزدش…اونم دوست دیگه منه،مریم با شوهرش،امروز سالگرد ازدواج اونه جشن گرفته بودن از من هم خواستن باهاشون برم.تو رو خدا فکر بد نکنی، پسره رسید اسمش علی بود با خانومش خودشو معرفی کرد.گفت بخدا داداش ما هم امروز اولین بار بود سرزده رفتیم دنبال خانومها مون،،خواستیم سورپرایز کنیم…نمیدونستیم سوتفاهم میشه.خودشون فهمیدن من با اون تیپ و ماشین آدم حسابی هستم.دعوتم کردن.و جشن کوچیکی.گرفته بودن.من گلی که گرفته بودم.برای ملیحه.دادم بهش،اونم از طرف دوتاییمون داد.دوستش،،کنار من نشسته بود.گوشیم زنگ خورد.بابام بود.گفت امید کجایی،گفتم من فعلا خونه ام.البته الان توی شهرم.گفت یک بار هست برای ترکیه میبری،،گفتم بابا راستش بعد۴سال تازه ملیحه رو دیدم.میزاری فک کنم.بعد بگم.گفت تا عصری خبر بده،گفتم ممنونم…ملیحه گفت نرو امید.پیشم بمون.پسره گفت مگه شغلت چیه داداش،گفتم تریلی دارم. بار میبرم.برای ترکیه بود.اما در اصل شغلم فروش لوازم یدکی سنگینه،گفت خوش بحالت.ما که با این پژو دنده صدتا یک غاز میکشیم…گفتم برو پایه یک بگیر پولش خوبه.بهت ماشین میدم کار کن.فعلا داخلی بار بکش.گفت…دمت گرم.سنگین سوارها همه لوطی هستن…دخترها خیلی خوشگل بودن همه هم سن و سال بودیم.یکساعتی بودیم.و راه افتادیم طرف خونه،،وقتی رسیدیم.خونه غلغله بود.این میترا هنوزم فضول بود،بالاخره بعد چندین سال کشمکش،چند روز بعدش عقدش کردم عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون،فقط شرط دایی این بود که دیگه جاده نرم و برم مغازه.البته این هم کلک پدر مادرم بود،.اون آپارتمان رو بابام اینا فروخته بودن.بابا و دایی باهم یک مجتمع چند واحدی ساخته بودن.اونجا رو مبله کرده جهیزیه ریخته بودن،بالاخره تنها شدیم،لباس عروسی تنش بود.ازش و از اون رفتارم خجالت میکشیدم.ولی دیگه تموم بود.حرفی توش نبود به آرامی،لخت شدیم.مث مرغی که پروبالش ریخته باشه بودم.گفت،امید چرا ساکتی چرا هیجان نداری،همیشه تو پیشقدم بودی،گفتم ملیحه دیدی با یک اشتباهم چند سال جوونیم رو هدر دادم.الان باید بچه ما۳سالش میشد.گفت ما که خیلی جوونیم.اون موقع بچه سال بودیم…الان تو عاقله مردی شدی، و من هم میدونم الان اینجا چرا وایستادم.اون زمان پدر مادرمون مقصر بودن…من چشم و گوشم بسته بود و تو خیلی چشم وگوشت باز بود،ولی دیگه تموم شد.من میدونم عروس شدن چیه،و تو هم الان فهمیدی،زن و همسر با خانوم ته خیابونی فرق داره،چقدر زرنگ و خوب شده بود.بزرگ شده بود…بدنی فوقالعاده زیبا شده بود.بقول دوستان سینه های سفت و۸۵.کمر باریک و ران ها تپل و سفید.تاج عروسیش سرش بود ولی بدنش لخت بود.اومد جلو گفت معمولا دامادها زود لخت میشن…الان عروس زود لخت شده،،بجنب دیگه بی ذوق،،دستهام انداختم دور کمرش.چقدر نگاهش کردم.از خودم دلگیر شدم.چندسالی که همش باید باهم میبودیم رو هدر داده بودم.اروم دکمه های پیرهنمو باز کرد.گفت پشمالوتر شدی.اشکم قاطی خنده هام بود.گفت امید،آروم باش،گفتم ازت معذرت میخام عزیزم.خیلی خوبی که باز هم منتظرم موندی،گفت اون روز توی آپارتمان داییت مگه بهت نگفتم.اگه بهم دست بزنی تا آخر عمر باید شوهرم بمونی.هر دو تامون قبول کردیم…پس منتظرت موندم دیگه،امید.من بخشیدمت بخدا.اروم باش.بهترین شب زندگیمونه ها.نه به اون همه رقصیدنت نه به گریه هات.من باید گریه کنم نه تو،گفتم دست خودم نیست،بهت و به خودم و مادرم بد کردم.ولی شما همه بهم خوبی کردین…لخت بوديم. اون شروع کرد.کیرم خواب بود…شروع کرد.ساک زدنش،گفت میدونم الان بیدار بشه دمار از روزگارم در میاره ولی مجبورم دیگه،آروم آروم داشتم گرم ماجرا میشدم.بغیر چندتا سکس اجباری ناخواسته توی امارات،که رفع فقط حشریت بود…دوباره یک حوری بهشتی زیر دستم بود.بلندش کردم گذاشتمش روی تخت.لبها و چشمای قشنگشو بوسیدم.گفت امید برام میخوریش،چند سال همش منتظرم کی دوباره برگردی برام بخوریش،ساکت بودم.از سینه های بزرگش شروع کردم و چنان خوردم ناله میکرد…کوس تپلش خوشگل صورتی بود…چنان اپیلاسیون کرده بود.انگار اصلا تا الان مو در نیاورده بود.چه لیسی زدم کوسشو.پاهاشو تا جمع کردم توی شیکمش کوسش قلمبه شد.سوراخ کونش هم معلوم شد.قشنگ جای بخیه و ور قلمبیدگی روش بود.اصلا معلوم بود جر خورده…چند تا بوسش کردم.گفتم فدات بشم.اون روز خیلی دردت اومد.گفت امید کونم بخیه خورد.دو روز بود خون میومد.تو که رفتی آخرش بردنم پزشک جراح دو روز هم بیمارستان بودم.بخدا من به مامانم نگفتم.ولی وقتی رسیدم خونه غش کردم.فهمید.بابام اولهاش وقتی فهمید دنبالت بود.بکشدت،ولی من قسمش دادم دوستت دارم تو رو بخشید.در اصل پیدا کردنت کاری نداشت اما بخاطر بابام بود.تا رضایت داد برگشتی، خودش اومد دنبالت…چند تا خواستگار برام اومد.اما حتی چایی براشون نیاوردم.مجبور شد اومد دنبالت،بابات گفت از شب اول میدونسته پیش عباسی،،ولی نگفته بود.نگاهش کردم.گفتم الان بکنم.گفت اگه نکنی که برامون حرف در میارند.بکن میدونم درد داره ولی واجبه.کوسشو خوب خیس کردم.اب دهن زدم سر کیرم.گفت چشامو میبندم.یکباره بکنش بزار یکبار درد بکشم.تموم بشه بره.بوسش کردم.گذاشتم در سوراخ کوس پلمپ قشنگش.لبهاشو توی لبم گرفتم و فقط با یکضرب کمرم.کوسشو افتتاح کردم.صدای جیغش توی دهنم خفه شد.بوسیدمش،اشکش اومده بود.خونین و مالین بود.تمیزش کردم.دوباره ولی آرومتر کردم داخلش و تلمبه زدم.با دستاش بازوهایش گرفته بود.نوک سینه هاشو میخوردم.خودش به زبون اومد.بکن کوسمو بکن.بزار ازش خون بریزه…بکنش…خیلی خوبه…سوزشش رو دوست دارم.چند دقیقه ای نشد قشنگ آبم اومد و ریختم داخلش.گفت امید زود نیست،حامله بشم چی؟گفتم مگه نمیخای حامله بشی،؟خلاصه که زندگی ما شروع شد.و من فقط بعد از چندباری که مسافرت خارجی رفتم.اونم بابام حال نداشت بجای اون رفتم بیرون از کشور…داخل ایران،بغیر خواهر ناتنی نازنینم فریبا.که عشق داداشه…به کس دیگه بغیر خانومم نگاه نمیکنم…البته همش با خودم میگم این بلاها فقط بخاطر این سرم اومد که سکس با محارم داشتم.ولی خب هنوزم دارم لذت دیگه ای داره…بی حیام دیگه،،چوبشو خوردم ولی ترک عادت موجب مرضه… نوشته: امید به خدا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده