poria ارسال شده در 17 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین عشق سعید و سیما سلام من سعید هستم ۳۰ ساله ، لیسانس حسابداری دارم و توی یه شرکت خصوصی مشغول هستم خانواده چهار نفره من شامل پدر و مادرم و خواهر کوچیکترم سیما که ۱۸ سالشه و پشت کنکوره تجربی ما یه زندگی معمولی داریم از هر نظر معمولی ، چه خونه زندگی چه روابط داستان منو خواهرم سر یه موضوع اتفاقی شکل گرفت و به یه عشق شیرین تبدیل شد یه روز پنج شنبه من توی پذیرایی نشسته بودم و فوتبال میدیدم که سیما اومد اون گوشه مبل نشست ، یه بلوز و شلوار مشکی تنش بود ، منم گرم فوتبال بودم سیما به دسته مبل تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد سمت من و سرش توی گوشیش بود نیمه اول بازی تموم شد و من برگشتم سمت سیما پاهاش رو جمع کرده بود و همچنان مشغول گوشی بود ولی یه چیز عجیب دیدم که مطمئن نبودم درست میبینم خشتک شلوار سیما پاره بود و متوجه نشده بود ، من با یه مکث کوتاه به خودم اومدم و گفتم سیما شلوارت پاره برو عوض کن این چیه پوشیدی یه دفعه مثل اینکه برق گرفته باشدش ، نگاه کرد تا اندازه یه کف دست شلوارش از روی درز پاره شده ، صورت سفیدش مثل لبو قرمز شد و یه جیغ زد و بعد هم با ناراحتی گفت چرا نگاه کردی و توی حالت اعصاب خوردی و گریه تند رفت سمت اتاقش بهش گفتم دیوونه من نگاه نکردم ولی حتما متوجه مکث ناخواسته من شده بود سیما یه دختر لاغر اندام با سینه های ۶۵ بود ، صورت کوچیک با گونه های برجسته ، کمر باریک و یک باسن گرد و خوشگل کوچیک به حرفم گوش نداد و گریه کنان رفت توی اتاقش و در رو بست یه جوری شده بودم ، توی حالتی که سیما لم داده بود ، دقیقا کس کوچیک و قشنگش از پارگی شلوارش پیدا بود بلند شدم رفتم پشت در اتاقش و در زدم ولی در رو بسته بود و جواب نداد ، گفتم سیما به جون خودت نگاه نکردم فقط دیدم پاره بهت گفتم عوض کنی ، داشت گریه می کرد و گفت آره جون خودت کلی نازش رو خریدم و کلی قربون صدقه اش رفتم ، گریه اش قطع شد ولی در رو باز نکرد نیمه دوم رو نگاه کردم ولی بیرون نیومد ، با خودم گفتم برم بیرون تا شب ،حتما از فکرش در میاد و خودش میاد بیرون رفتم یه دوری زدم و توی پارک کمی نشستم که گوشیم زنگ خورد و مادرم بود ، از خرید برگشته بودن و سراغ منو گرفتن ، منم اومدم سمت خونه و از سوپری یه کم لواشک و پاستیل خریدم که از دل سیما در بیارم وقتی برگشتم دیدم سیما توی آشپزخونه پهلو مامانه سلام کردم و پاستیل و لواشک رو گذاشتم سر میز صبحانه ، مامان رفت سمت حیاط خلوت و من رفتم نزدیک سیما ، سرش رو بوسیدم گفتم قهر مهر نداریم آبجی کوچیکه اینا مال شماست و رفتم سمت اتاقم شام رو خوردیم و سیما سعی می کرد نگام نکنه هم خجالت می کشیدم هم وقتی نگاش می کردم یاد اون لحظه می افتادم بعد شام یه کم با بابا و مامان تلوزیون دیدم ولی سیما توی اتاقش بود وقتی اونا رفتن بخوابن ،منم رفتم سمت اتاقم که پهلو اتاق سیما بود ،در زدم و رفتم داخل روی تختش به شکم دراز کشیده بود ، یه شلوار نرم خونگی پاش بود که چسبیده بود به بدنش ، با تمام لاغر بودنش ولی باسن خوش فرم و قشنگی داشت گوشه تخت نشستم و گفتم سیما چرا لوس بازی در میاری ، باور کن چیزی ندیدم نگام کرد گفت دروغ نگو قشنگ نگاش کردی گفتم دیونه من تا دیدم لباست پاره بهت گفتم که از خجالت سرش رو گذاشت رو کتابش و گفت نگو دیگه خم شدم و بوسیدمش و بهش گفتم مگه من جز تو کی رو دارم ، تو قلب منی هیچ وقت باهام قهر نکن سیما گفت قهر نیستم ، ازت خجالت می کشم گفتم دیونه از این فکرا بیا بیرون و درست رو بخون ، من برم بخوابم دم در برگشتم تا یه نگاه دوباره به باسن قشنگش بندازم که یه دفعه برگشت و چشم تو چشم شدیم ، موندم چی میخواد بگه که گفت واسه خوراکی ها ممنون شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاق ، خیلی خسته بودم و میخواستم بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد یاد کس کوچیک و سفید سیما و کون قشنگش توی اون شلوار ، هی ذهنم رو بهم میریخت هندزفری گذاشتم و رفتم توی سایت های پورن ، یه کلیپ رو پخش کردم تا یه خواهر برادر بودن که رفته بودن هتل و اشتباهی تخت دو نفره براشون گذاشته بودن و آخر سر باهم سکس کردن توی تمام صحنه هی خودم و سیما رو تصور می کردم ، خود ارضایی کردم و آبم رو ریختم به دستمال از خودم بدم اومد ، رفتم دستشویی و اومدم بخوابم دیدم برام پیام اومده ، سیما بود نوشته بود جان من اونجام رو دیدی یه حسی شبیه چت کردن با دوست دختر بهم دست داد ، نمیدونستم چی جواب بدم دستم می لرزید ، گفتم سیما میدونی خیلی دوست دارم و نمیخوام بهت دروغ بگم آره یه لحظه دیدمش ولی چون شکه شدم مکث کردم و یه لحظه طول کشید به خودم بیام و بهت بگم سیما یه شکلک گریه فرستاد و نوشت دیدی گفتم نگام کردی بهش پیام دادم قربونت برم من از کجا میدونستم شلوارت پاره است ، سرم که اومد سمتت دیدم ، خب کور که نیستم ولی عمدی در کار نبود جواب نداد دوباره نوشتم سیما خیلی دوست دارم جون من قهر نکنی بازم جواب نداد یه شکلک ناراحتی با یه قلب و بوسه فرستادم و نوشتم شب بخیر کمی طول کشید یه پیام داد که شب بخیر با یک شکلک قلب روز جمعه رو خوابیدم تا حدود ده ، پا شدم تا همه بیدار هستن و مشغول کاراشون یه لقمه سرپایی خوردم و رفتم که دوش بگیرم ، توی رختکن زیرپوش سیما و مامان رو دیدم ، شیطون رو لعنت کردم و رفتم توی حموم ولی کیرم بیخیال نمیشد رفتم شورت سیما رو برداشتم و یه کم به کیرم مالیدم ، بوش کردم تمیز بود و بوی خاصی نداشت شورت رو گذاشتم سر جاش و زیر دوش به یاد سیما دوباره خود ارضایی کردم اومدم بیرون سیما رو جلو اتاق دیدم با لبخند بهم عافیت باشی گفت و تشکر کردم رفتم اتاقم ، ازش خجالت می کشیدم اگه می فهمید که به یادش جق زدم تا عمر داشت نگام نمی کرد گذشت و همه چیز عادی بود تا سه شنبه شب که فوتبال اروپا داشت ،مامان و بابا زود خوابیده بودن و من داشتم بدون صدا فوتبال لیگ قهرمانان میدیدم سیما اومد پیشم نشست و از بازی پرسید ، میدونست من بارسایی هستم یه کم سر به سرم گذاشت و گفت آخرش باز رئال مادرید قهرمان میشه ، یه کم بحث کردیم و یه ذره توی سر و کول هم زدیم ، گفتم مامان بابا خوابن ساکت ولی شیطنت می کرد و نمیذاشت بازی ببینم دستاش رو گفتم و هی ورجه ورجه می کرد به شوخی گفتم اینقدر جون نکن همین کارا رو میکنی خشتکت پاره میشه دیدم یه لحظه وایساد ، بعد حمله کرد سمتم و گفت خیلی خری گردنم رو می گرفتم موهام رو می کشید ، توی همین کش و قوس ها ،من که روی مبل نشسته بودم اون حمله می کرد ، اومد روی پام نشست دعوا توی سکوت و تلویزیون بدون صدا و مامان و بابا که خوابن نرمی کونش توی بغلم داشت منو باز یاد اون صحنه می انداخت ، وسط دعوا انگار همدیگه رو بغل کرده بودیم ، فایده نداشت و نتونستم خودم رو کنترل کنم ، کیرم بلند شده بود و به کونش میخورد سیما متوجه شد و دعوا رو تموم کرد از رو پا هام بلند شد ، وقتی میخواست بره قشنگ نگاه شلوارم کرد و برجستگی کیرم رو دید رفت سمت اتاقش و منم گیج بودم ، گفتم این سری دیگه قهرش حتمی ، رفتم دستشویی و یه آبی زدم تا خوابید و برگشتم نیمه دوم بود که دیدم سیما دوباره اومد ، نمیدونم شق بودنم رو ندیده بود یا خودش رو به اون راه زده بود گفت چند تا خوردین و گفتم کنکور کورت کرده ، یکی هیچ جلو هستیم که با کوسن زد تو سرم ، دوباره شروع شد و در کمال ناباوری دیدم سیما اینار خیلی سریع باز توی بغلم نشسته ادامه دارد… نوشته: سعید واکنش ها : mame85 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mame85 ارسال شده در 26 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین عشق سعید و سیما - 2 سیما توی بغلم نشست و جلو چشمام رو می گرفت که بازی رو نتونم ببینم ، توی تاریکی پذیرایی و نوری که از تلویزیون با تغییر صحنه ها مدام تغییر می کرد ، صورت خوشگل سیما رو شکل بچگی هاش و شیطنت هاش میدیم ، انگار برگشته بودم به اون دوران که همش باهاش بازی می کردم و کلی براش وقت میذاشتم ، قلقلکش می دادم ، می بوسیدمش و گاهی هم بغلش میکردم ، اونم گوشم رو می کشید ، دست می کرد توی موهام و چشمام رو می بست ، دستاش رو گرفتم و گفتم فضول خانم الان همه رو بیدار میکنی ، گفت تقصیر خودته چرا اون حرف رو زدی با خنده گفتم مگه دروغه نگاه چقدر جون می کنی دستاش رو آزاد کرد و دور گردنم رو گفت ، میخواستم از خودم دورش کنم دست رو به سینه اش فشار دادم که ممه های کوچیک و نرم اومد توی دستم ، سوتین نبسته بود ، احساس کردم نرم ترین چیز دنیا رو دست زده بودم دستم رو بردم پایین و کمرش رو گرفتم و سعی می کردم از بغلم بلندش کنم ، مدام میخندید ولی خیلی آروم بود انداختمش روی مبل دو تا لگد زد بهم پاهاشو بردم بالا و یه دونه محکم زدم به باسنش که صداش توی پذیرایی پیچید ، دوتامون حول شدیم ولی خندمون هم گرفت یه کم آروم نشستیم باز افتاد به جونم ، حسی که تا الان بینمون بود شبیه بازی های زمان بچگی بود و کیرم بلند نشده بود ، این بار خودم کشیدمش سمت خودم ، پشتش رو بهم کرد و من نشوندمش توی بغلم دستم رو دورش حلقه کرده بودم و توی گوشش گفتم خب الان چی ؟ هرچی تلاش کرد نتونست از دستم در بره و خسته شد توی همون حالت که بغلم بود از بغل گونه اش رو بوسیدم توی گوشش گفتم خیلی دوست دارم و دوباره بوسیدمش کیرم دوباره داشت بیدار میشد سیما گفت خب دیگه ولم کن تا ولش کردم برگشت و رو در رو نشست توی بغلم و تکون خوردن هاش و نرمی کونش باعث شد کیرم توی شلوار گرمکن ورزشی فوری بلند بشه چشمای قشنگش توی تاریکی برق میزد گفتم سیما بیدار میشن بسه ولی میخندید و میگفت من روبرو اتاقشون هستم و خوابن در اتاق من و سیما کنار هم و روبه پذیرایی بود و اتاق مامان بابا ته راهرو باریک و کنار حموم بود سیما درست روی کیرم شق شده ام نشسته بود و به روی خودش نمی آورد یا متوجه نمیشد ، دستاش رو ول کردم و موهاش رو از صورتش زدم کنار ، هر دوتا گونه هاش رو بوسیدم ، سیما آروم میخندید ، محکم بغلش کردم که یه دفعه ای زد زیر دستم و رفت اون طرف مبل ، اشاره کرد که انگار بیدار شدن و یه کوسن رو گذاشت بغلم معلوم شد سیما حواسش به کیر شق شده من بوده ،کوسن رو گذاشت بغلم که مامان نبینه ، تشنه اش شده بود ، اومده بود آب بخوره اومد سمت ما گفت کی تموم میشه ، گفتم چیزی نمونده ، رفت آب خورد و برگشت اتاقش سیما نگام کرد و خندید ، اومد سمتم گونه ام رو بوسید و گفت شب بخیر و رفت سمت اتاق خودش چند لحظه گذشت ، دیدم پیام داده درسته خیلی خری ولی خیلی خوش گذشت و شکلک میمون که دستش روی چشاشه رو فرستاد منم جواب دادم درسته حواست به خشتکت نیست ولی آره خیلی خوش گذشت سیما پیام داد میام دهنت رو سرویس میکنم هااا منم نوشتم من در خدمتم نوشت کوفت و خبری ازش نشد بازی تموم شد و رفتم که بخوابم دیدم در اتاق سیما بازه ، آروم رفتم داخل برگشت نگام کرد و گفت چی شد باختی گفتم دماغت بسوزه که دو هیچ بردیم رو تختش دراز بود کنارش نشستم و یه کم قلقلکش دادم ، لباسش بالا رفته بود و کمر سفید و خوشگلش رو میدیدم لذت میبردم ، انگار داشتم با نامزدم یا دوست دخترم بازی می کردم ، احساساتم و حشرم حسابی گیجم کرده بود بهش شب بخیر گفتم که برم ، گفت بمون پیشش دراز کشیدم به پهلو بودیم و رو در رو لبخند قشنگش روی لباش باعث شده بود هوس بوسیدن لباشو بکنم ،ولی جراتش رو نداشتم دستم رو گذاشتم زیر سرش و کشیدمش سمت خودم توی بغلم بود و چیزی نمی گفت شروع کردم به بوسیدن صورتش سرش رو خم کرده بود و گذاشته بود روی سینه ام چونه اش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم پیشونیش رو بوسیدم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم خیلی دوست دارم ، خیلی آروم یه منم گفت بلند شدم و از اتاقش اومدم بیرون صبح وقتی بیدار شدم تا حدود ساعت ۲ صبح پیام داده منم خیلی دوست دارم با چندتا شکلک بوس چند روزی درگیر کار بودم و سیما هم امتحان های شبیه سازی کنکور داشت ، ولی همیشه فکرم پیشش بود ، سعی می کردم مزاحم درسش نشم ، توی تایم های استراحتش پیام بازی می کردیم و شب نشینی یا تنها بودن توی خونه پیش نیومد ، سیما روز هایی که آزمون میداد ، عصر هاش رو استراحت می کرد حدود ساعت یک عصر بود و منم سر کار بودم که دیدم سیما توی تلگرام چند تا استیکر فرستاد و زیرش نوشته بود من و تو ، یه دختر و پسر بودن در حالت های مختلف دعوا وقتی روش زدم و بقیه شکل های اون دسته استیکر رو دیدم ، دیدم بینشون بوسه و بغل هم هست گفتم نه اینا خواهر و برادر نیستن گفت چرا هستن منم استیکری که دختر پسره داشتن لب میگرفتن رو فرستادم و گفتم ببین خواهر برادر نیستن ولی سیما پیام داد چرا هستن ، خب منو تو هم همو میبوسیم گفتم نه این بوس ها یه کم طول کشید و دیدم نوشته در حال تایپ و چیزی نمیاد بالاخره پیام داد ، بوس ، بوسه فرقی نداره و سه تا شکلک میمون رو فرستاد منم به بوس براش فرستادم و بعد همون استیکر لب گرفتن رو پایین تر که رفتم دیدم حتی توی تخت در حال سکس هم هستن البته زیر پتو بودن ، خواستم بفرستم ولی گفتم زیاده روی از امتحانش پرسیدم و حرف رو عوض کردم و گفتم بخواب که امشب فوتبال داره اونم گفت چشم و خدافظی کرد بعد یه استیکر که دختر و پسره کنار هم خواب بودن رو توی تخت فرستاد گوشی رو گذاشتم کنار که دیدم باز پیام داد استیکر سکس توی تخت بود با علامت خجالت نمیدونستم چی جواب بدم ، نوشتم آره خواهر برادر هستن و چند تا شکلک خنده اونم خندید و خدافظی کرد کیرم سر کار شق شده بود ، خوب بود که پشت میز معلوم نبود ، اونم برای کی !!! نمیدونستم دارم چیکار می کنم ولی نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم هر روز انگار بیشتر به سمتش کشیده میشدم تا آخر وقت ذهنم درگیر بود ،اینکه امشب چیکار کنم ، دلم نمیخواست کاری کنم که ناراحت بشه یا خودم ضایع بشم میدونستم سیما رو بیشتر از هرکسی دوست دارم حدود پنج عصر رسیدم خونه ، همه خواب بودن ، رفتن دوش گرفتم و وقتی اومدم بیرون مامان اومد و گفت ناهار رو گرم کنم ، گفتم سر کار یه چیزی خوردم ، الان فقط چایی یا قهوه ، که زحمت چایی رو کشید و منم موهام رو خشک کردم و با صدای سشوار بابا و سیما هم بیدار شدن سیما از اتاقش اومد بیرون با یه لبخند قشنگ اومد و سلام کرد ، منم از آزمون پرسیدم و چهار نفری چایی خوردیم بابا رفت بیرون و مامان هم رفت آشپزخونه ، سیما هم شروع کرد از اتفاق های روزش برام حرف زدن صورت سفید و خوشگلش ، چشمای درشت و سیاه با موهای صاف و بلندش که مقداریش روی شونه هاش بود و بقیه پشتش بود ، داشتم با دقت نگاش می کردم ، ذوق توی حرف زدنش و داستان طولانیش داشت مثل یه شارژر منو شارژ می کرد ، دلم می خواست ببوسمش ولی دلیلی نداشتم حرف فوتبال شد و گفتم امشب سر حالی و گفت تا دوازده شب پیشت میمونم ، فردا باید زود بیدار بشم و درس بخونم مامان صداش کرد و رفت آشپزخونه و منم رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و توی عالم دیگه ای بودم که یکی در زد سیما بود و اومد داخل در رو هم پشت سرش بست ، لبخند رو لباش بود ، بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش کردم اونم همراهی کرد ، مث آدم هایی که صد سال همو ندیدن محکم همو بغل کردیم رفتیم رو تخت نشستیم و باز هم از هر دری حرف میزدیم ولی من دلم می خواست ببوسمش ، کشوندمش سمت خودم یه لحظه ساکت شد و به در نگاه کرد ، معلوم بود نگران مامانه ، آروم و بی صدا گونه هاش و لپ هاش رو بوسیدم ولی اون منو نبوسید ، با شیطنت گفتم بوس بوسه ؟ خندید و گفت آره ، رفتم جلو که لباش رو ببوسم که مامان صداش زد و مثل برق گرفته ها پرید هوا و رفت شلوار خونگی که پاش بود از این پارچه های نرم بود ، بین باسنش گیر کرده بود ، حتی بدون لمس هم میشد فهمید که خیلی نرمه ، سیما رفت و من موندم و کیر شق با خودم گفتم بزار بهش پیام بدم ببینم اصلا دوست داره یا نه همون استیکر لب گرفتن رو براش فرستادم ، چند دقیقه ای طول کشید تا جواب داد ، چندتا استیکر هات از لب گرفتن برام فرستاد نوشتم اینا چی ؟ گفت چی؟ گفتم اینا هم خواهر برادر هستن؟ گفت آره و باز کلی شکلک خنده منم شیطنت کردم و گفتم این بوس ها با فوتبال میچسبه یه شکلک اخم فرستاد و منم گفتم فعلا دیگه چیزی نفرستم ساعت گیر کرده بود و تکون نمیخورد ، تا شام خوردیم و شام جمع شد حدود ده شب شد ،هنوز یک ساعت و نیم تا فوتبال مونده بود بابا رفت خوابید ولی مامان انگار قصد خوابیدن نداشت سیما هم رفت اتاقش و حدود نیم ساعتی مامان در مورد دختر خاله ام باهام حرف زد که کیس خوبیه و … خبر نداشت پسرش داره عاشق خواهر خودش میشه ساعت یازده بود که بالاخره مامان رفت و من تنها شدم ، رفتم تخمه و پفک از کابینت آوردم ولی سیما هنوز توی اتاقش بود ، رفتم در زدم تا مشغول تماس تصویری با دوستاشه و اشاره کرد که من بعدا میام فوتبال شروع شد و چند دقیقه ای گذشته بود ولی من بیشتر صورتم طرف در اتاق سیما بود تا تلویزیون بالاخره سیما اومد ، لباسش رو عوض کرده بود یه بلوز آبی پوشیده بود که چند تا دکمه میخورد تا روی سینه اش با یه ساپورت مشکی ، موهاش رو دم اسبی بسته بود و یه کم هم به خودش رسیده بود داشتم ذوق مرگش می شدم ، اومد و نشست گفت بازی کی با کیه ، بازی دورتموند بود با آژاکس ، هیچ کدوم تیم مورد علاقه من نبود ، دل رو زدم به دریا و گفتم این بازی فقط بهانه ای برای نشستن کنار تو خندید و گفت نه بابا تو هم بلدی ها شیطون ، خدا میدونه مخ چندتا دختر رو با این حرف ها زدی اومد کنارم و مشغول فوتبال شدیم ، لم داده بود به من و منم پفک میذاشتم دهنش ، یه پفک که از بقیه بزرگتر بود رو خواستم بخورم که گفت این مال منه ، منم گذاشتمش دهنم نصفش که بیرون از دهنم بود رو جلو صورتش گرفتم ، برگشت راهرو رو نگاه کرد و اومد نصفه دیگه رو برید و خورد ، پفک بعدی رو اون گذاشت و من لبام رو گذاشتم روی لباش و با مکث کوتاهی پفک رو قطع کردم ، چشماش رو گرد کرد و با شیطنت بعدی رو گذاشت و چند باری این کارو کردیم ، من یه پفک گذاشتم دهنم و تا اومد که نصفه رو بگیره ، خوردمش و بهانه دستش دادم ، پرید بغلم و گفت حق منو میخوردی و باز رسیدیم به بازی یا بهتر بگم عشق بازی همیشگی دست کردم پفک جدید براش آوردم ولی می گفت من همون رو میخوام ، هی قلقلک میداد و نیشگون میگرفت منم مدام میبوسیدمش و مثلا معذرت خواهی می کردم کیرم به سرعت بلند شده بود و اون ساپورت نازک تفاوتی با لخت بودن نداشت بهش گفتم سیما بوس ، بوسه ؟ چیزی نگفت انگار ، توی چت راحت بود ولی اینجا روش نمیشد ، از پیشونیش شروع به بوسیدن کردم ، گونه هاش رو بوسیدم ، دمای بدنش بالا رفته بود ، صورتش داغ داغ بود ، دستم رو زیر چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم لبام رو آروم روی لبای گوشتی و خوش فرمش گذاشتم ، سه بار بوسیدمش ولی اون نمی بوسید ، سرم رو بردم عقب و خواستم تمومش کنم ولی سیما این بار لباش رو روی لبام گذاشت و تا به خودمون اومدیم داشتیم لب میگرفتیم ، نیمه تموم شده بود و تبلیغ پخش میکرد ، ساعت از دوازده هم گذشته بود ولی ما مث یک زوج عاشق که از هم سیر نمیشن داشتم همچنان لب می گرفتیم ، متوجه بی حال شدن سیما شدم ، داشت کونش رو روی کیرم تکون میداد ،بغلش کردم و به خودم فشارش دادم ، دوتا دستام رو روی کمرش می کشیدم و آروم آروم تا روی باسنش رفتم ، داشتم کونش رو می مالیدم و روی کیرم تکونش می دادم که سیما یه لحظه محکم بغلم کرد ، آروم و با صدای شبیه ناله گفت دوستت دارم منم موهاش رو بوسیدم و گفتم منم دوست دارم ، خیلی دوست دارم سیما رفت اتاقش و منم نیمه دوم رو نصفه دیدم و رفتم اتاقم ، تخم چپم بشدت درد گرفته بود ، در اتاقم رو بستم و خود ارضایی کردم ، هنوز نرمی کون سیما رو توی دستم حس می کردم ، دلم میخواست برم اتاقش و لخت توی بغلش بخوابم حیف که نمیشد بهش پیام دادم کاش الان توی بغلم بودی سیما گفت من توی قلبت هستم تا میتونستم براش بوسه فرستادم و اون استیکر لب گرفتن رو فرستاد و گفت دیدی گفتم اینا خواهر و برادرن پیامک های ما هر روز رنگ و بوی سکسی تر و عاشقانه تری پیدا میکرد ، احساس میکردم دیوانه وار دوسش دارم ، لبخند هاش توی خواب و بیداری جلوی چشمام بود ، دلم میخواست باهاش سکس داشته باشم ولی میدونستم که شدنی نیست حسابی سر در گم شده بودم ، شوخی هامون ادامه داشت ، گاهی حتی وقتی مامان بابا هم بودن یواشکی با هم ور میرفتیم ، مثلا یه بار که با مامان مشغول ظرف شستن بود و من وارد آشپزخونه شدم کنارشون ایستاده بودم و مثلا مشغول حرف زدن بودیم ، چند بار جوری که مامان نفهمه دستم رو روی باسن سیما میذاشتم ، اونم واکنشش خنده و اخم بود ، انگار این کارامون یواشکی و با ترس لذت بیشتری داشت شب ها همیشه قبل خواب کلی چت عاشقانه و سکسی داشتیم ولی سیما وقتی تنها میشدیم خیلی خجالتی تر از توی چت ها بود ، درست وقتی که فکر می کردیم داریم وارد مرحله جدید رابطمون میشیم اتفاقی افتاد که همه چیز رو تغییر داد شوهر خاله تصمیم گرفته بود خونشون رو رنگ کنن و نرگس دختر خاله ام که مادرم همیشه برای ازدواج با من ، اون رو بهترین گزینه میدید ، باید دست کم یک هفته پیش ما میموند نرگس دو سال از من کوچیکتر بود و هم بازی بچگی های من بود ، همیشه دوسش داشتم ولی فقط به عنوان دختر خاله ، یه دختر قد بلند با بدنی ورزشی ، اخه والیبال رو بصورت حرفه ای بازی می کرد ، سینه های کوچیکی داشت و باسن گرد و خوش فرم خانواده کم جمعیتی داشتیم و پسری برای رقابت با من برای بدست آوردن نرگس نبود روز پنج شنبه ظهر بود که نرگس به خونه ما اومد ، مثل همیشه گرم و مهربون باهاش برخورد کردم و باهاش دست دادم و خوش بش می کردم که متوجه نگاه سنگینی شدم ، سیما با حالتی که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم می کرد با نرگس خیلی سرد برخورد کرد و از اون لحظه حتی نگاه منم نکرد ، ولی خدا میدونه من جز عشق سیما چیزی توی دلم نبود عصر نرگس برای تمرین والیبال از خونه رفت ، مامان بابا هم رفتن به خاله اینا سر بزنن سیما توی اتاقش بود و در رو روی من باز نمی کرد حتی جوابم رو نمیداد ، پشت در هر چقدر هم ازش خواهش کردم جوابم رو بده یا بگه چرا ناراحته چیزی نگفت فایده نداشت از بچگی لجباز بود از خونه رفتم بیرون و با یکی از دوستام دور زدیم ، شب موقع شام هم سیما بهونه آورد و بیرون نیومد ، اخر شب کلی پیام بهش دادم و علت ناراحتیش رو پرسیدم ، پیام ها رو میخوند و جواب نمیداد ، تا ۲ بیدار بودم و هرچی گوشی رو نگاه کردم پیامی نیومد ، فردا هم تا ظهر و وقت ناهار سیما رو ندیدم و بعد ناهار وقتی همه گرم صحبت بودن سیما خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود ، درست مثل روز قبل باز ما تنها شدیم و بازم تنها به امید بیرون اومدن سیما از اتاقش ، ساعت نزدیک ۹ شب بود که سیما با صورت و دستی خون آلود در رو باز کرد ، ترس تمام وجودم رو گرفت ، رفت سمت روشویی منم دنبالش رفتم داشت خون ها رو میشست و منم خشکم زده بود و فقط نگاش می کردم برگشت سمتم و گفت برو دستمال بیار ، خون دماغ شده بود یه کم آروم شدم و چند تا دستمال آوردم و بهش دادم ،موهاش رو جمع کردم و بالا گرفتم ، صورتش رو شست و با دستمال دماغش رو گرفت کلی قربون بلاش رفتم و ازش خواستم باهام حرف بزنه بالاخره به حرف اومد و از گرم گرفتن من با نرگس ناراحت بود ، روی مبل نشوندمش و کنارش نشستم ، گفتم تو در مورد من چی فکر میکنی ؟ من که رفتارم با نرگس مثل همیشه بود ، اگه میخواستم که این همه سال مامان داره اصرار میکنه باهاش نامزد میشدم ، تو از صبح حتی منو نگاه هم نکردی سیما متوجه لرزش دست و عصبی بودنم شد ، دستم رو گرفت و گفت میبینی دستت میلرزه ، منم طاقت دیدن خوش و بش تو و نرگس رو ندارم ، از صبح مث روانی ها شدم ، سعید میخوام مال خودم باشی ، برای همیشه مال خودم باشی ، میفهمی ؟ بغلش کردم و سفت به سینه ام فشارش دادم ، گفتم بخدا منم عاشق تو شدم ، دلم میخواد تا آخر عمر پیشم باشی توی قلبم باشی مال خودم باشی خودش رو ازم جدا کرد و توی چشمام نگاه کرد ، دستش رو آورد جلو و گفت مردونه قول بده پای عشقمون میمونی و هیچ وقت ازدواج نمی کنی باهاش دست دادم و گفتم من فقط تو رو میخوام سیما توی چشمام نگاه کرد و فهمید این حرف ها از شهوت نیست و چیزی جز عشق در وجود من نیست صورتش رو جلو آورد و لباش رو به آرومی روی لبام گذاشت ، مثل آبی بود روی آتیش ، قلبم آروم گرفت چشمام رو بستم و شروع به بوسیدنش کردم میتونستم ساعت ها ببوسمش و خسته نشم سیما بلند شد و دستم رو کشید ، رفتیم سمت اتاقش ، در رو بست و رفتیم روی تختش و دوباره شروع به بوسیدن هم کردیم توی تب خواستن همدیگه داشتیم میسوختیم ، سیما یه تاپ نازک تنش بود و سوتین نداشت ، همینطور که ازش لب میگرفتم دست راستم رو روی سینه چپش گذاشتم آروم شروع به مالیدن و فشار دادن کردم ، سیما هیچ مخالفتی نمی کرد از لباش پایین تر اومدم و شروع به بوسیدن گردنش کردم ، سینه هاشو از روی تاپ کشی که تنش بود می بوسیدم ، چشمای سیما بسته بود و رو تختی رو با دستاش چنگ میزد ، یقه تاپش رو کشیدم پایین و برای اولین بار سینه کوچیک و قشنگش رو دیدم ، ممه هاش سفید بود با هاله قهوه ای خیلی روشن ، نیپل هاش خیلی روز بود و نوکشون حسابی تیز شده بود ، سرم رو پایین برم و لبم رو روی سینه اش گذاشتم ، سیما ناله ریزی کرد و دست راستش رو توی موهای من کرد ، شروع به خوردن ممه چپش کردم و توی آسمون ها بود ، دلم میخواست تاپش رو در بیارم ، خودش هم متوجه شد و من پایین تاپش رو گرفتم و کمی بلند شد تا از سرش در آوردمش ، دوتا ممه های خوشگلش درست جلو روی من ایستاده بودن و انگار می گفتن ما متعلق به تو هستیم ، توی چشمای سیما نگاه کردم و گفتم دوست دارم عشقم فرصت جواب دادن رو به سیما ندادم و لبام رو دوباره روی لباش گذاشتم و دیوانه وار ازش لب میگرفتم ، ممه هاشو توی دستم گرفته بودم و دلم میخواست جسم خودم و سیما یکی بشه شروع به بوسیدن تمام بدنش کردم ، شکمش رو بوسیدم ، ناف کوچیک و خوشگلش رو بوسیدم ،دلم میخواست برم پایین تر و اینو از چشمای سیما هم میخوندم دست انداختم دو طرف شلوارش رو گرفتم و سیما هم کمرش رو بلند کرد تا راحت شلوارش رو پایین بکشم ولی توی همین لحظه صدای زنگ در اومد ، با عجله از روی سیما بلند شدم ، سیما با عجله دنبال لباسش بود و منم کیرم بدجور سیخ شده بود ، رفتم سمت آیفون که در رو باز کنم ، نرگس بود ، در رو باز کردم و سمت دستشویی دویدم تا توی این حالت منو نبینه هر جور بود جمع و جورش کردیم و عادی جلوه دادیم ، نرگس رفت دوش گرفت و من و سیما دوباره تنها شدیم ولی این بار کاری نکردیم و نشستیم به صحبت کردن ، باید کلی قول و قرار میذاشتیم ، کلی برنامه و کلی آرزو داشتیم نوشته: سعید آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده