رفتن به مطلب

داستان سکسی سن بالا


poria

ارسال‌های توصیه شده


خانم قناد - 1
 

با سلام اين داستان واقعى زندگى خودمه البته كمى آب و تاب دادم كه خسته كننده نباشه ، تو دو قسمت مينويسمش البته اگر از قسمت اولش خوشتون اومد دومى رو مينويسم ، قسمت اول هيچ صحنه اروتيكى نداره !

از بچگی یه شرِ سیاستمدار بودم! جلوی بزرگترا همیشه نقش بچه خوبا رو بازی می‌کردم؛ درس‌خون، مؤدب، کم‌حرف… ولی وای به وقتی که مطمئن می‌شدم کسی نیست نگاهم کنه. اون‌وقت یه دیو تمام‌عیار می‌شدم که هر خراب‌کاری‌ای از دستش برمیومد!

بریم جلوتر؛ کلاس چهارم دبستان. بدبختی‌مون شروع شد وقتی گیر یه معلم افتادیم که برای خودش دیکتاتوری بود به اسم خانم کریمی. اخلاقش گند، خط‌کش همیشه دستش، و خلاصه هرچی بگم کم گفتم. البته چون درسام خوب بود، به جز املا، زیاد کاری به کارم نداشت. ولی امان از املا! همیشه تک می‌گرفتم و همین شده بود بزرگ‌ترین معمای مدرسه. چطور ممکنه یکی همه نمره‌هاش ۱۹ و ۲۰ باشه ولی املاش حتی گاهی منفی بشه؟ مادرم دیگه پای ثابت جلسات هفتگی با خانم کریمی شده بود سر این ماجرا.

قبل از اینکه بیشتر از خودم بگم، بذارید از خانم کریمی بگم. اون موقعا پراید ماشین لوکسی بود، و خودش یه پراید صندوق‌دار نقره‌ای داشت که باهاش می‌اومد مدرسه. شوهرش یه سری باغات داشت و بهش می‌گفتن مهندس، ولی فقط به خاطر پولش بود، نه مدرکش. این خانم کریمی از آشناهای دور پدرم بود، ولی رفت‌وآمدی نداشتیم. دو تا دختر داشت و یه پسر: آرمان، آناهیتا و آنیتا.

پسرش، آرمان، اون سال سوم راهنمایی بود. آناهیتا، دختر بزرگ، سوم دبیرستان بود و آنیتا، دختر کوچیک، دوم دبیرستان. چون مدرسه دخترها نزدیک ما بود، معمولاً ۱۵ دقیقه پیاده راه داشتن و میومدن دنبال مامانشون. تا خانم کریمی کارهاش رو جمع‌وجور کنه و بیاد بیرون، بچه‌ها خودشون رو به دبستان می‌رسوندن و با هم می‌رفتن خونه.

اما من این اطلاعاتو از کجا داشتم؟ الان میگم. من ( كيان ) بچه دوم یه خانواده کاملاً معمولی‌ام. پدرم کارمند بانک بود، مادرم خانه‌دار، و یه برادر بزرگ‌تر داشتم که از همون ایام بچگی دنیا کلاً براش پشیزی اهمیت نداشت! اون موقع، بعد از تعطیلی مدرسه، یه ساعتی منتظر می‌موندم تا بابام بیاد دنبالم و من و برادرم رو برسونه خونه. (البته این وضعیت فقط چهار پنج ماه طول کشید تا سرویس جور شد.)

اولین بار که دخترای خانم کریمی رو دیدم، خشکم زد. نمی‌دونم از خوشگلی زیاد شدن بود یا یه کنجکاوی بچگانه، ولی هر وقت می‌دیدمشون، یه حس عجیب تو دلم بود. وقتی زل می‌زدم بهشون، اونا هم نگاهم می‌کردن و با هم می‌خندیدن. (احتمالاً یه بچه دماغو که لب‌ولوچش آویزونه براشون خنده‌دار بوده!)

اما راستشو بخواید، دیدن آنیتا، دختر کوچیکه، برای من شده بود یه هدف. هر روز لحظه‌شماری می‌کردم براش. تپش قلب، سرخ شدن صورتم، و یه حس کودکانه‌ی جذاب و احمقانه… همه‌اش با هم بود.

حتماً! اینجا یه ویرایش جدید با لحن محاوره‌ای‌تر و شوخی‌های بیشتر دارم:

این روند ادامه داشت تا آخر سال. خب، دلبستگی؟ نه، من که یه بچه بودم، چه فهمی از دل و دل بستن داشتم! ولی یه وابستگی عجیب پیدا کرده بودم که همیشه منتظر دیدنشون باشم. هر وقت که نمیومدن، انگار دنیا برام تموم می‌شد! حس بدی پیدا می‌کردم.

گذشت تا آخر سال و شروع سال جدید و کل تابستون منتظر دیدن آنیتا بودم. که البته یه اتفاق بدی افتاد. خانم کریمی، با خانواده‌ش، تابستون از شهر ما رفتن تهران! و من موندم با یه وابستگی سنگین و بچگانه. کم‌کم روزا گذشت و بزرگتر شدم. گاهی چهره‌ش یادم می‌اومد، ولی دیگه خبری ازش نبود.

من بزرگ شدم و دانشگاه پزشکی بهشتی تهران قبول شدم و بارو بنديل رو به سمت تهران بستم . اون موقع تازه فیسبوک اومده بود و من هم مثل هر ایرانی که فرصت رو از دست نمی‌ده، زود عضو شدم. چند روز اول که اشتیاق اولیه‌ام از فیسبوک کم شد، یهو یادم افتاد: «بذار اسم آنیتا رو سرچ کنم، ببینم الان کجاست و چه شکلی شده!»

شروع کردم اسمش رو تایپ کنم که اکانتش اومد بالا. عکس پروفایلش یه عروس زیبا بود! دقیقاً همون چهره‌ای که یادم بود. جذابیت معصومانه‌اش هنوز بود، ولی یه جذابیت خانم بزرگ‌تر هم پیدا کرده بود. کنار دستش یه پسر معمولی ایستاده بود. موهای کم‌پشت، دماغی که یه خورده به عقاب‌ها شبیه بود، ابروهایی پرپشت و همچنان اون حالت مد روز. قیافه‌ش شبیه آدم‌های درس‌خون و جدی بود.

خلاصه، از دیدن آنیتا خوشحال شدم. راستش، همون حس‌های بچگانه دوباره تو وجودم بیدار شد. ولی خب نه این‌که الان شوهر داشت، همیشه می‌دونستم که نه هم‌سطح همیم، نه سنی به هم می‌خوریم. بیشتر برای من یه احساس تو کِنج خلوت خودم بود، یه غریزه… شبیه همون پسری که تو فیلم “مالنا” بود! البته برای اون بعد جنسى بیشتر بود، ولی برای من بیشتر یه حس عشقى بود! این روزا بهش میگن “کِرش”!!

سکته‌ای به داستان بدم! یعنی یه کات محکم! مثل همه‌تون که دانشگاه رفتید، من هم دنبال سوژه‌ها و داستان‌های خودم بودم. اون روزا دانشکده ما پر بود از دخترای عجق‌وجق و ترشیده که فقط اسم اين موجودات دختر بود !!اما برعكس دانشكده ما دندانپزشكي پر بود از دافای عجیب و غريب ! این خانم‌های دکترای جذاب که الان تو تهرانن مي بيند كه ميلف هستن همشون حاصل همون دوران هستن !

خیلی اتفاقی وارد یه اکیپ ۶/۷ نفره شدم که سه تا پسر، دو تاییشون دندون بودن و یکی از بچه‌های دانشکده ما، همراه با سه تا دختر دندون، کم‌کم رفت‌وآمدمون بیشتر شد. بیشتر وقتا می‌رفتیم کافه‌های اطراف، شب‌گردی می‌کردیم، یا آخر هفته می‌رفتیم بام. اون روزا دیگه مهمونی راحت نبود، سالی یکی دوبار به زور پیش میومد. این رفت‌وآمدها کم‌کم باعث شد که من با یکی از دخترا به اسم شیما نزدیک بشم. شیما یه دختر معمولی از نظر چهره بود ولی خیلی بانمک بود. جذابیت سکسی نداشت، اما چون بچه پولدار بود و خوب لباس می‌پوشید، ظاهرش خیلی بهتر دیده می‌شد. مهربون بود، خیلی خاکی بود، با اینکه اوضاع مالی‌شون عالی بود.

رابطه من و شیما کم‌کم جدی‌تر شد. هرچقدر از خاکی بودن این دختر بگم کم گفتم. خوب می‌دونست من یه بچه شهرستانی هستم، البته خانواده‌ام دستشون به دهنشون می‌رسید، ولی با مخارج سنگین خونه و زندگی تو تهران دستم خیلی باز نبود برای خرج کردن براش. اون هم اینو می‌فهمید و هیچ‌وقت ناراحتی ازش ندیدم. شیما تصمیم گرفت منو به خانوادش معرفی کنه. به هر حال، دیر یا زود باید این اتفاق می‌افتاد. روز موعد رسید و منو دعوت کردن خونشون. یه آپارتمان بزرگ توی بالای شهر تهران، البته نه مثل فیلم‌ها که مادر عروس شبیه ملکه باشه، ولی خوب، دماغ بالا بود. از همون برخورد اول حس بدی نسبت بهش داشتم. قشنگ مشخص بود که به زور داره لبخند می‌زنه که فقط من برم، ولی برعکسش، پدرش خیلی خوب رفتار کرد. حدسمم درست بود. پدر یه جورایی راضی بود، اما مادرش به شدت مخالفت کرده بود که این کیه دیگه؟ شهرستانیه! بچه کارمنده! به ما نمی‌خوره! از این حرفا…

بدبختی از همون روز افتاد تو زندگیم. درست که مادر رئیس خونه نبود، اما فتنه‌انداز قهاری بود! بعد از اینکه به خانواده معرفی شدم، شیما می‌خواست کم‌کم فامیلشون هم آشنا بشم که اینطور مادرش نتونه زیاد کاری بکنه. کم‌کم با هم‌سن‌وسال‌های شیما تو فامیل قرار می‌ذاشتیم تا اینکه یه روز گفت:

شیما: «خانم پسرخاله من یه کافه قنادی داره. تو که عاشق کیک هستی، بریم اونجا هم باهاشون آشنا بشیم، هم یه چیزی بخوریم. اصلاً خوش‌ات میاد، دیگه می‌کنیمش پاتوق! جاش هم خوبه.»

قرار شد فرداش بریم قنادی. تو راه شیما کلی از زن و شوهر تعریف کرد که خیلی خوبن، روشنفکران، وااای خانمش ماه‌ماهه، خیلی مهربونه! وقتی رسیدیم داخل، چند نفر کار می‌کردن و شیما رفت جلو گفت «خانم اسدی هستن؟» گفتن بله. شیما گفت: «لطفاً بهشون بگید شیما اومده.»

من و شیما رفتیم روی یه میز کنار شیشه مغازه نشستیم. تا بیاد، یهو صدای کسی اومد از پشت سرم که داشت میومد سمت ما.

خانم اسدی: «وای دختر کی اومدی؟»

شیما: «قربونت برم، انی جونم!»

خانم اسدی: «شاه دوماد هم که اومده!»

من برگشتم سلام کنم! بله درست حدس زدید، خانم اسدی زن حمید خان اسدی همون دختر جذاب خانم کریمی بود! همون عشق افسانه‌ای من!

یه لحظه دنیا دور سرم چرخید. نمی‌دونستم تعجب کنم، خوشحال بشم، بخندم یا لعنت کنم به بخت خودم! به زور خودمو جمع و جور کردم و با لبخند سلامی کردم و خوش‌وبش کردیم. انی (دیگه از اینجا به بعد انی صداش می‌کنم) هم دست به کمر مهربون ایستاده بود و شوخی می‌کرد.

انی: «راستی چی بیارم براتون؟»

شیما: «انی جون، برای کیان یه کیک خامه‌طور بیار. آخه عاشق این کیک خامه‌ام.»

انی: «بله حتما عزیزای دلم.»

انی جذاب‌تر و زیباتر از قبل شده بود. بالاخره به آرزوی بچگیم رسیدم و صداشو شنیدم. خیلی خوشحال شدم. توی اون لحظات اصلاً حواسم به شیما نبود. تمام خاطرات کودکی دوباره زنده شد. هر لحظه که انی حرف می‌زد، فقط به چشما و حرکات دست و لب‌های اون نگاه می‌کردم!

شیما: «اوی کیان، کجایی؟ چته یهو؟»

کیان: «هیچی عزیزم، یهو حواسم پرت دانشگاه و بدبختیا افتاد.»

شیما: «حالا ولش کن! تو رو خدا یه روز بذار خوش باشیم. دیدی چقدر مهربونه؟»

کیان: «کی؟»

شیما: «دیونه! انی رو میگم!»

کیان: «آهان، آره آره، خیلی…» (نمیدونست تو دلم چه غوغایی بود!)

یهو باز صدای انی اومد که شوخی‌کنان می‌اومد سمت ما. این‌بار صندلی رو کشید و خودش نشست.

انی: «خوب دستوراتمو دادم. (با خنده) اومدم بشینیم، ببینم این دوتا کبوتر عاشق چطورن؟»

این حرف زدن ما دو ساعت طول کشید. شاید یک ساعت و نیمش رو من و انی مستقیم با هم حرف می‌زدیم و شیما فقط گوش می‌داد. کم‌کم کلافه شده بود، البته حق داشت! ما طوری که گرم صحبت شده بودیم انگار دوستای دوران بچگی بودیم که خیلی سال همو ندیده بودیم و کلی حرف داشتیم. البته اینطور نبود که انی منو بشناسه، من فقط می‌دونستم این همون دختر كه بچگیاست، ولی از بس حرف مشترک داشتیم و از بس جذاب بود، صحبت کردنش برای من یه لذت بود. دست خودم نبود! اون لحظه ناخودآگاه شیما جایه يك مزاحم بود سر ميز !

من و شیما دو سال تو رابطه بودیم. هر چقدر به هم نزدیک‌تر می‌شدیم، مادرش بیشتر تحت فشارم می‌ذاشت. هر روز یه بهونه جدید! دیگه کار از بهونه گذشته بود و عملاً داشت دخالت می‌کرد که بیشتر تخریب بود تا دخالت. اما در عین حال، همونطور که شیما گفت، کافه انی شد پاتوق ما. اولش دوبار در هفته می‌رفتیم و گعده سه نفره ما به راه بود. ولی با گذشت زمان که صمیمیت من و انی بیشتر می‌شد، و هر وقت سر میز بودیم انگار ما دوتا تو رابطه‌ایم و شیما خواهر کوچیکتر ماست. اعتراف می‌کنم که با اینکه قصد نزدیکی به انی رو نداشتم و عامدانه نبود، اما ته دلم حرف زدن با انی جذاب‌تر بود برام تا شیما. از طرفی، می‌دونم انی هم با اینکه زندگی زناشویی خوبی با شوهر الدنگش نداشت، اما از اون خانم‌ها نبود که خیانت کنه یا دنبال نخ دادن باشه. اتفاقاً خیلی سنگین و رنگین بود. فقط بخاطر شیما بود که منو زیاد تحویل می‌گرفت.

شیما کم کم متوجه شده بود که یه جایی کار میلنگه و براش آزاردهنده شده بود کافه انی! هر وقت می‌گفتم بریم، یه بهونه می‌آورد و کم کم دیگه ماهی یه بار می‌رفتیم و شیما هم سعی می‌کرد زودتر جمع کنه که بریم، زیاد نمی‌موند. رابطه من و شیما تا کارهای عروسی و هماهنگی تالار و این مسخره‌بازی‌ها پیش رفت. ولی دخالت مادرش طوری شده بود که دیگه کنترلی رو زندگیمون نداشتیم. هر کاری باید با هماهنگی و سلیقه مادرش پیش می‌رفت. من هم هر وقت حرفی می‌زدم، شیما گارد می‌گرفت. از طرفی نمی‌خواستم توی مقابله با مادرش قرار بگیرم یا بهش فشار بیارم که “بین من و مادرت یکی رو انتخاب کن” چون قطعا اون هم به زودی بهونه قطع رابطه رو پیدا می‌کرد. سرشو درد نیارم، 15 روز مونده به مراسم عروسیمون، به هم زدیم و کلاً از زندگی هم رفتیم بیرون!

درسته که من و شیما قطع رابطه کرده بودیم، ولی خودم هر ماه یه بار حتما میرفتم کافه که انی رو ببینم. دوست داشتم هر روز برم، ولی نمیخواستم آویزون و هول به نظر بیام. همین که ماهی یه بار باهاش صحبت میکردم، برام کافی بود. اصلاً دوست نداشتم ریسک کنم و بیش از این به قضیه نزدیک بشم. راستی، این دو تا بچه داشت یا داره؟ یه پسر و دختر. چند سالی به همین منوال گذشت. من هم که مشغول دوره طرح و رزیدنتی بودم، سال‌ها هم با هیچ‌کسی نبودم. راستش، عاشقانه انی رو دوست داشتم و هیچ‌جای دیگه برای کسی نبود. البته از پرستارها پیش میومد که با هم یه رابطه داشته باشیم، ولی بیشتر در حد یکی دو بار بود و برای من صرفاً ارضای جنسی بود. هیچ‌حس و عشقی توش نبود.

تا اینکه یه روز انی گریه‌کنان بهم زنگ زد و گفت مادرش سکته کرده و تو فلان بیمارستانه. بلافاصله خودمو رسوندم اونجا و یکی از دوستام همون بخش کار میکرد. خدارو شکر که خطر رد شد، اما این اتفاق تازه شروع برگ جدیدی بود!

ادامه دارد ….!

نوشته: اقاى چكمه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18