رفتن به مطلب

داستان خیانت زنم


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


مامان باران
 

سلام…تمام اسامی بخاطر واقعی بودن ماجرا،مستعاره،،با عرض معذرت،محمود هستم…سال۷۹بعد از پایان تحصیلات توی دانشکده تربیت معلم.توی رشته مکانیک خودرو.اون زمان دبیر حرفه و فن.شدم زودی ازدواج کردم و زود هم بچه دار شدم.همزمان توی مجتمع تعمیرگاهی پدرم هم کار می‌کردم و وضع مالیم خوب شد.پسرم سال۸۰بدنیا اومد.خودم.۲۳سالم بود.تازه دیاگ خودرو مد شده بود و منم زدم توی اون کار و خیلی زود.اوضاع بهتر شد.هم درس می دادم هم کار می‌کردم. پسرم بزرگ شده بود.دیپلم گرفت رفت خدمت اومد نرفت دانشگاه.پیش خودم کار می‌کرد.۲۰سالش بود. یک غرفه توی مجتمع خودمون داشت.اینجا ما صافکاری نقاشی مکانیکی داریم همه کار و همه چی خودرو،،همه هم جوون هستند.گفتم فقط یک بچه داشتم.همین پسر نازنینم.یک باغ ویلا بیرون شهر داشتم.پسرم دو تا سگ خارجی اونجا برای خودش نگه داشته بود.رفت به سگ هایش غذا بده…خودش موتور داشت،اومد ازم سوییچ ماشین و گرفت،هوا سرد بود،رفت که رفت این شد آخرین دیدار ما.بعد نیم ساعت بهم زنگ زد باباجون گفتم جانم.گفت ماشین رو گذاشتم خونه توی پارکینگ.با رفیقم میرم کوه.فردا جمعه است…گفتم پسر جان هوا سرده بیابون خطرناکه نرو قربونت بشم…گفت حیف تو نیست قربون من بشی،دوستت دارم بابا.گفتم برو مواظب خودت باش…رفت که رفت.چند روز دنبالش می‌گشتیم… گوشیش روشن بود جواب نمی‌داد… چند روز بعد از انباری خونه بوی بدی میومد.پسر نازنینم توی انباری خودشو حلق آویز کرده بود.مادرش پیداش کرده بود.هیچکس نفهمید چرا،بدبختم کرد.رفت،زندگیمو باختم.در عرض یکسال زنم سرطان گرفت و گور به گور شد.سگ رید به قبر خودش و پدرش…وقتی توی بیمارستان جون میداد.ازم حلالیت گرفت.و گفت نامه و گوشی پسرم کجاست…توی ۴۰سالگی انگار۶۰سالم بود.و هست…وقتی نامه رو خوندم.گفت بابا من خودم مقصر بودم که هرکی هرکی رو راه دادم خونه امون،تو گفتی من گوش ندادم.منو ببخش و حلالم کن، حالا جریان چی بود، پسره رفته بوده ویلا سگهاشو غذا بده…میبینه ماشین رفیقش توی ویلاست،تعجب میکنه…وقتی میبینه لامپ داخل روشنه.میره میبینه و فیلم میگیره که مادرش داره با رفیق صمیمی این با هم.سکس می‌کنند.نازنین پسر میاد خونه هم منو بدبخت میکنه هم خودشو…بعد چندسال اینقدر دلم گرفته بود این ماجرا رو اینجا گفتم…دیگه زن نگرفتم و به هیچ زنی اعتماد نکردم،.فقط میرفتم خونه و بر میگشتم.تنهای تنها.پدرم فوت شد.مجتمع به خودم رسید.نظم خاصی بهش دادم.برای هر رشته مکانیکی.فقط اوستا کارهای جوونی که سرمایه نداشتن رو می‌آوردم سرکار میذاشتم.درصدی کار می‌کردیم.کرایه هم نمیگرفتم.و نمیگیرم.هر شب فقط خونه تنها فیلم نگاه میکنم ویا توی سیستم هستم.ازین کوسشعرها میخونم…چندسال شاید توی حموم خودارضایی کرده باشم اما اصلا نتونستم به زنی اعتماد کنم.دراصل توی۴۰سالگی مرده هستم.فقط اکسیژن حروم میکنم…اما اصل جریان از این به بعد…دوتا برادر برای من نقاشی اتومبیل انجام میدادن.خیلی پسرهای متین و خوبی بودن،،یاسر وناصر یعنی توی شناسنامه ای که داشتن اینجوری بود…ماهم همینجوری صداشون میزدیم.مث امامزاده های یاسر ناصر توی شاندیز مشهد…این دوتا با اوستا شاگرد صافکاری دعواشون شد.هر دو گروه شغلشون به هم مربوطه…صافکاری تیز بازی کرده بود.چون برادرش بیرون مجتمع ما نقاشی داشت کارها رو میفرستاد اونجا.به ما ضررمیزد.اینها به من گفتن من اخطار دادم.گوش ندادن.طبق قراردادشان مغازه رو ازشون گرفتم…انداختمشون بیرون…دنبال صافکاری خوب دیگه میگشتم…اینها هم کینه کرده بودن.این دوتا رو کتک زده بودن.خدا وکیلی من تا اون موقع نمیدونستم یاسر ناصر افغانی هستند.این دوتا هم با بقیه دوستای افغانیشون…بیرون مجتمع درگیر شدن.و ازون صافکارها یکی براثر اصابت چاقو مرد.و چندتا زخمی شدن…بماند که چی اتفاقات دیگه ای افتاد.و من تا ثابت کردم بی اطلاع بودم و معلوم شد مدارکشون جعلی بوده…بدبختی کشیدم…از اون دوتا یکیش رو لب مرز گرفتن یکی رو همون شب…گرفته بودن…هر دو اعتراف کردن من بیگناهم.و قضیه من فیصله پیدا کرد.حکم اعدام یکی صددرصد بود.و اون یکی دیگه هم نمیدونم چکارش شد…توی این گیر و دار.تازه همه چی آروم بود.صافکار نقاش جدید آورده بودم.سر ظهر بود.جاتون خالی توی دفتر خودم بودم.اول ورودی بود.کنار نگهبان ورودی در…دیزی میخوردیم.یک زن جوون خوشگل لاغر بچه تو بغل.در زد اومد داخل.تابستون بود.هوا گرم بود…گفتم بله دخترم کاری داری،گفت بشینم حاج آقا.گفتم حاجی نیستم.گفت میدونم اسمتون چیه.اوستا محمود هستین.گفتم خب فرمایش،گفت من زن یاسر هستم.گفتم عه تا الان کجا بودی،گفت دنبال بدبختی،پی یک لقمه نون،گفتم خب بعدش.گفت اوستا یاسر رو میخوان اعدامش کنند.گفتم کاری از دست من برنمیاد.اونها برادرها پسرهای خوبی بودن.اما با این دروغی که به من گفتن.خیلی اذیتم کردن.بهم نگفته بودن افغان هستند.دعوا کردن آدم کشتن.من بیچاره شدم تا ثابت کردم بی تقصیرم.ناصر کجاست پس،

گفت میگن چون قبلا هم توی تهران سابقه دعوا داشته و فراری بوده.با این پرونده زندانی سنگین داره…ولی میگن مریضی بدی توی زندان گرفته شاید اون از یاسر زودتر بمیره ،گفتم خب الان با من چیکار داری،،گفت یاسر منو فرستاده پیش شما.گفتم که چی بشه…گفت توی زندان.برای اینکه طایفه اش منو نبرند افغانستان طلاقم داد.بچه رو حضانتش رو به من داد.و من شبانه از خونه با بچه فرار کردم.تا دستشون بهم نرسه.این برگه طلاقمه…این نامه یاسر به شماست.گفتم من با افغانی جماعت کار ندارم.گفت بخدا من افغانی نیستم.از یکی از روستاهای اطراف تایباد هستم.من وقتی توی تایباد زن یاسر شدم نمیدونستم افغانیه. سر منم کلاه گذاشت.چون از بچه گیهاش ایران بودن لهجه نداشتن.مگه شما فهمیدی که من بفهمم.گفتم خب برگرد پیش خانواده ات، پول سفرت با من،گفت نه برم اونجا خانواده یاسر زیادن ميدونند خانه پدرم کجاست بچه رو ازم می‌گیرند.گفتم خب بزار بچه اشون رو بگیرند مگه ایرانی کمه که رفتی زن افغانی شدی.دوباره ازدواج کن تا بچه ایرانی بیاری،گریه کرد.گفت خودت عزیز و بچه از دست داده ای،چطوری دلت میاد بگی یک مادر از بچه شیر خوره اش جدا بشه…گفتم خب خودتم باهاش برو افغانستان. گفت عجب غیرتی داری میگی برم افغانستان،توی۱۸سالگی زن یک پیره افغانی بشم.یاسر منو پیش کی فرستاده.اشکاشو آروم پاک کرد.بلند شد رفت بیرون.گفتم محمد برو صداش بزن بیاد…رفت صداش زد به زور برگشت…گفتم محمد ازین جریان پیش کسی حرف نزنی،گفتم اسمت چیه؟گفت عصمت هستم.گفتم عصمت خانوم ناهار خوردی،گفت صبحانه هم نخوردم…از صبح که رفتم زندان یاسر بهم زنگ زده بود.تا نوبتم شد و تا الان حتی چایی هم نخوردم.گفتم بشین.محمد برو یک دیزی برای عصمت خانوم بیار.یک چایی خوبم دم بذار،اونکه رفت.کرکره ها رو کشیدم.گرمش بود.کولر گرفتم براش.خودش از آبسرد کن یک لیوان ریخت خورد.سر و وضعش بد نبود.چهره تکیده و زیبایی داشت.تازه آرایشی نداشت.بچه اش نق ونیقی کرد.چادر که نداشت.فقط مانتو بود.گفت اوستا کجا بچه رو شیرش بدم.گفتم همینجا جای ديگه ای نیست.گفت آخه.گفتم من بیرون کار دارم تا ناهارت برسه…کرکره کشیده است داخل دیده نمیشه.بچه رو شیرش بده…گفت مرسی خیلی ممنون.من رفتم بیرون ۱۰دقیقه ای طول کشید تا دیزی رسید.خودم براش بردم داخل.چیدم روی میز،،کارشو تموم کرده بود.بچه رو گذاشت روی صندلی کنارش اونم خواب بود.شروع کرد نون تیلیت کردن.واقعا گرسنه بود.ولی معلوم بود بی پول نیست آخه کلی هم النگو طلا دستش بود.بچه هم لباسای قشنگی تنش بود…من توی همون فرصت گفتم دوربین و چک کنم.چیزی برنداشته باشه.از توی کمد و کشوی میز.مدارک بچه ها همه این تو بود.امانت هستن دست من.رفتم روی سابقه دوربین.نگاه کردم.همین چند دقیقه که بیرون رفتم و.وقتی رفتم بیرون…قشنگ راحت جلوی مانتو رو باز کرد.تیشرت رو کامل تا گردنش کشید بالا.خودشو گرفت جلوی کانال کولرسفیده سفید بود شیکم نداشت ناف زیبایی داشت.بالای نافش خالکوبی داشت…سینه هاشو انداخت بیرون.با وجودیکه بچه شیر میداد اما چون کم سن بود.سینه های سفت و سر مشکی فشنگی قشنگی داشت.نوک سینه هاش تیز و سفت بودن،خیلی تحریک کننده.خنک شد،.زودی نشست و بچه رو بغل گرفت شیرش داد.و زود خودشو جمع و جور کرد.تا من ناهار آوردم…شل و ول و پررو نبود برعکس زن وجوان مغروری بود.ولی خسته بود.گفتم خب الان من چکاری میتونم برای تو بکنم،؟اینجا توی این برگه نوشته همینطوری که مواظب من و داداشم بودی و هوای ما رو داشتی مواظب امانتیهای من هم باش.اوستا تو خیلی مردی،خدا پسرت رو رحمت کنه،.گفتم من نفهمیدم منظورش چیه،؟گفت جا میخام چندوقتی قایم بشم تا بچه رو ازم نگیرند.اوستا من خونه زندگی دارم.ندار نیستم ناچارم،گفتم میبرمت مسافرخانه هزینه اش بامن،گفت فک کردی من بلد نیستم برم مسافرخونه…توی این شهر پره از هتل و مهمانسرا،من کسی و میخوام مراقب خودم و بچه ام باشه،گفتم دختر جان من تمام روز از صبح تا شب یکسره اینجام حتی ناهارم رو هم میبینی اینجا میخورم.تو رو کجا ببرم.گفت هیچ جا…همون جا خوابی که اولا داده بودی یاسر اینها رو بده بهم،گفتم عزیز دلم تو خانمی کم سنی،اینجا پر جوون مجرده مسئولیت داره.مگه اماکن میزاره من اینجا زن نگهداری کنم،گفت خب منو ببر خونه ات،گفتم چی؟بعد جواب حرف مردم رو چی بدم؟گفت اوستا بهونه نیار.اگه نمیتونی و نمیخوای رک بگو.ناهارم رو بخورم میرم گورم رو گم میکنم…هنوز داشت حرف میزد که،تلفنم زنگ خورد…جواب دادم.از زندان بود.بعد از کلی چرت و پرت که مکالمه ضبط میشه و فلان…یاسر بود.گفت اوستا احتمال صددرصد من اعدامم.گفتم ببین پسر جون خدا از گناه تقصیرت بگذره.من نمیتونم کاری برات بکنم.دیگه نمیخوان،فقط میگن قصاص،گفت میدونم،فقط مواظب عصمت زنم و دخترم باش.قوم و خویش زیاد دارم اما اونها رسم ندارند زن بیوه نگه دارند.اول عصمت رو شوهر میدن بعدش بچه رو ازش می‌گیرند.میبرند افغانستان،بچه رو باید مادر بزرگ کنه…

گفتم مسئولیت ننداز گردن من،من خودمو نمیتونم جمع کنم،تو نمیدونی من باخته و دل مرده ام،،بزار بره پیش خانواده اش،گفت اوستا نمیشه اگه نه نمیگفتم بهت.اوستا طلاق رسمیش دادم‌.حضانت بچه رو داره مواظبش باش،دختر خوبیه.اوستا بیشتر از۳دقیقه نمیتونم حرف بزنم،دیدار به قیامت،قطع شد.گفتم ای بابا.عجب گرفتاری شدیم ها،،بدبختی کم بود این هم شد اضافه،عصمت گفت مرد حسابی سوار پشتت که نمیشیم.بزار سه ماه پیش تو باشم تا بدونم باید چکار کنم،گفتم زرنگی ها،تا وقتی که عده شرعیت تموم بشه بتونی ازدواج کنی،،نگاهم کرد،گفتم کسی رو زیر سر داری،میخوای وقتش بشه،زنش بشی،چپ‌چپ نگاهم کرد،اشکش اومد با دستمال بچه اش پاکش کرد.گفت بی دین بهم تهمت میزنی،یک لقمه نون دادی خوردم کوفتم کردی.اگه همچین کسی بود الان پیش تو چیکار میکردم.غذاش تموم نشده داشت جمع و جور می‌کرد بره.گفتم بشین عصبی نشو خب،به من حق بده،دخترم توی زندگی من هرچی چوب خوردم از زنها خوردم،میترسم آخه،گفت اوستا من زندگی تو رو میدونم حق داری،ولی حق نداری به من هم تهمت بزنی،مگه۵تا انگشت شبیه همه که من هم مث بقیه زنها باشم،من میخوام چند وقت پیش تو باشم تا بتونم کاری چیزی گیر بیارم برم سر کار،برم کمیته امداد ثبت نام کنم.بلکه دست و بالم رو بگیرند،گفتم ببخشید آخه گفتی۳ماه،،گفت ای بابا،گفتم ناهارتو بخور،سرد میشه از دهن میفته بخور نوش جانت،دوباره مشغول شد و ساکت بود،گفتم بشین نون چاییت رو بخور…این پشت یک تخته بگیر بخواب…در رو از پشت ببندکسی مزاحمت نشه…من جایی کار دارم بر میگردم…تو جایی نرو دیر هم شد نرو تا خودم بیام،حتی اگه شب شد،گفت باشه،،من رفتم به نگهبان محمد سپردم کسی نره دفتر حواست باشه،گفتم چیزی نمیخای،گفت اوستا چند قلم چیز میخام برام بگیر یارانه بدن.پولتو پس میدم…کارت پول یاسر دست پدرشه قرار ببره زندان بده بهش بعد پول بزنه کارتم.گفتم هر چی میخای بنویس برات بگیرم…خجالت میکشید،گفتم بنویس،تو هم جای دخترمی،،پوشک بچه…وازلین…پودر بچه…شربت نفخ بچه.و نوار بهداشتی نوشته بود.گفتم گوشی داری؟گفت اره،شماره دادم و گرفتم.ذخیره کردیم.گفتم زنگ زدم بیا بگیر ازم.اون پشت سرویس هست نرو توی محوطه، تشکر کرد ورفت،خودم رفتم و اول،داروخانه براش خرید کردم،،برگشتم دادم بهش،،بهش گفتم دختر جان ببین.توی اونجا که هستی دوربین نصبه.خواستی لباسی چیزی عوض کنی.برو توی سرویس،،گفت ممنونم که گفتی،عمدا گفتم یه وقت لخت مخت نشه.و فکر فضولی توی مدارک نکنه.البته همه رو قفل کردم رفتم بیرون،،رفتم خونه چندساعتی خوابیدم و آروم شدم.موقع اذون غروب رفتم.مسجد محل کارم،،بعد اذان ونماز جریان رو با حاجی امام جماعت و دوتا از معتمدین محل در میان گذاشتم.به حاجی گفتم برای اینکه ببرمش خونه با قرآن استخاره کرد خیلی خوب در اومد،،،این چیزها به اعتقاد بستگی داره لطفا فحش ندین،با صحبت‌ها با اونها و قرارمون من قیم شدم که نگهداریشون کنم.بلکه هم شاید شوهرش بخشیده شد،رفتم آوردمش مسجد و نشونش دادم.و بعدش حاجی کمی باهاش حرف زد و سپردش به من،گفتن از خیریه مسجد و هیات امنا بهش کمک می‌کنند.و من گفتم لازم نیست. و مسئله فقط اطلاع رسانی بود.مشکل پولی اصلا نیست.بردمش خونه خودم.خونه رو بعد جریانات بد زندگیم.عوض کرده بودم و اومده بودم نزدیک مغازه.یک واحد بزرگ ۳خواب آپارتمانی خریده بودم.ولی خیلی خونه ریخته پاشیده بود.اصلا حوصله تمیز کاری نداشتم و ندارم.هفته ای ده روز یک زنی هست میاد تمیز میکنه،که اونم از سر باز میکنه و میره،هر شب تا دیر وقت مجتمع بودم ولی اون شب تازه غروب شده بود.برگشتم باهاش خونه وایستادم پیشش.گفتم ببخشید دیگه من تنهام و خونه بهم ریخته است.اون اتاق عقبی بزرگتره و نزدیک سرویسها و آشپزخونه است،توی یخچال هرچی بخوای هست.وسایل همه چی هست.اما مدتی میشه استفاده نشده.خودت تا وقتی اینجایی هرچی صلاح میدونی انجام بده، خیلی تشکر کرد.متوجه شدم پریوده،چون دیدم یک پد توی دستش بود و سریع رفت توالت،برگشتنی دست و صورت شسته بود.گفت اوس محمود چایی دم کنم،گفتم خدا خیرت بده،میخواستم بهت بگم روم نشد،گفت خودمم دلم چایی میخواد.رفت آشپزخونه،و نیم ساعتی تق و توق میومد،من اینقدر بی حوصله بودم که حس بلند شدن هم نداشتم.رفتم بیرون مقداری میوه و تنقلات خرید کردم.به هر حال مهمون داشتم،برگشتم اومدم خونه توی یک ساعت که نبودم.دمش گرم خونه رو کرده بود بهشت.خداییش این خانومها چی هستن،عجب خلقتی هستن،یالله گفتم.بلند گفت توی اتاقم الان میام،وقتی اومد با یک پیرهن مردونه اندامی بلند بود.شلوار خونگی پاش بود.ولی جاییش دیده نمیشد.فقط قشنگیش موهای بلندش بود که سر لخت بود و دم اسبی بسته بود.گفتم خسته نباشی چرا زحمت کشیدی،گفت حیفه خونه به این خوبی از هم پاشیده است،گفتم فدای سرت حیف جون آدمه که زود از دست میره،گفت اوس محمود حالا که میخام پیشت بمونم نمیخام مث غریبه ها باشم.میخام مث دخترت باشم.تو هم جای پدرمی،گفتم فک کردی

چند سالمه، من قیافه ام مثل پیرمردهاست،خودم ۴۵سالم تازه رد شده،باور نمی‌کرد.گفتم پدرم که تازه فوت شد بنده خدا۷۲سالش بود.زندگی با من نساخت جوون از دست دادم،حالا هم اینجا خونه خودته،هر جوری دوست داری زندگی کن.گفت من صبحها فقط میرم بیرون تا ظهر بر میگردم،گفتم کجا میری؟گفت دنبال کار همیشه که نمیتونم اینجا بمونم.من زندگی دارم خونه دارم.فقط درش رو قفل کردم فرار کردم که دستشون بهم نرسه،اونم فقط بخاطر باران دخترمه،،گفتم اسمش بارانه،گفت آره ۶ماهشه،اصلا درست پدرش اینو ندیده.اون دعوا و اون مشکل زمانی پیش اومد من حامله بودم،چایی ریخت و گفتم ببین من خودم برات می‌سپارم کار خوب گیر اومد خبر بدن دوست و آشنا زیاد دارم.فعلا چند وقتی بیرون نرو.اینجا نزدیک محل کاره و اکثرا امروز دیدن تو اونجا بودی…ممکنه برن فضولی کنند…گفت راست میگی،اوستا شام چی درست کنم…گفتم هیچی میگم از پایین رستوران چیزی بفرستن.گفت نه نمیخواد…گفتم من هر شب سفارش میدم.عادیه،،گفت نه من خودم درست میکنم.خلاصه کلام که پیش خودم نگهش داشته بودم.بچه خوشگلی داشت دختره دورگه افغان ایرانی بود.تازه خنده می‌کرد و بعضی وقتا مادرش مشغول کار بود آرومی بغلش میکردم.باهام دوست شده بود.یاد بچه گی پسرم میفتادم.همینجوری توی بغلم می‌خندید.قلبم تکه تکه میشد.مادرش دیگه خودمونی شده بود راحت‌تر می‌گشت… خوش شیرش زیاد بود.شیر خشک نمی‌داد بهش،ولی بقیه خریدهاش با من بود.من اتاق اولی میخوابیدم و اون اتاق آخری،ظهر ها خونه نمیومدم.فقط شبها،کاری بهش نداشتم،خوشگل بود اما مهمون بود.خیلی وقت بود بوی زن و بچه توی خونه من نبود،،خیلی هم تمیز و وسواسی بود.طوری زندگی رو جمع می‌کرد انگار خونه خودشه،،صبحها قبل من بیدار بود و صبحانه همیشه حاضر بود.شبها تا می‌رسیدم چایی براه بود،تموم لباسامو می‌شست.و دریغ نداشت.تنبل نبود.از طرف شوهرش بعد چند روزی براش تقریبا ۵۰میلیونی ریخته بودن.تلفنی با زندان در ارتباط بود.شوهرش یا همون شوهر سابقش بهم زنگ زد.خیلی خیلی تشکر می‌کرد…گفت اوستا زنگ زدم عصمت بهم گفته چقدر بهش خوبی کردی،گفتم ولی پسر جان انشاالله که آزاد بشی برگردی،،ولی اگه برنگشتی من با اینها چکار کنم.تو تیر و طایفه خوبی نداری من تحقیق کردم.سنی مذهبی وپدرت آدم تلخیه،گفت اوستا تو رو خدا نگهشون دار…اون بره اونجا برادرم عقدش میکنه و من از اون برادر بزرگم بدم میاد۳تا زن داره.بچه ام گناه داره…۱۰سالش نشده شوهرش میدن.گفتم خب من چکار کنم.من و منی کرد و گفت اگه اعدام شدم.حلال خودت.زود قطع کرد…گفتم اینو فک کرده من برام قحطی زنه.من اصلا دیگه از هرچی زنه نفرت دارم…شبی برگشتم خونه،رسیدم موقع شام گفت اوستا این کارت منه یاسر برام پول ریخته.تا الان هرچی خریدی رو کارت بکش.ممنونتم.گفتم خجالت بکش.تو عین دختر خودمی.من که بچه ندارم.فعلا پیش منی…خرجت با منه.پولتو نگه دار از اینجا بری لازمت میشه،دمق شد.گفت کجا برم،؟گفتم پی زندگیت.تا آخر عمر که نمیتونی حیرون و سرگردون بمونی،سپردم برات کار خوب گیر اومد خبر بدن.عمدا گفتم که زیاد خودشو اینجا پا بند نکنه…ولی فهمیدم دلش شکست،خوب شام نخورد زود هم خوابید.منم خوابم برد خیلی خسته بودم توی تعمیرگاه کارم زیاد بود.ساعت نمیدونم چند بود.دیدم یکی تکون تکونم میده،بلند شدم گفتم ها چی شده،؟گفت اوسا تو رو خدا بلند شو حال بچه ام خوب نیست،تب داره،گفتم خب چکار کنم.گفت بیا بریم تا در مانگاهی دکتری جایی،اگه نمیایی خودم برم…گفتم،نه نه برو حاضر شو،،گفت وای اونوقت شب با چی بریم،دیر وقته،گفتم یعنی چی،؟گفت خب کاش زنگ میزدیم اسنپی تاکسی سرویسی چیزی،گفتم دختر تو خودت مث اینکه ناخوش تری،،بجای یک ماشین دوتا توی پارکینگه،تازه موتور پسرم خدا رحمتی هم هست،گفت وای خدا راشکر…من توی شهر لازم باشه۲۰۶کوچیکه بر میدارم ولی برای جاده.تیگو دارم.ماشین و در آوردمش و رفتیم درمانگاه خلوت بود.دکتره خانوم بود.گفت خب مبارک باشه کوچولو داره دندون در میاره.گفتم زود نیست،گفت بعضی بچه هاتوی۷ماهگی دندون در میارند.زود نون باباشون رو بخورند،نمک گیر پدرشون بشن.نترسین،حالش خوبه قطره تب بر دادم،ولی باید غذای کمکی بهش بدین.چندمدل نوشتم بعضی ها گرونتره اما بهتره…رفتیم داروخانه.خرید کردیم.میخواست کارت بکشه تا اخم منو دید پشیمون شد.دو ماه دیگه گذشت و پاییز بود.مدت عده طلاقش تموم شد و میتونست دوباره ازدواج کنه،ظهری برای برداشتن مدارک بیمه بعضی از شاگردها برگشتم خونه…یاالله گفتم رفتم خونه،دیدم نیست.زیر کتری روشن بود.هوس چایی کردم سرپا برای خودم ریختم حوصله نشستن هم نداشتم.خدا شاهده درست روبروی درحمام بودم.نه من حواسم بود نه اون.بچه بغل از توی حموم لخته لخت بیرون اومد،تا منو دید درست دم در از خجالتش که خودشو با دستاش بپوشونه،بچه رو ولش کرد تلپی افتاد زمین.من هم هول شدم لیوانم افتاد،شکست.تیز پریدم بچه رو جلوی پاش برداشتم.هول شده بود چکار کنه،دید بچه بغلمه

زود رفت اتاقش.چقدر ناز و سفید بود.این جور چیزها قسم نداره.ولی به چی و به کی قسم بعداز این همه مدت بدبختی تحریک شدم.در جا شق کردم.سفید ناز سینه های زیبا شیکم نداشت.کوس سفیده سفید عین برف.چون شیکم نداشت خوش اندام بود.تپلی کوسش توی چشم بود.بچه لختی بغلم بود.گفتم کجا رفتی بیا بچه خیسه سرما میخوره.جالب بود بچه بجای گریه توی بغلم می‌خندید… منو خوب میشناخت،گفتم عصمت خانوم کجا رفتی، صداش نمیومد…رفتم طرف اتاقش،در زدم یاالله گفتم.توی اتاقو دیدم.لباس تنش نبود.حوله ربدوشامبر پوشیده بود.روی تخت نشسته بود.یکی از پاهای سفید و نازش بیرون بود.رفتم داخل گفتم.سرما میخوره.گناه داره.من اومدم داخل خدا میدونه خیلی یالله گفتم جوابی نشنیدم.دیدم زیر کتری روشنه یک چایی کیسه ای انداختم توی لیوان تازه سرد شده بود.تو اومدی بیرون نمیدونستم خونه ای، ساکت بود.گفتم بگیرش لباس تنش کن.ازم گرفت…خشکش می‌کرد لباس تنش می‌کرد… دائم جلوی حوله باز می‌شد اندام قشنگش دیده می‌شد.داشتم میرفتم بیرون.زبون باز کرد.گفت محمود آقا.نگفت اوس محمود.گفتم جانم چی شده،گفت من امروز شاید دیگه از اینجا برم.گفتم کجا بری مگه من چیزی بهت گفتم.دختر جان من که گفتم اومدم داخل کسی جوابمو نداد.گفت بخدا برای اون نیست…من دیگه الان زن آزادم.عده طلاقم تموم شده،تا الان مث دخترت بودم.ولی دیگه نمیشه،ما مث آتیش و پنبه هستیم توی خونه…اصلا وجود زن و مرد بیوه و مجرد توی خونه زیر یک سقف گناهه…گفتم چرت نگو بمون زندگیتو بکن.دلت برای دخترت بسوزه تازه داره جون میگیره بزرگ میشه،اصلا تو بمون من شبها توی تعمیرگاه پیش بچه ها میخوابم، گفت نه تو رو خدا،گفتم پس چی.نرو عصمت خانوم.خودم بهش گفتم نرو.بقران اون بچه رو اگه یک روز نمیدیدم…روزم شب نمیشد.همینجور خودش.زندگیم قشنگ شده بود.همه چی سر جای خودش بود…گفت خودت راه حلی بزار.گفتم راه حلی نیست خب.فقط بمون.گفت مرد حسابی بلد نیستی خواستگاری کنی،،زن دوست نداری،،من بد شکلم،؟؟مشکل بدنی داری؟؟خب چیه بگو دیگه…۳ماه بیشتره پیش توام، خب زنم دیگه جوونم دیگه،مگه احساس نداری،،حس نداری محبت نداری،؟؟گفتم عصمت خانوم تو دست من امانتی،من به هیچکس خیانت نکردم زندگیم این شد.وای به حال اینکه خیانت کنم و نجسی کنم…گفت چی خیانتی،طلاق گرفتم عده شرعی و مدتم تموم شده.اون حاجی روز اول منو بردی پیشش همه چیز شرعی رو بهم یاد داد.الان خودمم و خودت،پدر مادرم ميدونند پیش توام.ناصر مریضی خونی گرفته توی زندان دیگه مرده،امروز فردا یاسر رو اعدام می‌کنند.پدرش فهمیده من پیش توام پسر بزرگش رفته افغانستان یعنی فرار کرده،اینجا خلاف کرده…من حتی چندبار رفتم خونه خودم.کسی نمیتونه چیزی بهم بگه…فقط منتظر بودم خودت پا پیش بزاری،اگه منو دوست نداری و نمیخای برگردم سر خونه زندگیم…گفتم عصمت تو سن بچه منی،گفت باشم.تو رو دوستت دارم.دارم فارسی میگم.نظر تو چیه.حالا که منو لخت هم دیدی،پسندیدی یا نه؟اشکم در اومد،گفتم نمیدونم،چندساله به این چیزها فکر هم نمیکنم،میترسم.گفت از چی از کی؟گفتم از خیانت؟از نامردی؟گفت محمودآقا،مگه همه زنها و مردهای دنیا خیانت کارند،مگه خواهر مادر نداری؟مگه اونها تاحالا خیانت کردن؟گفتم خدا نکنه.گفت پس چی میگی؟من هم مث اونها؟گفتم اگه گرفتمت و یاسر آزاد شد چی؟،گفت نمیشه.طرف دیه نمیخاد.تازه بشه هم.مگه خودش بهت نگفته حلالم کرده به تو،گفتم تو از کجا میدونی؟گفت همون روز بعدش بهم زنگ زد.گفت چی بهت گفته،گفتم برم استخاره کنم.گفت مگه روز اول نکردی خیلی خوب اومد.گفتم تو از کجا میدونی،،گفت اون شیخه بهم گفت دختر خوبی باش اوس محمود آبرو داره و خیره،دستتو میگیره،استخاره خیلی خوب اومده هم برای تو هم اوستا،شاید فرجی شد اوستای ما دوباره عیالوار شد.حالا کجای کاری؟خیلی زبون باز بود،گفت چته همش کار کار،مرد حسابی یا سرت توی کامپیوتره یا دنبال کار بچه های مردمی،خودت بچه دار شو.تا اینو گفت نشستم روی تخت.به عشق پسر خوشگلم چقدر گریه کردم.گفتم ببینش چی گل پسری بود،یعنی میگی دوباره از صفر شروع کنم.گفت بله.بچه دیگه ات زمانی که بیست سالش بشه تازه،تو اول میان سالیته. نترس نه از من.زن دیگه زندگی کن.سرم پایین بود و اشک می‌ریختم.نشست کنارم.با گوشه حوله اشکامو پاک کرد.لای حوله اش باز شد.سینه های مرمری قشنگش دیده شد.پاشد روبروی من سرپا.گفت خدایا منو ببخش.این مرد و دوستش دارم‌.قسم میخورم جون بچه ام حتی اگه شوهر سابقم هم برگشت بازم همسر خوبی برای این محمود آقا باشم و ترکش نکنم.و به جون همین دخترم بهش خیانت نکنم.تا نگاهش کردم جلوی حوله رو باز کرد و لخت شد،گفت محمود جان چطورم،لال شده بودم.دست کرد توی موهای جو گندمیم،گفت دوستم نداری،؟آروم نشست روی پاهام.بدنش بوی عطر صابون شامپو میداد،بچه ها اروم۴دست وپا می‌کرد.روی تخت اومد طرف مادرش.سینه های مامانشو دیده بود.هوس شیر کرده بود.گفت محمود این که دید باباش ممه دوست نداره خودش اومده بخوره

نگاهم کرد گفت محمود جان میدونی وقتی از در میایی تو اول که میبیندت،میگه بابا.گفتم توی بغلم چند بار بهم گفته بابا.برای همین نمیخوام بری،گفت فقط برای همین.خودمو نمیخوای.گفتم بخدا میخوامت.ازت خجالت میکشم.فردا پشیمون نشی.موهای من سفیده.گفت سیاه میشه.عجله نکن.تو غصه داری،بخدا نمیزارم غصه بخوری.آروم دست گذاشتم روی شونه هاش.بچه اش داشت شیر می‌خورد… از اون سینه قشنگ و بزرگش شیر می‌خورد.ازین یکی تراوش می‌کرد.زیبا بود.گفتم حالا که دوستم داری.من هم میخوامت.بزار برم حموم برگردم ببرمت جای حاجی صیغه ات کنم.گفت محمود زن صیغه ای بشم.گفتم عقدت میکنم بخدا.ولی تا وقتی کارها رو انجام بدم این چند روزه صیغه باشیم.گفت صیغه فقط برای رضایت زن و مرده.ماهم که راضی هستیم.پس فقط برو دوش بگیر برگرد.گفتم باشه.خدایا تو راضی باش،رفتم حموم و صافکاری کردم.و ریش ها رو هم تراشیدم.گفتم عصمت خانوم حوله میدی،گفت نه مگه تو منو لخت ندیدی،تو هم باید لخت بیایی بیرون.گفتم شوخی نکن دیگه.گفت شوخی نمیکنم که‌…میخوام مرد خودمو لخت ببینم.با شرم بیرون اومدم دم در بود.اروم با حوله خودش بدنم و خشک می‌کرد.خودشم لخته لخت بود.موهاش خشک بود کمی آرایش داشت،،قدم ازش بلند بود،شیکممو خشک کرد آروم دست انداخت کیر و خایه رو گرفت توی دستش.گفت وای محمود جون عجب بزرگ و کلفته،نگاهش کردم.اومد جلو.چند وقت بود طعم هیچ لبی رو نچشیده بودم.رژ زده بود بوی خوبی میداد.نفسش بوی خوبی میداد.خمیر دندونه با بوی رژ و نفسش قاطی بود.اروم لب میداد و کیرمو به بهونه خشک کردن می‌میمالوند. من هم همراهیش کردم و دیگه شق و راست بودم.بغلش کردم روی دستام بردمش روی تخت دو نفره خودم انداختمش.دراز بود.کوسش صاف بدون مو.فقط همو میبوسیدیم.ساکت بودیم.سینه هاشو بوسیدم.گفت محمود نوکشو بخور.گفتم عصمت جون اگه شیرت بریزه دهنم تو دیگه بهم حروم میشی…تازه ما نباید الان نزدیکی کنیم.بزار خودم صیغه بخونم بعدش.اگه نه دخول انجام بشه حلالم نباشی تا آخر عمر نمیتونم عقدت کنم.گفت چقدر مذهبی هستی،گفتم خب ما رو باید با همون کلام قرآن عقدمون کنند.خب مسلمونیم دیگه.خودم صیغه خوندم.و چسبیدم بهش دیگه طاقت نداشتم.چقدر کوسش تنگ بود.خیلی براش لیس زدم.خوشش میومد.گفت محمود به خدا فک نمیکردم ازین کارها بلد باشی؟؟خندیدم.بلند شد اومد روی من.ساکی زد تمام عیار.ولی آبم زود اومد.کی بود رابطه نداشتم.جق که نمیشه زندگی، آبم کنی ریخت دهنش…رفت شست برگشت…نزدیک ظهر بود.گفتم حیف که زود ارضا شدم.ببخشید که نتونستم کار زیادی بکنم.گفت محمود جون وقتی میخوردیش بجای یکبار دو بار آبم ریخت…گفت پس خوبه…گفت بعد ناهار میخوام حسابی مردونگی کنی ببینم چی بلدی ها.با این دم و دستگاه مردونه ات.نگاهش کردم چرخیدم سمتش،لبهاشو بوسیدم خندید.سینه های نازی داشت میچلوندم شیرشون میومد،گردن ناز و بلند و لاغری داشت…آرومی زیر چونه قشنگشو گردنشو مکیدم.بادستاش محکمتر بغلم کرد.فهمیدم خوشش میاد…خیلی لب دادن و دوست داشت…با وجودیکه چند دقیقه بود آبم اومده بود ولی خیلی زودباز هم تحریک شدم و داشتم شق میکردم…بر گردوندمش…چقدر کون نرم و قشنگی داشت بزرگ نبود اما تپل بود.سفید.روی کمرش توی قوس کمرش موهای کم پشت و زیبایی داشت…کونشو بوسیدم.روی بدنش دراز کشیدم. گفتم اگه اذیتی بلند شم.گفت نه عزیز دلم خیلی گرمای بدنت و دوست دارم.موهای سینه ات که به پشتم مالیده میشه خیلی بهم حال میده.محمود دوستم داری یا مجبوری،گفتم دوستت که دارم.ولی ایراد از تو که نیست.بزار عجله نکن.همینجور که دوری این کوچولو برام سخته، بهش عادت کردم به تو هم عادت میکنم.من توی زندگیم قید زن و زده بودم.روش دراز کشیده بودم.گفت کون هم دوست داری بکنی،گفتم خیلی ولی اون زن نامردم.نمیداد…ولش کن.یادم ننداز…گفت ولی من بهت کون میدم.یاسر زیاد کون می‌کرد.برو پایین سوراخمو ببین تنگ نیست.بوسش کردم رفتم پایین خودش با دستاش لای کونشو باز کرد.هدفش فقط تحریک شدید من و وابسته کردنم بود…سوراخ تنگی داشت گشاد نبود.بوسیدمش.گفت لیسش بزن دلش محبت میخواد.گفتم چیز دیگه نمیخواد.گفت چرا ولی روش نمیشه بگه،گفتم اوف باشه…کیرم خوب سفت شده بود.بعد کمی لیسیدن…خودمو کشیدم بالا.کیرمو کردم لای کونش، گفت بکن توی کوسم بعدا بکن کونم.من زود آبم میاد.گفتم باشه…از پشت فشار دادم توی کوسش.گفت وای محمود جون عجله نکن.پاره شد.خیلی وقته چیزی توش نرفته تنگ شده.اوف وای مامان‌…گوشت کوسم پاره شد.اوخ…کشیدم بیرون بیشتر خیسش کردم و فشار دادم.گفت بهتر شد.دمر بود میکردمش.کمرش و گرفتم داگیش کردم آروم تلمبه میزدم.قشنگ و مهربون ناله می‌کرد… برگردوندمش، به پشت دراز کشید پاهاشو دادم بالا.پاهاشو دور کمرم قلاب کرد.تلمبه میزدم و لب میگرفتم.کیرم خیسه خیسش شده بود.خانوم به این لاغری چقدر کوسش زود خیس می‌شد.تلمبه هامو سریعترش کردم.گفت آفرین آقایی من.قربونت بشم.از یاسر خیلی بهتر میکنی،گفتم کیر من خوبه یا

مال اون.گفت این یک چیز دیگه است…دو برابر اون کلفته.کیر بلند که مهم نیست کلفت خوبه که توی کوس رو پرش کنه.این تموم کوسمو پر کرده.جانم به این کمرت.گفتم بار دوم همیشه دیر آبم میاد.گفت یک دقیقه دیگه کمتر تند تند بکن آبم بیاد بعدش کونمو بکن.گفتم جانم دختر.باشه عشقم…چند لحظه بعد خودش گفت وای مامان چقدر خوب بود.کافیه عزیزم.ممنونتم.حالم جا اومد.برگشت.گفت اولشو آروم بزار ماشالله مال تو کلفته بزار بهش عادت کنم بعد هر طوری دوست داری بکن.با ملایمت فرو کردم داخلش…نه واقعا کونش آماده گایش بود.و روی کونش کار زیاد شده بود.قشنگ روی بدنش دراز کشیدم.و خوب گاییدمش،کیف کرد.کون دادنو دوست داشت…ابم اومد ریختم داخلش.از روی بدنش بلند شدم و رفتیم حموم خودش منو شست…بیرون اومدیم.لباس پوشیدیم و رفتیم گردش…شد خانوم خودم.فرداش عقدش کردم.شوهر سابقش بعد چند ماه اعدام شد.خدا رحمتش کنه.خودش الان بچه دومم رو حامله است.ولی خدا شاهده هنوزم از خیانت میترسم.از قدیم میگن.مار گزیده از ریسمون سیاه سفید می‌ترسه.

نوشته: اوستا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18