mame85 ارسال شده در 15 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین وعدهی بهشت، محقق میشود - 1 این یه داستان واقعی از سفر اخیر من و دوستدخترم هستش. هر کسی که اونو باور نکنه، کاملا بهش حق میدم؛ راستشو بخواید تا قبل این سفر، اصلا فکر نمیکردم همچین جایی روی کرهی زمین وجود داشته باشه (حداقل فکر نمیکردم برای مردم عادی وجود داشته باشه). توی داستان، همهی اسمها غیر واقعی هستن. من – مانی – و دوستدخترم – لیلا – حدود 4 ساله که با هم دوستیم، و تقریبا 3 ساله که توی یه خونه زندگی میکنیم. هر دو حدوداً تو 30 سالگی دانشجویی اومده بودیم آمریکا، و ویزاهای جفتمون سینگل بود و این به اون معنا بود که تا گرفتن گرینکارت، عملا امکان خارج شدن از خاک آمریکا رو نداشتیم. این موضوع، شرایط سخت عاطفی برای هر دومون ایجاد کرده بود، ولی در عوض باعث شد خیلی به هم نزدیک بشیم. رفت و آمد به خونهی هم و نهایتا هم که نقل مکان کردن پیش همدیگه، به اضافهی کلی کمپ و مسافرت کوتاه و… باعث شده عمق رابطمون خیلی بیشتر از 4 سال باشه و شناخت خیلیخیلی خوبی از هم داشته باشیم. سکس رو خیلی زود اوکی کردیم و خلاصه همه چیز عالی و عمیق هستش بینمون. چند ماه پیش بالاخره گرینکارتمون اومد (با یه فاصلهی زمانی نسبتا کم نسبت به همدیگه) و اولین کار رفتیم ایران و غم چند سال دوری و غربت رو حسابی شستیم؛ البته طبق قرار قبلی، خونوادهها رو در جریان مدل رابطمون نذاشتیم تا یه وقت پیله نکنن به ازدواج و … حدود یک ماه ایران بودیم و برگشتیم آمریکا. توی برگشت، برنامهی سفر دوممون رو گذاشتیم که شد همین سفر اعجابآوری که موضوع اصلی این داستانه: سفر مکزیک. حدود 2-3 هفتهای درگیر گرفتن هتل و پرواز و … بودیم، و توی این مدت با کسایی که قبلا رفته بودن کنکون مکزیک کلی صحبت کردیم و چند تا هم ویدیو توی یوتیوب دیدیم. تصمیم قطعیمون، شد یه ریزورت آل-اینکلوسیو (هتل یوآل) که Adults only باشه (یعنی بچهها اجازهی حضور اونجا رو ندارن)، ولی برای اینکه دقیقا کجا بریم، چند تا گزینه بودن که انتخاب بینشون واقعا سخت بود. بین همهی گزینههایی که پیشنهاد میدادن، یه گزینه بود که تعریف کردنا ازش فرق داشت. همهی ریزورتها رو میگفتن برید خوش بگذرونید کلی غذا و نوشیدنی رایگان و ساحل زیبا و استراحت اساسی و … ولی یه هتلی به نام «دیزایر» بود که هیچ کدوم از دوستای ایرانیمون اونجا نرفته بودن؛ اون رو سوفیا – دوست لیلا – که با شوهرش رفته بود بهمون پیشنهاد داد. وقتی سوفیا و لیلا داشتن تلفنی صحبت میکردن، صدا روی بلندگو بود و منم حرفاش رو شنیدم، و تقریبا همون لحظه مطمئن شدم که این رو میخوام برم… +یعنی چی سوفیا؟ یه کم بیشتر توضیح میدی؟ -خیلی ساده دارم برات میگم لیلا (خندهی بلندی کرد و ادامه داد) از صبح که پا میشی تا نصف شب برنامه دارن، و تم همهی برنامهها هم سکسیه. راستی، به مانی چقدر اعتماد داری؟ (و باز هم کلی خندید). من به فیلیپ کاملا اعتماد دارم، و یه ذره شیطونیش رو طبیعی میدونستم. اگه تو اینطوری نیستی، به نظرم نرید. ولی اگه اهلش باشید و برید، دیگه معتادش میشید و دوست دارید به جای همهی سفرهای دنیا، هی برید «دیزایر»… +ما اوکیم؛ میشناسیمون که. اون شب اون مهمونی کنار استخر رو مگه نیومدیم؟ که مانی میگفت هر دختر ایرانی دیگهای غیر لیلا بود، الان با دعوا اینجا رو ترک کرده بودیم. یه مشت نوجوون عجیبغریب با اون بیکینیهای سکسیشون… -آره میدونم؛ به خاطر همینم بهت پیشنهاد دادمش. ولی خب باید بدونی درجهش از اون بالاتره… تلفن که تموم شد، لیلا زل زد بهم و گفت: -دلتو صابون نزنیا؛ دیزایر میزایر خبری نیست… +دلم که هیچ؛ دیگه این کیرمم صابون خورده الان. دیگه یا میریم دیزایر یا هیچ جا؛ تمام. -عه … میبینم که خوشت اومده. در و دافا با بیکینی جلوی آقا آفتاب بگیرن… غلطای اضافه. +باشه؛ اصن نمیریم. پس مکزیک کلا کنسله؛ دو تا بلیت بگیر برای قم و جمکران. دیگه این نه، یعنی اون آره. البته اصلا جدی نمیگفت لیلا و کلا خودشم شیطونه، ولی خب به احتمال 99% اگه میدونستیم واقعا چی در انتظارمونه، نه لیلا عمرا اوکی میداد، و نه من اصن روم میشد که بخوام مطرحش کنم. به هر حال خوشبختانه ما به واقعیت ماجرا پی نبردیم؛ فقط توی تحقیقاتمون فهمیدیم که اونجا خانوما میتونن بدون سوتین و فقط با شورت باشن، و با فرض اینکه این دیگه آخر ماجراس (مثلا اینطوری که در و دافا بدون سوتین و با شورت جلوی ما آفتاب میگیرن)، قبول کردیم که بریم اونجا؛ از نظر تفریح و برنامههای باحال، همه تایید کردن که این هتل عالیه و دیگه بلیتا رو گرفتیم. نزدیکای ظهر رسیدیم فرودگاه کنکون و یه تاکسی گرفتیم تا هتل. هوا خیلی گرم و شرجی بود و منتظر بودیم سریعتر اتاقو تحویل بگیریم، لباسامون رو عوض کنیم و بریم استخر. رفتیم پیش رسپشن که مدارک رو چک کنه و اتاق رو تحویل بده؛ من داشتم با اون آقا صحبت میکردم که یهو لیلا یه نیشگون ریز ازم گرفت و گفت: «مانی، مانی، یه جور که تابلو نکنی، سمت راستو نگاه کن» منم خیلی آروم که مثلا تابلو نباشه، شروع کردم یه سر چرخوندن به اطراف که دیدیم به! یه خانم میونسال با یه بدن خیلی رو فرم (شایدم عملی ولی نه اونقدر تابلو) اومده یه چیزی از کارمند دیگهی هتل بگیره، در حالی که سوتین نبسته و سینههای سفید و خوشگلش خیلی شیک جلوی چشمام بودن. شورتش هم که… شورت که چه عرض کنم؛ نخ در بهشت! یه نخ نازک که وقتی میرفت لای پاش، دیگه دیده هم نمیشد. 2-3 بار دیگه تا اونجا بود زیرچشمی نگاش کردم؛ لیلا هم مدام یه چیزی آروم میگفت در گوشم: «بسه دیگه تمومش کردی… یه دقیقه برگرد ما رو هم نگاه کن… ولی جدی عجب چیزیه، من خودمم پلک نمیتونم بزنم؛ الان یارو میاد بهم میگه لزبینی، نه؟… اوه اوه یکی دیگه هم اون طرفی داره میره نگاه کن…» چند بارم با آمارهای لیلا یا همینطوری رندوم، سر چرخوندم و بقیه رو هم یه دیدی زدم. وضعیت خانوما تقریبا نصف نصف بود؛ نصفیا با مایو یا بیکینی دو تکه بودن، نصفیا هم فقط شورت پوشیده بودن و سینههاشون بیرون بود. وضعیت مردها هم یه جور دیگه نصفنصف بود؛ نصفیا همسنهای خودمون بودن که خب هیچی، نصفیای دیگه هم سنبالا بودن که خب میشد حدس زد شوگرددی اینا باشن. بالاخره بعد تقریبا یه ربع، کارها تموم شد، دو تا کارت بهمون داد و گفت: «به دیزایر خوش آمدید. چون بار اولتونه که اینجایید، قبل از اینکه وسایلتون رو بذارید توی اتاق، لطفا با همکارم که الان میاد، برید یه چرخی بزنید تا هتل رو بهتون نشون بده. وسایلتون رو همینجا بذارید باشه، مشکلی نداره.» یه مرد جوون به اسم خاویر اومد و سلام احوالپرسی گرمی با من و لیلا کرد؛ بعدم کلی زبون ریخت: «خیلی خوشحالم که میبینم یه زوج جوون و باحال اینجان. لیلا (که البته خیلی هم درست تلفظش نمیکرد) تو فوقالعاده زیبایی، مرسی که اینجا رو انتخاب کردی. امیدوارم خیلی بهت خوش بگذره. اگه این مانی اذیتت کرد، به خودم بگو تا بیام و سریع بکشمش برات…» سه تایی کلی خندیدیم؛ ما ازش به خاطر تعریفاش تشکر کردیم و باهاش راه افتادیم تا هتل رو نشونمون بده. همون اول ما رو برد به استخر اصلی، و هنوز هیچی نگفته بود که دیدیم یه دختر خیلی خوشگل کنار استخر قمبل کرده و 3-4 نفر وایسادن پشتش و اسپنک مشتیای میزنن به کون سفید و خوش فرمش. دختره حسابی بالا بود و هر چی میزدنش، صدای عشق و حالش بلندتر میشد. من و لیلا رسما کف کرده بودیم؛ حتی شبیه به این رو هم تا حالا توی واقعیت ندیده بودیم. یه نگاهی با چشمای گرد به هم انداختیم، ولی برای اینکه تابلو نکنیم جلوی خاویر که این کار چقدر برامون عجیبه، سریع طبیعیش کردیم. خاویر چند لحظهای ساکت بود، و بعد بهمون فهموند کجا اومدیم: «چون بار اولتونه که اینجایید، باید بهتون بگم که تقریبا نصف زوجهایی که اینجان اهل سکس ضربدری هستن. اگه اهلش هستید که لذت ببرید! و اگه نیستید، فکر نکنید میخوان بهتون بیاحترامی کنن. لطفا با رفتار خوب بهشون بگید که اهلش نیستید. راستی، نشونههاشون هم آناناسه معمولاً؛ بعضیا هم فلامینگو…» یه لبخندی زدیم و سر تکون دادیم که عه! چه کول و باحال، خیلیم قشنگ؛ ولی از درون رسما جر خورده بودیم از تعجب. خلاصه تور هتل با صحبتهای هیجانانگیز خاویر جان تموم شد. وسایلمون رو یه نفر آورد برامون تا دم در اتاق و انعامش رو گرفت و رفت؛ و ما هم وارد اتاقمون شدیم که دید خیلی قشنگی به اقیانوس داشت و یه کوچولو از استخر و سن برنامهها هم دیده میشد. من که از گرما بیحال شده بودم، ولو شدم رو تخت ولی لیلا سریع چمدونا رو باز کرد و چید توی کمدا. بیشتر کارها رو کرده بود که دیگه پا شدم و یه دست گرفتم تا همه چی مرتب بشه و دیگه بتونیم رسما تعطیلاتمون رو توی اون هتل عجیب غریب شروع کنیم. داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که لیلا تاپ و شلوارکش رو درآورد و اومد از پشت سمتم و تیشرت منو هم درآورد. یخورده دستاش رو روی بالا تنهم حرکت داد، بعد آروم دو تا دستش رو برد سمت کیرم و از روی شلوارک، آروم مالیدش. بعد خیلی آروم در گوشم شروع کرد به حرف زدن: -کی آمادهس بریم اول درینکامون رو بزنیم و بعد بیایم اولین سکسمون تو مکزیک رو بریم تو کارش؟ +جووون به این خانوم حشری؛ روشنمون کردی سکسی خانوم… لیلا خیلی آروم و سکسی شروع کرده بود و منم همونطور آروم جواب دادم، اما یه دفعه کانالو عوض کرد و با صدای بلند تو گوشم گفت: «تو گه خوردی که من روشنت کردم… روشنمون کردی سکسی خانوم… خر خودتی. ششصد جفت ممه دید زدی تو همون گشتی که با خاویر زدیم: سفید، سیاه، نوک صورتی، نوک قهوهای، کوچیک و نقلی، بزرگ بالای 85، طبیعی، عملی، … هر از گاهی هم سرتو مینداختی پایین که کونهاشون هم از دستت در نره؛ جندهها سوتین که نبستن، شورتشون هم که بود و نبودش هیچیه؛ کلا یه خط کص رو گرفته و بس…» جدی جدی شوکه شدم، اومدم یه چیز بگم اما اصن حرفم نمیومد: «عزیزم، حرفا چیه، نه آخه، خوبم نبودن که اصن…» کاملا به تتهپته افتاده بودم که یهو لیلا زد زیر خنده: «جوووون مانی عزیزم میخواد یه چیز بگه که لیلاش ناراحت نشه. ناراحت نیستم که دیوونه، کف کردم رسما. عجب چیزایی بودن، من که دخترم پلک نمیتونستم بزنم. چه عشق و حالی بکنی این یه هفته مانی، چطوری باید ببرمت خونه فقط آخرش؟ البته پسر خوبم کم نیستا، حواستو باید جمع کنی»… چند ثانیه گیج بودم و بعدش به خودم اومدم که چطوری اسکل کرده بود منو لیلا، و بلند زدم زیر خنده. اما یهو فازو عوض کردم، دستامو انداختم دور رونهای لیلا و بلندش کردم و انداختمش رو تخت، بعد پریدم روش و در حالی که بدون توجه به مقاومتش داشتم سوتینش رو باز میکردم و شرتش رو از پاش در میاوردم، گفتم: «کثافت سکته زدم؛ گفتم یا خدا، این پشیمون شده، کل پولمون به فنا رفت، یه هفته رو باید همهش دعوا کنیم… الان نشونت میدم اسکل کردن مانی چه عواقبی داره» کامل که لختش کردم، دمر خوابوندمش رو پام و چند تا اسپنک محکم زدم در کونش، قشنگ جای انگشتام روی دو تا لپ کونش مونده بود، اونم از اون طرف یه ریز داد میزد و التماس میکرد ولی فایدهای براش نداشت. فکر کنم بالای 10 بار محکم زده بودم به کونش، که دیگه آروم کردم و همونجا دستو بردم لای پاهاش و آروم شروع کردم روی کصش کشیدن. با دست راستم کصشو میمالیدم و دست چپم رو هم بردم سمت سینهی چپش و آروم شروع کردم به مالیدنش. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که داد زد: «بکن تو رو خدا». من که دیگه از مجموع اتفاقات اخیر کیرم به سیخترین حالت ممکنش رسیده بود، خودم شورت و شلوارکم رو یه جا درآوردم و لیلا رو هم همونطوری که دمر خوابیده بود، یکم آوردم بالا تا داگی بکنم. سیخی کیرم و خیسی کص لیلا کاری کرد که تو همون اولین حرکت، کیرم تا ته بره تو، و عجب کص داغ و خیسی هم شده بود کص لیلا. موقع داگی خیلی دوست دارم اسپنک بزنم، ولی دیگه انقدر کون لیلا قرمز شده بود که دلم سوخت، به جاش دستمو بردم جلو، سینههاش رو گرفتم و بدن لیلا رو کشیدم عقب سمت خودم. یکم سینههاش رو مالیدم، بعد دستمو زیر سینههاش قلاب کردم و با تمام وجود تلمبه زدم. خیلی زود و انگار که اولین تجربههام باشه، حس کردم تمام وجودم شده آب منی، کیرو کشیدم بیرون، لیلا رو با فشار دستام دوباره دمر خوابوندم و آبم رو کامل خالی کردم روی کمرش. با آخرین نایی که برام مونده بود، پا شدم دستمال کاغذی آوردم، جفتمونو تمیز کردم و همونجا ولو شدم و خوابم برد. فکر کنم 1-2 ساعتی خوابیده بودم که دیگه گشنگی بهم فشار آورد و بیدار شدم، دیدم لیلا هم کنارم خوابیده. صداش کردم، پا شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم ناهار. یکی از چند تا بوفه رو انتخاب کردیم و رفتیم کلی غذاهای جذاب کشیدیم و نشستیم به خوردن. تو اون 15-20 دقیقهای که از بیدار شدن تا نشستن و ناهار خوردنمون گذشته بود، لیلا تقریبا هیچی نمیگفت؛ منم هر چی میگفتم لیلا خیلی سریع و بیتفاوت با یه اوهومی، آرهای، چیزی… تأیید میکرد. یکم که غذا خوردم و عقل و هوشم برگشت، سر حرفو باز کردم: +به چی فکر میکنی خوشگل خانوم؟ خوش میگذره؟ روبهراهی؟ -داشتم فکر میکردم نباید میومدیم اینجا، بنیانهای خانوادهمون سست میشه تو این یه هفته … +بس کن مسخره؛ تو یه روز که نمیتونی دو بار ایستگاهمو بگیری. جدی پرسیدم. -خب باشه بابا، آقا مانی تیز شدن دیگه ایستگاهشون رو نمیشه گرفت. حالا جدی که گفتی… داشتم فکر میکردم حالا که ناخواسته افتادیم وسط این هتل عجیب غریب، دوست داری تجربهش کنی؟ اینجور که بوش میاد، اینجا فانتزی بازی و این داستاناس. احساس میکنم تو خیلی دوست داری تجربهش کنی، نه؟ +اگه بگم نه اصلا که دروغ گفتم؛ ولی خب حس خوبی هم بهش ندارم واقعیت. یعنی بعید میدونم تو علاقهای داشته باشی به این موضوع، و این فکر که به خاطر من بخوای این کارو بکنی، حس خوبش رو برام میکشه. تو این سن انگار دیگه دیره برامون؛ باز اگه جوونتر بودیم یه چیزی. نمیدونم چطور بگم؛ اگه همینطوری حرفش میشد، حتما آب از لب و لوچهم راه میفتاد؛ ولی الان که وسط این هتلیم و تو داری میگی، یه جوریه… -والا سر میچرخونم که اکثرا از ما سن بالاترن. به هر حال گفتم اگه خیلی هوس کردی، لیلا رو حرف مانی نه نمیاره. انقدری خوب لیلا رو میشناختم که 100% مطمئن بودم به خاطر من داره این حرفا رو میزنه، نه اینکه حرف خودش رو بخواد بذاره توی دهن من. و دروغ چرا، از اون لحظهای که خاویر گفت این هتل نصفیا ضربدری بازن، به زوجهای دور و برم یه طور دیگه نگاه میکردم. با این حال آخر عاقبت خوشی برای رابطهمون نمیدیدم اگه میخواستم تجربهش کنم، و با کلی تشکر و قربونصدقه رفتن از لیلا که حرفش رو زد، یه «نه» آخر گفتم که البته حدود 48 ساعت فقط دووم آورد… بعد ناهار یه چرخی زدیم توی هتل و ساحل اقیانوس و … و بعدم رفتیم مایوهامون رو پوشیدیم و رفتیم استخر. برنامههای فان با تم سکسی داشتن، کلی مشروب – به خصوص «تکیلا» -که دیگه خفه کردیم خودمونو باهاش؛ موزیکم پخش میشد و خلاصه خوش میگذشت. چند ساعتی بودیم، بعد برگشتیم اتاق لباس عوض کردیم، رفتیم شام و بعدم رفتیم بزن برقص آخر شب. همه چیز خیلی خوب بود؛ من دیگه خیلی تو فکر سکس فانتزی و اینا نبودم، فقط گاهی واسم جالب میشد که فلان زوج که رفتن تو کار یه زوج دیگه، اوکی میشن یا نه. چند نفری هم خب اومدن پیش ما که ببینن اهلش هستیم یا نه؛ جالب بود گاهی یه مرد میومد پیش لیلا، گاهی یه زن میومد به من پیشنهاد میداد، گاهی هم یه دختر میومد و سر حرف رو با لیلا باز میکرد. تنها چیزی که انگار رسم نبود، این بود که یه مرد بره از یه مرد دیگه آمار بگیره که اهلش هستن یا نه. البته تأکید کنم که جو اونجا اصلا طوری نبود که آدم حس بدی بگیره، حتی 1%. خلاصه اون شب گذشت، و حسابی مست و پاتیل برگشتیم اتاق و با آخرین توانمون، یه سکس دیگه هم رفتیم و خوابیدیم. روز دوم معمولی گذشت؛ والیبال ساحلی و مسابقههای با تم سکسی و … آخر هم پارتی شب و تمام. روز سوم شروع شد و ما هم مشغول خوشگذرونی به سبک خودمون بودیم، تا اینکه دیدیم توی تابلو زدن که «برنامهی ویژهی استخر: ساعت 3.» میدونستیم برنامهی ویژه یعنی کفپارتی، ولی فکر نمیکردیم این کفپارتی، چه کار بکنه با ما. بعد ناهار یه چرخ توی سالن بازی هتل زدیم، و دیگه نزدیکای ساعت 3 برگشتیم اتاق که حاضر شیم: من مایومو پوشیدم، لیلا هم سکسیترین بیکینیش رو پوشید و خلاصه رفتیم استخر اصلی؛ همه میگفتن این برنامه رو اصلا نباید از دست داد. دستگاه کفساز و دیجی شروع کردن به زدن و خیلی سریع استخر پر شد از کف. یه نفر با میکروفون اومد و گفت که همه آماده باشن که برنامه داره شروع میشه. همون اول هم برای شروع گفت: «خب مثل هر روز، وقتشه که لباسهای اضافه رو از آب بندازید بیرون.» من داشتم فکر میکردم خب مردها که کلا یه مایو پاشونه، زنها که نصفشون یه شورت فقط پاشونه، نصف دیگه هم که با بیکینی اومدن خب دیگه لابد نمیخوان در بیارن دیگه… توی این فکر بودم که دیدم یه سوتین از آب پرتاب شد بیرون. اومدم نتیجه بگیرم که خب پس بعضیا میدونستن جریان چیه، از قصد با سوتین اومده بودن که اینجا در بیارن… که یه شورت پرت شد بیرون. برگشتم رو به لیلا؛ دو تایی هاج و واج داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم؛ در حالی که بارون مایو و شورت و سوتین بود که پرتاب میشد از آب بیرون. مجری چند نفر رو با همون وضع لخت مادرزاد از آب آورد بیرون و ازشون خواست کنار رقاصهای خود هتل، برقصن؛ بقیه هم توی آب اداشون رو در بیارن. به لیلا گفتم: +سگ مست بشیم که نفهمیم کجاییم؛ فقط عشق کنیم. -کاملا موافقم. برو دو تا سنگین بیار بزنیم. +موافقی وقتی زدیم از هم دور شیم؟ -باور میکنی مانی میخواستم همینو بگم روم نمیشد؟ گفتم الان مانی میگه بابا این اوضاعش خیلی خرابه. +نه بابا دیوونه؛ 2 روز نیست که همدیگه رو میشناسیم. پس وایسا برم دو تا لیوان سنگین پر کنم بیارم. -نه صبر کن با هم بریم؛ که از اونورم هر کی بره سمت خودش… ادامه دارد… نوشته: هو لی هات وت واکنش ها : minimoz 1 آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
minimoz ارسال شده در 24 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین وعدهی بهشت، محقق میشود - پایانی رفتیم پیش میز مشروبی که کنار استخر بود، و به مسئولش گفتیم سنگین بده که عقبیم از جمع. اونم نامردی نکرد و چنان تکیلا پر کرد توی لیوان که دیگه رسما کوکتل نبود. تند تند چند تا سلامتی سلامتی گویان خوردیم و برگشتیم تو استخر. برای اینکه ببینم اوضاع چطوریه، رفتم سمت یه خانوم نسبتا سندار که یه کلاه با طرح آناناس گذاشته بود سرش. همینطور که داشت بالا پایین میپرید توی آب، مثلا اومدم از جلوش رد شم که آروم کردم و باهاش چشم تو چشم شدم؛ اونم نامردی نکرد و جفت دستای من رو گرفت گذاشت روی سینههاش، و خودشم دستشو برد توی مایوم و شروع کرد با کیرم بازی کردن. کیرم خواب خواب نبود ولی با وجود بودن توی اون فضا، چندان سیخ هم نبود؛ اما به محض اینکه اون خانومه شروع کرد بازی کردن باهاش، مثل میلهی پرچم افراشته شد! مشروبه داشت اثر میکرد و حسابی بیپروا شده بودم، این بود که در حرکتی سریع صورتمو گذاشتم لای سینههای خانومه و شروع کردم به لیس زدن، بعدم نوکشون رو نوبتی گذاشتم تو دهنم و گازگازی کردم. خانومه که میخورد اونم از آمریکا اومده باشه، در گوشم گفت: «خیلی کارت خوبه پسر. اگه دوست داشتی، اتاق 712 بیا.» ازش پرسیدم تنهاس؟ که به یه مردی که حسابی با دو تا دختر جوون داشت حال میکرد اشاره کرد و گفت: «دوست پسرم اونجاس؛ میبینی که بهش خوش میگذره. اگه دوست داشتی با پارتنرت بیا که به اونم خوش بگذره.» با اینکه مست بودم، ولی یه جوری شدم؛ این بود که با لبخند ازش فاصله گرفتم. یکم اون طرفتر، 3-4 تا دختر بودن که لب استخر روی پلههای توی آب یکم خم شده بودن، و چند تا مرد و زن هم همینطوری میزدن به کونشون. منم رفتم قاطی جمع و شروع کردم چند تا اسپنک مشتی زدم بهشون. مشروبا هر لحظه بیشتر اثر میکرد و من کارهای خرکیتری ازم سر میزد. یکم اونطرفتر یه دختر خیلی خوشگل تنها وایساده بود و واسه خودش میرقصید. رفتم نزدیکش گفتم چرا تنهایی؟ با لبخند شیطونی گفت فکر کنم خجالت میکشم. منم گرفتم سوتینش رو زدم کنار و سینههاش رو انداختم بیرون، گفتم بیا اینم کمک من؛ و یه دور هم اونو مالوندم. چند لحظه پیشش بودم و اومدم یکم این طرفتر، که یه خانوم سندار دیگه نزدیکم شد و بیمقدمه گفت سینه دوست داری؟ تا گفتم آره، دستمو گرفت برد پیش یه پسر جوون دیگه، و بعد از آره گرفتن از اون؛ جفتمون رو گذاشت روی سینههاش و گفت بخورید حال کنیم. گفتم دیگه همه چی رواله، دستو ببریم توی شورت، که دیدم دیره! اون یکی پسره دست رو برده بود تو و کص طرف رو حالا نمال کی بمال. آروم آروم ازشون جدا شدم، و این ماجرا همینطور ادامه داشت. برای تأکید بگم که این وضعیت تقریبا همه بود؛ یعنی انگار اینطوری بود که هر کسی که توی آب بود، اوکی بود با این قضیه. شاید نیمساعت گذشته بود که وقتی رفتم یه مشروب دیگه بزنم بالاخره لیلا رو دیدم، در حالی که داشت از یه مرد سیاهپوست لب میگرفت و اگرچه سوتینش رو باز نکرده بود، اما عملا سینههاش بیرون بود و اون یارو داشت حسابی باهاشون حال میکرد. حس عجیبی داشتم؛ یه لحظه رفتم توی فکر که کارمون درسته؟ ولی بودن توی اون جو باورنکردنی برای منِ مست فرصت فکر کردن نذاشت، پس بیخیال فکر و خیال شدم و دوباره برگشتم توی استخر و مشغول شدم. چند دقیقهای گذشت که یهو لیلا در حالی که سوتینش رو باز کرده بود و داشت از یه دختر بلوند خوشگل لب میگرفت (نه حالا خیلی سفت و سخت، ولی به هر حال…)، اومد کنارم. بعضی وقتا موقع سکس برای اینکه تحریکم کنه، یه سری داستان خیالی لزبین از خودش تعریف کرده بود، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن … همینطوری آروم نزدیک شدن، و یهو دختره دستشو انداخت گردن من، به لیلا گفت: «مرسی، میبینمت پس» و شروع کرد لب گرفتن از من، ولی برعکس بقیه که در عین کارهای سکسی خیلی فان بودن، این یکی کاملا با عشوه و سکسی بود، و دستش رو هم آروم برد توی مایوم و شروع کرد کیرم رو مالوندن، بعد گفت: «سلام مانی، من جسیکا هستم». مخم دیگه واقعا هنگ هنگ بود، تا اینکه لیلا در حالی که داشت از یه پسر سفید پوست لب میگرفت، بهم نزدیک شد و هدشاتم کرد: «این دو تا دیوث، همین جندهای که بغلته با اون دوست پسر لاشیش (قاعدتا فارسی بلد نبودن وگرنه همونجا قضیه تموم بود) اومدن انقدر رفتن رو مخم تا سوتینم رو باز کردم… (بلند بلند زد زیر خنده – از اون خندههای موقع مستی – و ادامه داد) بعدم دعوتمون کردن به اتاقشون؛ به اندازه کافی هم شقایق (شق+عایق، همون کاندوم خودمون) دارن. چون از دیشب موقع شام مطمئن بودم که چشمت ایشون رو گرفته، بدون اجازتون بله رو دادم؛ هر چه بادا باد آقا مانی…» به حدی مست بودم که اسم و فامیل خودم رو با تأخیر یادم میومد، ولی تا لیلا گفت دیشب موقع شام، فهمیدم این جسیکایی که الان دستش تو شورت منه و منم متقابلا دارم کصش رو میمالم، همون دختر خوشگلیه که دیشب با یه پسر خوشهیکل خوشتیپ موقع شام میز کنارمون بودن و چند باری به هم لبخند زدیم. با خودم گفتم مانی مانی… اینجا رو برای ساکنین بهشت وعده میدن پسر… خلاصه یخورده همدیگه رو مالوندیم، که جسیکا گفت: «بریم؛ رایان (دوستپسرش) و دوستدخترت هم دارن میرن سمت اتاق ما». از استخر زدیم بیرون و رفتیم سمت سوییت جسیکا و رایان. تقریبا با هم رسیدیم دم اتاق، رایان درو باز کرد و کنار ایستاد تا ما 3 تا وارد شیم، بعدم خودش وارد اتاق شد و درو بست. جسیکا همونجا گفت: «میدونم دفعهی اولتونه؛ میخوام براتون فوقالعاده باشه. اصلا به چیزهای بد فکر نکنید، و اصلا هم غریبگی نکنید. اگه هر چیزی هر جایی داشت ناراحتتون میکرد، سریع بگید. مطمئنم که تجربهی فوقالعادهای براتون خواهد شد. اگه موافقید بریم دوش بگیریم که هم کاملا تمیز باشیم، هم … خودش کلی عشق و حاله». بعدم یه چشمک زد و شورتش رو در آورد، رایان هم سریع پشتبندش مایوش رو کشید پایین و کیرش که خوب دراز بود ولی لاغر، در حالت کاملا سیخ افتاد بیرون. من و لیلا به هم نگاه کردیم، و نمیدونم چرا هنگ کرده بودیم. جسیکا که دید اینطوریه، اومد سمت لیلا، دستش رو گرفت و بردش سمت حموم؛ همون وسطای راه دیدم لیلا شورتش رو درآورد. منم این طرف یه نگاهی به رایان کردم، و در حالی که به جز یه لبخند کار دیگهای نتونستم بکنم، مایوم رو درآوردم. چند لحظه که گذشت، رایان اومد سمتم، و با یه لحن دوستانهای گفت: «ببین! اصن فکر نکن. اگه به اندازهی کافی مست نیستی بازم مشروب بزن. فکر نکن؛ فقط لذت ببر». بعد از اینکه گفتم نه خوبم و به اندازه کافی مستم، راه افتادیم سمت حموم. دخترها زیر دوش بودن و کف زده بودن به خودشون، تا ما وارد حموم شدیم، ما رو هم کفی کردن و شروع کردن بدنهای لیز و کفی خودشون رو به ما مالیدن. جسیکا کیرهای ما رو گرفت، آورد بالا چسبوند به بدنمون و خیلی قشنگ از زیر تخمها تا سر کیر دستش رو حرکت میداد و نیمچه جلق میزد برامون. من و رایان هم بیشتر مشغول مالیدن سینهها و کون لیلا بودیم. دیگه بعد چند دقیقه خودمون رو آب کشیدیم، و دخترها همونجا شروع کردن به ساک زدن. اول لیلا برای من میزد و جسیکا برای رایان، اما بعد چند لحظه با اشارهی جسیکا، دخترها جاشون رو عوض کردن و به ساک زدن ادامه دادن. خیلی مست بودم ولی تصویر ساک زدن لیلا برای یه نفر دیگه، اینکه یه دختر خوشگل غریبه برای من ساک میزد، و اون دوش آب گرم، یه تجربهی فوقالعاده عجیب و جالب برام بود که لحظه به لحظهش رو یادمه؛ و راستش بعید میدونم هرگز هم از ذهنم پاک بشه. لذتش بینهایت بود. سه بار سکس توی اون یه روزی که اونجا بودیم باعث شده بود کمرم کاملا خالی باشه، وگرنه احتمالا با همون ساکهای جسیکا کارم تموم شده بود. به هر حال، رایان اشاره کرد که دیگه کافیه، شیر آب رو بستیم و 4 نفری خودمون رو خشک کردیم و رفتیم روی تخت. بدون اینکه ما چیزی بگیم، رایان رفت سمت لیلا به لب گرفتن، و جسیکا هم اومد پیش من و شروع کرد به لب گرفتن خیلی آروم و سکسی. خیلی آروم یکم چرخوندمش تا بتونم سینههاش رو بمالم و همزمان با لب گرفتن، از سینههای نسبتاً کوچیک ولی خوشدستش هم بیبهره نباشم. برای چند دقیقهای کاملا یادم رفته بود کجام، که دیگه جسیکا آروم ازم فاصله گرفت، بعدم پرید پایین تخت و بدو بدو رفت دو تا کاندوم آورد، یکیش رو داد به رایان که مشغول کصلیسی لیلا بود، یکیش رو هم آورد داد به من و با یه چشمک ریز گفت: «آمادهای؟» بعدم برای چند ثانیهی کوتاه دوباره ساک زد برام (احتمالاً که مطمئن شه در سیخترین حالت ممکنم) و برگشت و به حالت داگی استایل، قمبل کرد برام. ناخودآگاه رایان و لیلا رو که دیدم، بهجای اینکه کاندوم رو بکشم سر بچه و شروع کنم، صورتم رو بردن بین پاهای جسیکا و شروع کردم به لیسیدن کص و کونش. جسیکا که دید من شروع نمیکنم به کردن، بدون اینکه چیزی بگه، برگشت و طاقباز کنار لیلا خوابید و پاهاش رو باز کرد تا من راحت بلیسم براش. نمیدونم چطور بود براش و واقعا لذت میبرد یا صبوری میکرد، ولی به هر حال چند دقیقهای طول کشید تا اینکه دیگه من بلند شدم. اومدم شروع کنم که باز حواسم رفت به لیلا که حسابی از این که رایان کصش رو لیس میزد روی ابرا بود و بدون ادا و اطوار و کاملا واقعی، آه و نالهی نسبتا ریزی راه انداخته بود. جسیکا که حواسش به ما بود، دست من رو گرفت و کشید سمت لیلا، بعد با یه اشاره بهم فهموند که منظورش چیه. من و جسیکا رفتیم سراغ سینههای لیلا و شروع کردیم به مکیدن نوکشون. با این حرکت ما، صدای لذت لیلا رسما شد فریاد و بدون خجالت داد میکشید و «آره آره» میگفت. یکم که اومد پایین، لباش رو چسبوند به لبای من و زبونش رو با تمام وجود آورد توی دهن من چرخوند. چند ثانیه این کارو کرد، بعد به من و جسیکا نگاه کرد و نفسنفس زنان گفت: «مرسی، مرسی، شمام شروع کنید دیگه». جسیکا خیلی آروم بلند شد، بازم اومد کیرم رو گرفت و چند بار با دست و چند بار هم با دهن برام رفت، بعد دوباره برگشت و پوزیشن داگی گرفت. منم دیگه این بار کاندوم رو کشیدم و بیمعطلی شروع کردم به تلمبه زدن. رایان هم بالاخره لیسیدن رو ول کرد و همونطوری اومد افتاد روی لیلا و در حالی که بغلش کرده بود، شروع کرد به تلمبه زدن آروم. صدای جسیکا که میگفت: «آره، آره، محکمتر…» یهدفعه منو به هوس انداخت که ببینم طاقتش چقدره، پس کمرش رو فشار دادم پایین، یه پام رو بردم جلو و با تمام قدرت تلمبه رو ادامه دادم؛ صدای جسیکا به فریاد تبدیل شد و دیگه فقط بلند داد میزد «فاک می، فاک می»… علیرغم کمر خالی و حضور کاندوم، خیلی طول نکشید که آبم پاشید توی کاندوم؛ برای حفظ ظاهر چند تا تلمبه بعد اینکه آبم اومده بود هم زدم، و دیگه کشیدم بیرون و ولو شدم رو تخت. نگاهم رفت به سمت دیگه که دیدم رایان و لیلا هم کارشون تموم شده و دراز کشیدن روی تخت. رایان و جسیکا خیلی زود بلند شدن و دستمال آوردن، بعدم شورتهاشون رو پوشیدن و دو تا بطری آبمیوه آوردن برامون. من و لیلا هم که دیدیم اینطوریه، سریع همون وسط خوردن آبمیوه پا شدیم و مایوهامون رو پیدا کردیم و پوشیدیم و رفتیم سمت در، که جسیکا اومد دست لیلا رو گرفت، لبخند بزرگی روی صورتش نشوند و گفت: «چند دقیقه بشینید آبمیوهتون رو بخورید بعد برید.» ما هم با لبخند و سر تکون دادن قبول کردیم و نشستیم. جسیکا ادامه داد: «دفعهی اول خیلی عجیبه، شاید الان یکم حس بد داشته باشید که خیلی طبیعیه، ولی یه کوچولو که بگذره، چنان حس خوبی دارید که من نمیتونم الان براتون تعریفش کنم. با هم حرف بزنید و از بروز احساسات خوبتون خجالت نکشید، شما نهتنها هیچ کار اشتباهی نکردید، بلکه یه تجربهی خیلی باحال و فوقالعاده کردید. اگه خوشتون اومد که ادامه میدید؛ اگه خوشتون نیومد هم خب حداقل تجربهش کردین و با آگاهی و یه حس واقعی، میدونید که نمیخوایدش.» مستیم یکم پریده بود ولی حرفای جسیکا احساسات و مستیم رو با هم زیاد کرد انگار. دوست داشتم سفت بغلش کنم ولی به نظرم اومد که باید خیلی آروم باشم و ضایعبازی در نیارم. خوشبختانه لیلا حال خوبی داشت، اینه که پرید جسیکا و رایان رو همزمان بغل کرد و بلند گفت: «شما عالی هستید بچهها؛ خیلی خوشحالم که با شما تجربهش کردیم. میشه یه بوسهی آخر داشته باشیم ازتون؟» جسیکا و رایان هر دو گفتن آره آره حتما، و هر کدوم یه لب مشتی از لیلا گرفتن، بعد جسیکا اومد سمت من و یه لب هم از من گرفت. دیگه فقط موندیم من و رایان که رفتیم سمت همدیگه، یه نگاه به هم انداختیم و زدیم زیر خنده، بعدم یه دست سفت و سخت با هم دادیم. آخر سر همدیگه رو بغل کردیم و ما از اتاقشون زدیم بیرون. تا از اتاقشون اومدیم بیرون، بدون اینکه هیچکدوم چیزی بگیم، محکمترین بوسهی ممکن رو از لبای هم گرفتیم و شاید بدون اغراق 3-4 دقیقه همونجا توی راهرو ادامهش دادیم. بعد بدون اینکه چیزی بگیم، رفتیم سوتین بیکینی لیلا رو که یه گوشه استخر افتاده بود پیدا کردیم و رفتیم اتاق. یه دوش سریع دیگه گرفتیم و ولو شدیم روی تخت؛ یه لب دیگه از هم گرفتیم و دیگه خوابمون برد، بدون اینکه حتی 1 کلمه حرف زده باشیم. بیدار که شدم، لیلا هنوز خواب بود. چون به شدت گشنهم بود، زود بیدارش کردم و گفتم حاضر شیم بریم شام رو بزنیم. رفتیم یکی از رستورانهای هتل، غذا و نوشیدنی رو سفارش دادیم و ساکت نشستیم روبروی هم. نوشیدنیمون رو که آوردن، بالاخره لیلا سکوت رو شکست: «بزنیم به سلامتی تجربههای جدیدمون کنار هم». این جمله تا حد زیادی موضع لیلا رو نشون داد، و متوجه شدم استرسی که بعد از اون سکس ضربدری داشتم و فکرهای بد توی سرم، بیمورد بودن. بلند گفتم سلامتی، رفتم بالا و بعدم دست انداختم گردن لیلا و منم بالاخره به حرف اومدم: +قربون دوستدختر فهمیده و باحالم برم من. -اینو نگی چی بگی مانی خان. ای دن بیلزریان، ای پیتبول، ای عمو جانی … اوه نه؛ اونطوری که من خاله الکسیس میشم، ولش کن ولش کن… +(از ته دل زدم زیر خنده و بعد گفتم) دیوانههههه… عاشقتم. دوست دارم حرف بزنی. -شما بگو خان خانان… +من؟ چی بگم من؟ فانتزیم رو زندگی کردم. وعدهی بهشت محقق شد برام، دیگه خیلی انگیزهای برای بهشت ندارم. تابلوئه دیگه حرف من؛ نظر این حوری عزیز رو میخوایم بشنویم. -من فقط میخوام بگم خیلی خوشحالم که تجربهش کردیم. شاید در حد تو برام باحال نبوده، نمیدونم؛ ولی خب جالب بود واقعا؛ خیلی زیاد. +معلومه خب، حالش برای من بیشتر بوده قطعا؛ ولی واقعا خوشحالم که الان اینا رو ازت میشنوم. روز دیگه اینجاییم؛ بازم میخوای تجربهش کنی؟ +اگه بگم نه که دروغ محضه؛ ولی قطعا به تو بستگی داره فقط که بخوای. -اینطوری نیستم که بگم آره آره حتما همیشگیش کنیم، ولی تو این چند روز مشکلی ندارم، هر چی مانی خان بخوان. لیلا رو خیلی خوب میشناختم و کاملا مطمئن بودم حرفای دلش همینه؛ نه اینکه بخواد طوری وانمود کنه که انگار خیلی مایل نیست و به پای من نوشته بشه و این حرفا. توی اون لحظات از یه طرف دوست نداشتم طوری اصرار کنم که بد تعبیر بشه، از یه طرف هم کیرم داشت پرواز میکرد برای یه تجربهی دیگه. آخر گفتم: +شما یه دونهای لیلا خانوم. هیچ اجباری نیست؛ اگه مطمئن بودیم که بازم به جفتمون خوش میگذره، حتما. اگه هم نه که تجربهش کردیم دیگه، «آگاهانه» میگیم نه. -آگاهانه و زهر مار؛ تکتک کلمات جسیکا جون رو هم حفظ کرده دیوث خان +خب به من چه رایان کمحرف بود… کلی خندیدیم و کلی هم حرف زدیم. ما هیچ وقت از سکسهایی که قبل از آشناییمون داشتیم صحبت نکرده بودیم، و این اولین باری بود که داشتیم راحت از سکس با یه نفر دیگه حرف میزدیم. اینکه کدوم قسمتاش باحال بود برامون، چیا رو انگار بلد نبودیم و … بالاخره شام رو زدیم و اومدیم بیایم بیرون که دیدیم رایان و جسیکا دارن میان توی رستوران. من و لیلا خودمون رو زدیم به اونراه که مثلا ندیدیمشون (یه لحظه واقعا گفتم چی بگم بهشون؟ واقعا سکس خوبی بود جسیکا جان؟ چقدر خوب لیس میزدی رایان جان؟ لیلا هم احتمالا همینطوریا) که دیدیم خودشون دارن میان سمت میز ما. سلام علیک گرمی کردن، گفتن موقع رقص شب میبینیمتون، و رفتن. وقتی یکم دور شدن، من و لیلا ریز زدیم زیر خنده. من گفتم: «خب این قسمتشم بار اول بود برامون دیگه؛ سریهای بعد بهتر خواهیم بود.» من توی رویاهام همیشه آرزوی این اتفاقات رو داشتم، ولی توی همون رویاهام همیشه آخر بدی داشتن اون فانتزیا. تجربهی واقعیش چیزی فراتر از رویا بود برام. توی روزهای باقی مونده یک بار دیگه هم تجربهش کردیم که بازم خوب بود، ولی خب تجربهی اول چیز دیگهای بود. الان چند ماهه که برگشتیم، ولی دیگه تجربهی سکس گروهی و … نداشتیم. به توصیهی مشاورمون، قرار شد این کار رو به صورت روتین و منظم نکنیم حتی در حد سالی یک بار. لیلا یه بار گفت: «هر وقت خیلی هوس کردی، خرجش یه تور مکزیک باشه؛ منم همیشه موافقم.» با این کار دوست داره این لذت جدا از زندگی خودمون و شهرمون و … باشه. منم موافقم باهاش. پایان نوشته: هو لی هات وت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده