رفتن به مطلب

داستان سکسی خواهر زن شیرین تر از قند


dozens

ارسال‌های توصیه شده


در میانِ ستارگان
 

-بیا یه بسته اینترنت برام بخر!
نگاهم رو از فوتبالی که تیمم عقب افتاده بود و از تلویزیون پخش میشد گرفتم و با ابروی بالا رفته به یسنا نگاه کردم. با یه قیافه‌ی حق به جانب کنار کاناپه‌ سه نفره‌ای که روش نشسته بودم ایستاده بود و منتظر بود دستورش رو اساعه اجرا کنم! دختره‌ی افاده‌ای، با موهای خرگوشی و تیشرت و شلوارک کوتاه و اون جورابای مسخره چند رنگِ راه راه، دقیقا شبیه بچه‌های تخسی به نظر می‌رسید که دائما لج آدم رو در می‌آوردن. سرم رو چرخوندم و نگاه معناداری به الناز انداختم. روی کاناپه‌ی تک نشسته بود، پاهاش رو زیر باسنش کامل روی نشیمنگاه کاناپه جمع کرده بود و برای خودش میوه پوست می‌گرفت. شلوار جذب پسته‌ای رنگش کوتاه بود باعث میشد ساق‌های خوش تراش و تمیزش بهم چشمک بزنه. طبق معمول خرده‌ای به خواهر بی‌تربیتش نگرفت و شونه بالا انداخت، به این معنی که به من چه؟ خودت یه کاریش بکن! گفتم:
-مگه خودت بابایی داداشی شوهری دوست پسری چیزی نداری که همیشه آویزون منی؟
با همون لحن پر از ناز و کرشمه همیشگیش که آخر کلمات رو یه کوچولو می‌کشید تا طرف مقابلش رو متقاعد کنه گفت:
-آخه میدونــی…محمد امین خسیسه آب از لا انگشتاش نمی‌چکه.
با حیرت به الناز و بعد به خودش نگاه کردم و گفتم:
-محمد امین؟ تو مگه با پژمان دوست نبودی؟
لاقید گفت:
-اون رو که هفته پیش باهم کات کردیم بابا! پسره بی‌شعور از خود راضی فکر کرده بود آسمون جر خورده این از وسطش افتاده زمین! یکی دو بار پاشو از گیلیمش درازتر کرد منم اعصابم گه مرغی شد، دکمه‌‌اش رو زدم از شرش خلاص شدم.
این لحن صحبتش برامون عادی بود. نسل جدید اعجوبه بودن، حتی تو طرز گفتارم با ما فرق می‌کردن! الناز گفت:
-انقدر قربون صدقه‌اش می‌رفتی چی شد پس؟ عشقم عسلم گفتنت همین بود؟!
یسنا دماغش رو چین داد و گفت:
-پسرا همه‌شون عوضین. البته بلا نسبت شوهرت! فرزاد جون که یه پارچه آقاست!
و با نیشخند طعنه آمیزی به من نگاه کرد. گفتم:
-اگه عوضین پس چرا رفتی با یه نفر دیگه دوست شدی؟ اونم با چه اسمی! آخه محمد امین؟! بیشتر بهش میخوره مدرس حوزه باشه تا دوست پسر.
الناز خندید و گفت:
-فرزاد عوضــــی! اینجوری نگو شاید پسر خوبی باشه. ما که نمیشناسیمش.
یسنا که لجش گرفته بود در جواب سوال اولم گفت:
-به هر حال انسان نیازهایی داره که باید برطرف بشه! خودت که بهتر میدونی.
من و الناز جفتمون بهم نگاه کردیم و جلوی خندمون رو گرفتیم. شرم و حیا چیزی بود که این دختر هیچ آشناییتی باهاش نداشت. ادامه داد:
-تو مسائل شخصی من دخالت نکن شوهر خواهر جان. بچسب به فوتبالت که طبق معمول ریدین!
-فوتبال نود دقیقه ست.
-بازی‌های قبلیم نود دقیقه بود!
خیلی زبون تند و تیزی داشت. گفتم:
-خیلی مزه می‌پرونی. برو از محمد امین پول بسته بگیر.
فوری اومد کنارم نشست و با یه لحن خیلی لوس بچگونه گفت:
-فرزاد جونم! تو که انقدر خوبی تو که انقدر آقایی. تو که مرد شریف و پاکدامنی هستی، یه بسته برام بخر. تو رو خودااا!
الناز به ادا و اصولای خواهرش خندید و گفت:
-انقدر چاپلوسی نکن توله، بیا اینجا خودم برات می‌خرم.
یسنا برام زبون درازی کرد و خواست بلند شه، دستش رو کشیدم و دوباره افتاد کنارم.
-بگو شماره‌‌ات رو.
با ذوق زدگی تو همون حالت بغلم کرد و صورتم رو بوس کرد. کنارش زدم و عصبی گفتم:
-ولم کن صورتم رو تف تفی کردی! شمارتو بگو بعدم برو خونتون.
-کثافت تو شماره منو بلد نیستی؟
گفتم:
-من شماره الناز رو به زور… .
با دیدن نگاه خشن الناز حرفم رو تصحیح کردم.
-منظورم اینه که… من فقط شماره الناز رو از حفظم.
یسنا با خنده گفت:
-بدبخت زن ذلیل!
نگاه چپکی حواله‌اش کردم اما اثری نداشت. شماره‌اش رو گفت و یه بسته دو هفته‌ای براش خریدم. گوشاش آویزون شد و گفت:
-همه‌اش همین؟ دو هفته فقط؟
-پس چقدر؟ می‌خوای بسته ابدی بگیرم برات؟
ادای گریه کردن در آورد و گفت:
-ای خسیس! حداقل سه ماهه می‌گرفتی بصرفه برام. الان باید بیفتم دنبال یه دوست پسر دیگه!
داشت حوصله‌ام رو سر می‌برد. با دست روی کاناپه هلش دادم. مجبورش کردم بلند بشه و گفتم:
-پاشو پاشو، چقدر بی‌حیایی تو! من که هیچی حداقل گند کاریات رو پیش خواهرت جار نزن. پاشو برو خونتون وقت خوابت رسیده کوچولو. بدو!
البته که این حرفم کاملا بی‌معنی بود. الناز و یسنا با وجود ده سال اختلاف سنی، به شدت صمیمی بودن. درست مثل دو تا دوست و همکلاسی. انگار نه انگار یه نسل باهم اختلاف سنی داشتن و به شدت شبیه همدیگه بودن. البته نه تو ظاهر، بلکه بیشتر اخلاقشون شبیه هم بود. جفتشون شیطون و پر جنب و جوش بودن، از اون دخترایی که همه جا بلند می‌خندیدن و ترسی از سرکوب نداشتن. اما خب در مقایسه‌ی ریز و میکروسکوپی، یسنا یه بمب انرژی بود! ظاهرشون اما کمی باهم فرق می‌کرد. تنها وجه اشتراکشون توی صورت، چشمای عسلی و ابروهای کمونیشون بود. به جز این، رنگ موهای الناز قهوه‌ای تیره بود و موهای یسنا یکدست مشکی. از این بابت اون به باباش رفته بود و الناز به مادرش. بزرگترین تفاوتشون رنگ پوستشون بود. یسنا به شدت پوست سفید و حساسی داشت که با کوچکترین اشاره‌ای کبود میشد. این رو وقتی اولین بار به شوخی یه نیگشون نرم از بازوش گرفتم و روز بعد کبودیش رو دیدم فهمیدم. حتی خود الناز گهگداری از لفظ «سفید برفی» برای خواهرش استفاده می‌کرد. در طرف مقابل، الناز پوست تیره‌تری داشت. نه اونقدر که بشه اسمش رو سبزه گذاشت. یه چیزی مابین گندمی و سبزه بود و از اونجایی که دو سالی میشد باهم ازدواج کرده بودیم، به خوبی می‌دونستم بدن پر از خالی داره که خیلی برام جذابیت داشت. یکی از همون خال‌ها روی صورتش و نزدیک لبش بود که خودش اصلا ازش خوشش نمیومد، اما من عاشقش بودم. به نظرم یه جلوه خاصی به صورتش داده بود. یکی دیگه از اون خال‌ها روی سینه چپ و درست روی قلبش بود. اونقدر اون نقطه رو بوسیده بودم که شمارش از دستم در رفته بود! در وصف هیکلش، فقط یه واژه می‌تونست از پس توصیفش بر بیاد. «متناسب!» بهترین کلمه بدون شک همین بود. همه چیش خوب بود. اندام کشیده، بدون اضافه وزن. حتی سینه‌هاشم متناسب بود. البته که شبیه سینه‌های کاملا گرد و عملی مدلینگ‌ها نبود. نه خیلی بزرگ بود، و نه کوچیک. یه مقدار افتادگی داشت که بالغ‌تر نشونش میداد. نوک سینه‌هاش به رنگ قهوه‌ای روشن بود و حالت سیخ مانندش باعث شده بود افتادگی سینه‌هاش نه تنها جلوه بدی نداشته باشه، بلکه بسیار جذاب به نظر بیاد. در مجموع از این بابت کاملا راضی بودم. تو این مورد نمی‌تونستم نظر تخصصی بدم، اما حداقل در ظاهر یسنا بسیار شبیه الناز بود و نسخه جوون‌ترش محسوب میشد. الناز با بیست و هفت سال سن، چهره و اندام جا افتاده‌تری داشت. این باعث میشد همیشه طالب نزدیکی باشم. الانم مثل دیروز هوس یه رابطه داغ و آتیشی رو کرده بودم اما حضور اون دختره وزه باعث شده بود نتونم کاری کنم. باید هرچه زودتر یسنا رو دک می‌کردم و دوباره لب‌هام رو روی خال روی سینه چپ الناز قرار می‌دادم و محکم میک میزدم که یسنا با پر رویی پرید وسط فکرهای شیرینم.
-دیره دیگه، شب همین‌جا می‌خوابم.
چند ثانیه طول کشید تا از فکر بدن الناز بیرون بیام. ابرو بالا انداختم و گفتم:
-از این خبرا نیست. زودتر حسرت نبودنت رو به دلمون بذار.
الناز کاملا متوجه بود که چرا می‌خوام شر خواهرش رو کم کنم. اونقدر من رو می‌شناخت که بدونه چقدر تو این لحظه سطح تستسترون بدنم بالا رفته و چقدر بی‌قرارِ تنش شدم، برای همین حرفی نمیزد. کلا اینجور مواقع وسط بازی می‌کرد، سعی می‌کرد نه من رو دلخور کنه نه خواهرش رو. یسنا گفت:
-می‌خوای از خونه‌ی پیزوریت بیرونم کنی؟
الناز تشر زد:
-یسنا! مودب باش.
اخم کردم. خونه من خیلی کوچیک بود و فقط یه اتاق خواب داشت، اما مال من بود! براش زحمت کشیده بودم و حالا یه جغله بچه به تلاشم بی‌احترامی می‌کرد.
سرم رو تکون دادم.
-دقیقا می‌خوام همین کار رو بکنم. برو خونه شاهانه خودتون.
فاصله زیادی نبود. خونه پدر زنم کوچه بالایی بود. یه دو خوابه‌ی 110 متری با نمای قشنگ که ارزش مالیش خیلی بیشتر از خونه خودم بود.
-معلومه که میرم! فکر کردین منت شما گدا گشنه‌ها رو می‌کشم؟
همونطور که اینا رو با غر و لند می‌گفت، بلند شد و رفت توی تک اتاق خواب خونه و لباس‌هاش رو عوض کرد. چند دقیقه بعد برگشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه، با اخم و تخم از خونه بیرون رفت و جوری در رو بهم کوبید که کل ساختمون لرزید. نفس راحتی کشیدم. به الناز نگاه کردم و گفتم:
-بخدا یه ساعته منتظرم این دختره‌ی روانی بره.
موهاش رو انداخت پشت گوشش و با یه ناز ریز گفت:
-اولا روانی که میگی خواهرمه، دوما دقیقا منتظر چی بودی؟
خیلی خراب بودم. بلند شدم و اول از همه در خونه رو قفل کردم. پرده‌ها رو که به خیابون مشرف بود کشیدم و به طرف الناز رفتم. خودش خوب می‌دونست جریان از چه قراره. کیرم مثل یه فنر فولادی به شلوارم فشار می‌آورد. الناز به جلوی شلوارم نگاه می‌کرد و می‌خندید. گفتم:
-می‌خندی؟ باید بخوریش!
دستش رو کشیدم و اون بیشتر خندید. از شهوت زیاد کارام دست خودم نبود. بد هوس کصش به سرم زده بود. بی‌تعارف و بدون عشق بازی و داستان دیگه به طرف کاناپه هلش دادم و ساپورتش رو یه ضرب کشیدم پایین، جوری که صدای جر خوردن اومد. هینی کشید و گفت:
-یواش! آخه خله وسط خونه؟ حداقل بیا بریم تو اتاق.
دست چپم رو انداختم پشت گردنش و نذاشتم سرش رو بالا بیاره. خمش کردم روی کاناپه و یه تف گنده انداختم کف دست راستم. دستمو بردم بین پاهاش و مالیدم. بعد گفتم:
-دقیقا وسط خونه! می‌خوام پارت کنم عسلم!
-چیشد یهو آمپر چسبوندی؟
با یه دست شلوارم رو تا زانو کشیدم پایین و از پشت جسبیدم بهش. کیر سفت و سختم که رگ‌هاش بیرون زده بود، لای پاهاش افتاد. از روی تیشرت خونگی روی برجستگی‌های تنش دست کشیدم و گفتم:
-می‌خوامت الناز.
انگار نیاز رو از لحن صدام حس کرد که خودش کمرش رو داد عقب و از موضع ناز کردن عقب نشینی کرد.
-بیا عشقم. من مال توام. میدونی هر وقت و هر زمانی بخوای من هستم.
الناز واقعا زن خوبی بود و همیشه نیازهام رو بر طرف می‌کرد. تو این موارد هیچ مشکلی نداشتیم. تو این حالتی که قرار داشت، کصش باد کرده بود و افتاده بود بیرون. نسبتا کص تپلی داشت که زیاد به هیکل متوسطش نمی‌خورد. بالای شکاف کصش به شکل مثلث موهای شرمگاهش رو اصلاح کرده بود که البته از اون زاویه به اون قسمت دید نداشتم. کیرمو گذاشتم روی شکافش و نرم هل دادم تو. آه کشیدم و لذت بردم. فضای کسش هنوزم برام مثل بار اول لذت بخش بود.
-به خاطر همینه کصخلتم دیگه.
بلند ناله کرد که احساس کردم بیشتر از درده. کیرم رو تا کلاهک از کسش بیرون کشیدم و یه تف دیگه انداختم روش. دوباره شروع کردم تلمبه زدن و گفتم:
-انقد این جغله فک زد که سرم درد گرفت. نیاز به یه مقدار آرامش دارم.
کمرش رو بیشتر لا داد و با این حرکت کونش گنده‌تر شد.
-آرامش تو پیش منه.
جفت دستام روی لمبرای باسنش نشست.
-یکم دیگه وراجی می‌کرد یا اون رو خلاص می‌کردم یا خودمو.
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-یسنا شیطونه. ذاتا همینه. می‌خوای چیکارش کنی؟
درحالی که کیرم مرتب تو کسش عقب و جلو میشد، با انگشت شصت سوراخ آکبند کونش رو لمس کردم و گفتم:
-ادبش می‌کنم!
یکم که انگشتم رو فشار دادم، دستش رو آورد پشت سرش و دست منو پس زد.
-شیطونی نکن!
متاسفانه تا الان نتونستم سوراخ عقبش رو افتتاح کنم و تلاشم هر دفعه به بن بست می‌خورد. الناز از آنال سکس بدش میومد و هیچوقتم نظرش عوض نمیشد. حسرت این مدل سکس رو دلم مونده بود. آهی کشیدم و به کصش راضی شدم. درحال تلمبه زدن بودم که یه مرتبه در خونه به صدا در اومد. سر جام متوقف شدم و گفتم:
-این کیه دیگه؟
در حالی اینو می‌گفتم که توی ذهنم به خوبی حدس میزدم کی پشت دره. الناز که تازه رفته بود تو جو سکس، نوچی گفت و بی‌میل ازم جدا شد. تو یه چشم بهم زدن شلوار و شورتش رو بالا کشید اما از اونجایی که شلوارش پاره شده بود، سریع به اتاق خواب رفت تا شلوار جدید بپوشه. خودم رو مرتب کردم و قفل در رو باز کردم. یسنا ژست گربه‌ی شرک به خودش گرفته بود. خنده‌ام گرفت و گفتم:
-چی شد ددی جون رات نداد؟
-کسی خونه نبود.
شرط می‌بستم دروغ میگه و اصلا نرفته خونه‌شون. حتی از این ساختمون خارج نشده! این دختر رو من می‌شناختم. سیاست مداری بود برای خودش. سری تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم.
-بیا تو. سعی کن لقمه گنده‌تر از دهنت برنداری کوچولو.
موقع ورودش نگاه توام با نیشخندش رو به جلوی شلوارم شکار کردم. وقتی نگاه کردم، برجستگی کیرم خیلی معلوم بود. پوفی کشیدم و به روی خودم نیاوردم. الناز از تو اتاق بیرون اومد و انگار از نیمه کاره موندن برنامه‌مون هنوز خیلی عصبانی بود که گفت:
-چیشد چرا برگشتی؟ تو که خونه بابا رو به اینجا ترجیح می‌دادی.
یسنا با پوزخند گفت:
-شلوار نو مبارک.
الناز جوش آورد.
-دهنتو ببند! نمیفهمی بعضی حرفا رو نباید زد؟
یه مرتبه یسنا گفت:
-چیه مزاحمم؟ ریدم تو عیش و نوشتون؟ یا نکنه وقتی هستم نمی‌تونید زهرماری کوفت کنید؟
اولش فکر کردم اشتباه شنیدم، اما حالت مات صورت الناز بهم گفت که نه! یسنا با نیشخند ادامه داد:
-چیه پشماتون ریخت؟ فکر کردین گاوم تا حالا بطری‌های توی کابینت رو ندیدم؟
الناز اخمی کرد و گفت:
-به تو چه مربوط؟ باید تو همه چی سرک بکشی؟
پریدم وسط بحث:
-اونا مال رفیقامن.
یه جوری معنادار نگاهم کرد که خودم خجالت کشیدم. با همون نیشخند مسخره گفت:
-آها، باشه!
دوباره من و الناز بهم نگاه کردیم. این‌بار مستاصل. یسنا گفت:
-فکر کردی نمیدونم خواهرم رو مثل خودت چیز خور کردی؟ وای که اگه مامان بابام بفهمن… .
خب، یه طوفان از نا کجا آباد اومد و همه چیز رو بهم ریخت. قصه از این قرار بود که من و الناز از همون شروع رابطه باهم رو بودیم و همدیگه رو به خوبی درک می‌کردیم. هیچوقت بهش دروغ نگفتم و اونم چیزی از من پنهون نداشت. از همون دوران کوتاه نامزدی مشروب رو باهاش طبیعی کردم و از این موضوع باخبر بود. حتی گهگداری باهم سیگارم می‌کشیدیم. اما بعد ازدواج، همخونه شدنمون باعث شد النازم برای اولین‌بار مشروب رو تجربه کنه و از اون زمان به بعد، پای ثابت شبهایی بود که هوس مستی به سرم میزد، و کمم نبودن!
-من خیلی چیزا در مورد شما دو نفر می‌دونم!
لحنش پر از غرور بود. انگار به این موضوع افتخار می‌کرد. الناز که هنوز از لو رفتن رازمون ناراحت بود گفت:
-مثلا؟
یسنا رو به خواهرش گفت:
-مثلا اینکه می‌دونم تو یه خال روی سینه چپت داری.
اول از شنیدن لفظ صریح «سینه» جا خوردم، اما تعجبم سریع از بین رفت. با پوزخند گفتم:
-معلومه که می‌دونی. خواهرته مثلا! بچه بودین باهم می‌رفتین حموم.
گفت:
-توام پشت رون پای راستت قد نیم وجب یه رد زخم داری که یکم گوشت اضافه آورده.
از چیزی که شنیدم شاخ در آوردم. به خودم که اومدم، دهنم برای چند ثانیه باز مونده بود و یسنا با یه لبخند فاتح نگاهم می‌کرد. یه زخم قدیمی از یه تصادف با موتور سیکلت روی رون پام داشتم، و خواهر زنم اینو می‌دونست! الناز گفت:
-تو اینا رو از کجا می‌دونی؟
-وقتی از اون زهرماریا می‌خورین و هیچی حالتون نمیشه همین میشه دیگه!
یعنی چی؟ متوجه حرفاش نبودم. گفتم:
-منظورت چیه؟
-منظورم اینه وقتی مست می‌کنین و میرین تو اتاق و صدای فعالیتتون کل ساختمون رو می‌گیره، ممکنه یکی مثل من بی‌خبر بیاد تو خونه و شما رو تو اون وضع ببینه.
هیچوقت فکر نمی‌کردم جلوی یه دختر بچه 17 ساله احساس شرم کنم، اما امشب برای اولین‌بار تا سر حد مرگ خجالت کشیدم. الناز با گونه‌های رنگ گرفته گفت:
-تو خجالت نکشیدی اینا رو به ما گفتی؟
یسنا که انگار داشت باهامون بازی می‌کرد، دوباره برگشت روی کاناپه نشست و گفت:
-خجالت رو تو باید بکشی. با دو پیک عرق یه جوری میری تو جَو انگار شوهرت عمو جانیه!
الناز وایی زیر لب گفت و صورتش رو با دستاش پوشوند. من از وقاحت این دختر حیرون بودم! واقعا از حدش گذرونده بود. فقط دلم می‌خواست گم شه از خونمون بیرون تا تو خلوت این موضوع رو هضم کنیم، اما انگار اون امشب قصد قتل ما رو داشت که گفت:
-اگه می‌خواین بابام چیزی از این جریان نفهمه، باید یه کاری برام انجام بدین.
هیچکدوممون چیزی نگفتیم. شوک پشت شوک! خندید و گفت؛
-نترسید بابا. نمی‌خوام بخورمتون که!
وقتی بازم حرفی نزدیم، خودش ادامه داد:
-درخواست زیادی نیست. منم مشروب می‌خوام!
الناز سریع گفت:
-چی؟ عمرا!
-چرا نه؟
-چرا آره؟! احمق تو هنوز به سن قانونی نرسیدی.
-تو که رسیدی چه گلی به سرت زدی؟ من می‌خوام تجربه‌اش کنم و به نفعتونه قبول کنین. وگرنه میرم با دوستام تو مهمونی‌ها می‌خورم، نگم که بابا می‌فهمه داماد و دخترش زهرماری کوفت می‌کنن و دختر دیگه‌اشم هر شب پارتیه!
اصلا دوست نداشتم پدرزنم از این جریان بویی ببره. آدم خیلی مذهبی نبود اما به شدت از این چیزا بدش میومد. الناز بازم مخالف بود. یسنا بلند شد و گفت:
-باشه حرفی نیست. من میرم خونه. منتظر باشید بابا با چماغ بیاد بالا سرتون. از همین حالا گفته باشم خون شوهرت گردن توئه خواهر عزیزم!
جدی جدی داشت می‌رفت. یعنی می‌رفت می‌گفت؟ از این موجود هرچیزی بر میومد. مجدد شال و کلاه کرد و در خونه رو باز کرد. الناز همچنان حرفی نمیزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-صبر کن.
زود برگشت و دیدم که نیشش تا بناگوش بازه! گفت:
-می‌دونستم بین شما دو تا فقط تو یه نفر عاقلی!
الناز خیره نگاهم می‌کرد. بهش گفتم:
-چیکار کنم؟ بذارم بره؟
-نمیگه.
-میگه! من خواهر تو رو می‌شناسم.
-خواهرمو از من بیشتر می‌شناسی؟
یسنا لباس‌هاش رو با قبلیا عوض کرد و بدون تعارف رفت تو آشپزخونه. صدای تق و توق اومد و کمی بعد، یه بطری شیشه‌ای دستش بود.
-اینا مدلاش باهم فرق می‌کنه یا همه‌اش یکیه؟
پوفی کشیدم و از جا بلند شدم. بطری رو از دستش کشیدم و گفتم:
-برو خودم میارم. توله!
برام زبون درازی کرد. یه مشروب نسبتا سبک به همراه مزه از تو یخچال برداشتم و برگشتم. یسنا گفت:
-واقعا باهاش چیپس و پفکم می‌خورین؟ دوغه واسه چیه؟
سری تکون دادم و گفتم:
-فقط دهنتو ببند!
پشت ابرویی نازک کرد و گفت:
-بداخلاق!
وقتی یه ته پیک براش پر کردم، الناز که تموم این لحظات ناراضی و ناراحت بود بلند شد و قهرگونه به اتاق خواب رفت. یسنا با نگاهش رفتن الناز رو دنبال کرد و گفت:
-خرسی شده هنوز عین بچه‌ها قهر می‌کنه!
یدونه زدم پس کله‌اش.
-در مورد زنم درست صحبت کن.
بازم زبونشو درآورد و گفت:
-اول خواهر منه بعد زن تو! بده دیگه لامصبو.
دستشو دراز کرد تا پیک رو از رو میز برداره. زدم پشت دستش و گفتم:
-قانون داره! باید یه ضرب بدی بالا. قبلش یه به سلامتی میگی، بعدشم فوری یه قلپ از این دوغ وامونده کوفت می‌کنی.
پرسید:
-چرا؟
واقعا حوصله توضیح دادن این بدیهیات رو نداشتم. یسنا با مکث و تاخیر زیاد، انگار که هنوز دودل باشه پیک رو سر کشید و خیلی طول نکشید که قیافه‌اش عین برج زهر مار شد. کل لیوان دوغ رو سر کشید و با چهره‌ی درهم نمایشی عق زد و گفت:
-اعههههه! این چه مزخرفی بود دادی به خوردم؟
-چیه فکر کردی آسونه؟ اگه نمی‌خوای جمع کنم؟
براش سخت بود، اما پا پس نکشید. دلم پیش الناز بود. یه ته پیک دیگه براش پر کردم و گفتم:
-همینجا باش الان بر می‌گردم. دست به چیزی نزنی!
بلند شدم و رفتم تو اتاق. الناز جلوی میز آرایش نشسته بود و داشت با دستمال مرطوب یه ذره کرم پودری که به صورتش زده بود رو پاک می‌کرد. دست به سینه بالا سرش ایستادم و گفتم:
-انتظار داری چیکار کنم؟ بذارم بره؟
با لحن سردی گفت:
-انتظار دارم واسه نظر منم ارزش قائل باشی.
-خواهرت دیوونه ست! همه چی رو میذاره کف دست بابات.
برگشت و گفت:
-من یسنا رو میشناسم. اون هرچی باشه آدم فروش نیست!
آهی کشیدم و گفتم:
-من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی. حالا که شده. خودش گفت با ما نخوره میره تو مهمونی‌های ناجور با آدمای غریبه می‌خوره. خودتو ناراحت نکن، الانم بلند شو بیا حداقل دورهم باشیم.
از اتاق اومدم بیرون. در کمال ناباوری حدود یک پنجم از سر بطری خالی شده بود. چشم درشت کردم و گفتم:
-احمق می‌خوای خودتو بکشی؟
به همین سرعت یکم حالت چشماش عوض شده بود. با لودگی خندید و گفت:
-مطمئن باش قبلش تو رو می‌کشم.
پوفی کشیدم و نشستم کنارش. بطری رو از دستش کشیدم و غریدم:
-بدش من! مغز فندوقی.
بلند خندید و سرشو به بازوم تکیه داد. کاملا متوجه بودم خنده‌هاش از مستیه! دهنشو که پر چیپس و پفک بود تا ته باز کرده بود و از ته دل عر میزد. سر تکون دادم و برای خودم ریختم و رفتم بالا. گفتم:
-آدم باش یسنا، خواهرتو ناراحت نکن.
-الناز منو دوست داره، حتی بیشتر از تو!
پوزخند صداداری زدم و گفتم:
-جدی؟
در اتاق باز شد و الناز اومد بیرون. بهم نگاه کردیم و متوجه شدم کدورت‌ها رفع شده. یسنا دستش رو به طرفش دراز کرد و گفت:
-نفسم، بیا پیش خودم!
الناز با لبخند نزدیک اومد و گفت:
-چقدر براش ریختی؟
گفتم:
-من نریختم، خودش زحمتش رو کشید!
دست یسنا رو گرفت و نشست کنارش. دلم می‌خواست کنار خودم بشینه، اما یسنا بین ما بود. یسنا مثل گربه خودشو مالید بهش و گفت:
-اونقد دوست دارم که حد نداره. ببخشید اگه از حرفام ناراحت شدی.
الناز بیشتر خندید.
-منم دوستت دادم عزیزم.
براش پیک پر کردم و کنار هم مست کردیم. یسنا با دیوونه بازی‌هاش ما رو می‌خندوند و برخلاف تصور داشت شب خوبی رو برامون رقم میزد. پدر و مادرش می‌دونستن اینجاست و برای همین ازش خبر نمی‌گرفتن، و البته با این حالش بهتر بود شب رو همینجا می‌خوابید. ساعت از یک رد شده بود که الناز گفت:
-سرم داره گیج میره. باید یه آبی به سر و روم بزنم.
اینو گفت و از جا بلند شد. به سختی و با کمک دسته مبل تعادل خودش رو حفظ کرد و به طرف سرویس‌ بهداشتی حرکت کرد. حینی که از مقابل من عبور می‌کرد، نگاه من از پشت روی باسن محشرش موند. با هر قدمی که برمی‌داشت یه موج روی لمبرای باسنش می‌افتاد و من رو تشنه‌تر می‌کرد. تا لب چشمه رفتم و باز برگشتم، اما امشب به هر قیمتی که شده بود باید خودمو سیراب می‌کردم.
-هوی! چشاتو درویش کن. ناسلامتی اون خواهر منه اینجوری دید می‌زنیش!
با تأکیدگفتم:
-اول زن من، بعد خواهر تو.
-خواهر من، بعد زن تو.
با شیطنت گفتم:
-من کارایی با خواهرت کردم که فکرشم نمیتونی بکنی.
لبشو گاز گرفت و گفت:
-مثلا؟ مشتاقم بدونم.
-خصوصیه، مناسب سن تو نیست.
-مطمئنی؟! من خیلی بیشتر از سنم ظرفیت دارم.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. یه خیارشور برداشتم و مشغول گاز زدنش شدم. کمی گذشت. یسنا با اخمی از سر دقت روی مبل چرخیده بود، جوری که پاهاش به طرف من و کمرش به دسته مبل تکیه داده شده بود. پرسیدم:
-چیکار میکنی؟
گفت:
-میخوام مخ محمد امین رو بزنم تا برام بسته سه ماهه بخره.
با تعجب گفتم:
-این ساعت؟ خوابه بابا.
جوابمو نداد. یسنا بود دیگه، کاریش نمیشد کرد. صدای نوتیف گوشیم بلند شد. کی بود این وقت شب؟ شونه بالا انداختم و قفل گوشیم رو باز کردم. تو اینستاگرام برام دایرکت اومده بود. با تعجب دیدم از طرف یسنا ست. یه عکس ارسال شده بود. یه نگاه به یسنا انداختم و یه نگاه به صفحه گوشیم. با تعجب و کنجکاوی عکس‌ رو باز کردم و بعد، مثل یه رعد و برق بود که از وجودم رد شد. این…این واقعی بود؟


عکس‌ رو خوب بالا و پایین کردم و یه احساس خیلی قوی بهم می‌گفت که آره، شخص توی تصویر، خود یسناست! شاید فیلتر زرد یکم رنگ پوستش رو عوض کرده بود، اما خود خودش بود. حتی فرم صورتش یکم دیده میشد. اما چرا؟ با حیرت سرم رو بالا آورم و نگاه بهت زده‌ی یسنا رو شکار کردم که با ناباوری دائم به من و گوشیش نگاه می‌کرد. انگار که میخواد مطمئن بشه. بعد چند ثانیه دستی به سرش کوبید و گفت:
-وای خاک به سرم!
من که هنوز شوکه بودم، گفتم:
-این چیه؟
-بخدا اشتباه فرستادم. تو رو خدا حذفش کن.
صدای الناز باعث شد از جا بپریم.
-چیزی شده؟
اونقدر مست بود که متوجه جو بین من و خواهرش نشه. یسنا با التماس نگاهم می‌کرد. تو این حالت چشم‌های وحشیش خیلی معصوم به نظر می‌رسید. گفتم:
-چیزی نیست. سر گیجه‌ات بهتره؟
سرشو تکون داد و سر جای قبلیش نشست.
-فکر کنم زیاده روی کردم.
بی‌حواس اوهومی گفتم و عکس‌ رو تو ذهنم مرور کردم. چه بدنی، چه بدنی! دختری مثل یسنا همیشه تو ناخودآگاهم یه دختر خوش بدن و آس بود، اما دختری که هیچوقت نباید بهش فکر می‌کردم. حالا اون کمر باریک و باسن بزرگ تراش خورده از سرم بیرون نمی‌رفت. نه، تا آخر عمرم بیرون نمی‌رفت. یه پیک دیگه برای خودم ریختم که صدای گرفته یسنا اومد.
-واسه منم بریز.
الناز گفت:
-بسه دیگه، باره اولته.
-خودم می‌خوام. بریز فرزاد.
براش ریختم و دادم دستش. بهم نگاه نمی‌کرد. یسنا و خجالت؟! واقعا عجیب بود. سلامتی گفت و رفت بالا. تو سرم گفتم: سلامتی تنت! و رفتم بالا. مست بودم و افکارم دست خودم نبود، وگرنه تو حالت عادی انقدر مغزم افسار گسیخته نبود. یه مدت که گذشت، یسنا به حالت عادی خودش برگشت. شروع کرد به شوخی و مزه پرونی. داشتم بالا می‌رفتم که یه دفعه گفت:
-راستی فرزاد، می‌دونستی الناز قبل تو با حامد دوست بوده؟
مشروب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. حتی یه مقدارش رفت تو بینیم که تا فیها خالدونم سوخت. حامد پسر عموی الناز بود. تو برخوردهایی که باهم داشتیم، به نظرم پسر خوبی بود، اما از من و الناز کوچیکتر بود. فکر کنم بیست و سه یا چهار سالش بود. بیشتر مناسب یسنا بود تا الناز. در حالی که چشم‌هام پر آب شده بود، با چشم‌های گرد شده به الناز نگاه کردم. داشت از پهلوی یسنا نیشگون می‌گرفت. گفتم:
-چی میگه یسنا؟
لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
-چرت و پرت میگه بابا. مسته یه چیزی از دهنش پرید.
یسنا با صدای جیغ جیغویی گفت:
-تو که از منم مست‌تری! نگو دروغه که خودم یادمه عصرا که مامان بابا نبودن از خونه می‌رفتم بیرون تا شما دوتا به عیش و نوشتون برسین!
-چرا بهم نگفته بودی؟
از لحن خشک و جدیم، جفتشون ساکت شدن. مست بودم، اما می‌فهمیدم! دونستن این که زنم با پسر عموش رابطه داشته، اصلا نمی‌تونست مسئله ساده‌ای باشه. یسنا متوجه شد چه گندی زده. بلند شد و گفت:
-ام… چیزه. من خسته‌ام میرم بخوابم. گود نایت!
زود رفت تو اتاق و در رو بست. در واقع فرار کرد. رو کردم به الناز و دوباره گفتم:
-چرا نگفتی؟
با بی‌خیالی ظاهری گفت:
-حالا چه فرقی می‌کنه؟
با ناباوری پوزخند زدم.
-چه فرقی می‌کنه؟ واقعا داری این سوال رو می‌پرسی؟
جوابم رو نداد. گفتم:
-الان اگه بفهمی من با دختر داییم رابطه داشتم. چه حسی بهت دست میده؟
-هیچی! چه حسی باید بهم دست بده؟ قضیه مال قبل ازدواجت بوده.
حرصی گفتم:
-یعنی برای تو مهم نیست من با ساحل سکس کرده باشم؟
دوباره جوابم رو نداد. واقعا چه وضع مزخرفی بود! چند جرعه از خود بطری نوشیدم و پرسیدم:
-تا چه حد پیش رفتین؟
با ترشرویی گفت:
-چرا انقدر کشش میدی فرزاد؟ یه چیزی بوده تموم شده و رفته.
تشر زدم.
-جواب منو بده.
-نمیگم.
-بگو.
-گفتم نمیگم!
صدام رو آوردم پایین اما با لحن عصبی گفتم:
-من تا حالا هزار بار التماستو کردم یه بار، فقط یه بار اجازه بدی از پشت بذارم توش، بعد تو یه کاره رفتی به پسر عموت دادی؟!
صورتش رو با دست‌هاش پوشوند و با خجالت گفت:
-فقط چند بار باهم بودیم، اونم لاپایی!
خیره نگاهش کردم. احساس عجیبی بهم دست داد. هضم این حقیقت که آلت تناسلی حامد با کس و کون الناز تماس داشته برام یه مقدار زیاد از حد سنگین بود. من تا الان فکر می‌کردم تنها مردیم که الناز رو بدون لباس دیده و لمس کرده، اما زهی خیال باطل! با ناراحتی بلند شدم و مشغول انجام کارای شخصیم شدم. یکم منگ بودم اما می‌خواستم نرمال رفتار کنم. مسواک زدم و رفتم دستشویی. بعدم بدون حرف وارد اتاق شدم. یدونه تخت کوچیک انتهای اتاق قرار داشت که یسنا اشغالش کرده بود. بدون توجه بهش چراغ رو خاموش کردم و روی تخت خودمون دراز کشیدم. با چیزی که شنیده بودم حالا حالاها خوابم نمی‌برد. اومدن الناز خیلی بیشتر از حالت عادی طول کشید. یسنا انقدر خورده بود که هفت‌تا خواب رو راحت دیده بود. حدود بیست دقیقه‌ای پلک‌های بازم به سقف تاریک اتاق دوخته شد تا در اتاق بالاخره باز شد. الناز در رو بست و به طرف تخت اومد. از تلویی که خورد، فهمیدم این بیست دقیقه رو مشغول چه کاری بوده! کاملا سیاه مست بود. دوتا دستش رو گذاشت روی تخت و جلو اومد. برخلاف تخت دیگه، این یکی خیلی بزرگ و جا دار بود. درحالیکه دراز کشیده بودم، با یه اخم کوچیک و از سر دقت به الناز نگاه می‌کردم تا ببینم چه نقشه‌ای تو کلشه. الناز یه دختر معمولی بود اما وقتی سیاه مست میشد، اون موقع یه الناز جدید متولد میشد. از برق چشم‌هاش توی تاریکی فهمیدم داره لبخند میزنه. دستش توی تاریکی جلو اومد و روی جلوی شلوارم نشست. مثل برق گرفته‌ها به مچ دستش چنگ زدم و آروم گفتم:
-بازیت گرفته؟ بگیر بخواب!
مشغول مالیدن شد و گفت:
-خودت اینو می‌خواستی.
درست می‌گفت. به همین خاطر تو همین چند ثانیه کیرم کاملا شق شده بود.
-صدات رو بیار پایین دیوانه. خواهرت اون طرف خوابه.
یه مرتبه خودش رو دراز کرد روی تخت و چهره به چهره‌ام دراز کشید. لب‌هام رو بوسید و با صدای خماری گفت:
-بذار باشه! من الان فقط تو رو می‌خوام.
-الناز دست بردار.
تکرار کرد:
-مـــــیـــــخـــــوامتـــــــــ!
لحنش کشیده و لرزون بود. آخر جمله خندید و ساکت شد. فکر کردم خوابش برده و نفس راحتی کشیدم. یه دفعه کیرم بین دستاش قرار گرفت. آهی کشیدم و سرم رو روی بالش فشار دادم. درحالی که نگاهم به سقف تاریک بود، گذاشتم کیرم رو از روی شلوار بماله. دستش را خواست بکنه توی شرتم که سریع عکس‌العمل نشون دادم و مانع شدم. مثل بچه‌ها فاز گریه گرفت و گفت:
-اذیتم نکن دیگه! من کیرتو می‌خوام. فرزاد کوچولو رو بهم بده.
-هرچی می‌خواد بهش بده دیگه نصفه شبی زا به رامون کردین شما دوتا!
در حالی که هنوز جمله الناز رو درک نکرده بودم، جمله یسنا باعث شد سرجام سیخ بشم. با تعجب به اون طرف اتاق نگاه کردم. می‌تونستم سفیدی چشم و دندونهای یسنا رو ببینم که داشت به طرف ما نگاه می‌کرد. الناز خندید و گفت:
-می‌بینی خواهر؟ قدیما شوهر باید منت زن رو می‌کشید. الان همه چی برعکس شده.
یسنا با نیشخندی که حسش می‌کردم گفت:
-این یعنی ذلت!
اتفاقاتی که داشت می‌افتاد رو باورم نمیشد. دستی به صورتم کشیدم و تازه دست لخت الناز رو روی کیرم احساس کردم. اصلا نفهمیدم کی دستش رو تو شلوارم کرد. اتفاقات عجیب و مختلف، پشت هم بدون مکث رخ میداد و من حتی نمیتونستم عکس العمل مناسبی از خودم نشون بدم. احساس کردم الناز نیم خیز شد و کمی بعد، هوای سردی که به پوستم خورد نشون دهنده پایین کشیده شدن شلوارم بود. تا خواستم حرفی بزنم، زبون داغ الناز روی کیرم نشست و حرفم تو گلو خفه شد. تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که ملافه رو بندازم روی پایین تنه‌ام و با چشمای بسته لذت ببرم. شرم و حیا یا هرچیزی که بود، حتی تو مستی ولم نمی‌کرد. یه جور حس گناه، یه حس بازدارنده مزخرف که بهم می‌گفت در حضور یه شخص سوم، رابطه با معشوقه‌ اشتباهه! با این وجود احساس عجیبی داشتم. احساس یه ماجراجویی پر هیجان! مثل شکستن حد و مرزها برای اولین بار. الناز پر سر و صدا ساک میزد و گاهی اونقدر کیرم رو عمیق توی دهنش می‌کرد که به سرفه می‌افتاد. گاهی یه تف گنده می‌انداخت رو گلاهک کیرم و با زبون پخشش می‌کرد. همه اینا یعنی یسنا به خوبی می‌دونست ما این طرف چه غلطی می‌کنیم. همین که می‌دونستم که اون می‌دونه، باعث میشد ته دلم یه جوری بشه! به عکسی که برام اشتباهی فرستاده بود فکر کردم و ناخواسته گند زدم. اون کون رویایی که یقینا جزو زیباترین مخلوقات خداوند محسوب میشد کار دستم داد و خیلی ناخوداگاه و بی‌اختیار آبم اومد و تو دهن الناز ریخت. الناز که فکرشم نمی‌کرد آبم به این زودی بیاد، به سرفه افتاد و به سختی خودش رو تو همون حالت نگه داشت. آه‌های تو گلویی من و نفس‌های بلند و پر شدتی که الناز از طریق بینی می‌کشید همه چیز رو مشخص می‌کرد. بعد ارگاسم روی بدنم عرق سردی نشست. ترجیح دادم اصلا چشم‌هام رو باز نکنم. از دست خودم عصبانی بودم. نباید انقدر زود آبم میومد. یسنا گفت:
-تموم شد الحمدرالله؟
الناز بعد از قورت دادن آخرین قطره آبم، شلوارم رو مرتب کرد و بغلم دراز کشید. سرش رو گذاشت کنار سرم جوری که دهنش کنار گوشم بود. آروم گفت:
-تموم شد.
اصلا لحنش رو دوست نداشتم! انگار نا امید بود. یسنا گفت:
-حالا می‌تونم پیشتون بخوابم؟ این طرف هوا خیلی سرده.
توجهی بهش نکردم. اصلا نفهمیدم چی گفت. این دفعه اونی که شروع کننده بود، خودم بودم. باید جبران می‌کردم. باید نشون میدادم از پسر عموش خیلی بهترم! چرخیدم و لب‌های الناز رو که به قصد جواب دادن به یسنا باز شده بود رو بین لبام گرفتم و مکیدم. مکث الناز که ناشی از تعجبش بود رو احساس کردم، اما خیلی زود به خودش اومد و دست‌هاش دور گردنم چفت شد. حالا صدای ملچ و ملوچ بوسه‌هامون بلند شد. از فرو رفتن و سنگینی تخت متوجه حضور یسنا شدم. یه دفعه قلبم فرو ریخت. این احمق اینجا چیکار می‌کردی؟ گرمای تنش باعث شد به این فکر کنم که جدی جدی یه نفر دیگه توی تخته! لب‌هام رو از لبهای الناز جدا کردم و بغل گوشش پچ زدم:
-خواهرت تو تخته!
اونم پچ زد:
-می‌دونم!
تو تاریکی نگاهش کردم. واقعا می‌فهمید داره چه اتفاقی می‌افته؟ اینبار با صدای عادی گفتم:
-این یعنی چی؟
دستش رو گذاشت پشت گردنم و دوباره به طرف خودش کشید. به گمونم این سکوت واقعا نشونه رضایت بود! کف دستم روی پهلوهاش نشست و از روی تیشرت نازک مشغول مالیدن بدنش شدم. حتی تو تاریکی سنگینی نگاه یسنا رو که پشت من دراز کشیده بود احساس می‌کردم. وجود یسنا باعث میشد این رابطه مزه دیگه‌ای داشته باشه. یه جور شور و هیجان خاص! جوری من و الناز به تن و بدن همدیگه پیچیدیم که جامون عوض شد. حالا پشت الناز به یسنا بود و من می‌تونستم ببینمش. تیشرت الناز رو از تنش در آوردم و سوتینش رو باز کردم. شلوارش رو با کمک خودش از پاش در آوردم و خودش با استفاده از پاهاش شورتش رو در آورد. حالا کاملا لخت بود. یسنا از فاصله نزدیک با کنجکاوی به بدن لخت خواهرش نگاه می‌کرد، اما همچنان بی‌حرکت بود. اینبار الناز به جون من افتاد و لباس‌هام رو در آورد. وقتی لخت شدم، یسنا خیلی نامحسوس سرک کشید تا کیرم رو ببینه. احتمالا فکر می‌کرد تو تاریکی متوجه حرکاتش نمیشم، اما سنگینی نگاهم رو حس کرد. وقتی چشم تو چشم شدیم، نیشخند زدم و نگاهم رو ازش جدا کردم. سایز کیرم اونقدری بود که دوتا خواهر رو راضی کنه! تو همون حالت دراز کشیده، چرخیدم و یه راست بین پاهای کشیده الناز قرار گرفتم. دست راستش توی دست راستم و دست چپش توی دستم چپم قرار گرفت. این پوزیشنی بود که بارها تجربه‌اش کرده بودیم و همیشه زمان لیسیدن کصش دست‌هام رو میبردم بالا و دست‌هاش رو می‌گرفتم. اینجوری احساس بهتری داشت. از طرفی با فشار دست‌هاش بهم می‌فهموند که چقدر داره لذت میبره. زبونم رو گذاشتم روی کصش و یه لیس آبدار زدم. الناز معمولا کمی طول می‌کشید تا واژنش خیس بشه. کلا خیس کردنش (و نه تحریک کردن) یکم زمان بر بود. چهار پنج دقیقه‌ای براش خوردم تا در نهایت مزه آبش رو احساس کردم. مزه زیاد جالبی نداشت اما من دوستش داشتم! برگشتم بالا و به حالت قبلم برگشتم. الناز رو مجبور کردم رو به خودم به پهلوی چپش دراز بکشه. پای راستش رو دادم بالا و پایین تنه‌ام رو نزدیکش بردم. کیرم رو با دست گرفتم و گذاشتم رو کصش، بعد یواش فشار دادم توش. یه آه غلیظ گفت که همون لحظه دست یسنا از پشت نشست رو گودی پهلوی لختش. نشستن دست یسنا روی پهلوش باعث شد جفتمون به یسنا نگاه کنیم. از اونجایی که برای تماشای سکس من و خواهرش نیم خیز شده بود، سرش دقیقا پشت سر الناز بود و دقیقا نمیدونم چرا همچین عکس‌العملی از خودش نشون داد. زمانی که الناز سرش رو به عقب برگردوند، تو این حالت فاصله بین دهنهاشون خیلی کم بود. تو اون شرایط مکث نکردم و شروع کردم به تلمبه زدن. الناز درحالیکه به چشم‌های یسنا نگاه می‌کرد، شروع کرد به نالیدن. وقتی می‌کردیش یه خم جالب به ابروهاش می‌افتاد که بدجوری من رو حشری می‌کرد. یعنی وقتی حامد کیرشو می‌ذاشت لای پاهاش بازم اینجوری خم به ابروش می‌افتاد؟ سرم رو با شدت تکون دادم. این چه مزخرفی بود توی کله‌ام؟ یسنا هنوز دستش رو از رو پهلوی الناز برنداشته بود. دستم رو بردم جلو و دستش رو از رو پهلوی الناز برداشتم و آروم گذاشتم رو سینه‌اش. مثل برق گرفته‌ها دستش رو کشید عقب. با یه جور شگفت زدگی نگاهم کرد و انگشتاش رو باز و بست کرد. نرمی سینه خواهرش رو حس کرده بود اما انگار هنوز آمادگی نداشت. خودم نوک انگشتام رو خیس کردم و روی نوک سینه‌های الناز مالیدم. بعد با نوک انگشتام چندتا ضربه نسبتا محکم به پستوناش زدم که باعث شد آخ بلندی بگه. دوباره دست یسنا رو گرفتم و گذاشتم روی سینه‌هاش، همزمان سرم رو خم کردم سمتش و درحالیکه که کیرم تو کسش عقب جلو میشد و دست من روی دست یسنا مشغول مالیدن سینه‌اش بود، لب‌هاش رو بوسیدم. واقعا شرایط هیجان انگیزی بود و داشتم حال می‌کردم! وقتی دستم رو برداشتم، یسنا دیگه عقب نکشید. طلسم حرف زدن رو خودم شکوندم و گفتم:
-می‌بینی چقدر نرمه؟ کنجکاوم ببینم مال تو چطوره.
الناز عکس‌العملی به حرفم نشون نداد و همچنان از عقب و جلو شدن کیرم داخل کصش لذت میبرد. یسنا نگاهی به خواهرش انداخت و گفت:
-آخه مال من کوچیکه.
-اندازه‌اش مهم نیست. فُرمش مهمه!
به نظر راضیش کردم که بعد یه مکث کوتاه، دست انداخت و دو دستی تیشرت تنش رو در آورد. خبری از سوتین نبود و چشم‌های وق زده‌ و گرسنه‌ام روی سینه‌هاش نشست. درست می‌گفت. سینه‌های آن‌چنان بزرگی نداشت، اما گِرد بودن و کوچکترین افتادگی نداشتن. اما بهتر از اون، رنگ صورتی پستوناش بود. یه هاله ریز دور پستوناش بود که حتی همونم صورتی بود. عجب فرشته‌ای بود! وزنش رو روی آرنج یه دست انداخته بود و زیر چشمی نگاهم می‌کرد تا ببینه چی میگم. سری تکون دادم و گفتم:
-الناز خواهرت رو ببین. مثل خودت قشنگه.
الناز سرش رو روی بالش چرخوند و به پشت سر نگاه کرد. اول به یسنا و بعد به سینه‌های لختش نگاه کرد. بعد دستش رو برد جلو و روی سینه‌هاش کشید. از فرصت استفاده کردم و منم دستم رو گذاشتم روی سینه‌هاش. درحالی که دو تایی سینه‌های یسنا رو لمس می‌کردیم، گفتم:
-باید اعتراف کنم خانوادتاً ژن خوبی دارین! کاش چندتا خواهر زن دیگه‌ام داشتم. اون موقع واسه خودم یه حرمسرا درست می‌کردم.
-می‌ترسم رو ترش کنی!
خندیدم و خطاب به یسنا که اینو گفته بود گفتم:
-فعلا که دوتا خواهر تو مُشتمید!
همزمان نوک پستونش رو نرم کشیدم که چشمهاش خمار شد. با این حرف خواستم بهشون بفهمونم درسته اونا دو نفرن و من یه نفر، اما تو تخت قدرت همیشه دست منه! بعد این حرف دست ظریف و کوچیکش رو کشیدم و گذاشتم روی کیرم که تازه از کس خیس و گرم الناز بیرون اومده بود. احساس کردم از لمس کیرم جا خورد. نیخشندی زدم و گفتم:
-راحت از پس جفتتون بر میام!
انگار سایز کیرم زبونش رو چیده بود که چیزی نمی‌گفت. گفتم:
-برام بمال.
دوباره به الناز نگاه کرد. نوچی گفتم و تشر زدم.
-به اون چیکار داری؟ به من نگاه کن.
نگاهم کرد. با لحن دستوری گفتم:
-بمالش.
شروع کرد آهسته دستش رو دور کیرم عقب جلو کرد. چه دستای نرم و لطیفی داشت لعنتی. دست چپم رو گذاشتم روی کس الناز و با انگشت تحریکش کردم، همزمان دست راستم رو گذاشتم پشت سر یسنا و کشیدمش سمت خودم. زیر نگاه خیره الناز لب‌هاش رو محکم بوسیدم و ولش کردم. بوسیدن یه دختر هفده ساله اتفاق ساده و فراموش شدنی نبود. همیشه تو خاطر می‌موند! هرچند اون من رو نبوسید و به نظر می‌ترسید. خب نباید می‌ترسید. الناز اگه راضی به این اتفاق نبود، هرگز کار ما به اینجا نمی‌کشید. گفتم:
-حالا مشتاقم ببینم چی لای پات قایم کردی.
دوباره زیر چشمی به الناز نگاه کرد. ادامه دادم:
-اتفاقا خواهرتم دوست داره بهشتتو ببینه. شرط می‌بندم صاف صافه.
بعد به الناز چشمکی زدم. چیزی نگفت، فقط با چشمای مستش بهم زل زد. کف دستم رو از روی شونه تا روی لگن یسنا کشیدم و وقتی دستم روی شلوارش نشست، کش شلوارش رو کشیدم و با لحن امری گفتم:
-شلوارت رو در بیار.
با کشیدن کش شلوارش تشویقش کردم درش بیاره. روی کمر دراز کشید و لنگاش رو تو هوا جمع کرد و بالاخره شلوارش رو در آورد. قبل اینکه دیر بشه، به شورتش اشاره کردم و گفتم:
-آ آ! اینجا همه لختیم.
پوفی کشید و شورتشم در آورد. حالا اون پاهای تراشیده خوش فرم که از تو عکس دیده بودم جلوی چشمام بود. خون با سرعت به سمت کیرم که یکم شل و ول شده بود سرازیر شد. آهی کشیدم و با شهوت کیرم رو به رون و پاهای الناز مالیدم. لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
-لعنتی، یکی از یکی کُص‌تر!
بعد به الناز نگاه کردم.
-اجازه هست بانو؟!
اصلا مطمئن نبودم متوجه منظورم شده یا نه، قبل اینکه چیزی بگه از روش رد شدم و بی‌برو برگرد روی یسنا دراز کشیدم. با بدن بزرگم کامل احاطه‌اش کردم. لب‌هاش رو بین لبام گرفتم و با دوتا دستام اندامش رو لمس کردم. وقتی دستم روی کسش نشست، پیچ و تابی به بدنش افتاد و لبخندی روی لبام نشست. همونطور که حدس میزدم، حتی یه تار مو نداشت. انقدر صاف و لیز بود که انگار روی سرامیک دست می‌کشیدی. بی‌تاب خوردن کسش شدم پس اومدم پایین، سر راه نوک هر کدوم از سینه‌هاش رو یه دور مکیدم و بعد، به اصل کاری رسیدم. یه خط صاف بین پاهاش بود که مختص دخترای تینجر بود. بعید می‌دونستم جلوش باز باشه اما با توجه با دوست پسرای رنگ و وارنگش، حدس میزدم از عقب راه داره! یکم براش خوردم و زبونم رو بردم پایین‌تر و به سوراخ کونش رسیدم. حتی اونم صورتی بود! نمی‌دونم چرا، اما حتی از الناز تر و تمیزتر بود. نه که الناز بد باشه، این جنده کوچولو زیادی خوب بود! انگشت وسطم رو گذاشتم روی سوراخش و فشار دادم. یکم سخت رفت تو، اما هیچ اعتراضی از سمت یسنا نشنیدم. حدس دومم درست از آب در اومد. خانوم همین اول کاری کون رو به باد داده بود! اما بهتر. یکم با سوراخش بازی کردم و سرم رو آوردم بالا. دیدم که دست الناز روی سینه یسناست و جفتشون دارن از فاصله یه وجبی بهم نگاه میکنن. چند ثانیه نگاهشون کردم و تو همون چند ثانیه کلی فانتزی‌های مختلف تو ذهنم ساختم. آخر سر طاقت نیاوردم و به قصد واقعی کردن یکی از همون فانتزی‌ها، موهای قهوه‌ای الناز و موهای مشکی یسنا رو تو دستام گرفتم و گفتم:
-شما دوتا چرا انقدر لفتش میدین؟
و سرهاشون رو بهم نزدیک کردم، تا جایی که لب‌هاشون بهم چسبید. وقتی ولشون کردم، جفتشون با حیرت به من و همدیگه نگاه کردن. طاقت نیاوردم و دوباره از موهاشون گرفتم. اینبار خودمم سرم رو خم کردم و لب‌های سه تاییمون بهم چسبید. از طعم دوتا لب مختلف چشیدم و وقتی عقب کشیدم، دیگه از هم جدا نشدن. فقط هرچندگاهی با چشمای خمار و خوشگلشون بهمدیگه نگاه می‌کردن و دوباره هم رو می‌بوسیدن. از فرصت استفاده کردم و رفتم پایین. کون معرکه و عجیب غریب یسنا منتظرم بود. روی پاهاش که روی همدیگه افتاده بود نشستم و کیر گنده‌ام رو گذاشتم لای باسنش. لامصب استایلش عالی بود. کیرم رو لای کون بزرگش عقب جلو کردم و در نهایت انداختم لای پاهاش. حالا می‌تونستم کص نرمش رو با کیرم احساس کنم. اصلا نیازی به آب دهن نبود. جوری کصش آب انداخته بود که کیرم مثل آب خوردن لای پاهاش عقب جلو میشد. الناز خودش رو جلو کشید و فاصله بین بدن خودش و خواهرش رو از بین برد. پاهاش رو انداخت روی پاهای من که روی پاهای یسنا بود و شروع کردن با شهوت لب و دهن همدیگه رو مکیدن. اوفی گفتم و سرعت تلمبه زدنم رو بردم بالا. همزمان دستم رو روی گردی باسن الناز کشیدم و بهش چنگ زدم. رد ناخنام روی پوستش موند. احساس می‌کردم الانه که از خوشی بیهوش بشم. یسنا شروع کرد به ناله کردن و من که همه چیز رو تحت سلطه‌ام می‌دیدم، کیرم از لای پاهاش بیرون کشیدم و با دست مجبورش کردم به پشت دراز بکشه. رفتم بالا، روی قفسه سینه‌اش نشستم و کیرمو گذاشتم روی لباش. دهنش رو باز کرد و ناشیانه مشغول خوردن شد. مثل الناز حرفه‌ای نبود‌ اما نباید فراموش می‌کردم، این دهن یسنا بود که کیرمو داخلش کرده بودم! الناز نزدیک شد و سرش رو گذاشت کنار سر یسنا. یکم نگاهش کردم. چشمهاش امشب کاملا غریبه بود. انگار بعد دو سال زندگی زناشویی، یه آدم جدید رو ملاقات می‌کردم. کیرم رو از دهن یسنا در آوردم و دادم دهن الناز. واسه اینکه لذت بیشتری بهم بده، گردن می‌کشید و بیشتر کیرمو تو دهنش می‌کرد. انگشت شستم رو روی لب‌های صورتی یسنا کشیدم و گفتم:
-از این به بعد باید روی ساک زدنت بیشتر کار کنیم.
آب دهنش رو قورت داد بهم لبخند زد. جونی گفتم و کیرمو از دهن الناز بیرون کشیدم. دوباره برگشتم سر جای قبلیم. یسنا دمر شد تا راحتتر بهم بده. با آب دهن دور و اطراف سوراخش رو خوب خیس کردم و کیرمو روی سوراخش گذاشتم و فشار دادم. یواش یواش جا باز کرد و وارد فضای تنگی شد. این اولین بار بعد سه سال شروع رابطه نامزدی و ازدواجم با الناز می‌گذشت بود که تونستم دوباره کون یه دختر بذارم. یسنا یه آه غلیظ کشید اما هیچ مخالفتی تو حرکاتش دیده نمیشد. دوتا دستام رو روی تخت ستون کردم و با شدت بیشتری تلمبه زدم. جیغ کوتاهی کشید و لای پاهاش رو باز کرد تا با دست کسش رو بماله. چه آبی راه اندخته بود. لای پاهاش کاملا خیس بود. دستش رو زدم کنار و خودم مشغول مالیدن کسش شدم. خیلی نرم و لطیف و خیس بود و حس خوبی میداد. گفتم:
-چقدر خوبی تو یسنا. کصت خیلی نازه. یعنی نصیب کدوم حرومزاده‌ی خوشبختی میشه؟
انگار تعریفام خیلی هوس انگیز بود که اینبار الناز دستم رو زد کنار و مقابل چشمای بهت زده‌ام سرش لای پاهای خواهرش فرو شد. آه و ناله یسنا رفت هوا. جونی گفتم و موهای الناز رو که درحال خوردن کس یسنا بود نوازش کردم. طولی نکشید که یسنا لرزید و لحظه‌ای بعد، با جیغ بلندی ارضا شد. آبش با شدت پاشید رو صورت الناز. النازم جیغ کوتاهی کشید و وقتی سرش رو عقب کشید، صورت پر لبخندش کاملا خیس بود. جوری که چشمهاش رو نمی‌تونست باز کنه. بهش خندیدم و از یسنا جدا شدم. صورت الناز رو بین دستام گرفتم و صورتش رو لیس زدم. با زبونم آب یسنا رو از صورتش پاک کردم و شنیدم یسنا چیزی گفت. از ارگاسم سنگینی که داشت بیحال شده بود و واضح صحبت نمیکرد. سرم رو بردم نزدیک و گفتم:
-چی؟
زیر لب گفت:
-تو همون حرومزاده خوشبختی. من پرده‌ام حلقویه!
جفت چشمام گشاد شد. با ناباوری گفتم:
-واقعا؟
سرش رو تکون داد و مقابل چشمای گرد شده‌ام، لای پاهاش رو برام باز کرد. احتمالا باز شدن دروازه‌های بهشتم همینجوری بود! سری تکون دادم و رو به الناز گفتم:
-امروز من و تو فهمیدیم که خواهرت علارغم سن کمش چه جنده‌‌ی بالفطره‌ایه!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
-آره، مثل خودمه! دوتاییمون حشری هستیم.
نمیدونم چرا از حرفش بدم نیومد که هیچ، حتی خوشم اومد! تو حالت عادی امکان نداشت اما حالا…دوباره به طرف یسنا رفتم. آرزو می‌کردم امشب صبح نشه. من امشب این کس و کون رو راحت نمی‌ذاشتم. کیرم از اتفاقات پیش اومده تو سفت‌ترین حالت خودش بود. سرش رو گذاشتم روی خط صاف کسش و با لمسش سوراخ کوچیکش رو پیدا کردم. خودم رو بالای بدنش قرار دادم و به یکباره کیرمو فرو کردم. با اولین تلمبه، سرجام خشکم زد. نیاز به زمان داشتم تا این حجم از لذت رو هضم کنم. داخل کسش به شدت لزج، گرم و تنگ بود. خوشایندترین کُصی که تا حالا کیرم داخلش رفته بود. وحشیانه شروع کردم به گاییدن. هیچی حالیم نمیشد و فقط روی لذت بینهایتی که می‌بردم تمرکز داشتم. یسنا صداش رو آزاد کرد و شروع کرد به ناله کردن. چنان شالاپ و شلوپی راه انداخته بودم که حتم داشتم همسایه‌ها صدامون رو می‌شنون. الناز روی سینه‌های یسنا دست می‌کشید و گهگداری باهاش لب بازی می‌کرد. فقط اینجوری می‌تونست یسنا رو ساکتش کنه! پای چپ الناز رو کمی به طرف خودم کشیدم و مجبورش کردم درست عین یسنا دراز بکشه، فقط با این تفاوت که قرینه همدیگه‌ان. بعد کیرم رو در آوردم و یه راست تو کس الناز فرو کردم. خطاب به یسنا گفتم:
-داگی شو.
حرفم رو گوش داد و پوزیشن گرفت. تو این حالت کونش خیلی بزرگ و کمرش به شدت باریک به نظر می‌رسید. چند دقیقه‌ای تو کص الناز تلمبه زدم و حتی یه ثانیه‌ام دستم رو از روی کس و کون یسنا بر نداشتم. خسته که شدم کیرمو از کص الناز بیرون کشیدم و گذاشتم رو سوراخ کون یسنا. فشار دادم و آه عمیق من و یسنا همزمان شد. بی‌نظیر بود. تو این لحظه همه چی بی‌نظیر بود. اینبار دستم راست روی کص و کون الناز نشست و گفتم:
-خیس شدی. با حامد که بودی اینجوری خیست می‌کرد؟
یه لحظه از چیزی که گفتم ترسیدم. از دهنم پرید و منتظر عکس‌العمل الناز موندم. سرش رو چرخوند و بهم نگاه کرد. چشمهاش رو خمار کرد و گفت:
-هر وقت که کیرشو می‌نداخت لای پاهام آبم میومد.
از حرفاش خوشم اومد. نمی‌دونم چرا! شاید چون شهوتی بودم. کیرم تو سوراخ یسنا سفت‌تر شد. درش آوردم و گذاشتم تو کسش. لامصب خیلی لزج و گرم بود. گفتم:
-کلفت بود؟
الناز اومی کرد و گفت:
-خیلی. به خاطر همین می‌ترسیدم بهش بدم.
جونی گفتم و انگشت وسطم رو انداختم توی کسش و شروع کردم عقب جلو کردن. انقدر تکرار کردم تا جیغ بلندی کشید و پاهاش لرزید. برخلاف یسنا، وقتی ارضا میشد آبش نمی‌پاشید بیرون. فقط می‌لرزید و آروم می‌گرفت. کارم باهاش تموم بود. با کف دست یه ضربه به باسنش زدم و رهاش کردم. وزنم رو انداختم روی یسنا و مجبورش کردم به شکم دراز بکشه. کامل روی بدنش دراز کشیدم و درحالیکه کیرم تو کسش عقب جلو میشد، سرم رو کنار سرش روی تخت گذاشتم و گفتم:
-تو نمیخوای از دوست پسرات برام تعریف کنی؟
گفت:
-نه، تو از همشون بهتر میکنی.
وقتی این شکلی سرهامون نزدیک همدیگه بود، نفس‌های داغش می‌خورد تو صورتم و داغ‌ترم می‌کرد. جونی گفتم و موهای لَخت مشکیش که تو صورتش ریخته بود رو زدم کنار. از فکش گرفتم و تو همون حالت لبهای خوش رنگش رو با لذت مکیدم. تو این پوزیشن سوراخ‌هاش خیلی تنگ‌تر از قبل شده بود و داشت آبم رو میاورد. چند دقیقه تو همین حالت گاییدمش و وقتی احساس کردم وقتش رسیده، چندتا تلمبه آخر رو سرسری زدم و سریع ازش کشیدم بیرون. بلند و سراسیمه گفتم:
-داره میاد، داره میاد!
بعد دست جفتشون رو کشیدم و مجبورشون کردم رو دو زانو کنار همدیگه بشینن. سریع نشستن و کله‌هاشون بهم چسبید. جلوشون روی تخت ایستادم و در حالیکه صورتهاشون زیر کیرم بود، مشغول جق زدن شدم. حتی پنج ثانیه‌ام طول نکشید که آبم با شدت جاری شد و ریخت رو صورت الناز که با چشمهای بسته منتظر همچین اتفاقی بود. یسنا اما با چشمای باز دهنش رو باز کرده بود و انگار برای آب کمرم له له میزد. سریع سر کیرم رو گرفتم طرف اون و مقدار زیادی از آبم روی صورتش ریخت. از لذت زیاد کم مونده بود بی‌هوش بشم. با چندتا آه غلیظ و از ته حلق، آخرین قطره آبم رو روی صورت‌هاشون ریختم. الناز مثل جنده‌های حرفه‌ای، صورت یسنا رو به طرف خودش کشید و دو نفری مشغول لیسیدن آبم از رو صورت همدیگه شدن. وقتی لب‌هاشون بهم چسبید و آبم بین دهن‌هاشون کش اومد، احساس کردم خوشبخترین مرد روی کره زمینم. این دوتا خواهر شبیه دوتا ستاره بودن و منِ خوش‌شانس درست بینشون. از امشب به بعد، هیچی دیگه مثل سابق نمیشد. از این به بعد قرار بود اتفاقات خیلی زیادی بینمون بیفته. قرار بود لذت‌های زیادی از همدیگه ببریم! با لبخند بهشون نگاه کردم و وقتی صورتشون کامل تمیز شد، الناز بلند شد و گفت:
-من که میرم حموم. همه جام عرقیه.
و از اتاق بیرون رفت. یسنا با همون اندام بی‌نظیر روی تخت نشست و یه جور خاصی نگاهم کرد. سری تکون دادم و گفتم:
-تو نمیخوای بری حموم؟ می‌تونیم باهم بریم.
انگشتش رو گذاشت روی گونه‌اش، ادای فکر کردن در آورد و گفت:
-از اونجایی که ازت راضی بودم میشه، ولی یکم هزینه داره.
هزینه؟ سری تکون دادم و گفتم:
-چه هزینه‌ای؟
سرش رو کج کرد و با یه لبخند قشنگ گفت:
-یه بسته‌ی سه ماهه!

پایان.

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

*خواهش و التماس نویسنده: جون ناموستون انقدر کصشر نفرستید تو سایت. هربار به سایت سر میزنم
ناامیدتر میشم. چهارتا داستان درست درمون بنویسید ماهم بخونیم.

نوشته: کنستانتین

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18