رفتن به مطلب

داستان سکسی اقوام


minimoz

ارسال‌های توصیه شده


بازی شیرین روزگار
 

سلام رفقا.رحیم هستم۴۲ساله و تا الان مجرد موندم.البته رابطه کم نداشتم ولی ازدواج نکردم.ویک موسسه آموزش زبان خارجه دارم.و مال خودمه…الان از نظر مالی مشکلی ندارم اما.با بدبختی زندگی کردم.پدرم خیلی پولدار بود…درست روز تولد۲۰سالگی من پدرم سکته کرد و چند روز بعدش هم فوت شد…کلا دو تا پسر بودیم رحمان و رحیم و مادرمون…اسامی خودمون واقعی هستش…بعد مراسم۴۰پدرم…رحمان که دقیق ازم۱۰سال بزرگتره.منو و مادرمو برد محضر به بهانه تقسیم اموال سرمون کلاه گذاشت و من و مادر ساده لوح مون هم هردو بهش وکالت کامل دادیم و نمیدونستیم جریان چیه…تمام خونه ها مغازه ها و کامیون پدرم و بماند…بغیر پول گاوصندوق همه رو بالا کشید و گفت من قیم شما هستم…بشدت هم آدم دعوایی و عصبی بود…برعکسش من آروم و درس خون بودم…مادرم مرکز استان از پدرش بهش ملک خوبی رسیده بود با همون من درس خوندم و فوق لیسانس زبان گرفتم مدتی دبیر بودم ولی بعدش خودم موسسه دایر کردم…رحمان هم چیزی به من و مادرم نداد.خدا میدونه درست۲۰سال ازش خبر نداشتم تا روز فوت مادرم.که بهش نگفته بودم از فامیل شنیده بود…اومده بود مراسم.باز هم باهم حرف نزدیم…همه می‌دونستن حق با منه.مادرم همون اولها تمام ارثیه خودشو بنامم زد از ترس همین آدم بیخود…من اونجا تازه زن و بچه اینو دیدم…یک دختر۱۸ساله داشت قدبلند و زیبا اما میگفتن بچه عصبیه و کمی عقب مونده…ولی عین مادرم بود.سفید و قد بلند…هر وقت نگاهش میکردم یاد نگاه مادرم میفتادم…زنش یک خانوم آروم بود وقد متوسط ولاغرو…خودش بعد این همه سال خیلی لاغر شده بود.موهاش ریخته بود. از اون آدم خشن و قلچماق فقط یک پخمه مردنی باقی مونده بود…ولی من الان دیگه برای خودم کیا بیایی داشتم و قد وبالایی…و اصلا چهره ام به سن و سالم نمی‌خورد… این وقتی زن گرفت حتی مادرم برای جشن عروسیش نرفت…هرچی فامیل اومدن…نرفت که نرفت…گفت برای خودم نیست حق برادرش رو خورد.گفتن دختره بچه ساله بوده این گرفته…از من هم۳سال کوچیک بوده…تقریبا۱۷سالش بوده…اسمش هم طیبه است…بعد مراسم مادرم توی مسجد و سر خاک چند بار برام پیغام پسغام فرستاد بیا یک گوشه کناری کارت دارم…نرفتم که نرفتم…میدونستم بعد مادرم توی ایران بمون نیستم…با یک دختره که لیسانس پرستاری داشت…اسمش فروغ بود دوسالی رفیق بودم و هم رو دوست داشتیم…قرار مهاجرت گذاشتیم…توی موسسه من زبان یاد می‌گرفت… اون دوست داشت کانادا بره.ولی من اروپا و انگلیس رو دوست داشتم…فقط اختلافمون همین جا بود…چند باری با هم رابطه آنال داشتیم ولی سکس ناقص…رابطه جلو باکره بود.دوست داشت عقد کنه عروس بشه بعد…در ضمن خوب زبان رو یاد گرفته بود…اما بعد ۴۰مادرم…چند روزی رد شده بود.دیدم شماره دفتر زنگ خورد.و اون موقع داشتم دکترای زبان میگرفتم…منشی گفت دکتر بی‌زحمت گوشی رو بردارید خانمی پشت خط هستن…خیلی هم نگران و حالشون خرابه…گوشی رو برداشتم…سلام داد گفت آقا رحیم منو شناختی؟گفتم نه به جا نمیارم.گفت طیبه هستم زن برادرتان.گفتم ببخشید من اصلا برادری ندارم که زن داداشی داشته باشم…قطع کردم. گفتم خانوم دوباره اگه این خانوم زنگ زدن جواب نمیدی.و من نیستم…دوساعتی از کارم مونده بود انجام دادم…نصف شب بود…ساعت۱۱ از رستوران برگشتم خونه…درست جلوی در موسسه…که طبقه بالاش خونه خودم بود…یک پرادو گنده مشکی پارک بود…معلوم بود داخلش کسی هست…رفتم پایین گفتم بی‌زحمت برین جلوتر جلوی در پارکینگ توقف کردین…در رو باز کرد طیبه بود تیپ قشنگی زده بود پشت فرمون بود…اصلا با اون تیپ داخل مراسم دنیا فرق داشت.گفت آقا رحیم تو رو خدا…آخه منو و مریم چی گناهی داریم…الان توی این شهر تنها و غریب موندیم…گفتم آخه به من چی.تا الان کجا بودین؟الان يکدفعه ای پیداتون شده…عمو دار شدین…گفت رحیم جان داداشت داره میمیره…سرطان ریه داره…آه تو ومادرش اینو گرفته…قند وفشار خونش کم بود…الان دوساله سرطان هم داره…دوبار هم آلمان رفته ولی خوب نشده…آخراشه.تو رو خدا بیا ببینش…گناه داره…ببین به چه روزی افتاده الان بیمارستانه.فک نکنم به دو روز برسه…خیلی کارت داره.مجبوری سوار ماشینش شدم…رفتیم بیمارستان مرکزی شهر…پولدار بود دکتر دور و برش زیاد بود…حالش خوش نبود.ماسک اکسیژن روی صورتش بود.تا منو دید به زور از جاش بلند شد.تموم صورتش اشک بود…دکتر گفت حاجی گریه برات ضرر داره…آروم گفت همه برین بیرون…دست بلند کرد…منو بغلم کرد.خیلی ازش دلم خون بود.چه روزهایی تنهایی سر کردم…با داشتن چنین ثروتی اما با مادرم تنها…فقط با حقوق که نه…کمی سود پول توی بانک و کرایه دوتا مغازه خودمون رو راه بردیم…و درس خوندم…همش مقصر این بود.مادرم خیلی برام غصه می‌خورد… زنش بود…دخترش ساکت بود…من هم ساکت بودم.گفت…رحیم حلالم کن…من زندگی رو باختم بد هم باختم…۱۵ساله یکسره مریضم…خدا گذاشت توی کاسه ام…تنها یک بچه بهم داد،این هم همین دختر رو که خودت حتما در موردش شنیدی.رحیم من دیگه تمومم. حلالم کن…طیبه اون کیف رو بده بهش…توی کیف تموم حق و حقوقات خودت و ننه رو تماما بنامت زدم…فقط فردا برو دفتر وکیلم…همین شهره…بزن بنامت تموم بشه…دارایی و مالیات و غیره انجام شده…حلالم کن…اگه هم نمیکنی…فقط قول بده مواظب زن وبچه من باشی…هیچکس رو ندارند تنها هستن…حالش اصلا خوش نبود…گفت چیزی بگو فحشم بده بزار صداتو بشنوم.رحیم منو توی همین شهر کنار مادرمون خاکم کن…چندساله دلم میخاد یکبار بغلم می‌کرد… رحیم تو خیلی خوشبختی، گفتم حلالت کردم.نه برای اینکه اینها رو بهم دادی…چون اصلا بهشون احتیاج ندارم…خودم همه چی دارم…حلالت کردم چون خودت فهمیدی با داشتن اون همه ثروت چقدر بدبختی…و خودت گفتی منو چقدر خوشبخت میبینی… حلال دنیا و آخرت… هم رو بوسیدیم…و نیمساعتی پیششون بودم…دخترش رفت بغل باباش پیشش دراز کشید…باور کنید صحنه تلخی بود…دست دخترش دستش بود…تموم کرد…دخترش سن و سالش بزرگ بود اما از این جریان درکی نداشت.زنش آروم آروم اشک می‌ریخت… روش رو ملحفه کشیدن و بردنش…دخترش مات بود باباش رو کجا می‌برند… دلم آتیش گرفت.اولین بار بود صداش رو می‌شنیدم… گفت عمو بابام و کجا بردن.همونجایی که گفت میرم راحت بخوابم…تا گفت دلم پر غم و آتیش شد…اشکام عین رودخونه می‌ریخت بیرون…زنش وصیت نامه اشو داد خوندم…منو قیم تموم زندگیش کرده بود.نوشته بود رحیم برام مراسم نگیر.۱میلیارد…نقد بده موسسه کودکان…و سالمندان…فقط کفن و دفنم کن…من نامرد بودم ولی تو نباش…آخر وعاقبت منو ببین درس بگیر…مواظب امانتی های من باش…دستهام میلرزید.از بازی روزگار…من از هزینه خودم باز هم مراسم بزرگی براش گرفتم…و خواهش کردم اگه کسی پولی مبلغی چیزی ازش طلب داره بگه…جالب بود فقط طلب داشت همه ازش راضی بودن.غیر من و مادرم…اون که رفت دیدارش به قیامت…ولی من حلالش کردم…مراسم سومین روز که تموم شد…مهمونها همه رفتن…این رو بگم که ما فامیل بزرگی هستیم ها…من موندم و طیبه و مریم زن داداشم.گفت رحیم جان بیا سیاه رو توی خونه از تنمون در بیاریم توی روحیه و اعصاب مریم تاثیر میزاره…الان هم فک میکنم کم کم داره حالش بد میشه. گفتم از کجا میفهمی.گفت چهره بر افروخته.قرمزی چشماش…لکنت زبونش…همه تاثیر داره…گفت فک کنم دلش برای باباش تنگ شده.چون تنها کسی که باهاش دوست بود و رفیق بود پدرش بود…این عقب مونده نیست ها.حتی تونسته درس بخونه تاکلاس نهم…ولی بزرگتر که میشه عصبی تر میشه…خیلی وابسته به پدرش بود…و این و هم بگم خیلی کم دچار تشنج میشه…گفتم طیبه خانم توی فامیلتون مگه مشکل ژنتیکی یا سابقه این مریضیها رو دارید…گفت نه بخدا…اون زمان رحمان خیلی عصبی میشد و هر شب سیگار زیاد میکشید و خیلی مشروب می‌خورد… تموم پزشکان حتی خارج هم گفتن که بخاطر مصرف زیاد الکله…بعدشم که الکل رو ترک کرد…دیابت و فشار خون بالا گرفت…خدا بهش بچه دیگه نداد.و بعدشم سرطان مجالش نداد…بخدا مرد خوبی بود.نمیدونم چرا برای تو و مادرت اون کارا رو کرد…خودشم پشیمون بود…تو چرا ازدواج نکردی…گفتم هدف من اول نگهداری و دلجویی مادرم بود و بعدشم درس…چون اگه ازدواج میکردم و زنم با مادرم کنار نمیومد…باید تنهاش میذاشتم.اونوقت گناه داشت…گفت ای والله به مرامت…عجب پسری…خدا خیرت بده…از بابت تموم مراسم و هزینه ها هم خیالت راحت همشو حساب میکنم…گفتم لازم نیست…من بی پول نیستم…درسته اندازه رحمان پولدار نیستم ولی اندازه خودم دارم…گفت تو هم الان بلکه بیشتر از رحمان پولداری…مگه نفهمیدی و نخوندی چی بهت بخشیده…البته حقته…گفتم نه…دوست نداشتم ببینم…گفت فردا بریم پیش وکیل تمومش کن مال خودته… شی بود اونها توی اتاق خواب خودشون بودن من توی اتاق خودم…دیدم در اتاق رو زدن.گفتم بله…طیبه بود.با یک شلوار چسب بدن تنگ و یک تاب تنگ یقه باز…موهای بلندی داشت بور رو زیبا رنگش کرده بود…گفتم جانم زنداداش.گفت رحیم جان مریم بی تابه.قرصش رو هم دادم که بخوابه.اما نمیدونم چرا خوابش نمی‌بره.فک کنم پدرش رو میخواد.بیا ده دقیقه کنارش بخواب.دستتو بگیره خودش می‌خوابه.کنار مادرش روی تخت مهمان ها دراز کشیده بود.رفتم کنارش با زیرشلواری بودم.دختره درشت اندام و فوق العاده زیبایی بود.و هست.یه وری خوابیده بود نمیدونم زیر لب چی زمزمه می‌کرد.یک عروسک زیبا و گنده دستش بود.گفتم مریم جون عمو هنوز بیداری.برگشت نگاهم کرد.گفت خوابم نمی‌بره.عمو بابام الان خوابه؟گفتم آره تو هم بخواب.برگشت پیش من توی چشماش مادرمو دیدم.نتونستم خودمو کنترل کنم.چشماشو بوسیدم.اشکام ریخت.گفت عمو منو دوستم داری.گفتم خیلی،گفت پس پیش تو بخوابم.گفتم آره پیش من بخواب.باورش سخته دلش محبت میخواست.خیلی احساساتی بود،۵دقیقه نشد چنان خوابید که انگار ۲۰ساله نخوابیده.مادرش زیر تخت نشسته بود.آروم دستمو از زیر سرش برداشتم.
بلند شدم برم.طیبه گریه کرد گفت خدا را شکر که شما هستی…بخدا از اول شب همش با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که چکار کنم.این امشب آروم بشه.آخه خیلی وابسته پدرشه…گفتم طیبه جون نمیشه وابسته من بشه که…گفت آخه،،گفتم نمیدونم چی بگم…رفتم توی تختم…صبح رفتیم…کار زیادی نبود وکیله همه کارهارو خودش انجام داده بود…نمیدونم چی بگم…چقدر خونه مغازه دامداری پول نقد…اصلا حد و مرز نداشت…چقدر دلار سکه…هم خوشحال بودم. هم ناراحت…فقط۴تا خودرو صفر با یک نمایشگاه بزرگ توی همین شهر بود.که هزار بار از جلوش رد شده بودم و نمیدونستم مال خودمونه.غروب بود.بعد چند روز در موسسه رو باز کردم و برای شاگردها کلاس تقویتی گذاشتم…طیبه و مریم بالا بودن.گفتم برم بهشون یکسر بزنم…وقتی رفتم داخل.در ورودی رو که باز کردم…اتاقی که به اونها داده بودم.درست روبروی در هال بود.درش باز بود.مریم که لخته لخت بود و مادرش اومد خشکش کنه…نوجوون ۱۸ساله…کمر باریک سفید موها خیلی بلند و مشکی.قد بلند چه سینه هایی داشت سفت و کله قندی سر بالا…منو دید خندید،یک لحظه مادرش اومد موهاشو با حوله سر خشک کن ببنده.طیبه هم با شورت بود.کرست نداشت…هنوز هم زیبا بود عین دخترها…سینه های متوسط بدن سفید.موهاش خیس بودن…بور و طلایی بودن…کون متوسط و قشنگی داشت…زیبایی بدنش بیشتر کمر باریک و گودی پشت کمرش بود.چند دقیقه که نه…ولی چند ثانیه نگاهشون کردم…مریم با اون چشای قشنگش نگاهم کرد…مادرش داشت لباس تن خودش و اون می‌کرد… من آروم ولی سریع برگشتم و در رو بستم…تا شب نزدیک۱۰ رد بود منشیم گفت.دکتر مگه مهمون دارید…گفتم بله خانواده برادرم هستن بالا هستن.گفت زنگ زدن گفتن شام حاضره…نیم‌ساعت بعد تعطیل شدیم رفتم بالا…بوی غذای خونگی میومد یاد مادرم افتادم…تا رفتم داخل…مریم اومد جلو سلام داد بوسم کرد…نمیفهمیدی بچه است.بزرگه چیه.نمیدونستی باید چطوری باهاش رفتار کنی…من هم بوسیدمش…زن داداشم اومد جلو خسته نباشیدی گفت وبهم دست داد.با اکراه دستشو گرفتم.خیلی نرم ظریف بود.خانوم بود آروم بود.نشستیم برای شام.دستپختی هم داشت…بی رودربایستی گفتم…طیبه جون برنامتون چیه؟گفت به این زودی ازمون خسته شدی…گفتم طیبه خانم من تازه شماها رو دیدم…اصلا نمیدونم باید با شما چکار کنم.گفت آقا رحیم…مگه خانمی توی زندگیت هست…گفتم فک نکنم لزومیتی داشته باشه بخام برای شما توضیح بدم…ولی میگم…بله یک خانوم پرستاری هست که دوساله رفیقیم.و قراره مهاجرت کنیم…و اونجا ازدواج کنیم…شایدم برای خروج اون مجبور بشیم اینجا ازدواج کنیم.تا الان هم فقط مشکل زبان اون و مشکل مادرم بود که نمیخواست بیاد اونجا…ولی الان دستم بازه…گفت پس ما چی رحیم جان.تنها و بی کس هستیم…من چکار کنم با این بچه…گفتم طیبه جون زندگی کن.زندگی مث همیشه…مگه من نبودم چکار میکردی…مث قبل…گفت آخه قبلش رحمان بود.این بچه دلش به اون خوش بود…الان تو رو دوستت داره.صبح بهم میگفت عمو دیشب منو بغل کرد.بوی بابامو میداد…گفتم طیبه جون بیخودی احساسات منو جریحه دار نکن…من خودم زندگی و برنامه دارم…من هم زن میخام زندگی و بچه میخام…دل خوش میخام…از۲۰سالگی دارم درس میخونم و زحمت میکشم و مواظب مادرم بودم…الان که به آب و نونی رسیدم نمیتونم مسوولیت دوتای دیگه رو که تا الان نمیدونم در موردم چی فک میکردن قبول کنم…بخدا من هم توی این چند روز بهتون علاقه مند شدم…اما خودت فک کن…من حق زندگی ندارم.گریه کرد و از سر سفره بلند شد رفت…مریم گفت عمو مامانمو ناراحت کردی…یعنی ما رو دوست نداری…بریم خونه خودمون.گفتم نه عزیزم…نمیگم که برین بیرون…میگم تا من هستم پیشم باشین…گفت نکنه تو هم میخای مث بابام تنهام…عمو نخندی ها.من میدونم پدرم مرده…مامانم فک کرده من خولم…گفتم خدا نکنه کی گفته تو خولی…میزنم توی دهنش…گفت عمو عین بابام حرف میزنی…چقدر صدات مث بابامه…گفتم بشین ناهارتو بخور برم مامانتو بیارمش…رفتم اتاقش.غمگین نشسته بود.گفتم زن داداش بلند شو بیا سفره منتظره پهنه بده گناه داره.مریم هم نگران میشه…گفت رحیم تنهامون نزار.من از تو نمی‌ترسم… اگه بهم قول بدی فقط و فقط مواظب دخترم باشی.تا وقتی زنده ای و دخترم زنده است…تموم دارایی‌های حتی خودمو که رحمان بهم داده فردا به نامت بزنم…فقط تنهاش نزار.گفتم نیازی نیست به این کارها…اصلا بیا بریم ترکیه ما که اونجا یک ویلای بزرگ داریم…گفتم چی،؟؟توی ترکیه ویلا دارید…گفت بخدا…من و مریم بیشتر اونجا بودیم تا اینجا.گفتم عجب پولی بهم زده این رحمان…گفت تاجر زرنگی بود…اونجا دفتر و زندگی خوبی داره…گفت میخوای من زنت بشم.منو دوستم داری یانه،؟من از تو۳سال هم کوچیکم.مریم بهم گفت امروز منو لخت دیدی.تو رو خدا زشت بودم.گریه کرد.نشستم زیر پاش.دوتا بازوهاشو گرفتم.گفتم طیبه نمیشه.مردم چی میگن.همینجوری هزار تا حرف پشت منه…حالا بیا درستش کن…گفت بریم از اینجا،کی میفهمه…منو ببین مگه زشتم.تو رو خدا…رحیم تنهام نزار دلمو نشکون… هر وقت ترکیه هستیم حال مریم خوب میشه…اصلا بریم ایتالیا اونجا شریک داریم…گفتم تو داری باهام شوخی میکنی…گفت نه بخدا چرا شوخی…تو نمیدونی برادرت کی بود…برای چی از اول از شما وکالت گرفت برای همین کارها…که کل ثروت دستش باشه همه رو بکشه بالا… اما مادرت زود عجله کرد و زود دلگیر شد ترکش کرد‌.تو رو هم از برادرت دور کرد…اون هیچوقت نمی خواست حق تو رو بخوره…بیست بار سالی یکبار به مادرت پیام داد.برگرد…شماره حساب بده پول بزنم حسابت حق خودتونه.ولی مادرت از این ناراحت بود که چرا رحمان بهش دروغ گفته و سرش کلاه گذاشته…و حتی نمیذاشت که رحمان تو رو ببینه…همش نفرینش می‌کرد… بخدا مادرت هم مقصر بود…گفتم نمیدونم حالا بیا شام بخوریم…بعد چند وقت بوی غذای خونگی خوشمزه توی خونه پیچیده…بلند شد اومد…دستشو گرفتم رفتیم مریم روی میز خوابش برده بود…گفت بهش زود تر قرص دادم که مث دیشب مزاحمت نشه.گفتم دیگه تا وقتی پیش من هستین ازین کارا نکن…خود این قرصها عوارض دارند…بلندش کردم بردمش روی تختش…سنگین بود.دختر ناز و خوشگلی بود حیف که مشکل روحی روانی داشت.خوابه خواب بود.بوسیدمش.واقعا دوستش داشتم…برگشتیم توی هال پذیرایی بعد شام نشسته بودیم و طیبه برام حرف میزد…از گذشته و افکار برادرم…لامصب مافیایی بوده برای خودش…چقدر ثروت دست این طیبه بود خدا میدونست…ولی هیچ کدوم از حرفهاش نمیتونست منو وسوسه کنه…آخه من برنامه های خاصی برای خودم داشتم…ساعت۲بود…داشتم با فروغ چت تصویری میکردم…طیبه گفت میشه ببینمش…گفتم فروغ جان زنداداشم میخاد ببیندت…این هم بعد حموم و شام آرایش زیبایی کرده بود…با اون طلا جواهراتش هم خودشو خوب به رخ میکشید…با هم حال و احوال پرسی کردن…بعدش طیبه رفت نوشیدنی تنقلات بیاره…فروغ گفت رحیم باهم تنها هستین…گفتم نه بخدا دخترش۱۸سالشه الان خوابه…گفتم حسودیت شد ناقلا…گفت خب زن به اون جوونی و بیوه…میخواستی چی فک کنم…گفتی بچه اش چندسالشه…گفتم ۱۸سالشه…دختره.خوابه…میخای ببینیش،با لب تاپ رفتم اتاق خواب نشونش دادم…گفت وای چی ناز خوابیده…گفتم حالا تو هم برو با خیال راحت ناز بخواب…طیبه ازم پرسید این خانومه چکاره است…گفتم پرستاره توی فلان بیمارستان…گفتم این دوست داره بره کانادا پیش برادرش…ولی من دوست دارم برم انگلیس یا اروپا فرق ما در مهاجرت فقط اینجاست…اومد پیشم نشست…سعی داشت خودشو بیشتر بهم نزدیک کنه…ولی من نمیخواستم پا بندش بشم…اون شب و چند شبه دیگه گذشت…و نزدیک۴۰داداشم شد…واقعا طیبه نمیخواست از پیش من بره…اون همه مهمون کسی هم سراغش رو نمی‌گرفت.و اصلا پیش من تماسی هم نداشت.کم کم همه رو بهم معرفی می‌کرد.مسوول نمایشگاه ها رو…مسؤول املاک رو…وکلا رو…اصلا عجب دم و دستگاهی بهم زده بودن…دو تاچهار راه از موسسه من اونطرف تر بخدا یک ساختمون بود هر وقت رد میشدم میگفتم خدایا از ما بهترون اینجا زندگی می‌کنند… این مال کیه…نگو نصفش مال خود بدبختم بوده…من و طیبه وقتی رفتیم داخلش…چنان احترامی بهمون میزاشتن عجیب که نگو…روز ۴۰برادرم رو خودش برگزار کرد…داخل یک تالار بزرگ گرفت که مال خودشون بود…خدایا من کجام این کجاست…اونجا منو بعد از مراسم به تمام زیر دستها معرفی کرد…بخدا از خارج حتی مهمون داشت…همه منو شناختند…قبلش هم یک دو دست کت شلوار مکش مرگ ما…خودش خرید و تنم کرد…یک گردن بند طلا انداخت گردنم نمیدونم نیم کیلو بود…گفت مال برادرت بود دوست داشت اینو بهت بده ولی نشد…خودش یک‌جور تیپ زده بود انگار فیلم پدر خوانده است…خلاصه که دیگه نذاشت برم اون ساختمون خودم…دیگه نمیذاشت که اون ماشین خودمو سوار بشم…بهترین ماشین مارک سوار بودم…حتی بهم گفت توی ماشین کلت هست با مجوز…خیالت راحت…با چندتا از مسئولین عالی رتبه در ارتباط بود…خیلی زن سیاستمداری بود…چند وقتی از زندگی قبلی خودم دور بودم…خونه ام رو حتی کلید هم ننداخته بودم ببینم موش توش رفته یا نه؟زنگ زدم فروغ چندین و چند بار…جواب نداد.آخرش هم خطش رو خاموش کرد…نمیدونستم چیکار کنم.پکر بودم.یک اتاق خیلی بزرگ با یک تخت خواب سلطنتی سرویس حمام مستر همه تجهیزات داشتم…بخاطر مریم خونه برادرم بودم…هیچ حسی به طیبه نداشتم…نمیدونم فک کنم چون میدونستم داره تیز بازی در میاره ولی سر از کارش در نمیاوردم…یادمه شب بعد شام…کمی با مریم پلی استیشن بازی کردم و اون رفت بخوابه…طیبه گفت رحیم جون.گفتم جانم زنداداش…گفت رحیم بیا این اتاق رفتم اونجا…موزیک ملایمی پخش بود…اوه اوه چی باری گوشه خونه بود.و چی مشروباتی. بخدا فقط توی فیلم‌ها دیده بودم.گفت میخوری.گفتم آره ولی خیلی کم گاه گداری خوردم…چند پیک توی جام های کوچولویه زیبایی ریخت…ته هر کدوم یک مشروب سبزی می‌ریخت… که اینجا جای گفتنش نیست.بعدشم شراب ناب فرانسوی می‌ریخت روش
گفتم برای من زیاده.گفت بخورش نترس…گفتم ترسی نیست…وقتی از حال عادی خارج بشم خودم از خودم بدم میاد.بلند شدم رفتم اتاقم.پشت سرم اومد…گفت رحیم چرا ازمن بدت میاد…گفتم بخدا من ار از تو بدم نمیاد که…من هیچ حسی بهت ندارم.گفت مگه میشه…گفتم چکار کنم.برای هرچیزی دوست داشتن و خواستن لازمه دیگه…نمیدونم چی بگم…یعنی هنوز منو نمیخوای…گفتم طیبه من دو ساله با اون فروغ هستم حتی چند بار با هم تنها بودیم…الان بهش چی بگم…بگم میخوام تنهات بزارم با زن داداشم زندگی کنم…خندید گفت بر عکس برادرت تو آدم متعهد و صاف و ساده ای هستی…پس با من بیا…منو برد اتاق خودش. TVاتاقش رو روشن کرد…فروغ بود…نشسته بود دفتر وکیل شرکت…گفت سلام رحیم جون الان که این فیلمو میبینی صددرصد من خارج از کشورم…دوستت داشتم و دارم…ولی مجبورم برم…به لطف طیبه خانم…مشکل دلار و ویزای من سریعا برطرف شد…من تو رو نفروختمت…ولی من که به درد تو نمی‌خورم با این کیا بیای تو…انشالله با طیبه خانم خوشبخت بشی…تازه فهمیدم جریان چی بود…با پول منو از عشقم خریده بود اونم وسوسه شده بود…دیگه داشتم روانی میشدم…اسباب وسایلم رو جمع کردم…اومد گفت کجا…ها کجا؟گفتم پی زندگیم…از اولش هم باید می‌فهمیدم که کلکی تو کارته.گفت بخدا نه.بقران نه…دوستت دارم. خدا شاهده چند ساله برادرت مریض بود…خودش توی خارج چند بار بهم گفت بزار برای رابطه باهات ماساژوری ترنسی چیزی بگم بیاد حال کن زندگی کن…بهش متعهد بودم.دوستش داشتم…من بعد برادرت فقط از تو خوشم اومد.من هم برای زندگی خودم و دخترم جنگیدم و تو رو از اون دختره خریدمت…گفتم مسئله این نیست. مسئله اینه که تمام افکار و خط مشی زندگی منو بهم ریختی…ولم کن طیبه حوصله اتو ندارم…گفت نه نرو رحیم بجان همین دخترم من عاشقتم دوستت دارم…دوماهه با تو هستم یکبار بهم بی احترامی نکردی…یک بار دل منو دخترمو نشکستی. بخدا دختره از روزی که تو رو دیده دچار حمله عصبی نشده.داره خوب میشه.دکترش بهم گفته معجزه شده…کی توی زندگی شماست که این اینقدر این دختر دوباره برگشته به زندگی…گفتم نمیتونم طیبه…گریه کرد گفت چقدر بی رحمی…یعنی دوتا خانوم رو ول میکنی به جای همون دختره که تو رو فقط به۲۰۰هزار دلار با یک ویزا فروخت…وقتی بهش گفتم…چنان خوشحال شد…گفت اگه با این پول جون خودمم بخوای بهت میدم چی برسه به رحیم…اونوقت من دارم صحبت از میلیونها دلار میکنم.و زندگی لاکچری…که توی تخیلت هم فکرش رو نمیتونی بکنی…همون لحظه مریم از صدای ما بیدار شده بود و گریه مادرش…تا چمدون کیف منو دید.گفت عمو جونم نرو…مگه منو دوستم نداری…خب ما تنهاییم دیگه…مامانم گناه داره تنها می‌ترسه.گفتم عمو کار دارم…گفت میخوای بری…گفتم برمیگردم…تا اینو گفتم وای خدایا…چنان تشنجی کرد که دلم میخواست بترکه…مادرش دویید طرفش.نمیدونم چی داروهایی بود بهش داد. خیلی طول کشید تا ریکاوریش کرد…گفت حالا دیدی چی میگم…بخاطر نبودن تو اینجوری شد…دوماهه نشده بود.حالش خوبه خوب بود…نرو رحیم…بزار خوب بشه به حرف تو گوش میکنه.میفرستیمش توی ایتالیا یک مرکز درمانی هست بره اونجا خوب بشه…بعدش ازدواج کنه…نمیخواد منو بگیری…فقط کنارمون باش…هر دختری رو بخوای خودم برات میگیرم…فقط بخاطر مریم نرو…گفتم باشه گریه نکن داره حالش خوب میشه…گفتم بهتری عمو جون.گفت هنوز نرفتی؟گفتم عزیزم نه اگه برم دلم برای تو تنگ میشه.میخوام امشب پیش من بخوابی…گفت خیلی دلم میخواد…بلندش کردم روی دستم بردمش روی تختم…بدبختی با شورت و دامن بود.پاهای تپل و لختش توی دامن کلوش نازش دیده می‌شد.یک بلوز شیک نازی هم تنش بود که یقه لباسش باز بود…کلا سکسی سکسی پوشیده بود…دوباره لوازمم رو چیدم سر جاش…دیر وقت بود.هنوز بیدار بود.مادرش بهش قرص داد…کنارش دراز کشیدم.گفت عمو مادرم هم بیاد اونطرفم بخوابه…گفتم آره عزیزم بزار بیاد…من پشتش بودم و مادرش روبروش…موسیقی ناز بدون کلام گیتار آرمیک پخش بود…نورپردازی اتاق بی‌نظیر بود…یک دستم جای بالش زیر سرش بود و دست دیگه ام روی شونه هاش…از مادرش درشت تر بود…نمیدونم به کی رفته بود.اینقدر خوشگل و درشت بود…مث دخترای والیبالیست بود…کونشو چسبوند بهم…چقدر نرم و گنده و بزرگ بود.من هم محکم بغلش کردم.طیبه آروم دست منو گرفت…ولی دستمو از دستش کشیدم بیرون…بهش برخورد خودشو چرخوند…پشتشو به من و مریم کرد خوابید.من هم کنترل رو زدم موسیقی رو خاموش کردم خوابم برد…نزدیک صبح بود.کونش توی بغلم بود دامن کوتاهش بالا بود.شورتش از یکور رفته بود لای کونش.چقدر آدمو وسوسه سکس می‌کرد… دست راستم که زیر سرش بود درد اومده بود.آروم کشیدم بیرون دستمو بالش گذاشتم زیر سرش…مادرش هم خواب بود.کیرم شقه شق و راست بود…از خودم خجالت کشیدم…آخه هم خون من بود.بچه برادرم بود.نازه ناز خوابیده بود.بلند شدم رفتم دستشویی خودمو تخلیه کردم و شستم برگشتم…البته،سرویس توی اتاق خودم بود.اتاقی که شاید۸۰متر مربع بود…خودش سوییتی بود…رفتم پتو کوچولو آوردم انداختم روی دختره…مادرش هم مچاله بود…آدمیزاد هر چقدر هم اتاقش گرم باشه ولی موقع خواب دوست داره روی بدنش روان‌رواندازی چیزی باشه.دلم باش سوخت…خانوم نازی بود.کلک بود اما خیلی خانوم بود…میدونست غذای خونگی دوست دارم…آشپز خونه گی خودشو برای شبها مرخص می‌کرد خودش برام می‌پخت… روی اونم پوشوندم.نمیدونستم چکار کنم.کمی بیدار موندم.تقريبا آفتاب زده بود بیرون.برگشتم توی تخت…مریم بیدار شد.خندید.گفت عمو دستتو بزار زیر سرم.گفتم باشه…دستمو دوباره دراز کردم براش این دفعه.از روبرو بغلم کرد محکم چسبید بهم…خندید…بوسم کرد…از لبم…نه از روی غرض و فکر بدی ها.دخترونه باباش رو بوسید.گفت عمو نرو بابای من بشو.گفتم هستم دیگه…گفتم مریم منو دوستم داری یا که فقط چون از تنهایی می‌ترسی میخوای پیشت بمونم…گفت عمو چندساله بابام هر روز منو می‌آورد از دور تو رو نشونت میداد میگفت.من که نبودم فقط به حرف این آقا گوش میکنی…عموی توست…تو رو خیلی دوستت داره.مهربونه…بابام دروغ نمی‌گفت… گفتم باشه عزیزم. حالا بزار من هم بخوابم…خیلی خسته ام.دوباره منو بوسید…دستم پشتش بود.بازم طیبه دستمو گرفت…بیدار شده بود.انگشتاشو کرد لای انگشتای من…من هم گرفتم ولش نکردم…اومد جلوتر مریم وسط ما بود محکم گرفته بودیمش…خوابم برد اعصابم آروم شده بود.توی خواب می‌فهمیدم چیزی نرم و خوشبو توی بغلمه…سرش روی دستم بود.دستم روی بدنش بود بغلش کرده‌بودم…یادم اومد مریم توی بغلمه…ترسیدم دوباره شق کنم…تا چشم باز کردم دیدم.طیبه خودشو جا داده توی بغلم.فهمیدم بیداره…در اتاق بسته بود.مریم نبود.افتاب وسط اتاق بود…خودمم دلم رابطه میخواست…با خودم گفتم این میخواد چرا من نخوام…محکم تر بغلش کردم…کونشو چسبوند به کیرم…سریع راست کردم…لای پاهاشو باز کرد…از لای پاهاش کیرمو گرفت دستش آروم مالوند…گفتم نکن شیطون نشو.خندید…صدای قشنگش اومد…گفتم بی حیا بچرخ ببینمت.برگشت…لب تو لب شدیم.گفتم طیبه جون یه وقت فقط بخاطر دخترت نباشه ها…من زن زندگی میخوام…دوست دارم بینمون محبت باشه…میخوام پدر بشم ها…گفت وای قربونت بشم چی ازین بهتر…هر چند تا بچه بخوای برات میارم…برای دخترمون هم خوبه… تنهاست خواهر برادر میخواد…لبهاشو محکم بوسیدم…خودش لباس خواب منو درآورد… منو درازم کرد.اومد روی من.شلوارمو کشید پایین کیرمو دید گفت نه بابا خوب چیزیه.گفتم قابلتو نداره…خندید شروع کرد ساک زدن.ناب و عاشقانه می‌خورد و کیر و خایه ها رو میبوسید…گفتم عشقم الانه که آبم بیاد گفت قربونت بشم با عشقم گفتنت…بزار بیاد میخام بخورم نمک گیرت بشم…خندیدم…ادامه داد…توی دهنش ارضا شدم…خیلی خوشگل همه رو قورتش داد…بلند شد رفت اتاقش…گفتم طیبه مریم نیاد…گفت نه توی اتاقش یک سریال ترکیه خیلی اونو دوست داره هر روز صبح میبینه…گفت صبر کن الان میام…رفت و برگشت.گفت اینو بخورش…با یک جام…ودکای ناب…گفتم سر صبح شیکم خالی…گفت ای وای الان برمیگردم…چندتا خرما بهم داد گفت حالا بخور…خوردمش…گفتم نیازی نبود خوشگلی الان دوباره بلند میشه…گفت برای اون نیست میخام بعد چندسال سیر کیر بشم…خیلی کیرت مردونه و قشنگه…یکبار زیر دست یک ماساژور ایتالیایی مرد بودم…کیرش اندازه مال تو بود.رحمان راضی بود خودم نخواستم دلش رو بشکنم…ولی مردم وزنده شدم.اینقدر که دلم سکس میخواست طفلی مریض بود کم و بی کیفیت رابطه داشتیم.ایندفعه من لختش کردم…سینه های ملوس و نازشو خوردم…لبهای قشنگشو بوسیدم گردن نرم و نازکش رو میمکیدم رد کبودی لبهام افتاد روی گردنش…حال میکرد…کیرم مث سنگ سفت شده بود…شورتشو کشیدم پایین…جان یک گل زیبا کنار کوسش اون بالا قرمز سبز خال کوبی بود.یک پرسینگ قشنگ روی چوچوله اش بود.گفتم چقدر خوش سلیقه ای…گفت خودت دوماهه مقصری زندگی رو برای دوتامون زهر کردی…چقدر سفتی پسر…لیسیدم و بوسیدم کوس و کون ناز و کوچولو ولی تپلش رو…خیلی خانوم و باکلاس بود.حتی ناله کردنش هم زیبا بود…کیرمو دید گفت وای نکشی منو…گفتم نترس…چطوری دوست داری…گفت پاهام بالا باشه زیر کیرت لب تو لب میخام جون بدم زیرت…گفتم خدا نکنه…ژل داد بهم زدم…آروم آروم میکردم داخلش میکشیدم بیرون تا کوس تنگش عادت کنه…بعد چند مرتبه تکرار کردن.فشار دادم داخل…سرشو آورد بالا…لبهامو محکم کرد توی لبهاش.گفت بکن.مردونه بکن…دوست دارم فقط ناله کنم…چنان کوسی داد که تازه مزه زن و زندگی روفهمیدم…گفت بکن محکم بکن…ولم نکن…ببینم مرد من چقدر زور داره…برگردوندمش دمرش کردم از پشت کردم کوس قشنگش…تا ابمو ریختم داخلش…خیلی بوسیدمش…سکس طولانی و قشنگی شد…رفتیم حموم…گفتم طیبه بازی روزگار رو ببین…رحمان یکعمر به من و مادرمون ظلم کرد…آخرش تموم زن و بچه و زندگیش افتاد دست خودم.گفت آره راست میگی…ولی تو ظلم،نکن…حواست به ما باشه…گفتم خیالت راحت‌.ولی دیگه دوست ندارم مهاجرت کنم…دوست دارم برم برگردم…گفت ما هم همیشه همینجوری بودیم…الان دیگه میخوام عقدش کنم.و با هم باشیم…چیزی نمونده…

نوشته: رحیم خان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18