رفتن به مطلب

داستان خاطرات شگفت انگیز یک زن فاحشه


dozens

ارسال‌های توصیه شده


خاطرات یک فاحشه
 

من یک فاحشه م. فاحشگی به معنی زندگی یا رفتار غیر اخلاقی نیست.
“یکی کمتر”
امروز از فهرست مردم عادی یکی کم شد. اون یکی منم. امروز فاحشه شدم. از امروز دیگه خونه ای ندارم. حالا توی خراب شده ای زندگی می کنم که مدیرش یک واسطه است. این یارو رسما رئیس اینجاست. برنامه ی کارم 24 ساعته و هفت روز هفته است. وقت ملاقات با رئیس شب هاست.
"پیرمرد#34;
مشتری امروزم یه پیری دوروبر هفتاده. بهش گفتم اول پول. اتاق مطابق معمول نیمه تاریکه. پیری یه دسته اسکناس از جیبش در میاره و بهم میده. غافلگیر شدم. پولا رو قاپ زدم و دویدم طرف آشپزخونه. دوباره تعجب کردم. اون همه اسکناس درشت. حتمی یه حقوق بگیر بازنشسته است و این پول رو دور از چشم زنش جمع کرده. دلم براش سوخت. پولارو دادم به دخترا که بشمرن و رفتم اتاق خواب. شاید پس اندازش واسه ی مسافرت بوده. وسواس گرفتم یه وقت در اوج هیجان روم سکته نکنه و این سفر آخرتش نشه.
“آقای ن”
یه سال پیش یه مرد کاملا مست اومد سراغم. تا جایی که یادمه باهاش نخوابیدم. پول زیادی بهم داد. مشروب می خوردیم و گپ میزدیم. غصه دار بود از این که داداشش افتاده زندون. روبروم نشسته بود و گریه می کرد. می گفت توی زندون خیلی اذیتش می کنن. حسابی لاغر و ضعیف شده. بعد یه عکسی از جیبش در آورد و نشونم داد. یه مرد چاق کنار خودش. پرسید: شناختیش؟ نه نمی شناسم. چطور، مگه اخبار نگاه نمیکنی؟ این همون آقای ن هست. خجالت کشیدم، آخه معمولا اخبار گوش نمی کنم. با من و من گفتم یه چیزایی یادم میاد. بعد گفت جرمش ارتباط با تروریست ها بوده، میگن بهشون اسلحه فروخته. تا موقعی که پیشم بود فقط از برادرش حرف می زد و خوشحال بود که تونسته با یکی درد دل کنه. حالا دیگه میدونم اون کی بوده، خودشم یه آژانس مسافرتی داره.
“پادشاه سوسیس”
چند وقت پیش مهمون پادشاه سوسیس بودم. کسی که کارخونه ی سوسیس، مغازه های سوسیس فروشی داره. خودشم شکل سوسیس شده. مشروبی زدیم و سرگرم سوسیس خوردن شدیم. خب، چه چیز دیگه ای باید میخوردیم! بهم توضیح می داد کدوم سوسیس ها خوبن و از گوشت تازه درست شدن و کدوم سوسیس ها رو نباید بخرم. یخچالش پر از سوسیس بود. گفت میتونی هر چقدر میخوای با خودت ببری. هر چقدر که دلت بخواد.
صبح زودتر از اون بیدار شدم و تاکسی خبر کردم. یه سری به یخچالش زدم، اینقدر سوسیس و کالباس انبار کرده بود که واسه ی تا آخر عمرش بس بود. شبش گفته بود که بهم صدتا سوسیس میده. من فقط یکی واسه ی تفریح برداشتم. تاکسی رسید و واسه ی خداحافظی بیدارش کردم. گفتم که یه سوسیس از یخچالش برداشتم. گفت فقط یکی؟ دلم می خواد هرچی گوشت دارم بهت بدم ولی ندارم. دیشب خوب خدمتش رسیدی!
سوسیس رو توی هوا تکون دادم: به جاش اینو می خورم!
“مشتری های جفتی”
بعضی وقتا زن و شوهر باهم میان سراغم. خیلی شون زن و شوهر واقعی نیستن. یعنی زنه خودش یه پا فاحشه است. ولی زن و شوهر واقعی هم بینشون هست. گاهی زنه دوست داره شوهرش رو بغل یه فاحشه ببینه، گاهی شوهره میخواد تماشا کنه زنش چطور سکس لز می کنه، یا موقع سکس با من، زنه یا مرده آلت مصنوعی به خودشون فرو کنن. مشتری ترنس هم دارم. از این که همدیگه رو در حال سکس ببینن لذت می برن، یا سکس سه نفره.
چطور می شه آدم راحت سکس همسرش رو با یه غریبه تماشا کنه لذت هم ببره؟ اونایی رو هم که سرو گوششون میجنبه درک نمیکنم. با این حال سرزنششون نمی کنم. میدونم که خیلی زن و شوهرا به هم خیانت می کنن، من اگه شوهر داشتم ترجیح می دادم از این جور کاراش خبر نداشته باشم.
“سارا”
سارا امروز مشتریم بود. در اصل زن نیست بلکه مرده. آرایشش کردم، لباس زنونه پوشوندمش تا شد سارا. کاملا محجوب لب تخت نشسته بود. گفت: بیا فکر کنیم توی کافه به هم رسیدیم. تو اومدی سراغ من و میخوای بلندم کنی. حسابی غافلگیر شدم چون تا اون موقع با دخترا نرفته بودم. دردسرت ندم، آخرش رفتیم یه هتل و لزبین بازی کردیم. بعدش با عجله دوش گرفت و مرد بیرون اومد. گفت فقط می خواستم اینو امتحان کنم. راستش واسه خودم نبود. فکر نکن من مفعول یا همچین چیزی هستم…
نود درصد این جور مردا بعد سکس همین رو میگن. وقتی هیجان سکس غیرمعمولی گذشت احساس شرم و زدگی می کنن. همچین آدمایی کم نیستن. گفتم که بعضا همسرشون رو هم میارن. گزینه های تفریح زیادن. ممکنه همجنس باز باشن یا ترنس های آماتور. ولی واسه ی خودشون هم معلوم نیست. واسه ی همینه که با مردا نمی خوابن. خوابیدن با زنا بیشتر بهشون حال میده. سکس با زنشون هی کم و کمتر می شه و تا آخر همینطور ادامه می دن چون اوضاع جامعه و تربیت خانوادگی و شرایط گه دیگه اجازه نمی ده آدما از خود بودنشون لذت ببرن. چرا باید همچین آدمی و زنش اینقدر زجر بکشن؟ فقط واسه ی این که روال عمومی اینه؟ گه بگیرن همچین زندگی ای رو.
باید خودت باشی.
فکر کنم عادتهای جنسی، خودداریها و اینجور چیزا مسایل شخصی باشن. هر کسی باید حق انتخاب داشته باشه، با کی، کجا و چقدر. هیچکس نباید توی زندگی شخصی دیگران دخالت کنه، مگه اینکه اون آدم حق دیگران رو ضایع کرده باشه.

“آیا دور دور ژل و بوتاکسه؟”
یکی از دخترای همکار از این کوفتی ها به لبش تزریق کرد. عملا خوش به حال من شد. چون نصف مشتریاش مال من میشن. باورم نمیشه هنوز فاحشه هایی باشن که فکر کنن اگه لباشون، سینه هاشون، ناخوناشون یا رنگ موشون رو عوض کنن مظهر دلربایی می شن. اینا خیلی رقت انگیزن، فکر میکنن نباید لبخند بزنن و طبیعی و خوشحال باشن چون صورتشون چروک میفته.
چیزهای بامزه ای هم هست: بی خیال منتظر مردها با ماشین های گرون قیمت موندن. اینا متکبر و بی عرضه ن. توی عکس لباشون نیمه باز و سر بالاست. این جوجه ها رو از دو فرسخی تشخیص میدم. اونا رویای زندگی در غرب توی سرشونه ولی بیشتر وقتا توی هتل های درجه سماق می ممکن چون هیچ احمقی سراغشون نمیره.
باهوش و طبیعی بودن. این روزا اینا خریدار داره. اولی رو می شه یه کاریش کرد ولی لب باد کرده رو نه. میدونم داستان چیه. خب، دختره فکر میکنه زشته و بی پول، مخش معیوبه ولی میخواد ازدواج کنه. بعد میره دنبال لب ژلی که بذاره جای لبای خدادادیش و حالا خیال میکنه قشنگ شده. از شوهر خبری نمی شه و فکر می کنه لباش به اندازه کافی بیرون نزده و دوباره میره دنبال لب قلمبه کردن تا جایی که لباش مثل کون گاو میشه. به همین سادگی. واقعا نمیفهمم چرا دخترای قشنگ و باهوش و دوست داشتنی همچین بلایی سر خودشون میارن.
“خارج نزن”
ساعت شش صبح. کافه ها بستن. چند نفری سگاشون رو آوردن بگردونن بقیه هم خوابن. مهمونی بروها پراکنده شدن و رفتن خونه. ولی واسه ی کسخل ها بازی تازه شروع شده. جاهایی هست که برای آشغالا مهمونی تازه شروع شده. لازم نیست یواشکی بپرسین چه خبره؟ بعد از چند پک علف با همه خودمونی میشن.
بعضی وقتا پلیس می ریزه داخل و چندتایی رو که مشکوک می زنن می بره. با شما کاری نداره. دو ساعت بعد آدمای مشکوک بر می گردن و کسی تعجب نمی کنه.
چند وقت پیش بهم خبر دادن یکی از دوستام زیادی مشروب خورده و حالش خرابه.چند وقت پیش بهم خبر دادن یکی از دوستام زیادی مشروب خورده و حالش خرابه. وقتی رسیدم گفتن اورژانس بردتش. شانس آوردم گرفتار اون جنده ی کس خل نشدم. طوری خودشون رو خفه میکنن که تا دو روز هیچ گوهی نمیتونن بخورن. این تاوان چند ساعت خوشگذرانی با لبای باد کرده است.
“اس ام اس”
بعضی وقتا پیشنهادهای جالبی می رسه. همیشه حق با مشتریه.
چون خودم واسه پولی که می دم بیشترین انتظار رو دارم در مقابل مشتری هم می خوام بهترین سرویس رو بدم.
چند وقت پیش یه مردی اومد سراغم و با خودپسندی گفت: از کی وقت رو حساب می کنی؟ از وقتی که دوش می گیرم یا وقتی که میام توی رختخواب؟ بدت نمیاد با ساعت خودم وقت بگیرم؟
گفتم قول میدم یه دقیقه هم سرش کلاه نذارم.
بعد از دوش گرفتن گفت این حوله بو می ده، می شه یه حوله ی دیگه بدی؟
رفتم توی اتاقم یه دقیقه بعد با همون حوله برگشتم: اینم حوله ی تازه. اصلا متوجه نشد.
وقتی کارمون تموم شد با خیال راحت بلند شدم.
برام چایی درست کن، بدون شکر.
رفتم آشپزخونه یه فنجون چایی گذاشتم روی سکو.
چای کیسه ای معمولی نداری؟
بعد از چایی پرسید چقدر دیگه وقت دارم؟
هشت دقیقه.
ماساژم بده. روغن ماساژ که داری؟
خدای من!!!
بعد از ماساژ با ژل بهداشتی کمکش کردم لباس بپوشه، خداحافظی کردم و رفتم یه چایی بخورم. نفس راحتی کشیدم.
توی آشپزخونه یکی از دخترا که تازگی لبش رو ژل تزریق کرده تعریف می کرد چطور یه مشتری یه عالمه پول بهش داده. چند دقیقه بعد می فهمه که پول تقلبی بوده، از اونایی که توی بازی استفاده می کنن. گفتم که جوجه های لب مصنوعی مخشون تعطیله. لب قلابی – پول قلابی.
“خیالبافی در مورد فاحشگی”
آدمای احمق واسه ی فاحشه ها قصه می بافن. آدمای احمق هرچی توی اینترنت می بینن به نظرشون درست و مهمه.
فاحشه رو کسی مجبور به فاحشگی نکرده، هر وقت اراده کنه میتونه ولش کنه، واسطه مجبورش نکرده، خودش نمی خواد.
فاحشه سواد داره، میتونه بخونه و بنویسه، حتی میدونه زمین گرده. آدمای درس نخونده موجودات خطرناکی هستن. فاحشه های امروزی مهارت های زیادی دارن، می تونن در مورد موسیقی و تئاتر حرف بزنن. توی خونه ی ما هشت تا دختر هست، شیش تاشون مدرک تحصیلی دارن، یکیشون سال دیگه میگیره، آخری همونه که لباش مثل کون گاوه، به درد کسی نمیخوره.
نمی تونی یه فاحشه رو که بر و رویی داره از قیافه ش تشخیص بدی، مگه این که خودش بگه. ما هم مثل شمائیم، یکی از شماها. هه هه هم.
قصه هایی که در مورد والدین پیر یا علیا به عنوان علت فاحشه شدن دخترا میگن چرنده، همین طور داستانهای گریه آوری در مورد زندگی سخت اونا میبافن. این قصه ها رو به خورد مشتری های احساساتی می دن تا پول بیشتری بگیرن. همونایی که میخوان بدون این که کار کنن پول گیرشون بیاد.

جشن فارغ التحصیلی دخترا
امروز یه دسته شون رو دیدم. فکر میکنن دیگه بزرگ شدن. با اون لباسای قشنگ و نو و خنده های جوانی برمیگردن خونه.
موقع برگشتن به خونه دیدمشون، از جشن مدرسه بر می گشتن. من هم یه همچین روزی خوشحال بودم و کاملا مطمئن از آینده، آینده ای که روشن به نظر می رسید.
ترس
پارسال واسه ی یه واسطه کار می کردم. هنوز نمیدونم ما الاغا چرا نصف پولمون رو به اونا می دیم.
یه روز یه دختر بیست ساله از یه شهر کوچیک دور اومد که با ماها کار کنه. همون روز فرستادنش پیش اولین مشتریش. واسطه از ترس این که دختره با پولا فرار نکنه من رو باهاش همراه کرد. من توی ماشین منتظر موندم تا پولی رو که قرار بود مشتری بده بگیرم. ده دقیقه که گذشت بهش زنگ زدم: کجایی؟
گفت: تو برو من پولو میارم خونه.
خل شدی؟ همین حال با پولا بیا.
گوشی رو بده به مشتری.
سلام. صدای یه مرد مست.
هی من دوست اون دختره م. لطفا پولی که قرار گذاشتیم بده بیاره، بعدش با خیال راحت خوش باشین.
یارو گفت که من برم خودش بعدا پول رو میاره.
خب مساله ای نیست بیا بالا.
نمیدونستم کدوم طبقه ست فقط از روی شماره واحد حدس زدم طبقه نهم باشه. راهروی تاریکی بود و اتاقا شماره نداشتن. وقتی منتظر بودم یکی در رو باز کنه تلفنم زنگ خورد.
بله؟
فورا فرار کن. با تفنگ داره میاد سراغت. نمیخواد به من پول بده و نمیزاره که برم. نمیتونستم جلوش اینو بهت بگم.
طبقه چندمی؟
هفتم.
لعنتی! دوطبقه پائین تر یه حرومزاده با اسلحه منتظر منه. چطوری فرار کنم؟
بالاخره یه راه خروجی پیدا کردم. کفشای پاشنه بلندم رو در آوردم و بی سروصدا راه افتادم با ترس این که اگه یارو منو ببینه حسابم پاکه. وقتی از طبقه هفتم رد شدم به دو پا به فرار گذاشتم. توی تاکسی سر راننده داد زدم: عجله کن زود راه بیفت. اونم فهمید که ترسیدم دوبرابر پول گرفت. من اهمیتی ندادم. خوشحال که جون سالم بدر برده بودم.
وقتی رسیدم خونه همه چی رو به واسطه گفتم. ولی اون مثل همیشه فقط قیافه گرفت. در واقع اون بی عرضه بود و نمیتونست کمکی بکنه.
روز بعد که دختره برگشت گفت که اون حرومزاده تمام شب با تهدید اسلحه ترتیبش رو داده.
واسطه بهش گفت: چیزی نیست بهت پول میدم بری آزمایش بدی.
روز بعد دختره به شهرش برگشت. دیگه نمی خواست زندگی پرزرق و برقی داشته باشه. واسطه حسابی کنف شد. دختره بابت دو روز بهش بدهکار بود. باورم نمیشه. شکر خدا حالا تحت تعقیبه.
“روز اولم”
حالا می خوام بگم چطور فاحشه شدم و اولین مشتریم کی بود. در مورد دفعه اولم: اون روز واسه من چطور بود؟ خب یه روز معمولی بود. داشتم می رفتم سراغ اولین مشتری. هیچ هیجانی نداشتم. احساس تاسف یا این که دارم خودمو نابود میکنم نداشتم. فقط از یه چیز نگران بودم: چرا هیچ حس بدی نداشتم؟ چرا اینجوریه؟ من دارم میرم خودمو بفروشم. چرا اینقدر بی خیالم؟
حالا حتی قیافه یارو یادم نمیاد. خیلی راحت و سریع گذشت. انگار یه عمر مشغول این کار بوده باشم. موقع برگشتن با خودم فکر می کردم: خب همینه. یعنی من بی حیام. آره، راحت بخواب.
ولی بعدش اینجوری نموند. سقوط کردن به همین آسونیه و باور نمی کنی اینجوری زندگی کردن چه سخته. و سخت تر از اون بیرون اومدن از این باتلاقه.
“اینجوری شروع شد”
من توی یه شهر کوچیک با چند هزار جمعیت به دنیا اومدم. با کارنامه خوب از دبیرستان فارغ التحصیل شدم. اکثریت فاحشه ها تحصیلاتی دارن. اغلب مردم فکر میکنن یه فاحشه از شکم مادرش فاحشه بیرون اومده و بی سواده.
بعد از دبیرستان رفتم دانشکده حقوق توی نزدیکترین شهر بزرگ. بعد برگشتم شهر خودمون چون پول کافی واسه اجاره دفتر کار نداشتم و اونجا کارمند یه اداره شدم. یه پولی دستمو می گرفت و در ضمن مادرم توی یه مدرسه پرستاری کار می کرد. من پدر نداشتم و اوضاع مرتب بود. اون موقع اعتماد به نفسی هم داشتم و خوش بر و رو بودم. با خودم فکر می کردم حقم بیش از اونه که با یه کارمند زپرتی ازدواج کنم از یه آدم بی دست و پا بچه دار بشم.
شاهزاده نشدم، آخرش تک پرون شدم.
این وقتی اتفاق افتاد که واسه یه سفر شغلی به یه شهر بزرگ، همونجا که دانشگاهمو تموم کردم رفتم. یکی از وکلا برای کاری دعوت شده بود و من رو هم با خودش برد. شبش رفتم کافه که لبی تر کنم که اونجا یه آقایی اومد سراغم و سرراست پیشنهاد کرد باهاش برم پایتخت و اونجا به عنوان فاحشه کار کنم. عجب پیشنهادی!
دیگه به شهر خودم برنگشتم. به مادرم دروغ گفتم که به عنوان وکیل یه کاری پیدا کردم و روز بعد با قطار رفتم پایتخت. به همین سادگی. هیچ حکایت رقت انگیزی در مورد والدین مرده یا مریضی خودم در کار نیست. دلم میخواست خوب زندگی کنم. در زمان حال. نمی خواستم توی یه اداره با حقوق بخور و نمیر در انتظار پیشرفت بپوسم. دلم می خواست مادرم تعطیلات بره خارج و حداقل یه تلویزیون بزرگ داشته باشه. خیال می کردم یه زندگی پر زرق و برق و راحت توی یه شهر بزرگ داشته باشم. ولی به محض این که رسیدم پشت سر هم دماغ سوخته شدم. و همانطور که میبینی هنوز گرفتار پول و تنبلی هستم.

“حسادت”
امروز متوجه شدم یکی از دخترها برای خودش خانه ای ترتیب داده. غافلگیر شدم و حسودیم گرفت. از امروز پول جمع می کنم.
لذت بردن یا نبردن
مرتبا از من می پرسند آیا یک فاحشه از سکس لذت می برد؟
بعضی وقتا هیچ تمایلی حتی بین زن و شوهر یا معشوقه اش نیست به دلایل مختلف: خستگی، توی مود نبودن و غیره. کی میتونه توی همچین وضعی لذت ببره؟ البته مکانش هست ولی نه لزوما. اگه یه ساعت دیگه بازم ازت سکس بخواد چی؟ و بعدش پنج بار دیگه. نمیشه دائم از سکس لذت برد.
بنابراین قابل فهمه که سکس با مردی که دوستش نداری یا حرف زدن درباره ش هیچ لطفی نداره. تازه به این هم باید فکر کرد مردا نگاه ها و بوها و سلیقه های متفاوتی دارن.
سکس امیال جفتی که مست لذت بالای ابرها پرواز می کنن نیست، یه موضو جسمانیه.
اوایل میتونستم از هماغوشی با مردای خوش قیافه، وارد یا ورزشکار لذت ببرم و بعضی وقت حتی به اوج میرسیدم ولی بعد از چند وقت دیگه لذتی نداشت. مشتری هام وسکس وز به روز دل بهمزن تر شدن. بعدا الکل و قرص برای مدت کوتاهی آسون ترش کردن. ولی به مرور این تبدیل شد به مساله ی اعتیاد در اعتیاد. دست آخر سکس خودکار رو شروع کردم: فکرم جای دیگه بود. این که دیروز یادم رفت شیر بخرم یا گندش بگیرن، یادم رفت لباسم رو از خشکشویی بگیرم.
بعضی وقتا بیرون از کار ممکنه از سکس لذت ببرم، البته به ندرت. یه لبخند، یه موقعیت یا یه لک مادرزادی می تونه خود به خود تحریکم کنه.
“پی نوشت”
مرد ایده آل من پاتریک ویلسونه. هم سکسیه هم روشنفکره هم ملایم.
حالا نوبت واقعیته
جلوتر در مورد داستانهای خیالی که واسه فاحشه ها درست میکنن نوشتم. وقتشه که از اسرار وحشتناک بگم.
یک فاحشه به طور معمول وقت آزاد نداره. روزانه دو تا سه مشتری داره که هرکدوم حدودا نیم ساعت وقت میخوان.
فاحشه یه پری هست که اینقدر دلش سکس می خواسته که تصمیم میگیره ازش پول در بیاره. فاحشه ها اصلا سخت گیر نیستن.
فاحشه ی سابق یا سابقا فاحشه نداریم.
“بدون موضوع”
دوست همیشگی و دایمی من امروز از بیمارستان مرخص شد. باید بگم یه دوست دختره. پارسال تغییر جنسیت داد. حالا درگیر ناسازگاری و مشکلات در ارتباط با خانواده و قوم و خویش و نگاه سرد جامعه ست. مردم فکر میکنن حق دارن به دیگران بگن چطور زندگی کنن و حنا برای بعضی حق زندگی قائل نیستن. بعضی هم که به خدا اعتقاد دارن سری تکون میدن و میگن این گناهه. انگار حرف انجیل یادشون رفته که میگه قضاوت نکن تا قضاوت نشی.
“من هنوز زنده م”
بعد از دیدن فیلم سودازدگی (موضوعش فلسفه ی زندگی و فکر مرگ و جبر و اختیاره) حسابی افسرده شدم. اگه فردا کره زمین با یه چیزی برخورد کنه و از بین بره توی فضای لایتناهی اصلا چیزی به حساب نمیاد و کسی نخواهد بود که ببینه همچین تمدنی وجود داشته. ما چرا اینجا ئیم…؟
از همچین اظهار نظر بی ربطی متاسفم ولی زندگی واقعا کوتاهه ولی ما با عصبانیت به جون هم میفتیم و هدرش میدیم.
مدتی که افسرده بودم کار نکردم. هرچی که پس انداز کرده بودم خرج شد. حالا چطوری از این کار مزخرف بزنم بیرون. داشتم بیرون میرفتم ها.

نوشته: مدوزا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18