رفتن به مطلب

داستان سکسی زن شوهردار شیطون اما ننر


minimoz

ارسال‌های توصیه شده


داستان من و زن شوهردار لوند - 1
 

سلام. اول از همه، اسامی تغییر کردند ولی این داستان واقعیه. اگه باور نمیکنی به تخمم!

این قسمت کمتر سکس داره. ایشالا قسمت بعد

تهمینه یه دختر لوس و ننر بود که بعد از ازدواج با شوهر اسکلش، اومده بودند کانادا. یه خانواده پولدار داشت و با وجود اینکه هر دو سر کار میرفتند، ولی دخل و خرجشون بهم نمی خورد و از مامان جونش پول تو جیبی می گرفت هر ماه. اولین بار که عکسشو دیدمش، دلم براش رفت. موهای خرمایی تابدار، قد بلند (حدود ۱۷۵)، پاهای کشیده و بدن برنزه ای داشت. خیلی شیطون به نظر می رسید و واقعا هم بود. ولی دو تا خصوصیت بولد داشت. اولیش اینکه به شدت بی تربیت و بی ادب بود. صدای کمی بَمِش هم کمک میکرد که بیشتر ازش بترسی. خصوصیت دومش ولی، همونی بود که با کمکش تونستم به کصش برسم. تهمینه خنگ بود و زود گول میخورد! یه وقتایی واسه ساده ترین مسائل از همه کمک میخواست.

با شوهرش یه سلام و علیک دوری داشتیم و به همین دلیل تو همه دوره همی ها میرفتم بلکه بتونم بیشتر ببینمش. تو هم مراسما هم بود که برای به زیر کیر درآوردنش حریص تر شدم.

داستان از جایی جدی تر شد که به هم تو تلگرام پیام میدادیم و چون فهمیده بودم خوراکش غیبت کردن و بد گفتن از زنا و دخترای دورهمی هامونه، بیشتر تحریکش میکردم که در مورد اونا حرف بزنیم. هدف، ولی این بود که باهاش صمیمی بشم. از قضا یه زن و شوهر جوونی بنام زهرا و ممد هم تو دورهمی ها بودند. این زهرا خانوم کوتوله (نسبت به من و تهمینه) خیلی لوند بود. قشنگ وقتی پیشمون میشست با همه مردا لاس میزد. یبار که همگی خونه تهمینه اینا بودیم، زهرا و شوهرش هم اومدن و تا شوهره داشت کاپشنشو آویزون میکرد، زهرا به من و شوهر تهمینه گفت: “دلم براتون تنگ شده بودا. این ممد هم خیلی اسکله، منو هیچ جا نمیبره. هی میگم شماها رو دعوت کنه ولی همش نق میزنه#34;. ممد هم از اون طرف براش شیشکی بست. زهرا بین من و شوهر تهمینه (علی) نشست و دست گذاشت روی پای من و علی و آروم گفت:” کاش یکی از شماها شوهر من بود. ممد خیلی بیغه" جفتمون به حرفش خندیدیم چون میدونستیم زهرا همیشه کسشر میگفت. سعی می کردیم به خودمون نگیریم. این ماجرا رو تو چت به تهمینه گفتم و تهمینه از عصبانیت داشت میترکید. درجا بهم زنگ زد و گفت: “یبار دیگه این جنده خانوم اینجوری باهاتون حرف زد همونجا بهم بگو تا جرش بدم”

سعی کردم ارومش کنم، ولی تهمینه گویا از اینکه یه زن دیگه بیاد و شوهرشو بقاپه به شدت نگران بود. یکی دو بار دیگه تو دورهمی ها هم سعی میکرد از پیش شوهرش جم نخوره و همین هم باعث شده بود زهرا نتونه لاس بزنه و یکم بهش برخورده بود.

تقریبا هر روز درباره زهرا با تهمینه تو چت صحبت میکردم. برای اینکه بتونم بیشتر باهاش صمیمی بشم پیاز داغ ماجرا رو زیاد ترش میکردم. جوری که تهمینه بهم گفت:" مثل اینکه تو هم میخاریا. میخوای با اون جنده بخوابی با من طرفی. "

من : “تا حالا که نمیخواستم، ولی زهرا به نظرم بد چیزی هم نیستا. سینه های قشنگی داره. باعث شدی بهش فکر کنم!”

تو پرانتز بگم زهرا با اینکه قدش زیاد بلند نبود، ولی به شدت صورت جذابی داشت. همیشه هم شلوارک میپوشید و حتی تو زمستون هم سعی میکرد پاهاشو زیاد نپوشونه. پاهاش به شدت قشنگ بودند. برنزه، بدون مو و بدون لک. کون گرد و سینه های سرحال هم کمک میکرد که سکسی تر به نظر برسه.

تهمینه : “برو، برو، لیاقتت همون جندست. همتون دنبال زنای لوندید. برو بکنش و بعد بیا برام تعریف کن. البته نمیتونی، چون اون موقع بلاکت کردم. اصلا الان بلاکت میکنم”

و تو تلگرام بلاکم کرد!

به همین راحتی. بهش زنگ زدم. جواب نداد. بازم زنگ زدم. جواب نداد. دفعه سوم برداشت

تهمینه : حوصلتو ندارم. فکر کردم آدمی.
من با خنده : تهمینه چرا بچه بازی در میاری. چرا بلاک کردی
تهمینه : درد! نخند عوضی. بجای اینکه عذرخواهی کنه، میخنده
من: چرا باید عذرخواهی کنم اونوقت؟ نکردمش که هنوز!
تهمینه: کوفت! درد! اگه اینجا بودی جرت میدادم. یعنی جرت میدادما
من: الان میام جرم بده
تهمینه: کجا میای؟
من: خونتون دیگه! مگه خونه نیستی؟
تهمینه: نه اسکل! سرکارم. عصری میرم خونه
من: خب منم عصری میام که جرم بدی
تهمینه با خنده: گمشو! همینم مونده جلوی علی باهات جنگ کنم. جنگ که نه! میخوام واقعا گازت بگیرم، بس که لجمو در آوردی
من: خب کی بیام؟
تهمینه : جدی که نمیگی؟ علی با من میره سرکار. با منم برمیگرده. نمیشه که
من: خب تو بیا. عصری بیا اینجا ببینم حرف حسابت چیه
تهمینه: هه هه هه هه! لوس! باشه حتما میام. امر دیگه
من: قربانت. منتظرم. میرم دوش بگیرم که وقتی خواستی جرم بدی تمیز باشم
تهمینه: من نمیاما. شوخی هم سرت نمیشه.
من: منتظرم خدافس

و گوشی رو قطع کردم.میدونستم عمرا نمیاد. ولی حداقل فهمیدم بدش نمیاد که باهم صمیمی بشیم و شوخی ها رو یه لول ببریم بالاتر.

عصری که از سرکار داشتم میومدم خونه، پیامش روی تلگرام اومد: “من میام، ولی دهنت باید بسته بمونه ها. نمیخوام حرف درارن برام. مخصوصا اون جنده کوچول”

یهو ضربان قلبم رفت بالا. باورم نمیشد که داره میاد. یکی دوبار دیگه پیامشو خوندم که مطمئن بشم. بعد سریع رفتم خونه و یه دوش گرفتم و منتظر تهمینه شدم.

یه ربع بعد از رسیدنم، زنگ در رو زد. در باز کردم و اروم پشت در وایسادم تا منو نبینه. بی سرو صدا اومد تو تا کفشامو درآورد، درو بستم. یهو جیغ زد و گفت خدا نکشدت عوضی. ترسیدم. بعد با مشت زد تو بازوم.

دستشو گرفتم و گفتم قرار بود جرم بدی. مشت و لگد تو قرارمون نبود.
تهمینه:“به خدا خیلی ترسیدم. کسی خونتون نیست؟”
من: نه، کسی نیست.
بعد اروم بهش نزدیک شدم و در حالی که دستشو هنوز تو دستم داشتم با صدایی اروم بهش گفتم: مگه اسکلم کسی رو دعوت کنم. قراره تهمینه جون جرم بده!

نگام کرد و هیچی نگفت و رفت تو پذیرایی

برگشت و بهم گفت بیا اینجا دیگه.

رفتم پیشش. کنار هم روی مبل نشستیم.
تهمینه: من باید زود برم. اومدم اینجا که بگم اگه بخوای با این دختره بریزی رو هم، باید ما رو فراموش کنی.
من: ما؟ به علی چه ربطی داره؟ تو حسودیت شده. رفاقت مردونه ما رو چرا میخوای خراب کنی
تهمینه: باشه، منو باید فراموش کنی.
من: تو رو که اصلا نمیشه فراموش کرد. خصوصا بعد از بلایی که قراره امروز سرم بیاری
تهمینه: من نیومدم اینجا که کاریت کنم. اومدم که بهت بگم یا من یا اون
من: اخه بین تو و اون که نمیشه انتخاب کرد. زهرا رو برای اونجا میخوام و با دستم به اتاق خواب اشاره کردم. تو هم که دوستمی.
تهمینه: خیلی لاشی هستی. به شوهردار رحم نمیکنی؟ اصلا اون به همه میده. مریض میشی احمق
من: به تو چه. دوست دخترمی مگه.
تهمینه: دوستت که هستم. دخترم که هستم.
من: دختر که بعیده مونده باشی تا الان
تهمینه با خنده: خیلی بیشعوری. نترس، فرقی ندارم با دختر
من: چطور
تهمینه: حالا
من: بگو دیگه
تهمینه: دهنت لقه. بهت نمیگم.
من: بگو دیگه. حلقویه!؟ یا علی نمیکنه!؟
تهمینه: وواای کصافطو باش. اصلا جفتش
من: جووون، نه چیزه خاک بر سر علی
تهمینه با خنده: جووووونش چی بود
من: اخه چرا نمیکنه؟ حیفی که. تو خیلی دافی
تهمینه: هه هه آره حتما. مخصوصا با این صدام
من: صدات مگه چشه؟
تهمینه: خش داره دیگه.
من: به نظر من که خوبه. تو همه چیت خوبه. یکم اخلاقت اگه بهتر بود خودم میگرفتمت
تهمینه: همینه که هست. اگه میخوای بیا بگیر.
اینو که شنیدم دست چپشو گرفتم تو دستم و یکم با انگشتاش بازی کردم. انگشتای کشیده و نازش رو آروم لمس میکردم. به حلقه ازدواجش که رسیدم یکم باهاش بازی کردم. سرم پایین بود و داشتم پایین تنشو رصد میکردم.
هیچکدوم دیگه حرفی نمیزدیم. یه آهی از ته دل کشید و به مبل تکیه داد. ولی تلاشی برای کشیدن دستش نکرد. همچنان با دستش ور میرفتم و اون یکی دستمو گذاشتم پشت گردنش. سرشو برگردوند و یه اخم ریزی کرد که با لبخندی که زد، اخمش به چشمم نیومد. اونم داشت با دستم ور میرفت. بهش گفتم پاشو. بلند شدیم و روبروی هم ایستادیم. بهش گفتم: اگه ناراحتت کردم ببخش. اصلا گور بابای زهرا. دیگه لختم بشه بهش محل نمیزارم. از این به بعد فقط تو. خندید و گفت: دیوونه. بعد گفت من برم. دیگه الاناس که علی بیاد خونه. گفتم یکم بیشتر بمون. گفت نه نگران میشه اگه خبر ندم بهش. گوشیش رو از روی میز برداشتم و بهش گفتم بازش کن. بدون اینکه بپرسه چرا، انجام داد. رفتم تو تلگرام و جوری که تهمینه هم ببینه برای علی نوشتم:“من با همکارام دارم میرم بار. یکم دیرتر میام. شرکت دعوتمون کرده و نمیشه نرم”.
تمام مدتی که داشتم تایپ میکردم بدون حرف داشت به صفحه نگاه میکرد. بعد از اینکه تایپ کردم، سرمو آوردم بالا و نگاش کردم. زیر لب گفت: دیوونه و رفت تو اشپزخونه. پیامو فرستادم و دنبالش رفتم. از کابینت یه لیوان برداشت و شیر آبو باز کرد تا اب بخوره. از پشت بهش نزدیک شدم. دستامو گذاشتم روی پهلوهاش. نمیخوام بگم خیلی فیت و ورزشکاری بود هیکلش، ولی هیکل مناسبی داشت. شیر آب باز بود تهمینه هیچ کاری نمی کرد. دستامو از روی پهلوهاش به سمت شکمش بردم. از پشت بهش چسبیدم. موقعیت خوبی بود. من و یه زن داغ و نیازمند سکس، تنها تو خونه، چند لحظه پیش هم که بهم اجازه داده بود از شوهرش اجازشو بگیرم. به نظرم دیگه نگران چیزی نبود. آماده بود. منم آماده بود. کیرم به شدت راست شده بود. کیرم ۱۶ سانته و تا حالا کامنت منفی نداشته!
تا از پشت بهش چسبیدم یه اه ریزی کشید. شکمشو کمی از روی لباس مالوندم و بعد دستمو بردم زیر لباسش. به محض برخورد دستم به پوست شکمش، کونشو کمی داد عقب و بهم چسبید. یه شلوار پارچه ای خونگی پام بود شورتم هم مانعی برای نمایش حجم کیرم نبود. کیرم به شدت راستم الان کاملا لای کون تهمینه بود. شلوار نازکش کمک میکرد تا گرمای تنش بهم منتقل بشه.

دستمو روی شکمش میمالوندم و اروم میاوردم بالا تا برسم به سینه هاش. تهمینه شیر آبو بست و برگشت. نگاهش حشری و خمار بود. با اینکه قدش بلند بود، ولی هنوز ۱۰ سانتی ازم کوتاه تر بود. به لباش نگاه کردم و خیلی اروم لبای داغشو با لبام لمس کردم. بوسه آروم که مدتها ارزوشو داشتم. بوسه بعدی محکم تر و داغ تر بود. لباهمون به هم مشغول بودند و دستم هم داشت دنبال راهی برای رفتن به زیر شلوارش می گشت. به محض ورود دستم تو شورتش، کونشو محکم گرفتم و همزمان پایین تنه ام رو محکم به کصش فشار دادم. تهمینه آهی کشید و لبامو بیشتر میخورد. دستمو از شلوارش در اوردم و از جلو سعی کردم بدون باز کردن زیپش، وارد بشم. تهمینه ولی بهم گفت بریم رو تخت. موقع رفتن نگاهم به صفحه گوشیش افتاد که علی برایش نوشته بود: باشه خوش بگذره!

تو دلم گفتم آره قراره خوش بگذره

نوشته: رابین هود

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


داستان من و زن شوهردار لوند - 2
 

سلام. ممنون از نظراتتون. سعی میکنم مودب تر باشم.

تهمینه رفت تو اتاق خواب و منم که نمیدونستم خوابم یا بیدار، دنبالش رفتم. درو بستم و تو تاریکی نسبی که فقط یه رگه نور آفتاب کم رمق عصر تورنتو کمی روشنش کرده بود، لبای هم رو میخوردیم. یهو تهمینه صورتشو برد عقب و با نگاه خمارش بهم گفت: خیلی منتظر این لحظه بودی مگه نه؟ و بعد منتظر جوابم نشد و لبم رو اینبار با شدت بیشتری میبوسید. بوسه که نه، بیشتر داشت گاز میگرفت. وحشی شده بود و منو هم وحشی کرد. تا یکم لباشو گاز گرفتم در لبشو برد سمت گوشم و آروم گفت : تو گاز نگیر، کبود میشه.
دستم که تا این لحظه داشت بین پهلوهاش و کمرش رو می مالید رو بردم روی کونش. کون تهمینه واقعا گرد بود. برای اینکه تصور بهتری از تهمینه و اندامش داشته باشید، میگم که تهمینه خیلی شبیه یه پورن استاره به نام milancheek. اندام و ته چهره این دختره خیلی منو یاد تهمینه میندازه، فقط تهمینه موهای کرلی داره.
دستمو از زیر خط کش شلوارش بردم و کون گرمش رو با دست چپم کشف میکردم. بیشتر بهش چسبیدم تا دستم رو بتونم از پشت و از لای پاش برسونم به کصش. اونم بیکار نبود و با دستش داشت کیرم رو از روی شلوار می مالید. دیگه با لبای هم کاری نداشتیم و من داشتم همزمان گردنش رو آروم می بوسیدم.
من: جوون تهمینه، چه کون سفتی داری دختر. اوووف دلم میخاد کصتو بخورم. لیسش بزنم. زبونمو بکنم توش
تهمینه تا آه کشید و خواست چیزی بگه، گوشیم تو جیبم زنگ خورد. همزمان زنگ در رو هم زدند.

جفتمون شوکه شده بودیم . با چشمایی که از شدت تعجب و نگرانی گرد شده بودند برای چند لحظه همو نگاه کردیم.
تهمینه: منتظر کسی بودی؟
من: نه.
نمیدونستم گوشی رو نگاه کنم یا درو باز کنم. هنگ کرده بودم. گوشی رو درآوردم و دیدم ممد (شوهر زهرا) داره زنگ میزنه.
تهمینه:جوابشو نده
من: باشه. برم ببینم کی پشت دره.
گوشی رو انداختم رو تخت و درو باز کردم و رفتم سمت در. آیفون رو برداشتم و صدای ممد و زهرا رو از پشت ایفون شنیدم
ممد: باز کن دیگه.
زهرا: شاید خونه نیست.
ممد: نه خونست. ماشینش رو تو پارکینگ دیدم.

جای انکار نبود. گفتم کیه و بعد هم درو باز کردم.

دویدم تو اتاق خواب و به تهمینه جریانو گفتم. رنگ به رخش نمونده بود. داشت از شدت ترس می لرزید.
تهمینه: چکار کنم. وای آبروم رفت خدا. چه غلطی بود کردم.
من: نترس الان ردشون میکنم. نمیدونم چکار دارند. اصلا قرار نبود بیان. تو اینجا بمون. صداتم در نیاد.
تهمینه: باشه

تا اومدم از اتاق بیام بیرون تهمینه یهو گفت: کفشام. کفشام رو بیار تا ندیدن

کفشاشو آوردم و تهمینه رو تو اتاق خواب تنها گذاشتم و درو بستم. تا اونا برسن بالا یه نگاه سرسری تو اینه به خودم انداختم و درو باز کردم.

ممد: چرا جواب تلفنو نمیدی
زهرا: شاید یکی داره میمیره. بابا کارت داشتیم.
من: ببخشید. دستشویی بودم. چی شده. اتفاقی افتاده؟

زهرا: نه بابا اومدیم تو ساختمونتون یه واحد ببینیم. گفتیم به تو هم سر بزنیم.

من: نگفته بودید دارید جابجا میشید.

ممد: آره یهویی شد. زهرا داره کارشو جابجا میکنه و میاد این سمتا. برای منم راحت تره از این محل برم سر کار. با بروکر که صحبت کردیم دو تا فایل تو این منطقه داشت که یکیش تو ساختمون تو بود. گفتیم هم واحدو ببینیم هم بهت سر بزنیم.

من: آها اره خوب کردید. بیاید یه چایی بخورید

زهرا و ممد البته اومده بودن تو داشتند کفشاشونو در می آورند. با این حرف من یه نگاهی به هم کردند و خندیدند. زهرا گفت:
چیه چرا حیرون و هراسونی. چیزی شده؟
من: نه بابا چی میخواد بشه.
ممد که همیشه شاش داشت گفت : من برم دستشویی. با اجازه صاحبخانه و بعد خندید.
زهرا داشت به رفتن شوهرش نگاه میکرد و همزمان با گوشه چشمم به من نگاه کرد و گفت: کسی اینجاست. میخوای ممدو بپیچونیم و زود بریم که به کارت برسی؟ بعد یه چشمک مسخره زد.
من اروم نزدیکش شدم و بهش گفتم:نه بابا کی اینجاست. کی اصلا به من پا میده.
زهرا هم نزدیک شد و یواش گفت: پس یکی اینجاست. یکی بهت پا داده. آفرین پسر خوب. و بعد اروم با دستش زد روی بازوم

من همچنان اروم بهش گفتم: زهرا جون مادرت شر درست نکن. اروم گفتم که هم ممد نشنوه هم تهمینه. میدونستم تهمینه الان هم ترسیده هم عصبانیه و هم استرس زیادی داره. خدا خدا میکردم اینا زودتر برن و تهمینه رو تا شر نشده ردش کنم بره.

زهرا اما انگار میدونست که شوهرش حداقل ۱۰ دقیقه ای اون تو می مونه و وقت کافی برای لاس زدن داره.
زهرا: عکسشو ببینم. کاناداییه یا ایرانیه؟ نکنه هندیه؟ ببینمش ببینمش.
مثل بچه ها لوس بود و در عین حال داشت اروم حرف میزد که ممد نشنوه. گفتم: بعدا نشونت میدم. حالا نمیشه. از این موضوع هم به کسی چیزی نمیگیا. بعد دستمو نزدیک صورتش کردم و به حالت بستن زیپ روی لبش، دستمو کشیدم روی لبش و گفتم: قول؟
زهرا که انگار یه بامبول و داستان جدید پیدا کرده باشه چشماش برقی زد و گفت: قول میدم بابایی. ناخودآگاه و بخاطر هیجانی که از یواشکی حرف زدن با زن دوستم تو ورودی خونه، در حالی که شوهرش تو دستشویی بود و زن اون یکی دوستم هم تو اتاق خواب قایم شده بود، دستمامو به نشونه بغل باز کردم. زهرا انگار باورش نمیشد که من اینقدر بی پروا شده باشم. اروم اومد تو بغلم. در گوشش گفتم: زهرا قول دادی هیچی نگیا. به هیچکس. حتی ممد. مثلا شب تو تخت خواب و موقع اون کاراتون از دهنت در نره. باشه؟ زهرا همونطور که تو بغل بود گفت: خیلی مشکوک شدی. با کی هستی تو؟ چرا ممد نباید بدونه؟ میکشمت اگه نگی. تو همین حین صدای شیر روشویی اومد و نشون داد ممد داره میاد بیرون. سریع از هم جدا شدیم و رفتیم به سمت پذیرایی.

ممد و زهرا یه ربعی موندن و یکمی درباره محل و همسایه ها حرف زدیم و بعد از خوردن چایی زدن بیرون. زهرا هی اصرار داشت زودتر برن و ممد بود که هی حرف میزد.
درو که بستم. یه نفس راحتی کشیدم. رفتم سمت اتاق خواب و درو باز کردم. تهمینه رو صدا زدم. صدایی نیومد.لامپ اتاق رو روشن کردم و ندیدمش. رفتم تو کمد دیواری و درشو باز کردم. طفلک چمباتمه زده بود تو کمد و با ترس بهم نگاه میکرد: رفتن؟

من:آره رفتن.
تهمینه با بغض: چی میگفتن؟چکار داشتن اینا؟ چرا نگفتی مهمون داری؟اگه منو میدیدن چکار میکردم اخه
من: بخدا بی دعوت اومدن. نشنیدی مگه؟

تهمینه: نه نشنیدم. بخدا داشتم سکته میکردم. بعد با نگرانی بیرون اتاق رو دید زد و گفت مطمئنی رفتن؟
من:آره رفتن. برای اطمینان چند دقیقه بمون و بعد برو.

تهمینه: برو در واحد و قفل کن. من میترسم.
من: باشه عزیزم. برو یه آبی به سرو صورتت بزن حالت جا میاد
رفتم که در واحد رو چک کنم، یهو برام یه مسیج اومد
همزمان تهمینه جیغ کشید و گفت: وایی گوشیم جا مونده بود رو مبل.

پیام از زهرا بود: “گوشیش رو جا گذاشته بود رو مبل. بهش بگو حواسشو جمع کنه. علی بفهمه خیلی بد میشه. زود رفتیم که به کارتون برسید”

دنیا ریخت رو سرم. زهرا فهمیده بود که من با تهمینه هستم و بدتر اینکه فهمیده بود تهمینه همون موقع تو خونه بوده. حالا دلیل اصرار زهرا به زودتر رفتن رو فهمیدم.

مونده بودم به تهمینه چی بگم. تصمیم گرفتم نگم که زهرا فهمیده. بجاش گفتم: نه گوشیت دست من بود. بعد رفتن اینا گذاشتمش رو مبل

تهمینه با شنیدن این حرف با نگرانی رو به من گفت: مطمئنی؟
من: آره عزیزم.
بعد رفتم سمتش و بغلش کردم. بی حال بود و بی دفاع. دلم میخواست کارمونو ادامه بدیم و از طرفی نمیدونستم تهمینه تمایلی داره یا نه. بهش گفتم: میخوای بری یکم دراز بکشی؟ منم بیام پیشت یکم نازت کنم؟

تهمینه: در حالی که صورتش به آدمی می خورد که میخاد بغضشو بترکونه، ولی جلوی خودشو میگیره، با لبخندی تصنعی گفت: نه باید برم. دیرم شده. حسشو ندارم.
من: تهمینه یکم صبر کن. صبر کن که اینا دور بشن بعد برو
تهمینه: اره یکم میمونم. ولی قول بده کاریم نداشته باشی.
من: باشه. فقط یکم میخورمت. تو هیچ کار نکن. فقط دراز بکش و چشماتو ببند.
تهمینه: نه نمیتونم. حسش پرید.
بهش توجهی نکردم و سعی کردم با بوسیدنش، دوباره حالشو جا بیارم. بعد از کمی ممانعت، باهام همراه شد و گفت: کاری نکنیم. من نمیتونم سکس کنم الان. الان نمیتونم
من: باشه. هر چی تو بگی
دوباره بوسیدمش و با اینکه به شدت حشری شده بود ازش فاصله گرفتم. تهمینه هم داشت به من و کیر راست شدم نگاه میکرد. دوباره برام پیام اومد. زهرا: کارت دارم. ردش کن بره. میخوام بیام بالا. بهش بگو بره خونه.

پیام رو که خوندم گیج شدم. تا حالا تو همچین شرایطی نبودم. مردها بندرت این شرایط قرار میگیرند. بین دو تا زن که هر دو لوند و سکسی هستند. هر دو متاهل و هر دو رو میخای بکنی. نمیدونستم قراره چی بشه

به تهمینه کمک کردم که کمی به خودش بیاد و با بوسه ای از پیشونیش و کمی آغوش و دلبری و حرفای قشنگ و قول اینکه باز هم،اینبار تو شرایط بهتری همو میبینیم، ازش خداحافظی کردم.

به زهرا پیام دادم: چی میگی تو؟ کسی اینجا نیست که.
جوابی نداد. بجاش چند دقیقه بعد زنگ درو زد و بدون حرف اومد تو خونه.

ژست کسی رو گرفته بود که تونسته مچ رفقاشو موقع خیانت بگیره. در واقع همینطور هم بود. نمیدونستم چی میخواد. احتمال اینکه ازم باج میخواد خیلی بیشتر از این بود که بخواد باهم پا بده.

زهرا اومد و با صدایی که این بار دیگه آروم نبود، ولی لحن دوستانه و محتاطش رو هم حفظ می کرد بهم گفت: خب پس، مبارکه آقا. خوش سلیقه هم که هست. بله دیگه. کبوتر با کبوتر، قد بلند با قد بلند.
من با لحنی که سعی میکردم ترس و اضطراب رو توش پنهان کنم: چی میگی؟ مخت تاب داره ها
زهرا: آقا پسر، اولا که گردنت رژی شده. ممد هم دید و کلی بهت خندیدیم. دوما، من گوشی تهمینه رو میشناسم. اصلا عکس شوهرش رو بکگراند شه. طرفو نیاوردی اینجا که تمرین ریاضی حل کنید. اوردی بکنیش دیگه؟ مگه نه؟ چرا طفره میری؟
راه فراری برام نذاشته بود. دستم رو شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
زهرا ادامه داد: باشه عزیزم، من که کاری ندارم. فقط میگم ریسکش زیاده. شوهر داره و شوهرش درسته که خنگ میزنه، ولی همچین خنگ و سر بزیر هم نیست. حواستونو جمع کنید که داستان نشه.

من همچنان حرفی برای گفتن نداشتم. هر چی میگفتم احتمالا بدتر میشد. دوست داشتم اون حرف بزنه تا بفهمم منظورش از اینجا اومدن چیه

زهرا: البته ازت ناراحتم، جلوی من جانماز آب میکشی، بعد با زن اون یکی رفیقت آره؟ داشتیم. تو جمع حتی به شوخی های من هم بندرت میخندی. بعد تهمینه رو میاری خونه تا ترتیبشو بدی؟
من: زهرا بخدا داری اشتباه میکنی. اصلا اینطوری نیست
زهرا با قیافه ای ناراحت : باشه تو راست میگی.

رفتم سمتش. حس دوگانه ای داشتم. هم حشری بودم. هم شرایط برام تازگی داشت و هم اینکه با یه دودوتا چهارتای ساده، فهمیدم قصد زهرا از اومدن به اینجا چیزی نیست جز دادن. برای همین رفتم سمتش و کشیدمش تو بغل. همزمان داشتم به ساختن داستانی که قراره براش تعریف کنم فکر میکردم. وقت زیادی نداشتم. باید یه چیزی میگفتم که فکر کنه من طعمه تهمینه شدم!

بغلش کردم و در حالی که کامل تسلیم بود، در گوشش گفتم: من مقصر نیستم زهرا. بخدا یهویی شد. اصلا اونجوری که فکر میکنی نبود. تهمینه اومده بود یه چیزی ازم بگیره و برای علی ببره. اصلا نمیدونم چی شد. واقعا کاری نمیکردیم. شما که زنگ زدید ترسیدیم. اونم رفت تو اتاق که مشکلی پیش نیاد.
زهرا همونطور که تو بغلم اروم بود گفت: گردنت کی رژی شد؟ موقعی که داشتی میبردیش تو اتاق قایمش کنی؟ واقعا اگه ما نبودیم چی میشد؟ میکردیش؟
اینو که گفت بیشتر به خودم فشردمش. کیرم راست شده بود و داشت به رونش میخورد.
زهرا: من زیاد وقت ندارم. ممد رو فرستادم خرید کنه و بهش گفتم میخوام پیاده برگردم.
این حرفش برای یه معنی بیشتر نداشت: “یعنی وقت داریم. اجازه داری هر کاری باهام بکنی. شوهرم نیست. من و تو اینجا تنهاییم و درسته که یه ساعت قبل داشتی دوست مشترکمونو میکردی، ولی اشکالی نداره. من هستم. منو بکن”

از زهرا براتون بگم. قد حدود ۱۶۰ تا ۱۶۵، بدن برنزه. بشدت لوند و سکسی. صورت جذاب. کاش میشد عکسای جفتشونو بذارم که بتونید کامل تصورشون کنید، ولی حیف که نمیشه. فقط بگم بدن و قیافش مثل penelope woods هستش.

دیگه نخواستم وقت تلف کنم. زهرا رو بلند کردم و در حالی که داشتم لباشو میخوردم بردمش تو اتاق خواب.
اتاق خوابی که ماهها بود فقط منو شبها تحمل میکرد، حالا تو یه روز شاهد اسیر کردن دو تا از بهترین زنهای زندگیم بود.

زهرا رو گذاشتم روی تخت و لباسشو زدم بالا. چشماشو بسته بود و هیچی نمیگفت. مطیع محض بود. خودشو سپرده بود دست من. ترکیب جادویی سوتین سفید رنگ نازکش با پوست برنزه زهرا داغم کرد. سوتین رو که دراوردم تازه فهمیدم سینه یعنی چی. سینه های طبیعی، سایز متوسط و کاملا سفت. نمیخوام بگم که خیلی کس کردم یا زنهای بیشماری تو زندگیم بودند، ولی حتی دیدن همچنین سینه هایی تو پورن هم کم پیش میاد. افتادم به جون سینه اش و آه زهرا هم با خوردن سینه هاش بلند شد. کمی که سینه هاشو خوردم شلوارشو دراوردم و لباسای خودمو هم کندم و در حالی که اینبار تو نور لامپ اتاق خواب داشتم به طمعه ام نگاه میکردم پاهاشو باز کردم که کسشو بخورم. زهرا اما به حرف اومد و گفت: نه، نمیدونستم که اینجوری میشه. الان نخور.

تو دلم به شعورش آفرینی گفتم و دستمو خیسش کردم و رو کصش کشیدم. کصش ولی از قبل خیس بود. زهرا هم که انگار میدونست چطوری باید رفتار کنه، در حالی که با چشمای شهلاش منو نگاه میکرد، دستشو خیس کرد و کشید روی کیرم. بعد خوابید و منتظر من شد.

خودمو بین پاهاش جا دادم و سر کیرم رو اروم روی کصش مالوندم.

بهم گفت: فقط آروم. اخرین بار دو ماه پیش بوده

در حالی که داشتم کیرم رو روی کس خیسش می کشیدم، به تن نیمه عریان زنی که تسلیمم شده بود نگاه کردم. دستاشو گذاشته بود روی چشماش و کاملا در اختیار من بود.

اروم سر کیرم رو وارد کصش کردم. آه ریزی کشید. چند بار سرش رو درآوردم و دوباره فرو کردم. خووب که خیس شد، این بار بیشتر فرو کردم و تا نیمه کیرم درون زهرا جا گرفت. زهرا همچنان تسلیم بود، ولی پاهاش رو به هم نزدیک میکرد و سعی میکرد که حشری بودنش رو نشون نده.روناشو گرفتم تو دستم و در حالی که روی زانو نشسته بودم، کیرم رو تا انتها وارد کس آبدار زهرا کردم.زهرا دیگه طاقت نیاورد و ناله ای بلند کرد.
چند بار کیرم رو دراوردم و دوباره فرو کردم. بعد کاملا خوابیدم روی زهرا با عقب و جلو کردن باسنم، تلمبه میزدم.زهرا دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره. زهرا: وای خدا. بکن. بکن. اخ مامان. چقدر کلفته

داشتم میومدم. ۵ دقیقه ای میشد که داشتم میکردمش. اما نمیخواستم به این زودی لذتم رو تموم کنم. برای همین چرخیدیم و خودم زیر خوابیدم و زهرا اومد روی من. تو این پوزیشن من خیلی کمتر تحریک میشم. اما انگار این پوزیشن برای زهرا بود. مثل سوارکاری که اسبشو پیدا کرده باشه داشت روی کیرم بالا پایین میپرید.کیرم تا انتها تو کصش بود و با دستام داشتم کونشو رو می مالیدم. همزمان سینه هاش رو هم یکی یکی میذاشتم توی دهنم و نوکش رو گاز میگرفتم.

تو همین حین بود که زهرا چسبید بهم و انگار که خالی شده باشه،آروم گرفت. در گوشش گفتم : اومدی؟
جوابی نداد. فقط گردنم رو بوسید و گفت : اوهوم

چند لحظه بعد، من دوباره اومدم رو و اینبار زهرا رو روی شکم خوابوندم. میخواستم از پشت کیرم رو وارد کصش کنم. دیدن حجم کص این دختر ۲۲ ساله سکسی و لوند، از بین رونهای برنزه و خوش فرمش، در حالی که کون سفت و گردش داشت منو به داخلش دعوت می کرد، چیزی نبود که هر روز برام اتفاق بیفته. کیرم خیس بود. زهرا هم خیس بود. اروم کیرم رو وارد بهشتش کردم و بعد از ۲-۳ دقیقه، حس کردم که دیگه نمیتونم. کشیدم بیرون و آبم رو روی کون و کمر زهرا خالی کردم…

ادامه دارد

نوشته: رابین هود

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


داستان من و زن شوهردار لوند - 3
 

-تو با تهمینه سکس کردی؟
تازه چشمام گرم شده بود که با این سوال زهرا بیدار شدم. دیدم همونجوری روی شکم خوابیده و آبم هنوز روی کمرشه. سرش هم به اون سمت بود و به من نگاه نمیکرد.
بدون اینکه تلاشی برای بلند شدن کنم، بهش گفتم : چطور مگه؟
زهرا که انگار بی اراده این سوالو پرسیده بود و جوابی نمیخواست گفت: میشه کمرمو با دستمال مرطوب تمیز کنی؟ باید برم. دیرم شده
دوست نداشتم بلند شدم. ولی باید این دخترو راهیش میکردم. از تو کشو یه دستمال مرطوب و یه دستمال کاغذی هم از روی میز کنار تخت برداشتم و کمرش رو تمیز کردم. خواستنی بود. حتی بعد از فروکش کردن هیجان اولیه سکس ممنوعه ای که داشتیم.
بی اراده خم شدم و بالای کمرش، بین دو کتفش رو بوسیدم. بعد سرم رو به سمت صورتش که بین دستاش مخفی شده بود بردم و لپشو ماچ کردم.

برگشت و با نگاه معصومانه ای بهم خیره شد. آخ که این دختر چقدر کارشو بلده و چقدر میتونه خواستنی باشه.

زهرا بعد از چند لحظه از روی تخت پاشد و درحالی که داشت لباساشو میپوشید و بدون اینکه دیگه نگام کنه گفت:

-نمیدونم چی شد. نمیخواستم خیانت کنم.
بلند شدم و از پشت بغلش کردم و برش گردوندم تا روبروم باشه. ولی تا چشمای خیسش رو دیدم، فهمیدم که داستان خیلی جدیه

-ما چکار کردیم؟ من خودمو میکشمم. دیگه نمیتونم تو صورت ممد نگاه کنم. الان فکر میکنه زنش خسته و کوفته میاد خونه و داره برام شام اماده میکنه. نمیدونه من اینجا با دوستش خوابیدم

نمیدونستم چی بگم یا چکار کنم. راستش خودمم همچین حسی داشتم. ولی چکار میتونستم بکنم. چیزی که نباید، اتفاق افتاده بود

تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که تو سکوت بغلش کنم و بذارم یکم گریه کنه و تخلیه شه.
هیچکدوم حرفی برای زدن نداشتیم. لذت سکس یهویمون جای خودش رو به عذاب وجدان داده بود.
زهرا چند دقیقه تو بغلم بود. کم کم آروم شده بود و دیگه گریه نمیکرد. حرفی هم نمیزد. اینقدر سکوت بود که صدای نفس کشیدنش رو کامل میشنیدم و ناخوداگاه داشتم نفس کشیدنم رو با زهرا هماهنگ میکردم.

اما چیز دیگه ای که داشت اتفاق می افتاد تماس سینه هاش با بدنم بود. سینه های سربالا و سفت زهرا کاملا بهم چسبیده بود و زهرا هم منو محکم بغل کرده بود.

تغییر جوی که داشت اتفاق افتاد، حس خوبی بهم میداد. اون حالت غم و اندوه رو دوست نداشتم. دلم دوپامین میخواست و زهرا هم انگار تصمیم داشت بازم بهم بده. زهرا فقط شورتش رو پوشیده بود و من هنوز لخت بودم. محکم همو بغل کرده بودیم و کیرم داشت راه خودش رو به لای پاهای زهرا پیدا میکرد.
یکم خودش رو جابجا کرد و همزمان بدون اینکه خیلی تکون بخورم و پوزیشنم رو تغییر بدم، کیرم رو به لای پای زهرا هدایت کردم. سرش رو آورد بالا و نگام کرد. نگاهی خمار و معصومانه، که انگار داشت بهم میگفت :"جلوتو نمیگیرم. اگه دوست داری بازم منو بکن. "

شورتشو کشیدم پایین و دستامو از پشت بردم و از پایین کون زهرا و بین پاهاش گرفتم و بلندش کردم و تکیه اش دادم به دیوار. اسکینی نبود، ولی وزن زیادی نداشت و سختم نبود. همزمان پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی شونم رها کرد. منم با دستم کیرم رو به سمت کصش هدایت کردم و کردم تو کصش .
کصش خیس بود و زهرا اینبار از همون اول شروع به ناله کردن کرد.

-ایییییی آههههههه. بکن منو. یهویی منو بکن. کصم خیلی خیسه برات. کصمو خیلی خیس کردی پسر

بدون اینکه جوابی بهش بدم فقط داشتم تلمبه میزدم.

-آهههه تهمینه رو همینجا کردیش؟ اینجا فقط منو باید بکنی. هر موقع خواستی بهت میدم. هر روز بهت میدم. آیییی آههههههه

اینا رو میگفت تا منو بیشتر حشری کنه. بعد از چند دقیقه اوردمش پایین و همونطور که ایستاده بود برش گردوندم و به دیوار تکیش دادم و اینبار از پشت قصد کردنش رو داشتم. چون قدش کوتاه تر بود مجبور بودم روی زانوم کمی خم بشم. ولی مشکلی نبود. داشتم کص زن لوندی رو میکردم که میدونم آرزوی خیلیا بوده.

بالاخره کیرم راه خودش رو پیدا کرد و از بین حجم کون گرد و رونهای خوش فرمش وارد حفره کصش شد.

زهرا آه بلندی کشید: وااااایییییی مامانی. پارم کردی پسر. کیرت چقدر داغه. ببین چه خیسم کردی

در حالی که دستام رو از پشت روی شونه های زهرا گذاشته بودم داشتم تو کصش تلمبه میزدم. راستش حرف زدن زهرا نه تنها کمکی به ارضا شدنم نمیکرد، بلکه دوست داشتم موقع دادن ساکت باشه و بذاره تمرکز کنم!
داشتم خسته میشدم. اما به اومدن حتی نزدیک هم نبودم. دستامو بردم روی سینه هاش رو اونا رو تو مشتم گرفتم تا شاید مالیدن سینه های بی نظیر و سفتش، باعث شه کیرم همچنان راست بمونه

بعد از یکی دو دقیقه، پاهام خسته شد و زهرا رو بردم رو تخت و به کمر خوابوندمش. همزمان روش خوابیدم و درحالی که کیرم رو به لای پاش و توی کصش میفرستادم، سینه هاش رو به دندون گرفتم. سختم بود، هر دوتاش رو نمیشد همزمان انجام داد. تصمیم گرفتم در حالی که میکنمش، سینه هاشو و نوکشونو محکم بمالم. چشمای زهرا داشت میرفت.

بهم گفت: اخخخخ چرا نمیای تو؟ بذار من بیام رو. دارم جر میخورم

اینبار من خوابیدم و زهرا مثل دفعه قبل رفت تو پوزیشنی که میدونست ارضاش میکنه.جوری کصش رو به کیرم میکوبید که احساس کردم الانه که کیرم بشکنه. آبی که از کصش روون شده بود باعث میشد برخورد کصش به اطرف کیرم صدا بده. یهو زهرا شروع کرد به لرزیدن

-واااای وااای دارم میامممممم. منو آوردی تو. اخخخخ، شدممم

زهرا بی حال خودش رو ول داد تو بغلم. چشماشو بسته بود. با این حال هنوز میتونستم نبض زدن کصش رو حس کنم.

من هیچوقت قرص و اسپری استفاده نمیکنم. گاهی خیلی سریع میام و گاهی هم اصلا نمیام. ارضا شدن، حداقل تو مردها خیلی به شرایط روانیشون ربط داره. حداقل من اینطور فکر میکنم. کردن یه کص تازه، یه سکس یهویی و بدون برنامه و تصادفی، با زنی که فکرشو هم نمیکنی، باید باعث بشه زود ارضا بشی. ولی اینبار فرق داشت. زهرا دوبار ارضا شده بود و من اینبار نزدیکش هم نبودم. حتی بعد از ارضا شدن زهرا، کیرم داشت تو کصش شل میشد.

دیگه ادامه ندادم. زهرا رو کنارم خوابوندم و شروع کردم به بوسیدن لب و صورتش و قوربون صدقه رفتنش.
همزمان هم داشتم اروم با دستم بدنش رو نوازش میکردم.

تو نمیخای بیای؟
نه، یبار اومدم دیگه. کمرم خالیه‌!

زهرا چیزی نگفت و بجاش منو بوسید.

خیلی خوب ارضا شدم. یادم نمیاد تا حالا تو یه روز دوبار، اونم اینطوری ارضا شده باشم

بعد اومد تو بغلم و بهم گفت :

خیلی دوستت دارم.

شب شده بود. تنها بودم و داشتم به روز بی نظیرم فکر میکردم. مدتها بود سکس نکرده بودم. همیشه دلم سکس اینجوری میخاست. پر از ریسک، پر از بی برنامگی و هیجان.

یهو یاد تهمینه افتادم. گوشیم رو برداشتم که بهش پیام بده. دیدم یه پیام ازش دارم

هر اتفاقی که امروز افتاد رو فراموش کن. یه اشتباهی کردم که داشت زندگیمو نابود میکرد. لطفا به حرمت دوستیمون، دیگه در مورد اتفاق امروز حرفی بهم نزن. شبت بخیر

پیامش رو خوندم و تصمیم گرفتم بهش جواب ندم. شاخ شده بودم! شاید دلیلش این بود که براش یه جایگزین داشتم. البته ته ته ذهنم از تغییر موود ناگهانی زهرا و رفتارهای قبلیش میترسیدم.راستش زهرا اصلا آدم نرمالی نبود. خودمم نبودما!ولی میدونستم زهرا با ممد شوهرش خیلی مشکل داره. ممد پسر بدی نبود. ولی زهرا خیلی تو جمع و جلوی دوستان بهش میرید. ممد هم فقط میخندید. حسم بهم میگفت که ممد احتمالا خشمش رو جای دیگه ای، دور از چشم ما سر زهرا خالی میکنه.
البته دورادور شنیده بودم که ممد زهرا رو کتک میزنه ولی زهرا هیچوقت نخواسته که به پلیس گزارش بده

از اونطرف تهمینه درسته که یکم خنگ بود، ولی به نظرم کمی منطقی تر از زهرا بود و شاید برای دوستی بلند مدت بیشتر میشد روش حساب کرد. نمیدونم، این فکرا داشت بدجوری هیجان امروز رو کوفتم میکرد.

رفتم و یه دوش گرفتم و تصمیم گرفتم برای شام برم بیرون. جمعه بود و هیچی تو خونه نداشتم که شام درست کنم. فردا و پس فردا هم تعطیل بود. یهو یادم افتاد ما هر هفته خونه یکی از بچه ها جمع میشدیم و بازی میکردیم. نمیدونستم اینهفته کی میخاد دعوت کنه. هفته پیش خونه زهرا اینا بودیم و هفته قبلش هم خونه من. قبل اون هم تهمینه و علی دعوت کرده بودند. البته فقط ما ۵ نفر نبودیم. ۱ زوج و یه مجرد دیگه هم بینمون بود.

خسرو و سوین زوجی میانسالی بودن که تازه با ویزای توریستی اومده بودن و قصد داشتن بمونن. بچه پولدار بودن. الناز هم یه دانشجوی دکترا بود که ارشدش رو تو کانادا خونده بود و داشت phd میخوند.

بچه ها از اون اولش سعی داشتن من و الناز رو بهم بچسبونن. ولی نه من واقعا از الناز خوشم میومد نه الناز با من حال میکرد. رابطمون در حد دیدار هفتگی بود و هیچ ارتباط دیگه ای بینمون نبود.

تو همین فکرا بودم که خسرو زنگ زد و برای فردا شام و بازی دعوتمون کرد.

از خسرو و سوین براتون بگم. سوین یه زن حدودا ۴۰ ساله معمولی از نظر ظاهر، پولدار بی اصل و نسب به معنای واقعی (پدرش با تغییر کاربری و فروش صدها یا نمیدونم هزاران هکتار زمین کشاورزی تو شهرستان اونم با کمک بابای خسرو که معاون یه جای خیلی مهمه) تونسته بود تو کلی ملک و املاک تو شهرای مختلف بخره.

فردا ظهر وقتی از خواب بیدار شدم، تصور دیدن زهرا و تهمینه تو یه جمع آشنا، اونم بعد از اتفاقات دیروز یه جوریم میکرد. خدا خدا میکردم تهمینه و علی بیان و بهانه نیارن. گوشیمو چک کردم و دیدم هیچ پیامی ندارم.

پیام تهمینه رو هم هنوز جواب نداده بودم. قصد جواب دادن هم نداشتم. میخواستم ببینمش و رفتارش رو بسنجم. البته عمرا اگه میذاشتم تهمینه از دستم در بره. اون تا توی اتاق خوابم اومده بود و دستم به کص خیسش رسیده بود. پس بازم باید این اتفاق می افتاد.

عصری بعد از اماده شدن و با خرید یه گلدون کوچیک و یه مارتینی رز، رفتم به سمت خونه خسرو و سوین. وارد خونه خسرو اینا که شدم هنوز کسی نیومده بود. خسرو و سوین به استقبالم اومدن و با تعارف های اولیه ایرانی که چرا زحمت کشیدی و این حرفا، نشستم روی مبل.

خسرو و سوین تو اشپزخونه داشتند مقدمات سینی مزه و شام که احتمالا طبق معمول دور همی ها یا اولویه بود یا بندری یا یه فینگر فوت بی دردسر دیگه رو اماده میکردند.

بچه ها کمک نمیخاین؟
نه بابا چه کمکی؟ سوین خانوم ببین چی درست کرده. به به.سالاد ماکارونی
دستش درد نکنه. سوین جون دستت درد نکنه
سوین: خواهش میکنم بابا. کاری نکردم که

داشتم با خودم فکر میکردم که با دستپخت افتضاح سوین، غذاش یا نمک نداره یا سفته یا شوره.

خسرو عادت داشت بی اندازه از سوین تعریف کنه. یادمه یبار اون اوایل یه غذای برنجی درست کرده بود و برنج رو تا مرز سوختن پیش برده بود. ۴ تا ادم گنده داشتیم بالای سر قابلمه تصمیم میگرفتیم که چطور برنجو نجاتش بدیمم. اخر سر سوین خانوم یه استکان روغن مایع توی برنج خالی کرد! فقط خسرو تونست اون برنج رو بخوره!

اولین مهمون الناز بود که چند دقیقه بعد از من رسید. خیلی معمولی دست دادیم و بعد از نشستن یهو خسرو رو کرد به من و گفت: تو کی میخای سروسامون بگیری؟ دیر میشه ها. یه کاری بکن پسر

سوین: چیکارش داری خسرو؟ اینی که من میبینم عمرا مجرد باشه. حتما یکی رو داره که رو نمیکنه. قشنگ شیطنت رو تو چشماش میبینم. حتما دو سه تا دوست دختر داره. فقط به ماها نمیگه.

تا اومدم جوابشو بدم زنگ زدن و زهرا اینا هم رسیدن.
جواب دادن به سوین رو موکول کردم به بعد از خوش امدگویی به زنی که دیروز باهاش سکس کردم و شوهرش!
زهرا قشنگ سرحال بود. انگار نه انگار که دیروز اون حرفا رو در مورد عذاب وجدان بهم زده بود. جوری سرحال بود که سوین و الناز هم بهش گفتن چی شده که تو انقدر خوشحالی!

زهرا در حالی که از گوشه چشمش منو نگاه میکرد و در حالی که شوهرش هم داشت کنار من روی مبل میشست گفت: یکارایی کردم که نمیتونم بگم!
بعد خندید!
با توجه به سابقه قبلی رفتارای زهرا، همه فکر کردن که منظورش اینه که با ممد سکس داشتن یا یه همچین چیزی. همه بغیر از من

تا اومدم جواب سوین رو بدم دوباره زنگ زدن و اینبار تهمینه و علی اومدن تو.

هیجان داشتم از دیدن تهمینه. بعد از ماجرایی که دیروز پیش اومده بود، دوست داشتم حسش رو از توی صورتش بخونم.

تهمینه اومد و خیلی معمولی ولی نه مثل همیشه با همه خوش و بش کرد. با من ولی، کمی سردتر از بقیه. منم سریع رفتم تو قیافه و سعی کردم اصلا نگاش نکنم. این رفتار “خود چس کردن” من هم غیر ارادیه. من واقعا دوست داشتم تهمینه رو داشته باشم. ولی تا پا پس کشید، منم عقب نشینی کردم.

خسرو یهو انگار که یه موضوع مهمی یادش اومده باشه رو به تهمینه و علی و زهرا و ممد گفت: قبل از اومدن شما داشتیم به ایشون (منو میگفت) یاداوری میکردیم که داره پیر میشه و بهتره از سینگل بودن در بیاد. سوین جان یه نکته ای گفت که به نظرم درسته. گفت که این آقا از پس خودش برمیاد و قطعا چند تا دوست دختر یواشکی داره. بعد هم خندید !

زهر مار. مرتیکه جلف (تو دلم گفتم!)

ممد و علی هم خندیدن. من اما دنبال واکشن تهمینه و بعد زهرا بودم. دوست داشتم بدونم اونا هم تو این بازی مسخره شرکت میکنند یا نه
زهرا رو به من گفت: اها شیطون. کیه دوست دخترت. دیروز هم که گردنت کبود بود بلا.
ممد هم در ادامه گفت: بله خسرو جون، سوین جان راست میگن. منم شاهدم. ایشون دیروز گردنشون کبود بود. یسر رفتیم خونشون و فکر کنم مزاحم کارشون هم شدیم. بعد هم هرهر خندید!

مردک مزلف، حقته که دیروز زنتو کردم! (اینم تو دلم گفتم!)

سریع به تهمینه نگاه کردم که دیدم سرخ شده و سرشون انداخته پایین و حرفی نمیزنه. زهرا اما با چشمانی که شیطنت و شرارت و نفرت ازش میبارید داشت به تهمینه نگاه میکرد و متوجه من نبود که دارم با نگرانی رفتارشو رصد میکنم.

این دختر چقدر خره. چه غلطی کردم واقعا. حتما یه جا سوتی میده. خدایا حالا چطوری تو چشمای اینا نگاه کنم.
آبروم رو میبرن. دیگه همه جا منو به هول و هرزه بودن میشناسن که به زنهای رفقای خودش هم رحم نمیکنه.

تهمینه رفت تو اشپزخونه که با سوین سرشو گرم کنه و تو جمع نباشه.
جو بدی بود. به طور معمول تو جواب دادن به این کسشرا نمی مونم. ولی انبار فرق داشت. میترسیدم ناخوداگاه تو جواب یکیشون، سوتی بدم

از دست زهرا خیلی عصبانی شده بودم. اصلا ثبات شخصیتی نداشت. خیلی اشتباه کردم که تا این حد باهاش وارد رابطه شدم. اختیارم رو دادم دست کیرم و حالا باید نگران اتفاقات بعدش باشم. تصمیم گرفتم با زهرا سرسنگین باشم تا بفهمه از رفتارش ناراحتم.

معمولا تو دورهمی ها بازی میکنیم. یا مافیا یا هفت خبیت و Uno یا پانتومیم. ولی اونشب واقعا حس بازی کردن نداشتم. بچه ها داشتن تو پذیرایی در مورد اینکه چی بازی کنیم حرف میزدن و من ساکت بودم. یهو با صدای سوین به خودم اومدم:

یه دقیقه میای اینجا کمک کنی این ظرفا رو بیارم پایین؟

رفتم تو اشپزخونه و در حالی که به بچه ها دید داشتیم سوین اروم گفت:

چی شده؟ چرا ساکتی؟
هیچی نشده
چرا یه چیزی شده. اولش خوب بودی که. یهو تا بچه ها اومدن رفتی تو خودت
نه بابا. اشتباه میکنی
از حرفی که زدم ناراحت شدی؟ ببخشید
نه عزیزم. فقط جمعمون رو دوست دارم و نمیخام چیزی پیش بیاد که شماها رو از دست بدم.
بعد آروم ادامه دادم:
اما این زهرا و ممد آدمو شرمنده میکنن. به اینا چه که من دیروز چکار میکردم
سوین یه لبخندی زد و گفت:
خب راست میگن دیگه! دستشو بگیر بیارش تو جمع!
عمرا!
خب حداقل بگو کیه؟ ما میشناسیمش؟

“سوین ! سوین! داری قلقلکم میدی که بگما”

شاید بشناسی!
آوووه! پس میشناسیمش. خب کیه . بگو دیگه

اینا رو آروم میگفت. زهرا هم گاهی یه نگاهی تو اشپزخونه مینداخت و سعی میکرد باهام چشم تو چشم بشه. چیزی که من نمیخواستم.

نمیگم سوین جان. مگر اینکه مستم کنید و از زیر زبونم حرف بکشید
که اینطور

بعد رو کرد به جمع و با صدای بلند گفت:

بچه ها توجه! امشب ایشون (منو میگفت!) رو قراره مستش کنیم و از زیر زبونش حرف بکشیم تا اسم دوست دخترشو که انگار غریبه هم نیست رو بهمون بگه. هفته بعد هم دستشو میگیره و میاره تو جمع!

همه هورا کشیدن جز تهمینه و من

خدایا این چه لاس نامرغوبی بود که من میخاستم با سوین بزنم اخه. خاک بر سرت کنن پسر هول.
حالا چکار کنم. الان تهمینه یا زهرا فکر میکنند که دارم درباره اونها با سوین حرف میزنم

یه تصمیمی گرفتم. رو کردم به سوین و با صدایی آروم ولی مصمم گفتم:

سوین جان اگه میخای دوستیمون سرجاش باشه دیگه این بحثو پیش نکش.
پس به خودم بگو یواشکی. من رازدارم. بخدا دارم از فضولی میمیرم.
باشه بعدا بهت میگم

به بچه ها گفتم که من حس بازی ندارم امشب.
اکثرا با شوخی و جدی گفتن گوه نخورم و شبو خراب نکنم!
تهمینه تو دلش غوغا بود. نمیدونست چه خبره. من چمه یا بعد رفتنش چه اتفاقی افتاده. یا اینکه چرا به پیامش جواب ندادم و تحویلش نمیگیرم. مرتب زیر چشمی منو میپایید.

زهرا هم بعد از اینکه باهاش سرسنگین شدم سعی کرد با مسخره بازی بیشتر خودشو تو جمع شاد نشون بده.

بعد از شام نوبت بازی شد. قرار شد مافیا بازی کنیم و منم بشم خدا. یه مافیا با سناریوی من درآوردی که ۲ تا مافیا داره و ۵ تا شهر.

تو بازی عمدا تهمینه و زهرا رو مستقیما مخاطب قرار نمیدادم و اسمشون رو نمیگفتم. جوری شد که شب دوم زهرا که شهر بود رو زدن و شب سوم، وقتی فقط من و زهرا چشمامون باز بود، زهرا نزدیکم شد و وقتی هنوز چشمها بسته بود به همه گفت:

همه چشماتونو ببندید من یه سوال باید از گاد بپرسم. اهنگم میذارم که کسی صدامو نشنونه.

این اتفاق طبیعی بود تو بازی. مثلا یه سوالی درباره نقش یا اتفاق تو بازی داری و تو شب از خدا میپرسی. اما من میدونستم این چی میخاد

اومد در گوشم گفت:

چرا محلم نمیذاری؟ ناراحتی ازم؟ چکار کردم مگه؟

بعد قیافشو لوس کرد. رو به جمع گفتم: همه چشما بسته باشه تا من نگفتم کسی بیدار نشه
بعد آروم بهش گفتم:

خیلی تابلویی. یکاری بکن که همه بفهمن. خب؟

بعد بازی رو ادامه دادم. تا اخر بازی که نفهمیدم چی شد و چقدر سوتی دادم، زهرا یه گوشه نشسته بود و سرش تو گوشی بود.

یهو نگام به گوشیم افتاد و دیدم کلی پیام از زهرا دارم

-خیلی نامردی. مگه من چی گفتم
-بیخود میکنی باهام قهر میکنی
-من عاشقت شدم کصافت. منو از خودت نرون
-اصلا همتون عین همید. کصافط عوضی هستید
-حالا که به چیزی که میخاستی رسیدی داری منو ایگنور میکنی؟

واقعا این دختر روانی بود. چه بد که دیر فهمیدم و چه خوبه که دیگه ادامه ندم باهاش. زهرا قطعا ابروریزی میکنه.
فقط نگران تهمینه بودم. امروز خیلی مظلوم شده بود. تهمینه بی ادب و پرروی همیشه نبود. اگه میدونست که زهرا رازشو میدونه قطعا دیگه نمیدیدمش.

اونشب به هر بدبختی که بود تموم شد. فرداش هم بدون اتفاق خاصی یا اینکه جوابی به پیام زهرا بدم گذشت.
دودل بودم که زهرا رو بلاکش کنم و این رابطه رو همینجا تمومش کنم. تنها دلیلی که اینکار رو نمیکردم این بود که یاد سکسمون می افتادم، خصوصا سکس اول و هیجان تکرارش رو داشتم. ولی از اون طرف، میدونستم زهرا منو بگا خواهد داد.

بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زهرا رو بلاکش کردم. حالا باید تمرکزم رو میذاشتم روی تهمینه. ولی نمیدونستم چطور شروع کنم.

صبح دوشنبه که رفتم سرکار، بعد از کلی سروکله زدن با همکارا و پروژه های کیری شرکت، ده دقیقه وقت خالی گیرم اومد و تصمیم گرفتم به تهمینه زنگ بزنم. دودل بودم که زنگ بزنم یا نه. مطمئن نبودم که جوابم رو بده.
با اینجال دلو به دریا زدم و شمارشو گرفتم. با دومین بوق جواب داد:
سلام
سلام
خوبی تهمینه؟ میخاستم باهات صحبت کنم. وقت داری؟
درباره چی؟
درباره اون روز تو خونه

تهمینه با لحن آروم و کمی نگران و دلخور:

مگه قرار نبود که دیگه دربارش حرف نزنیم. بخدا ابروم در خطره. ندیدی زهرا و ممد چطور درباره اون روز حرف میزدن؟ اگه کوچکترین بویی میبردن که من اونجام میدونی چی میشد؟

“اخ تهمینه خنگ من! اگه میدونستی که زهرا میدونه چه حالی بهت دست میداد!؟”

حالا که نفهمیدن. تو هم خیلی داری شلوغش میکنی. عزیزم، کسی چیزی نفهمیده. من واقعا دوستت دارم تهمینه. نمیتونم اینجوری ببینیمت. دوریتو نمیتونم تحمل کنم!

وقتی اینا رو بهش میگفتم، فرشته روی شونه راستم داشت با پوزخند و تمسخر نگام میکرد!

منم واقعا اون لحظه ای که با هم داشتیم رو دوست دارم. ولی میترسم بخدا
نترس عزیزم. من نمیذارم کسی بویی ببره!
دست خودم نیست. اگه علی میفهمید منو میکشت.
میشه ببینمت؟ امروز
امروز؟ نمیدونم. کجا مثلا؟
بیا خونه.
نه توروخدا. دوباره مهمون ناخونده میاد برات
نه عزیزم. درو باز نمیکنم اینبار. خود جاستین هم زنگ بزنه و پاسپورت به دست دم در وایسته درو باز نمیکنم براش!
نمیدونم. بذار ببینم چ میشه. بهت خبر میدم. ولی اگه بیام فقط حرف میزنیم. کاری نمیکنیم. باشه؟قبول؟
باشه عزیزم. فقط میخام ببینیمت

طرفای عصر یهو دلم برای زهرا تنگ شد. با اینکه میدونستم رابطه باهاش بخاطر رفتارش اشتباهه و ممکنه به قیمت گزافی برام تموم بشه، ولی هر چقدر که از روز مهمونی میگذشت و رفتاراش تو ذهنم کمرنگ تر میشد، بجاش هیجان رابطه ای که باهاش داشتم دوباره داشت خودشو تو دلم جا میداد.

چند بار تصمیم گرفتم که از بلاک درش بیارم. ولی جلوی خودمو گرفتم.

وقتی رسیدم خونه و یکم خونه و خودمو رو مرتب کردم، به تهمینه پیام دادم که کی میرسی؟ منتظرتم
نه پیامم سین شد و نه جوابی ازش گرفتم. عجیب بود. تصمیم گرفتم یکم دراز بکشم و منتظرش بشم.
رفتم روی مبل و دراز کشیدم و چشامو بستم.

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. شب شده بود و خونه تاریک تاریک بود. نمیدونستم ساعت چنده، فقط انگار خوابم برده بود. یه تماس از دست رفته داشتم از یه شماره ناشناس. همون هم بیدارم کرده بود.

سه ساعتی بود که خابم برده بود و تهمینه هم نه سین کرده بود و نه جوابمو داده بود. بدجوری تو پرم خورده بود. دختره منو اسکل کرده بود. حتما باز پشیمون شده. کون لقش.
روزهای بعد دیگه نه من بهش پیام دادم نه اون بهم پیام داد. سعی کردم سرم رو با کار بیشتر گرم کنم و به اتفاقاتی که افتاده فکر نکنم.

اخرای همون هفته یه نفر تو لینکدین بهم پیام درخواست داد که نمیشناختمش. چند دقیقه بعد سوین بهم پیام داد

سلام عزیزم خوبی؟ ببین خواهرزادم تو لینکدین بهت پیام داده. لطفا هواشو داشته باش. یه جا اپلای کرده که تو قبلا توش کار میکردی. میتونی ریفرش کنی؟ قوربونت برم

تا سین کردم بلافاصله بهم زنگ زد.

سلام آقا. چطوری؟ خوبی؟ ببخشیدا تورو خدا
سلام سوین جان. چطوری. نه بابا این حرفا چیه؟ واسه کدوم پوزیشن و کدوم شرکت اپلای کرده؟
نمیدونم والا. من سر در نمیارم. دیشب زنگ زده بود که داره برای المان اپلای میکنه و وسط حرفاش اسم یه شرکتی رو آورد که من از خسرو شنیدم که تو قبلا اونجا بودی.
اها اوکی. پس نمیخاد بیاد کانادا. حله.
وا یعنی چی؟ دلتم بخاد خواهرزادم نازم بیاد کانادا. همه واسش سرو دست میشکونن
والا سوین جان از خونواده شما یه نفر کافیه اینجا باشه. به تنهایی رتبه اشپزی کانادا رو چند تا پله تنزل دادی با دست پختت
خیلی پررویی بخدا. حیف که کارم گیرته. زود تند سریع کارشو راه بنداز
چشم عزیزم. امر دیگه؟
نه قوربونت. آها راستی اسم دوست دخترت رو هم بگو که فضولیم بخابه
نه دیگه نشد. یا ریفر یا اسم. کدومش؟
چقدر لوسی بابا. خوبه دختر نشدی. یه اسمه دیگه بگو.
نمیتونم سوین جان. طرف دوست داره ناشناس بمونه. ضمنا حتی اگه بگم هم باورت نمیشه
اون چه لوسیه دیگه. چرا باورم نشه عزیزم. هرکی باشه باورم میشه
هرکی؟
هرکی.

سعی کردم بحثو عوض کنم

باشه پس من برم خواهرزادم رو راه بندازم. کاری نداری فعلا؟
دستت درد نکنه پسرم. ایشالا خیر ببینی ننه
سوین! مگه چند سالته تو. ننه چیه؟
عزیزم. به سن نیست. به تجربه زندگیه که تو نداری و من دارم. ناسلامتی ۵ ساله متاهلم. تو هم که یه عمره مجردی
میشه لطفا یه دوره برامون بذاری و از تجربیاتت برام بگی تا منم مثل تو پخته و جهان دیده بشم؟
آره چرا نمیشه. کار خواهرزادم رو ردیف کن. بعد یه قرار بذاریم حرف بزنیم. فقط یه شرط داره. قول بده که بگی با کی هستی. بخدا دارم از فضولی می میرم. با تهمینه و زهرا هم که دیروز تلفنی حرف میزدیم، حرف تو پیش اومد. اونا هم فضولیشون گل کرده بود.
اونا دیگه چرا؟

ناخوداگاه این حرف از دهنم پرید!

مگه اونا خبر دارن که دوست دخترت کیه؟
نه چیزه منظورم اینه که اونا دیگه چقدر فضولن.
نه قوربونت برم. نگرانتن. سی سالت داره میشه. البته زهرا انگار یه چیزایی میدونه. بهش گفتی؟ خبر داره؟
نه بابا. یه لکه رو گردن من دیده، ول نمیکنن این زن و شوهر. تهمینه چیزی نگفت؟
نه زیاد روبراه نیست انگار. دقت کردی از روز مهمونی ما یه جوری بود. انگار از چیزی ناراحته
نه دقت نکردم. خب من برم دیگه سوین جان. به خسرو سلام برسون
نه ببین صبر کن. درباره خواهرزادم به خسرو چیزی نگو. خبر نداره. نمیخام تو فامیل خبرش پخش بشه.
اها باشه.
قبل از اینکه بری بگو کی وقت داری که ببینمت. میخام باهات صحبت کنم
درباره چی؟ الان داریم حرف میزنیم دیگه
نه اینجوری. حضوری. یکار دیگه ای هم باهات دارم. ببین خسرو امشب داره میره ونکوور دیدن یکی از دوستاش. یه کاری هم اونجا داره. این هفته مهمونی هم گویا کنسله. چون النازم میره سفر. فردا یه کافه ای چیزی همو ببینیم؟
باشه. یه جا رو اوکی میکنم و بهت خبر میدم. طرفای عصر خوبه؟
آره عزیزم.

فردا یه جا نزدیک خونه سوین اینا پیدا کردم و بهش پیام دادم و ادرسشو فرستادم. یکی دو ساعت بعد که میخاستم راه بیوفتم با تعجب دیدم که پیامم رو نخونده.
هم تعجب کردم هم عصبی شدم. اینا چشونه.

بهش زنگ زدم و بعد از سه چهار تا بوق گوشی رو برداشت و با صدایی گرفته و خواب آلود جواب داد.

سوین کجایی تو؟ خوابی؟ مگه قرار نداشتی با من!؟
ببخشید عزیزم. دیشب کمرم بدجوری درد میکرد و خیلی بد خوابیدم. از صبح چند تا مسکن انداختم بالا و نفهمیدم کی خوابم برد
ای بابا. باشه. الان بهتری؟
آره بد نیستم.
باشه عزیزم. استراحت کن. حالا بعدا اگه اوکی شد و تونستی بهم خبر بده
نه بعدا چیه. تو بیا اینجا. من تا اماده بشم طول میکشه.
من بیام؟ خسرو مگه برگشته؟
به خسرو چکار داری؟ من باهات کار دارم نه خسرو
گفتم یوقت بد نباشه. بعدا بفهمه و ناراحت شه
نه ناراحت نمیشه اگه ندونه.
باشه. پس من راه میوفتم

رفتم سمت خونه سوین اینا و زنگ رو که زدم بدون حرف، درو باز کرد.
جلوی در که رسیدم دیدم در واحد نیمه بازه. بی صدا رفتم داخل و کفشامو در آوردم. سوین رو ندیدم. درو بستم و رفتم رو مبل نشستم. سوین از دستشویی صدا زد:

اومدی تو؟ ببخشیدا من الان میام.
خدا ببخشه. مهمون داری که بلد نیستی. مهمون دعوت میکنی و خودت شاشت میگیره.

سوین با خنده

خدا نکشدت. دارم آرایش میکنم عوضی.
برای کی اخه؟ من که دیدم و پسندیدم. چیو میخای کاور کنی؟
خیلی بیشعوری بخدا. الکی نیست سینگلی. بلد نیستی با یه خانوم محترم چطور حرف بزنی
بله حق با شماست. بلد نیستم. اومدم که یادم بدی دیگه

سوین از دستشوی اومد بیرون. اما این سوینی نبود که من میشناختم. یه پیرهن زنونه شیک نازک به رنگ سفید که اگه کمی دقت میکردی میشد انحنای تن لختش رو دید. یه شلوار کرم پارچه ای که اونم از نازکی دست کمی از پیرهن نداشت. موهاش رو هم گوجه ای بسته بود و آرایش لایتی هم کرده بود. سوین معمولا خیلی خوش لباس نبود. همیشه لباسای گشاد و ساده ای میپوشید که نمیشد از روی اون لباسا، شیپ بدنش رو حدس زد. ولی امروز به وضوح میدیدم که کمر نسبتا باریک و باسن پهنی داره. در حال چشم چرونی بودم که نیم رخ ایستاد و یه ژستی گرفت که باسن بزرگش، کاملا تو چشمم اومد.

هر چی سوین بیشتر بهم نزدیک میشد، بوی عطری که زده بود بیشتر مستم میکرد. واقعا این بو داشت تحریکم میکرد

چطورم؟
چی بگم والا. خیلی خوبه سوین. میگم کاش خسرو بیشتر بره مسافرت که تو یکم لباس خوشگلاتو بپوشی
نه بابا اون کاری نداره که. خودم حسش رو ندارم. یکم معذبم جلوی جمع
یه چیزی بگم سوین؟ حقیقتش فکر نمیکردم هیکلت اینقدر خوب باشه.
نه بابا!!؟

سوین روی مبل کناریم نشست و ادامه داد:

تو واقعا هیزیا.
هیز چیه سوین جان. یه نظر که حلاله
آره جون خودت. من حس ششمم خیلی خوبه. قشنگ میفهمم یوقتایی یجوری میشی
والا سوین جون من تا امروز نمیدونستم شما کون هم داری! بس که لباسای گشاد میپوشیدی

سوین زد زیر خنده و در حالی که سعی داشت با دستش جلوی خندشو بگیره گفت:

خیلی بی شعوری بخدا. تو جای بچمی. اگه بخای هیز بازی در بیاری برم عوضش کنم.
برو. من که نمیتونم چشمامو ببندم. یه چیزی پوشیدی که اوووف
بسه بسه. من برم لباسمو عوض کنم تا تو کار دستمون ندادی
واقعا میگی سوین؟ اگه اینکارو بکنی خیلی بهم برمیخوره
باشه. به شرطی که وقتی باهات حرف میزنم تو صورتم نگاه کنی نه سینه هام

اینو که گفت تازه برای اولین بار جدی به اون قسمت بدنش نگاه کردم. ولی حقیقتا چیز خاصی نداشت

با تمسخر بهش گفتم:

ببخشیدا . بهت برنخوره ها. ولی دقیقا کدوم سینه ها!؟

سوین یه لحظه جا خورد. قشنگ حس کردم که بهش برخورد و انتظار این حرفو ازم نداشت. داشت پیش خودش فکر میکرد که چی بهم بگه و چطوری بهم برینه. قشنگ ریده بودم به اعتماد به نفسش. حس خوبی داشتم. تصمیم گرفتم ادامه بدم:

راستش اینی که گفتی یه تیکه از فیلم بود سوین جان. ولی تا اونجا که یادمه بازیگره سینه های سرحالی داشت.

سوین دهنش رو باز کرد و با عصبانیتی که سعی میکرد کنترلش کنه و فحش بهم نده و در عین حال خشمم رو هم حالی کنه بهم گفت:

الحق که زهرا و تهمینه در موردت درست میگفتند. من خر فکر میکردم بچه مثبتی. نگو خیلی پرت و بی ادبی.

حالا سوین بود که داشت بهم میرید. ذهنم نمیتونست حرفهایی که شنیده رو تحلیل کنه. زهرا و تهمینه چی به این گفتن که الان داره تاییدشون میکنه؟ یکیشون که تا استانه دادن اومده بود و اون یکی رو هم دوبار کرده بودمش.

سوین چی میگی واسه خودت؟ زهرا و تهمینه چی گفتن؟

اعصابم حسابی خورد شده بود. زهرای جنده و تهمینه عوضی معلوم نیست چی پشت سر من گفتن که این زنیکه به خودش اجازه میده اینجوری تحقیرم کنه. یادم نمیاد چند دقیقه، ولی یه بند داشتم سر سوین داد میزدم و ازش توضیح میخاستم. برام مهم نبود که دیگه تو جمعشون نباشم. فقط میخاستم بدونم اون دو تا عوضی بهش چی گفتن.

سوین تو چند دقیقه از یه زن عصبانی که سعی داشت منو بشکونه، تبدیل شد به موجودی که با ترس و نگرانی سعی داشت ارومم کنه

هیچی بابا. چیزی نگفتن. عصبی نشو. حرف بدی نزدن. من اشتباه کردم اصلا
سوین خفه شو. فقط خفه شو. ریدم تو این دوستی و رفاقتی که با شماها دارم.
چرا اینجوری میکنی اخه ؟تورو خدا یکم اروم باش. همسایه ها صدامونو میشنون. ببین بد متوجه شدی. منظورم این نیست که …

زده بودم به سیم آخر. اینکه زهرا و تهمینه اینجوری از پشت بهم خنجر بزنن برام باورکردنی نبود. هر لحظه خشمم بیشتر میشد.

ببین عزیزم بخدا بد متوجه شدی. منظور بدی نداشتم. بخدا تهمینه خیلی خوبتو میگه. همه همینطورن. همه دوستت داریم. تا حالا ازت بدی ندیدیم. زهرا فقط دلخوره.
زهرا گوه خورد. تهمینه هم همینطور. از زهرا بپرس چرا بلاکش کردم. ببینم روش میشه بهت دلیلش رو بگه؟
مگه بلاکش کردی؟ چرا اخه. چی شده مگه؟ چی بین شماها گذشته که من خبر ندارم.
مگه تو مفتشی سوین؟ چرا باید بهت بگم؟ چکاره منی؟

سوین مسلما انتظار این حجم از بی ادبی و افسارگسیختگی رو از من نداشت. خودمم فکر نمیکردم اینجوری رفتار کنم. ولی دست خودم نبود. اینکه زهرا و تهمینه که با هردوشون سروسری داشتم بشینن پشت سرم حرف بزنن، عصبیم میکرد. فقط میخاستم برم و با اون جمع قطع رابطه کنم

ببین الان تو عصبانی هستی. بذار یکم اب برات بیارم بخوری بلکه یکم آروم بشی.
لازم نکرده. من دارم میرم.

و به سمت در رفتم.

کجا میری بابا جون. یه لحظه وایستا

سوین اومد و جلوم واستاد.

بخدا اگه بذارم اینجوری بری. باباجون من اشتباه کردم. جون سوین یکم بشین. آروم شدی بعد صحبت میکنیم.

بعد دستمو گرفت و منو به سمت مبل برگردوند.

خیلی عصبانی هستیا. تا حالا اینجوری ندیده بودمت.

و ادامه داد

جوون سوین نفس عمیق بکش. میخای ماساژت بدم یکم ریلکس شی؟

و بعد بدون اینکه نظرم رو بپرسه بلند شد و اومد از پشت مبل دستاشو گذاشت روی شونه هام که مثلا ماساژ بده.

چشمامو بستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. اما چون پشتی مبل کوتاه بود، سرم خورد به پایین شکم سوین. سوین تکون نخورد و همچنان داشت شونه هامو می مالید که ارومم کنه. چشمامو بسته بودم و سعی میکردم بوی تن سوین رو هر چه بیشتر بکشم تو دماغم

بهتر شدی؟

جوابی بهش ندادم. فقط سعی کردم نفس هام رو مرتب کنم و آروم شم. سوین هم گردنم رو می مالید و هم شونه هامو.
بعد از چند دقیقه اومد روی مبل کنارم نشست و با نگرانی بهم خیره شد

چی شدی تو اخه؟ من که چیزی نگفتم. چرا یهو از کوره در رفتی؟
آره تو هیچی نگفتی. منم که مشکل دارم. گفتم که، دیگه نمیام تو جمع. همه متاهل های متعهد! با هم خوش باشید.
حالا چرا تیکه میندازی ؟ کی متعهد نبوده؟ راستی بگو چرا زهرا رو بلاک کردی؟ چون داستان دوست دخترت رو لو داد؟

سوین رو نگاه کردم و هیچی نگفتم.

خب بگو دیگه. منو ببخش. اصلا اشتباه کردم. قبول؟

بعد با یه لحن مادرانه و اروم که قشنک میشد تصنعی بودنش رو متوجه شد ادامه داد:

بین تو و زهرا چی شده. شما که دوستای خوبی بودید. چرا با هم دعوا کردید؟ سر چی؟
سوین جان بذار دهن من بسته بمونه. دهنم باز شه آبرویی از کسی نمی مونه.
ای بابا یعنی چی؟ حرف بزن بابا. بخدا نمیذارم حرف نزده بری. منو که میشناسی. گیر بدم به به چیزی ول کنش نیستم. اومدی اینجا که حرف بزنی دیگه.
عمرا. نمیگم تا کونت بسوزه. چکار میخای بکنی؟
عجب بی شخصتی هستیا. با زهرا هم همینجوری تا کردی؟
نه اونو یجور دیگه تا کردم

ناخوداگاه از دهنم پرید.

سوین با دهن باز داشت نگام میکرد. باورش نمیشد چی شنید.

تاش کردی؟ یعنی چی؟ شماها چکار کردید؟

بی اراده یا شایدم از عمد داشتم خودمو رسوا میکردم.

میگم باهاش جور خاصی تا نکردم. با ادم بی شعور باید مثل خودش برخورد کنم.

نه یه چیزی شده.

بعد بلند شد و روبروم ایستاد و در حالی که زل زده بود تو چشمام، با لحن خاصی که تا حالا ازش سراغ نداشتم بهم گفت:

هر وقت همه ماجرا رو برام تعریف کردی از این خونه میری بیرون. بخدا شده شب نگهت دارم، این کارو میکنم.

پوزخندی زدم و گفتم

میگم. به شرطی که بگی زهرا و تهمینه درباره من بهت چی گفتن
میگم من اشتباه کردم. کسی چیزی نگفته
د نشد دیگه. حرف زدی سوین. یه چیزی بوده که این از دهنت پرید.

سوین مستاصل بود و داشت به زمین نگاه میکرد.

دستمو بردم سمت صورتش. زیر چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا و آروم بهش گفتم

بگو. منم قول میدم یه چیزی رو بهت بگم که مطمئنم انتظار شنیدنشو نداری

تصمیمم رو گرفته بودم. اگه واقعا زهرا و تهمینه پشت من حرف زده باشند، چرا آبروشون باید برام مهم باشند؟

میگم. ولی قول شرف بده که همینجا خاکش کنی. باشه؟
باشه بگو دیگه
زهرا گفته که تو بهش نظر داری
زهرا اینو گفته؟ کِی گفته؟
تاریخش مهمه مگه؟ پریروز داشتیم حرف میزدیم. یهو حرف تو شد، اونم گفت که تو خیلی آدم سالمی نیستی

ای زهرای جنده. آخرش زهر خودتو ریختی. ببین چکارت کنم. مستقیم تو چشمای سوین زل زدم و منتظر ادامه حرفش شدم. وقتی چیزی نگفت، پرسیدم:

همین؟ خب تهمینه چی گفته.
تهمینه بخدا هیچی نگفته. اصلا باهاش درباره تو حرف نزدم. اولش هم اشتباه لپی شد که اسم اونو آوردم

پاشدم و شروع کردم به راه رفتن تو پذیرایی. داشتم افکارم رو متمرکز میکردم. باید یکاری کنم که آرومم کنه. یهو یه فکری به سرم زد.

زنگ بزن به زهرا. بذارش رو اسپیکر. نگو که من اینجام. باهاش حرف بزن و بحثو بکشون سمت من.
میخای چکار کنی؟ توروخدا ابروریزی نکن. چه غلطی کردم بهت گفتما
نترس. کاری نمیکنم که تو اذیت بشی. میخام بهت نشون بدم کی به کی نظر داره

سوین با تعجب نگام کرد. نمیدونست باید چکار کنه. باید مطمئنش میکردم که خطری تهدیدش نمیکنه، در حالی که خودمم مطمئن نبودم چی میشه و چه عاقبتی داره. ولی اون لحظه فقط به انتقام فکر میکردم.

بهت قول میدم که هیچی نگم. فقط میخام از زبون خودش بشنوم

سوین بالاخره تسلیم شد و زنگ زد به زهرا

سلام زهرا جون. خوبی عزیزم؟

با ایما و اشاره بهش گفتم بذاره رو اسپیکر

سلام سوین جونم. خوبم تو چطوری

یکم با هم حرف زدن و سوین هم خیلی تابلو حرفو کشوند سمت من

راستی چه خبر از مجرد جمع. هنوز باهاش قهری؟ اشتی کنید دیگه. ناسلامتی هر هفته دور هم جمع میشیم. حیفه که قهر باشید
بره گمشه بابا. ادم هیز و چشم چرون بهتره تو جمع نباشه. من خانومی کردم که به ممد حرفی نزدم. وگرنه ممدو اینطوری نبین. بفهمه بهم نظر داره، جرش میده

چشمام گرد شده بود از وقاحت زهرا. باورم نمیشد که اینا رو دارم از زبون اون میشنوم. اما چیزی که تو جمله بعدی شنیدم بازی رو کامل عوض کرد

حالا سوین جون، بین خودمون بمونه. بهم جدیدا پیام میده که باهام قرار بذاره و بیرون حرف بزنیم. خیلی لاشیه

تا اینو شنیدم گوشی رو اروم از جیبم در آوردم و رفتم تو پیامها و چتم با زهرا رو بهش نشون دادم. مخصوصا اون پیامهایی که جوابی بهشون نداده بودم

سوین بعد از خوندن پیامها نمیدونست چطور تماسشو قطع کنه و گیج شده بود. بالاخره سروته مکالمه رو هم اورد و خداحافظی کرد.

اینا رو زهرا بهت داده؟
آره همون شبی که خونه شما بودیم. هفته پیش. همینجا هم نشسته بود.

سوین رفت تو فکر. سرش رو انداخت پایین و برای چند لحظه سکوت برقرار شد. حس آدمی رو داشتم که یه دادگاه مهم رو با یه مدرک لحظه آخری برده بود.

سوین بالاخره سرشو آورد بالا و زل زد تو چشمام. بعد انگار که چیز مهمی رو فهمیده باشه پرسید:

چرا اینا رو بهت گفته؟ مگه با هم رابطه داشتید؟
نه بابا چه رابطه ای؟ خودش اویزون شده. من بلاکش کردم. اسکلم مگه با این بی شخصیت بپرم. دیگه از این واضحتر که وقتی تحویلش نگرفتم اومده منو خراب کنه؟

سوین همچنان داشت وقایع رو تحلیل میکرد. نمیدونم دروغم رو چقدر باور کرده بود. البته من دروغی نگفته بودم. دروغ رو زهرا گفته بود. من فقط یه قسمت از ماجرا رو مخفی کردم. مهمترین قسمت رو!

حالا سوین جان شما میدونی و دوستای متعهد و متاهلت. من که دیگه تو جمع شماها نمیام. از اون روانی انتظاری نمیرفت، ولی تو که ادم پخته تری هستی، نباید اینجوری منو قضاوت میکرد. نامیدم کردی

قشنگ میشد استیصال و گیجی رو تو سوین دید. فکرشم نمیکرد که این حرفا رو بشنوه. تصمیم گرفتم تیر آخر رو هم به سوین و زهرا بزنم:

من کار ندارما خودت میدونی. ولی سوین جان، من جای تو بودم حواسمو بیشتر به شوهرم جمع میکردم.

سوین که هنوز نتونسته بود قبلیها رو هضم کنه با شنیدن این حرف یدفعه زد زیر گریه. هر دو تا دستش رو گرفت جلوی صورتش و زار زار اشک میریخت.
چش شد این؟ چرا یه دفعه ریخت؟ حس کردم خیلی تند رفتم و باید یکاری کنم.
بهش نزدیک شدم و همونطور که نشسته بودیم بغلش کردم. حواسم بود بهش نچسبم. راستش نمیخاستم ریسک کنم و عنانم رو دوباره بدم دست کیرم.

سوین وسط هق هق کردنش گفت:

من خیلی بدبختم. اون از ایران. اینم از اینجا. همش باید بترسم که یکی خسرو رو از راه بدر کنه

بعد سرشو آورد بالا و درحالی که تمام صورتش خیس از اشک بود رو کرد بهم و گفت:

نکنه زهرا با خسرو باشه؟ نکنه خسرو دروغ گفته و مسافرت نرفته؟

بعد با استرس بلند شد و دنبال گوشیش گشت. گوشیش روی میز بود. برش داشت و به خسرو زنگ زد.
خسرو جواب نمیداد. همین هم باعث شده بود سوین عصبی بشه. مرتب زیر لب یه چیزایی میگفت.

خیلی تند رفته بودم. البته از داستان خسرو و سوین خبر نداشتم. احتمال دادم خسرو خان کونش گوهی باشه و سوین هم اینو میدونه و با این حال تصمیم گرفته بهش فرصت بده. ولی این داستان زهرا کار رو حسابی خراب کرده بود. از الان مطمئن بودم دیگه دورهمی نخواهیم داشت

زهرای کصافط. اصلا درکش نمیکنم. چرا باید همچین حرفی رو پشت سر من بزنه؟
وای خدا اون میدونه تهمینه اون روز خونه من بوده. نکنه از این موضوع سو استفاده کنه؟ باید یه کاری میکردم
ولی قبلش باید سوین رو آروم میکردم.

دستای یخ سوین رو گرفتم تو دستام و بهش گفتم:

سوین جون نترس. خسرو ای که من میشناسم عمرا به زهرا پا نمیده

سوین اما گفت:

ولی خسرویی که من میشناسم حتما پا میده. من چند بار از خطای این ادم گذشتم. الان داره یادم میاد خسرو چقدر هوای زهرا رو داشته. بخدا میدونم اینا یه گوهی با هم خوردن

توی دلم گفتم ای خسروی خارکسده. سوین دوباره شروع کرد به زنگ زدن. اینبار بعد از چند تا بوق، خسرو جواب داد. سوین رو به من برگشت و با اشاره بهم گفت که صدام در نیاد

سلام خسرو. کجاایی؟ چرا جواب نمیدادی

نمیشنیدم خسرو چی میگه. ولی هر چی میگفت سوین رو راضی نمیکرد. سوین ایستاد و شروع کرد به صحبت با خسرو.

اون روز مهمونی خونه تهمینه اینا، زهرا چی در گوش تو میگفت

سوین بدجوری داشت خسرو رو بازجویی میکرد. همونطور که نشسته بودم، چشمم افتاد به کون سوین. آه از این کون. نمیدونم بخاطر جنس شلوارش بود یا زاویه ای که من نشسته بودم. ولی هر چی بود، هوس بغل کردن کونش بدجوری داشت تحریکم میکرد. سوین همچنان داشت با خسرو حرف میزد.

تصمیممو گرفتم. احتمالا این آخرین باری بود که سوین رو میدیدم. دورهمی هامون دیگه قطعا مالیده بود. بلند شدم و از پشت به سوین نزدیک شدم. دستم رو گذاشتم رو کمرش و پهلوشو نوازش کردم.

سوین برگشت و بهم چشم غره رفت. ولی تصمیم نداشت که بگه من اونجام. منم تصمیم نداشتم همینطوری ولش کنم. بنابراین انگشت اشاره ام رو به نشونه “سکوت” بردم جلوی صورتم و بعد دستی که روی کمرش بود رو بردم روی کونش.

سوین بازم نگاهم کرد. نگاهش ملتمسانه بود. برام اهمیتی نداشت. وقت زیادی نداشتم. از پشت بهش چسبیدم و با کمک هر دو دست،دکمه های شلوارشو باز کردم. سوین با یه دستش سعی داشت جلومو بگیره که موفق نبود.
شلوار و شورتش رو با هم کشیدم پایین. مشخص بود که تازه حموم بوده. بوی عطرش محشر بود. سوین هر جوری بود تماسش رو تموم کرد و با ناراحتی و تشر بهم گفت:

چکار میکنی؟ من شوهر دارم. نمیفهمی؟
چه شوهری سوین. بهت قول میدم شوهرت با زهرا خوابیده.
ولم کن. نکن

من دست بردار نبودم. از پشت چسبیدم به سوین و یه دستم رو دور گردنش حلقه کردم تا بهتر در اختیار داشته باشمش. همزمان با اون یکی دستم شروع به مالیدن کصش کردم. سوین دیگه حرفی نمیزد. همکاری هم نمیکرد. فقط ساکت بود و در سکوت تقلا میکرد تا از دستم در بره. ولی خیسی کصش نشون میداد کم کم داره تحریک میشه. چه خوب شد که ریسک کردم. تقلای سوین و تکون خورناش در حالی که تو دستای من اسیر بود باعث میشد بیشتر بمالمش

سوین سعی کرد به جلو خم شه تا من نتونم کصش رو بمالم ولی با این کارش ناخوداگاه باعث شد که کونش بیشتر به کیرم مالیده بشه. در تمام مدت فقط صدای تقلا کردنش شنیده میشد. نه اعتراض میکرد و نه فحش میداد. در عرض چند ثانیه شلوارم رو کشیدم پایین و با یه دست کمرش رو گرفتم و با دست دیگم، کیرم رو نزدیک کصش تنظیم کردم. تا سوین به خودش بیاد و بخاد موقعیتشو عوض کنم کیرم رو تا ته کردم تو کصش

آهههههههه آههههههه نهههه نکن

و دیگه سکوت کرد. باورم نمیشد که به چه راحتی دارم سوین رو میکنم. اصلا تا قبل از این ماجراها به سوین فکر نمیکردم. ولی الان کیرم داشت تو کص خیس و تنگ سوین عقب و جلو میرفت. سوین تند تند ولی با صدایی که سعی میکرد به گوش من نرسه اه میکشید. موقعیت جالبی بود. هنوز کص و سینه های سوین رو ندیده بودم و سوین هم کیرم رو ندیده بود. تا چند دقیقه پیش هم هیچ برنامه ای برای سکس نداشتم. ولی حالا کیرم داشت تو کص سوین تلمبه میزد.

سوین بعد از چند دقیقه با صدایی بی رمق و آروم گفت:

خسته شدم. ولم کن. پام درد گرفت. میخام برم.

توجهی نکردم و بجاش کیرم رو در اوردم و سوین رو برش گردوندم. سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد.خواست بره که بغلش کردم و روی شکم خوابوندمش روی مبل و خودمم رفتم روش. مخالفتی که نمیکرد هیچ، حرفی هم نمیزد. کاملا خودش رو در اختیارم قرار داده بود. کیرم رو به وسط پاش هدایت کردم و بدون حرف اضافه داخل کردم

آخخخخ آیییییی

همین. دیگه حرفی نزد و گذاشت من کارم رو بکنم. دیوونه شده بودم. سوین دقیقا همون جوری که میخاستم داشت بهم کص میداد. آروم و ساکت و مطیع. انگار میدونست نباید حرف بزنه. تنها صدایی که میومد صدای برخورد بدنهامون به هم بود.

صحنه جالبی بود، سوین روی مبل دراز کشیده بود و شلوارش تا پایین زانوش اومده بود پایین. هنوز پیرهنش تنش بود و سرش رو بین دستاش پنهون کرده بود. برعکس تهمینه و زهرا، پوست روشنی داشت و کص کوچولوش هم شیو و تمیز بود. بالای کونش و به سمت کمرش، استرچ مارکهایی بود که نشون میداد حداقل یه دوره کاهش وزن شدید داشته و پوستش نتونسته به خوبی تحمل کنه. هر دو تا دستم روی کونش بود داشتم تو کصش به آرومی تلمبه میزدم. کونش به سفتی کون زهرا و تهمینه نبود. چشمامو بستم و سکسم با زهرا رو تصور کردم.

با این تصورات، سرعتم رو بیشتر کردم و همزمان اه و ناله سوین هم بلند شد.

بعد از چند دقیقه کردن، وقتی دیگه نزدیک ارضا شدنم بود بهش گفتم قرص میخوری؟ چیزی نگفت. هوس کرده بودم آبم رو بریزم داخلش. نمیدونم چم شده بود. اولین بار بود که همچین کاری میخاستم بکنم و راستش عواقبش اصلا برام مهم نبود!

بدون اینکه چیز دیگه ای بگم و بعد از چند بار عقب و جلو کردن کیرم تو کصش، کل آبم رو تو کص سوین خالی کردم. سوین هیچی نمیگفت. چشمامو بستم و خودمو انداختم روی سوین. کیرم داشت تو کصش نبض میزد و خالی میشد ولی همچنان راست و استوار بود. مطمئن نبودم سوین ارضا شده یا نه. اصلا برام مهم نبود. این سکس از روی هوس نبود. احتمالا اگه امروز اینجا نبودم، حتی تو خواب هم به سوین و کردنش فکر نمیکردم. من داشتم زهرا رو میکردم. خشمم نسبت به زهرا رو روی سوین ( و در واقع توی سوین) خالی کرده بودم.

بعد از چند دقیقه بلند شدم. سوین بدون اینکه بلند شه یا حتی نگام بکنه با صدایی گرفته و بی رمق گفت:

دیگه نمیخام ببینمت.

احساس میکردم انتقام گرفتم. از یه آدم اشتباهی. ولی مهم نبود. چیزی که مهم بود این بود که اسم سوین هم رفت تو دفتر خاطراتم.

ادامه دارد…

نوشته: رابین هود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • gayboys
      سکس با میلف جاافتاده و حشری بات پلاگ کرده تو کونش و ساک میزنه و کصلیسی میکنه و بعد تو چند تا پوزیشن تا خایه تو کص و کونش تلمبه میزنه و ناله میکنه و آبش و خالی میکنه تو کونش . تایم: 09:40 - حجم: 36 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • gayboys
      سکس با خانوم سکسی و حشری اول از هم لب میگیرن و با کص و کون و ممه هاش ور میره و ساک میزنه و بعد تو پوزیشن داگی کصش و میگاد و ناله میکنه . تایم: 07:40 - حجم: 51 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • gayboys
      شخصیتی بنام فرزانه - 1   زن داداش بزرگم فرزانه بعد از فوت داداشم طبقه پایین خونشون یه آرایشگاه زد که دختر عموم مرضیه هم که بیوه بود و دختر خاله فرزانه میشد میرفت اونجا آرایشگاه خانواده عموم خیلی به این دختر سخت میگرفتن انگار گناه کرده که شوهرش مرده با اینکه 2 سال از فوت شوهرش می گذشت نمیذاشتن کسی بهش نزدیک بشه خب منم ازش خوشم اومده بود اما هیچ جوره فرصت آشنایی نداشتیم همه جا مامانش همراهش بود جز آرایشگاه که وقتی شلوغ میشد میرفت کمک فرزانه یه بار به فرزانه گفتم که داستان اینه و میخوام با مرضیه حرف بزنم گفت باشه به مرضیه میگم اگه خودش قبول کرد زنگت میزنم بیاید برید طبقه بالا با هم حرف بزنید اما قول بده فقطحرف بزنیدااااا باشه؟ گفتم چشم خیالت راحت منو که میشناسی گفت چون میشناسم گفتم خندیدم گفتم به خدا فقط صحبت می کنیم گفت باشه چند روز بعد زنگم زد گفت مرضیه قبول کرده فردا ساعت 4 عصر اینجا باش دیرتر نیا که مشتری میاد نمی خوام کسی بفهمه راس ساعت 4 رفتم خونشون مرضیه هم بود فرزانه برامون چای و شیرینی گذاشت و رفت پایین گفت مرضیه جان یه ساعت دیگه پایین منتظرتم و رفت پایین. مرضیه گفت کورش چرا من؟ این همه دختر؟ مامانت میاد یه دختر بیوه برات بگیره؟ گفتم بیوه کجا بود؟ کلا دو ماه زندگی کردید فکر نکنم اصلا فرصت نکرد کاری کنه که خندید با هم خیلی حرف نزدیم که یه ساعت شد و مرضیه گفت من این هفته کلا اینجام با فرزانه صحبت میکنم هر روز بیای یه ساعت حرف بزنیم از اون روز هر روز ساعت 4 تا 5 میرفتم و با مرضیه حرف میزدم که با اصرار من به فرزانه که یه ساعت چیه زود تمام میشه اجازه داد دو ساعت حرف بزنیم که دیگه حرفی برای گفتن نبود بوس و بغل بود بهش میگفتم بذار ببینم توی دو ماه چه دسته گلی به آب دادی به زور تونستم شلوار و شورتشو تا زانو بکشم پایین میگفت فرزانه بفهمه جرم میده گفتم نمی فهمه و براش کوسشو می خوردم گفت خیلی دوست دارم خوردنتو گفتم پس صدات در نیاد نشوندمش روی مبل و شلوار و شورتشو از پاش درآوردم و پاشو باز کردم و شروع کردم خوردن کوسش می گفت انگشتتو بکن توش بالای کوسشو مک میزدم و با انگشتم توی کوسش می کردم خدایش تنگ بود حتی واسه انگشتم گفتم چند بار کردت؟ گفت دو هفته هر شب بعدش پریود شدم و بعدش دوباره هرشب به جز پریودیام هر شب میکردم گفتم بازم خوب تنگ مونده گفت دو سال ازش میگذره گفتم واسه همین تو رو انتخاب کردم چون میدونستم تنگی از کون که نکردت؟ گفت نه اصلا وقت نکرد گفتم این ماله خودمه خودم افتتاحش میکنم مرضیه که ارضا میشد وقت تمام بود و میرفت که کم کم صدای فرزانه دراومد که بسه اگر می خوای برو بگیرش خونه من جای این کارها نیست و صد تا چرت و پرت دیگه منم رفتم به مامانم گفتم که مخالفت کرد گفت چرا مرضیه؟ مگر دختر خالت فهیمه چشه؟ گفتم من مرضیه رو می خوام فهمیه رو نمی خوام خلاصه دعوامون شد گفت من از خانواده بابات الدنگت دختر نمی گیرم اونم مرضیه با اون مامان خشکه مقدسش اون وقت توی عروسیت به جای شیرینی باید خرما بدی خدایشم راست می گفت اما من واقعا مرضیه دوست داشتم و اون اصلا خشکه مقدس نبود از فرزانه هم برای قانع کردن مامانم کمک گرفتم اما اونم نتونست کاری کنه فرزانه گفت فراموشش کن گفتم نمی تونم من فقط مرضیه می خوام گفت نه بابا؟ کورش عاشق شده اونم دختر عمو بیوه اش چند روزی گذشت و بحث و دعواها ادامه داشت که فرزانه گفت فردا 5 شنبه است ساعت 8 شب بیا با هم حرف بزنیم تا بهت بگم چیکار کنی. 8 شب رفتم فکر کردم مرضیه هم هست اما فقط فرزانه بود گفتم مرضیه کجاست؟ گفت خونشون گفتم پس با کی حرف بزنیم؟ گفت ما دو تا با هم. نشسته بودم روی مبل که دیدم از اتاق اومد بیرون یه تور سفید یه سره که مثله سارافان بود تنش بود که کل بدنش مشخص بود اومد نشست کنارم و گفت من فقط شبای جمعه می خوام که ماله من باشی اگه قبول کنی می تونی هر روز مرضیه رو بیاری اینجا با هم حرررررف بزنید دست زدم به سینه هاش گفت پس قبول کردی گفت اینو پوشیدم چون باید پارش کنی تا به زیرش دست پیدا کنی منم مثله وحشیا کلا پارش کردم و افتادم به جون کوسش گفت پس بلدی باید کجا رو بخوری مثله مرضیه هم براش مک میزدم هم انگشت می کردم توی کوسش کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن گفت آخ جون دقیقا مثله کامران میکنی دوست دارم کامران صدات کنم بکن کامران جونم بکن کوسمو منم توی کوسش تلمبه میزدم هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی کوس بیوه داداشم تلمبه بزنم اما واقعیت بود و داشتم میزدم می گفت این دسته بیل توی کوس مرضیه هم کردی؟ گفتم نه گفت آخ جون پس من اولین نفرم دوست داشتم اینو گفت تندتر بزن تا با هم ارضا بشیم و توی بغل هم ارضا شدیم و ریختم توی کوسش گفت آخ جوووون آب یه مرررد بهم گفت مرضیه بکن آبتو بریز توش تا حامله بشه بعدش دیگران مجبورن باهاتون کنار بیان… ادامه داره… نوشته: کورش
    • gayboys
      شانس واقعا گاهی در خونمون میزنه اما ما....   داداش بزرگم ناصر و زنش ندا دو سالی بود ازدواج کرده بودن که ناصر یه پراید خرید و ندا اصرار زیاد کرد که برن شمال خلاصه رفتن اینطور که میگن گویا ندا پیاده میشه خرید کنه یه کامیون از روی پراید ناصر رد میشه و ماشین له میشه و ناصر فوت میکنه ندا هم که این صحنه میبینه شوکه میشه و نمیتونه صحبت کنه بعد از مراسم فوت ناصر ندا چون فقط یه داداش داشت که ساکن همدان بود و زنش هم با ندا رابطه خوبی نداشت به اصرار مامانم ندا موند خونه ما چون هنوز نمی تونست حرف بزنه. ندا هیکل خوبی داشت سفیدم بود لباس مشکی هم پوشیده بود خیلی خوشگل تر شده بود منم به بهانه کمک کردن خودمو بهش گهگاهی میمالیدم که اون چیزی نمی گفت کم کم بهم وابسته شده بودیم تنها میشدیم بغلش میکردم بهش میگفتم ناصر نیست من هستم خودم همه جوره هواتو دارم ندا جووونم کم کم تونست حرف بزنه و برای حرف زدنش جشن 3 نفره (من و ندا و مامانم) گرفتیم. تازه وقتی شروع کرد حرف زدن بیشتر عاشقش شدم میگفت تو معبود منی من بندتم محسن جانم تو بت منی میپرستمت محسن جانم ازش خیلی لب می گرفتم تا جایی تنها میشدیم توی بغل هم بودیم با کلی بوس لب مامانم که اوضاع دید گفت اینجور نمیشه محسن باید ندا رو عقدش کنی دیگه شورشو درآوردید گفتم نمیشه خودت صیغه بخونی چند روز دیگه بریم عقد کنیم؟ به ندا گفت ندا هم قبول کرد صیغه خوند و منو ندا رفتیم توی اتاق که امشب با هم بخوابیم گفتم امشب دیگه به آرزوت میرسی کیرم توی کوست میره گفت این که آرزوی تو بود گفتم آرزوی تو نبود؟ گفت واقعیتشو بخوای چرا بوده و هست و خواهد بود بچه پر رو انداختمش روی تخت و ازش لب می گرفتم و دستم لای پاش بود و کوسشو میمالیدم بهش می گفتم چه احساسی داری وقت کوس دادنت رسیده؟ گفت همون حسی که تو وقت کوس کردنت رسیده گفتم بهترین حس دنیاست کردن زنی که آخرش به خودم رسید گفت منم بهترین حس دنیاست به پسری رسیدم که همیشه دوست داشتم ماله اون باشم کیرمو گذاشتم توی دهنش خیلی وقت بود دوست داشتم این صحنه رو ببینم که زن داداش خوشگلم کیرم توی دهنشه واسه همین کیرمو تا ته کردم توی دهنش و به صورتش نگاه میکردم خیلی دوست داشتم این صحنه رو کیرمو درآوردم از دهنش و گذاشتم وسط پیشونیش صورتش زیر کیرم بود یه صورت خوشگل زیر یه کیر سیاه و کلفت خودش کیرمو گرفت سرشو لیس میزد میگفت کیرت مثله کیر ناصر کلفته من سر کیر گوشتی دوتاتون خیلی دوست دارم و مثله آبنبات لیسش میزد گفت محسن بهم رحم نکن بکنش توی کوسم باید جیغمو در بیاری منم کردمش تا ته توی کوسش که چقدر داغ بود اما خیلی تنگ نبود خیلی گشادم نبود داد میزد تلمبه بزن تلمبه بزن منم شروع کردم تند تند تلمبه زدن مثله مار به خودش می پیچید به سینه هاش چنگ میزد از من لب می گرفت منم مثله ندیده ها فقط تلمبه میزدم حتی نمی تونسنم حرف بزنم تا اینکه آبم اومد و ریختم توی کوسش گفت چرا گذاشتی آبت بیاد؟ هنوز زود بود میگفت هنوز باید کوسمو بگایی کیرتو بذار لای پسونام کیر کوچولو شدمو به پسوناش میمالید میگفت نرمه؟ دوست داری؟ کیرتو خیلی دوست دارم خیلی داشت حال میداد اما آبت زود اومد اشکال نداره بمالش به پسونام تا راست بشه کم کم کیرم لای پسونای ندا راست شد و التماس می کرد بکنم توی کوسش که دوباره شروع کردم توی کوسش تلمبه زدن که داد زد تندتر تندتر و بعدش ارضا شد و پاهاشو دورم سفت فشار داد که تلمبه نزنم منم نزدم گفت صبر کن فدات بشم صبر کن بعدش گفت بکن توی کونم محسن جان کردم توی کونش خیلی تنگ بود گفت فقط دو بار به ناصر کون داده الانم چون ارضام کردی دوست دارم بهت کون بدم راستم میگفت کیرمو چپوندم توی کونش دردش اومد و میگفت آروم آروم محسن جان کون گنده ای داشت و کردن داخلش خیلی تصویر زیبایی بود و اینکه سوراخ کونش قرمز بود و دور کیرمو یه جوری گرفته بود گفتم دیگه نمی تونم درش بیارم که یکم که عقب جلو کردم دیدم نه همه چیز اوکیه و شروع کردم تلمبه زدم گفتم کونت از کوست تنگ تره خیلی حال میده گفت کوسم حال نداد بهت؟ گفتم چرا اما کونت بیشتر حال میده و شروع کردم تند تند تلمبه زدن خیلی حال میداد اما ندا درد داشت و جیغ میزد واقعا لذت زیادی داشت وقتی کیرمو تا ته توی کونش فرو می کردم و سوراخ کونش دور کیرمو سفت گرفته بود و دوباره تند تند تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم توی کونش. اون شب توی بغل هم خوابیدیم و صبح با خوشحالی و انرژی زیادی رفتم سرکار شب که رفتم خونه ندا یه دامن و تاپ پوشیده بود که جلوش زانو زدم و سرمو بردم لای پاش و کوسشو براش می خوردم که مامانم گفت ندا اینو جمعش کن برید توی اتاق از اون روز 3 شب متوالی با ندا از کوس و کون سکس کردم مامانمم میگفت بیا بریم عقدش کن اما منو ندا سرگرم سکس و لذت هاش بودیم و اصلا برامون مهم نبود تا اینکه ندا حامله شد مامانم گفت دیگه برو عقدش کن که به بهانه ماموریت کاری شبها خونه نرفتم راستش نمی خواستم عقدش کنم من چه گناهی کرده بودم که باید بیوه داداشمو بگیرم؟ منم دوست داشتم یه دختر باکره بگیرم و خودم پردشو بزنم و صفر کیلومتر ماله خودم باشه نه ندا که همه چیزش ناصر استفاده کرده بود اینها رو به مامانمم گفتم گفت حالا یادت افتاده؟ حالا که زدی حاملش کردی؟ گفتم خب بگیم بچه ماله ناصره گفت من نمی تونم من یه مادرم نمی تونم بچه ای که ماله توعه بگم ماله ناصره ناصر اصلا بچه دار نمیشد می خواستن برن درمان کنن که اون اتفاق افتاد گفتم خب بره سقط کنه گفت ندا عاشق بچه است حالا بچه دار شده انقدر ذوق داره بعدشم محسن کدوم دختری توی فامیل به خوشگلی نداست؟ میدونم که با هم خوابیدنتون هم خیلی بهت حال داده دیگه چه مرگته پسر؟ مهم اینه که یه زن دوست داره اون یه تیکه پرده به چه دردت می خوره؟ محسن اگه ندا ول کنی خیلی پشیمون میشیااااا؟ دیگه مثلش نیستاااااا؟ تو بیا با ندا زندگی کن فقط یه سال اگه دوست نداشتی خودم برات زن می گیرم اما هیچکس مثله ندا نمیشه اصلا من خواستم بمونه که تو بگیریش مادر دختر به این خوبی قشنگی گفتم باشه امشب میام خونه. از اون شب که رفتم خونه وقتی به خودم اومدم دیدم 4 سال گذشته با ندا ازدواج کردم و پسرم پرهام به دنیا اومده و ندا بچه دوم حاملست که دختر شد و اسمشو گذاشتیم پریماه مامانم راست میگفت ندا واقعا یه زن محشره و منم خیلی دوست داره منم روز به روز بیشتر عاشقش شدم. خوشحالم که به حرف مامانم گوش دادم و واقعا خوشبختم. نوشته: محسن
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18