رفتن به مطلب

داستان سکسی مادر زن سلام


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


داستان من و مادرزنم
 

سلام
یه مدت بعد از خدمت سربازی یه مغازه ای زدم و مشغول کار و کاسبی و اغلب اوقات که بیکار میشدم و تنها بودم داستان های سکسی میخوندم و داستانهای منو زن عموم یا زن دایی یا خاله و غیره … منم عجیب تو کف زن عمو کوچیکم بودم اندامی فوق العاده ای داشت سینه ها و کون بزرگ و خوش قد و بالا بود و چون همسایه دیوار به دیوار بودن گهگاهی دید میزدم خیلی خوش اندام بود ولی جرات نمیکردم مراحل داستان نویس های سایت رو اجرا کنم … بخاطر همین بیشتر داستان منو زن عموم رو میخوندم ، خلاصه بعد از چند سالی یکی از اقوام پیشنهاد ازدواجی داده شد و که دختری که پیشنهاد شد تک فرزند بود و پدرش تو یه شرکت کار میکرد و به صورت شیفتی هشت ساعته مشغول کار تو شرکت بود و مادرش هم خونه دار بود… ازدواج کردیم و بعد از ازدواج بیشتر اوقات معمولا شام خونشون پلاس بودم… اگرم دو سه روز از رفتنم به اونجا بیشتر طول می کشید زنگ میزدن و که چرا نمیای و اینا … مادر خانمم اندامش دقیقا شبیه زن عموم بود شایدم بهتر … بخاطر همینم گرایش پیدا کردم به داستانهای من و مادرزن و اینا … عجیب تو کف مادرزن بودم همیشه … همش یاد داستان های سکسی میوفتادم که طرف به راحتی مادر زنشو میکرد و مادرزنشم کلی خوشبحالش میشد . زنم هم دانشجو بود و کلاسهایی که در طول هفته داشت رو دقیق میدونستم . خلاصه یه روز برای ناهار خانمم زنگ زد که بیا حتما و منتظریم و امروز کلاسم زود تموم میشه و بیا دنبالم منم گفتم باشه . اینجا بود که شیطون رفت تو جلدم و گفت زودتر برو مادر خانم رو خوشبحالش کن و بعد برو دنبال زنت . شیطون موفق شد و من ساعت 10 رفتم خونشون مادر زنم چایی شیرینی برام آورد و یه شلوار تنگ و بلوز تنش بود که اندامش منو محو خودش میکرد تو همون آشپزخونه که مشغول غذا پختن بود و راست و دولا میشد وسیله برداره اندامش بیشتر خودنمایی میکرد وقتی روش بسمت اجاق گاز بود شیطون گفت الان وقتشه و از پشت بغلش کن و منم رفتم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کردم و سینهای بزرگشو با دستم گرفتمو محکم فشار دادم و طوری که کیرم لای کونش بود کاملا شق شده بود … مادر زنم یه جیغی کشید تا جیغ کشید دستام شل شد اونم چرخید با در قابلمه ای دستش بود محکم زد تو سرم و چشام سیاهی رفت و نشستم سرمو دو دستی گرفتم درد عجیبی تو سرم بود و شیطونی که منو فرستاد برای این کار با اون جیغ و ضربه پا گذاشت به فرار و مرحله بعدشو بهم نگفت که باید چیکار کنم … منم تو همون حال و احوال و داد و بیداد مادر زنم که هی میگفت بی حیای بیشعور و بی تربیت و … تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، گفتم ببخش گوه خوردم غلط کردم و قسمش میدادم به کسی چیزی نگو و من همچین آدمی نبودم و شیطون گولم زد و هزار تا از این چرت و پرتا و اون همش میگفت برو از خونه بیرون ریخت تو دیگه نبینم و من همش میگفتم چشم میرم ولی با آبروم بازی نکن غلط اضافی کردم یهویی نمیدونم چی شد فقط ببخش و آبرو داری کن و نمیدونم چی میگفتم فقط قسمش میدادم… رفتم و بعد یکی دو ساعتی زنم زنگ زد و که من دم در دانشگاهم و تو کجایی … منم گفتم یه کاری برام پیش اومد و معذرت خواهی کردم و گفتم نمیتونم بیام و زنگ میزدم مادر زنم که جواب نمی داد و اس دادم به بزرگیت منو ببخش و آبرومو نبر … یه ساعت بعدش دوباره زنم زنگ زد و منم گفتم دیگه هیچی الان همه چیو بهش گفته و … گوشی رو جواب دادم و گفت تازه رسیدم خونه و مامان سرش درد میکنه و خوابیده ولی برات غذا درست کرده بود منم گفتم ازش تشکر کن و عذر خواهی کن سر فرصت میام باز … شب شده بود که پدر زنم زنگ زد و پیش خودم گفتم وای خدا بخیر کنه با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم بعد سلام و احوالپرسی گفت این رسمشه من زبونم بند اومده بود تا بخوام چیزی بگم گفت مادرزن مریضت برات غذا درست کنه بعد تو نیای شام منتظریم حتما بیا ، یه نفسی کشیدم و گفتم قربونش برم که همش باعث زحمتشم امشب رو نمیتونم بیام سر فرصت حتما میام و گفت لااقل بیا به مادر زن مریضت یه سری بزن از زیر پتو هم بیرون نمیاد گفتم بروی چشم فردا حتما بهش سر میزنم و با کلی عذر خواهی قطع کردم فرداش وقتی میدونستم نه پدرزنم خونه هست و نه زنم ، مادرزنم شکلات و شیرینی خیلی دوست داره با یه جعبه شکلات و شیرینی رفتم خونشون آیفون رو زدم جواب نداد چون کلید خونشونو هون موقع بعد ازدواج بهم داده بودن، کلید انداختم و رفتم تو دیدم مادزنم رنگ به رخش نداره پیشش نشستم شکلات و شیرینی رو گذاشتم پیشش و گفتم خدا منو بکشه چه غلطی بود کردم ، تو رو خدا ندید بگیر شیطون رفت تو جلدم من دارم میرم هر وقت منو بخشیدی بهم زنگ بزن من میام خونتون اگرم نبخشیدی هیچوقت دیگه نمیام ، هیچی نگفت و من رفتم ، عصری زنم زنگ زد و کمی صحبت کردیم و گفت شب میای اینجا منم گفتم نه سرم شلوغ بود امروز خیلی خسته ام و هی میگفت و منم بهونه میاوردم تا اینکه گفت مامان میگه بهش بگو بیاد گفتم گوشی رو بده مامانت ، مادرزنم تا گفت الو گفتم جانم خوبی بهتر شدی ؟ گفت بیا امشب منتظرتیم گفتم چشم ، تازه اینجا شانس آوردم نگفتم منو بخشیدی یا از این حرفا که گوشی رو بلندگو بود ، زنم گفت نفهمیدم نفهمیدم چیشد حالا . من میگم بیا نمیای مادرزن جونت میگه میگی چشم ، تو دلم گفتم حالا بیا اینو جمعش کن سریع یه چرت و پرتی جم و جور کردم و گفتم بخاطر اینکه حالش خوب بشه گفتم و شب رفتم اونجا همونجور که انتظار داشتم مادرزنم برخورد خیلی سردی داشت و زنم به این خیال که چون حالش خوب نیست همچین برخوردی داشته ، من و زنم کمی صحبت میکردیم و کمی تلویزیون میدیدم خیلی برام سخت بود نشستن اونجا … جایی که همش اونجا بودم و مثل خونه خودم راحت بودم یه حس غریب بودن بهم دست میداد تا اینکه پدر زنم اومد و جو یه مقدار عوض شده بود ولی من همون حس رو داشتم و الان با اینکه مدتهاست از اون موضوع گذشته ولی همچنان مادرزنم برخوردی که قبلا با من داشته رو نداره .

بیشتر این داستانها البته بهتر بگم 99 درصد این داستانها زاده ذهن نویسنده هست که اجراش برای شخص خواننده میتونه تبعات سختی داشته باشه
شاد و پیروز باشید

نوشته: آرش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18