رفتن به مطلب

داستان سکس گروهی در زندان


mame85

ارسال‌های توصیه شده


اتفاقات زندان
 

(این داستان صرفا فانتزی هستش و هیچ تکه‌ای واقعی نیست.
این که این پارت تا تکه‌های آخرش صحنه سکسی نداره پس صبور باشید
گذشته این ماجرا با همین نام در تاپیک خودمه)

صبح با صدای فریاد نگهبان‌ها و کوبیدن باتوم به میله‌ی سلول‌ها از جا پرید. برای صبحانه بیدارشون کرده بودن. نورا فوری لباساش رو پوشید و از تخت اومد پایین. هم‌سلولیش قبل از اون آماده شده بود. نورا کنار زن، که یادش اومد هنوز اسمش رو نمیدونه، ایستاد. اختلاف قد چندانی نداشتن، ولی زن به خاطر هیکلش خیلی بزرگ‌تر دیده میشد. زن از گوشه چشم نگاهی به نورا انداخت: اگه میخوای سالم بمونی پیشنهاد میکنم خیلی جلب توجه نکنی و هرچی شد ساکت بمونی.
نورا میخواست بپرسه منظورش از هرچی چیه، ولی یه حسی بهش میگفت به زودی میفهمه.
در باز شد و اول زن و بعد نورا رفتن بیرون. همه‌ی زن‌های دیگه از سلول‌ها بیرون اومده و تو صف منظمی راه افتادن سمت سالن غذاخوری. نورا نگاهی سریع به زن‌های توی صف انداخت. اکثرشون چهره‌هایی کاملا معمولی داشتن، از اون چهره‌هایی که هر روز تو خیابون از کنارشون عبور میکنی و انقدر عادی هستن که بعدا هرچقدر هم تلاش کنی به یاد نمیاری. اما بعضی‌هاشون قیافه‌هایی متفاوت داشتن، پیرسینگ، تتو، مدل موهای عجیب. بعضیاشون ترسناک بودن.
از راهرویی که سلول اونا داخلش قرار داشت خارج شدن و سه تا صف دیگه که از سه تا راهروی دیگه‌ی بند اومدن کنارشون قرار گرفت. زندانی‌ها تو چهار صف، زیر نظر نگهبان‌هایی که باتوم‌هاشون رو تهدیدآمیز تو هوا تکون می‌دادن حرکت کردن و از بند زنان خارج شدن.
همزمان با اونا، زندانی‌های مرد هم از بند مردان اومدن بیرون و تمام زندانی‌های اون بخش با هم رفتن سمت سالن. برخلاف انتظار نورا، هیچ صدایی بلند نشد، همه در سکوت کامل مثل یه سری آدم قانون‌مند و متمدن حرکت میکردن.
سالن غذاخوری، سالنی بود بزرگ با تعداد زیادی میز و نیمکت‌ آهنی. سمت راست سالن، دو تا مرد و یک زن، که از لباس‌هاشون معلوم بود خودشون هم زندانی هستن، پشت میزی که جلوی آشپزخونه قرار داشت ایستاده بودن و تند تند سینی‌های غذا رو به دست زندانی‌ها میدادن. نورا پشت سر هم‌سلولیش توی صف غذا قرار گرفت، ولی درست قبل از این که نوبتش بشه دست قوی و مردانه‌ای روی شونه‌اش قرار گرفت و پرتش کرد عقب: جِیدا!
مرد داشت با هم‌سلولی نورا حرف میزد: نظرت چیه امروز بیخیال تمرین بشیم و بریم یه جایی؟
هم‌سلولی نورا، که حالا فهمیده بود اسمش جیداست، اول نگاه بی‌تفاوتی به نورا و بعد به مرد انداخت، بعد بدون این که جوابی بده سینی غذا رو گرفت و رفت. مرد که بدجور زیر نگاه افراد دور و برشون ضایع شده بود مشتی روی میز کوبید و چیزی زیر لب غر زد، سینی غذاش رو با خشونت از پسر جوان گرفت و رفت. دختری که پشت میز بود سری از تاسف تکان داد و سینی نورا رو داد دستش، انگار اولین بار نبود که از این اتفاقا می‌افتاد.
نورا نزیک‌ترین نیمکت خلوت رو پیدا کرد و نشست. اون سر نیمکت دراز، یه عده زن با قیافه‌هایی کمتر از بقیه تهدید آمیز نشسته بودن. نورا به جیدا نگاه کرد که چند تا میز اون طرف‌تر همراه ۷_۸ تا زن دیگه نشسته بود. اولین کلماتی که با دیدن اون گروه تو ذهن نورا شکل گرفت، شرخر و دردسر بود. زن‌ها تقریبا همشون تتو داشتن، یکیشون قسمت بزرگی از صورتش رو طرحی شبیه دم اژدها زده بود. یکی دیگشون دست راستش کاملا از تتو پوشیده شده بود و دست چپش هم چند تا پراکنده داشت. زنی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد، هیکلی درشت‌تر از بقیه داشت. پیرسینگ نداشت و فقط چندتا تتوی کوچک روی دست‌های عضلانیش که از زیر آستین‌های تا زده‌اش بیرون افتاده بود دیده میشد. قد بلند بود با هیکلی عضلانی و کمی مردانه، چهره‌اش کاملا معمولی ولی خشن بود و ابروهاش رو مدلی برداشته بود که چهره‌اش رو خشن‌تر کنه. یه حسی بهش میگفت رئیس اون اکیپ همین زنه. یاد گروه‌های دبیرستان افتاد که موقع ناهار دور هم جمع میشدن و با فریاد هاشون کافه‌تریای مدرسه رو روی سرشون میزاشتن.
گروه دیگه‌ای که نسبتا جلب توجه می‌کرد، گروهی متشکل از ۱۰_۱۲ تا مرد بود که دقیقا وسط سالن غذاخوری چند تا از نیمکت‌ها رو به هم چسبونده و نشسته بودن. اکثرشون بهشون میخورد تو دهه‌ی چهارم زندگیشون باشن، به جز دو نفر که موهاشون خاکستری شده بود و نزدیک ۵۰ بودن.
قبل از این که نورا بتونه تک تک اعضا رو دید بزنه، سنگینی نگاهی رو حس کرد. سعی کرد بدون این که توجه زیادی جلب کنه اطرافش رو بررسی کنه. اکثر زندانی‌ها بدون توجه به اطرافشون مشغول حرف زدن با هم بودن. چشم‌های نورا روی ۴ نفر که گوشه‌ی سالن روی نیمکتی که پشت ستون تقریبا پنهان شده بود نشسته بودن ثابت موند. ۳ مرد و ۱ زن، قیافه‌هاشون شبیه گروه‌های موتور سواری بود که ژاکت چرمی میپوشیدن و تو رستوران‌های وسط جاده دردسر درست میکردن. یکی از مردها به نورا زل زده بود، حتی وقتی نورا نگاهش کرد هم نگاهش رو بر نداشت، در عوض لبخندی تهدیدآمیز تحویل نورا داد. نورا سرش رو انداخت پایین و مشغول خرد کردن نون باگت خشکش شد. هیچ علاقه‌ای نداشت توجه اینجور آدما رو به خودش جلب کنه. فقط یکی از بازوهای مرد از کل بدن نورا سنگین‌تر بود.
_ همگی گوش کنید!
صدای مردانه‌ای که تو سالن پیچید فرصت فکر کردن به اتفاقات احتمالی آینده رو از نورا گرفت و اون برای این ممنون بود. یکی از نگهبان‌ها وسط سالن ایستاده بود و منتظر بود همه ساکت بشن تا حرفش رو ادامه بده: زندانی‌های جدید امروز خودشون رو به درمانگاه نشون بدن. بقیتون هم اگه نوبتتون شده برید.
همین! نه توضیحی درباره زمانش داد، نه کاری که باید انجام بشه، نه حتی باید کجا برن. اصلا چرا باید میرفت درمانگاه؟ نورا به صندلی تکیه داد و نونش رو گاز زد. به هر حال که تا ناهار کار خاصی نداشت.
صبحانه‌ی بی‌مزه‌اش رو زیر نگاه همون مرد شرخره و چند نفر دیگه داد پایین. حتی مطمئن نبود چی هست، ماده‌ای شبیه برنج شفته که انگار با گوشت‌کوب کامل لهش کرده بودن. بد مزه نبود، ولی مزه‌ای خاصی نداشت، حداقل از مزه‌اش نمیشد فهمید چیه.
سینی رو که نصف غذا توش مونده بود رو انداخت تو سطل و جزو اولین نفراتی بود که از سالن غذاخوری زد بیرون. نزدیک در ایستاد و منتظر شد تا چند نفر دیگه که مقصدشون درمانگاهه بیان بیرون تا دنبال اونا بره. کمی گذشت و فقط یه سری زندانی که ظاهرا اونا هم مثل نورا جدید بودن و هیچ ایده‌ای نداشتن درمانگاه کدوم قبرستونیه اومدن بیرون و هر کدوم یه گوشه ایستادن. البته چند تا از زندانی‌های قدیمی هم اومدن، ولی اکثرشون از در سمت راست وارد حیاط شدن یا برگشتن به بند، نورا هم جرات نداشت از اونا آدرس بپرسه. در که باز شد، نورا با دیدن گروهی که خارج شدن یخ زد، همون شرخر موتورسوار! نورا با نهایت سرعتی که داشت از دیواری که بهش تکیه داده بود جدا شد و رفت سمت حیاط.
حیاط زندان بزرگ بود، خیلی بزرگ. احتمالا همه‌ی زندانی‌ها داخلش جا میشدن. چهار تا ساختمونی که زندان رو تشکیل می دادند دور تا دور حیاط رو گرفته بودن و مثل دیوار چین، اونا رو از بقیه دنیا جدا کرده بودن. البته قسمت‌هایی بین دوتا ساختمان خالی بود که از لا به لاش منظره‌ی درخت و جنگل به چشم میخورد، البته تو این قسمت هم بین اونا و جنگل یه لایه سیم خاردار قرار گرفته بود.
سه تا از ساختمونا زندان بود، و یکیش با پلاک ساختمان اداری از بقیه جدا شده بود. به کهنگی بقیه زندان بود، ولی معلوم بود ازش بهتر نگهداری شده. در ساختمون اداری کاملا باز بود و تعدادی زندانی مشغول رفت و آمد بودن. نورا رفت اون سمت، از کنار گروهی مرد که به چشم خریدارانه نگاهش کردن و یکیشون سوت کوتاهی کشید گذشت و رفت داخل. برگشت و نگاهی به حیاط انداخت، گروهی که سعی داشت ازشون فرار کنه نزدیک در ساختمونی که ازش اومده بودن بیرون ایستاده بودن و همون مرده با اون سبیل‌های بلند که تقریبا از گوشه صورتش آویزون بود داشت اطرافش رو نگاه میکرد. نورا قبل از این که مرد ببینتش خودش رو از جلوی در کشید کنار.
نگاهش رو اطراف ساختمون چرخوند، با دیدن تابلوهای کهنه که نوشته‌های روشون تا حد زیادی کمرنگ شده بود و زندان حتی به اندازه‌ی یه رنگ کردن هم براش خرج نکرده بود، جلوتر رفت. راهنمای طبقات بود، درست مثل راهنمای یه اداره‌ی معمولی نوشته شده بود.
بین دو تا گزینه‌ی بهداری و اتاق پزشک گیر کرد. هیچ کدوم دقیقا اون درمانگاهی نبود که نگهبانه اشاره کرد بود. ولی هر دو تو طبقه‌ی اول بودن، پس خیلی سخت نبود که سوال کنه.
سمت راستش یه آسانسور وجود داشت ولی محل مخصوص کارت زدنی که کنارش نصب شده بود این پیام رو میداد که باید برای استفاده ازش کارت مخصوص داشته باشی، که نورا نداشت و حدس میزد بقیه زندا‌نی‌ها هم مثل اون باشن.
راه افتاد سمت پله، قبل از این که بهش برسه دوتا دختر نسبتا جوون ازش اومدن پایین و بدون این که به نورا نگاهی کنن رفتن بیرون. نورا پاش رو روی اولین پله‌ی سنگی گذاشت، نصف پله‌ها شکسته بودن و بقیشون پر از ترک بودن. یه مهتابی کم جون راهروی تاریک رو انقدر روشن کرده بود که جلوی پاشون رو ببینن، نرده‌های فلزی راه‌پله یه رنگ سبز بدرنگی داشتن و چند جا هم رنگ از بین رفته و فلز قهوه‌ای سوخته نمایان شده بود. راه‌پله‌ی دیگه‌ای کنارش به پایین میرفت. نورا از بالای پله‌ها نگاه کرد، چند طبقه پایین میرفت و شبیه دخمه‌های فیلم‌های قدیمی بود. با خودش فکر کرد شاید زندانی‌های خیلی خطرناک رو تو همچین جایی می بندند، یا میبرن اونجا شکنجشون میکنن.
افکارش رو پس زد و از پله رفت بالا. در طبقه‌ی اول رو باز کرد و به راهرو قدم گذاشت. راهرو نسبتا تاریک و خالی بود، فقط مردی جلوی یکی از اتاق‌ها که درش باز بود و نور میومد بیرون ایستاده بود. با پیچیدن صدای پای نورا، مرد نگاهی به اون طرف انداخت و بعد دوباره به داخل اتاق نگاه کرد. روی تابلوی کنار در عبارت اتاق پزشک نوشته شده بود. نورا از جلوش رد شد و نیم نگاهی به داخل انداخت. دکتری کچل و میانسال در حال معاینه‌ی مردی بود که پشتش به در بود، اما از موهای خاکستریش حدس زد که هم سن و سال خود دکتره.
اتاق بعدی تابلوی بهداری مردان کنارش نصب شده بود، و درست رو به روش بهداری زنان. نورا به بهداری زنان سرکی کشید، تعداد زیادی تخت دو طرف اتاق قرار گرفته بودن و با پرده از هم جدا میشدن، به جز یکی، بقیه خالی بودن. چند تا زن داخل اتاق بودن، یکی به میز تکیه داده بود، یکی روی تخت نشسته بود، بعضی سر پا بودن. دوتا زن، یکی جوان و اون یکی سن و سال‌دارتر با لباس‌های آبی و مخصوص توی اتاق حرکت میکردن. نورا انتظار داشت پرستارها پیراهن‌های کوتاه و سفید به تن داشته باشن ولی خب، اینجا زندان بود.
انتهای راهرو در دیگه‌ای باز بود و نور زردش اون تکه‌ی راهرو رو روشن کرده بود. نورا نگاه دیگه‌ای به اتاق انداخت، هر کاری که داشتن میکردن، فعلا نوبت اون نمیشد. رفت به انتهای راهرو، هیچ تابلویی کنار این در نبود. سرکی به داخل کشید، مردی پشت به در ایستاده بود و مشغول خوندن یک سری کاغذ توی دستش بود. لباسش مثل پرستارهای داخل اتاق بود، آبی از همون جنسی که لباس‌های بیمارستانی رو درست میکنن. موهای مشکی و کمی بهم ریخته بود، هیکلش تقریبا ورزیده بود و جوون به نظر می‌رسید. نورا با دست موهای قهوه‌ای و شلخته‌اش رو که تا بالای شانه‌اش بود رو مرتب کرد و از قصد، پاش رو روی زمین کشید. با شنیدن این صدا مرد برگشت و با تعجب به نورا نگاه کرد. قیافش بد نبود، چشم و ابرو مشکی، صورت کامل اصلاح شده، بینیش کمی کج بود و احتمالا قبلا شکستگی داشته. دور و بر ۳۰ سال داشت.
_ بله؟
نورا چند بار پلک زد، چه مدت به پسره زل زده بود؟
_ گفتن که… بریم به درمانگاه؟
_ باید بری اتاق بهداری.
لحن صداش معمولی بود، برخلاف بقیه نگهبان‌ها و کارکنان زندان با خشونت حرف نمیزد.
مرد وقتی دید نورا تکونی نخورد ورقه‌های روی دستش رو گذاشت روی تخت: مشکلت چیه؟
_ مشکلی ندارم. نگهبانه گفت زندانی‌های جدید برن به درمانگاه.
مرد سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد: برای ویتامین‌ها فرستادنت.
_ ویتامین؟
مرد توضیح داد: غذای زندان از نظر مواد مغذی قوی نیست، واسه همین زندانی‌ها باید ویتامین دریافت کنن.
رفت طرف یخچال کوچکی ‌که گوشه‌ی اتاق قرار داشت و دوتا آمپول ازش در آورد: بخواب روی تخت.
نورا رفت سمت تخت اتاق و دراز کشید. به مرد که در حال کشیدن آمپولا بود نگاه کرد: تو دکتری؟
_ پرستارم.
مرد اومد سمت تخت. نگاه نورا به سرعت روی بدنش حرکت کرد و روی شلوارش توقف کرد، امکان داشت این پسر هم به همون چیزی فکر کنه که نورا فکر می‌کرد؟
با کشیده شدن شلوارش افکارش پراکنده شد. مرد الکل زد و سوزن اول رو فرو کرد. با وجود تمام تلاشش، آهی از دهن نورا خارج شد. مرد که ظاهرا کمی دلش برای نورا سوخته بود سعی کرد حواسش رو پرت کنه: اسمت چیه؟
_ نورا. و تو؟
_ دیوید.
آمپول دوم دردش از اولی بیشتر بود. نورا مجبور شد سرش رو به تخت فشار بده تا جیغ نزنه و سوال‌های دیوید که برای پرت کردن حواسش بود رو بی‌جواب گذاشت.
_ خب تموم شد.
نورا هنوز سوزش سوزن رو احساس میکرد. دیوید چند لحظه پنبه‌ی الکی رو نگه داشت و بعد سرنگ‌ها رو انداخت تو سطل. شورت و شلوار نورا همچنان پایین بود، به پهلو خوابید و روش رو کرد سمت دیوید، و وقتی پرستار جوان حواسش نبود شلوارش رو تا بالا ران داد پایین: باید لطفت رو جبران کنم.
دیوید به نورا نگاه کرد، ولی به محض دیدن وضعیتش روش رو برگردوند: اوه خدای من!
نورا خندش گرفت، از روی تخت اومد پایین و بدون این که شورت و شلوارش که افتادن دور زانوهاش رو بالا بکشه اومد طرف دیوید: مشکل چیه؟ فقط میخوام جبران کنم. یا این که اگه دوست نداری میتونم فقط یکم برات ساک بزنم!
دیوید همچنان سعی میکرد به نورا نگاه نکنه: ما اجازه نداریم خیلی به زندانی‌ها نزدیک بشیم.
نورا دستش رو برد نزدیک شلوار دیوید: هیچ کس لازم نیست بفهمه.
قبل از این که فرصت کنه جایی رو بگیره، دیوید مچ دستش رو چسبید و تقریبا پرتش کرد طرف در: از اینجا برو، وگرنه یه جور دیگه‌ای باهات رفتار میکنم.
نورا جا خورد، شاید زیادی تند رفته بود؟ شلوارش رو کشید بالا و با هل بعدی دیوید، از در افتاد بیرون. به موقع موفق شد تعاداش رو حفظ کنه که نیفته زمین.
دیوید در رو پشت سرش بست و نورا تو راهروی تاریک تنها موند. مردی که قبل از رسیدنش دم در اتاق بود هم رفته بود، و هیچ نوری از اتاق پزشک نمی‌تابید. نورا راه افتاد سمت ابتدای راهرو. تو تاریکی دستگیره‌ی در رو پیدا کرد و رفت داخل راه پله. چند تا پله‌ی اول رو که رد کرد، حس کرد صدایی به جز صدای پای خودش رو شنید. توقف نکرد که حسش رو تایید یا رد بکنه، با سرعت پله‌ها رو اومد پایین و رسید به پاگرد اول که یهو در طبقه‌ی همکف باز شد. سه نفر از همون گروهی بودن که تو غذاخوری دیده بود، موتورسوار‌ها، اون طور که قبلا بهش فکر کرده بود.
همون مرد سیبیلوئه که قبلا داشت با چشماش نورا رو میخورد جلو اومد: جایی میری خانوم کوچولو؟
نورا زیرلب لعنتی فرستاد و برگشت تا از پله‌ها بالا بدوئه، ولی با دیدن نفر چهارم گروه مسخرشون که جلوی در طبقه اول ایستاده بود ناامید شد. پس صدای پایی که پشت سرش شنیده بود مال این یکی مرده بود.
یهو دست‌ قوی‌ای جفت دست نورا رو از پشت چسبید و یه دست دیگه روی دهنش قرار گرفت: تو جدیدی مگه نه؟ یه تیکه گوشت جدید دست نخورده!
نورا تقلا کرد خودش رو از دست مرد رها کنه، اما مرده دست‌هاش رو قفل کرده بود. مرد با پا پشت زانوهای نورا کوبید و باعث شد با زانو روی پله بیفته، دستش محکم فک نورا رو چسبیده بود و نمیذاشت هیچ صدایی ازش در بیاد.
_ هی یکیتون بیاد بهم کمک کنه این جنده رو ثابت نگه دارم. تو حواست به در باشه.
قدم‌هایی اومد سمتشون و لحظه‌ای بعد، تنها زن گروهشون کنار نورا زانو زد. زن چاقویی از تو جیبش در آورد و گرفت جلوی صورت نورا: صدات در بیاد قبل از این که کسی بتونه به دادت برسه سوراخ سوراخت کردم!
مرده که انگار تا الان از وجود چاقو خبر نداشت و سورپرایز شده بود خنده‌ای کرد: برای همینه ازت خوشم میاد!
مخاطبش زنه بود. زن نیشخندی زد و با تکان سرش موهای فر و قرمز رنگش رو داد عقب. مرده که حالا خیالش از بابت ساکت و مطیع بودن نورا راحت شده بود دست‌هاش رو برداشت. نورا جرات تکون خوردن نداشت، چاقو همچنان کنار صورتش تو دستای پر قدرت زن بود.
مرده لبه‌های شلوار کشی نورا رو گرفت و سعی کرد بکشدش پایین، نورا از جاش پرید و دست‌هاش رو برد عقب: نه! ولم کن!
سعی کرد شلوارم رو برگردونه سر جاش، ولی یهو زنه یکی از دست‌هاش رو تو موهای نورا فرو کرد و سرش رو کشید و چاقو رو گذاشت زیر گلوش: بهت نگفتم حرف زیادی بزنی چیکارت میکنم؟!
صداش آروم و تهدیدآمیز بود، اگه داد میزد کمتر ترسناک میشد. قطره اشکی از چشم نورا چکید، دست‌هاش رو ول کرد و گذاشت روی پله. زن با خشونت سر نورا رو فشار داد پایین، حالا کون نورا کامل هوا بود. مرده دوباره دستش رو انداخت دور شلوار و این بار با یه حرکت شلوار و شورت نورا رو تا زانو کشید پایین: جوون عجب کس و کون خوبی داره!
مرد انگشتش رو روی کس نورا کشید و حرکت داد: جنده خیس خیسه!
راست میگفت، ولی نورا به خاطر خیال‌پردازی سکس با دیوید خیس شده بود، نه مورد تجاوز قرار گرفتن توسط یه مشت گانگستر!
صدای خش خش پایین اومدن شلوار مرد می گفت که نورا باید خودش رو برای کار اصلی آماده کنه. از اونجایی که زن هنوز سرش رو روی زمین نگه داشته بود فقط می تونست حدس بزنه قراره چه اتفاقی بیفته. مرد کیر داغش رو بین لب‌های کس نورا کشید: چقدر خیسه! ببینم جنده تا حالا چند نفر گاییدنت؟
منتظر جواب نورا نموند و کیرش رو فشار داد داخل. دهان نورا باز شد اما نتونست جیغ بزنه. این بزرگ‌ترین کیری بود که تا حالا تجربه کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که مدت زیادی بود سکس نکرده بود، به هر حال از اون دوتا انگشتی که دیشب جیدا داخلش فرو کرده بود بزرگ‌تر بود و حس کرد دیوار‌ه‌های داخلی کسش کش اومدن.
_ اوف چه تنگه! تا حالا کیر به این بزرگی نگاییدتت؟
کیرش رو تا انتها فرو کرد، نورا حس کرد چیزی تا جر خوردنش نمونده. مرد بی هیچ رحمی شروع کرد به تلمبه زدن، با هر رفت و برگشتش نفس نورا هم میگرفت. کسش درد میکرد، انگار هر دفعه که مرد کیر رو در میاورد کسش تنگ میشد و با فرو کردن بعدی دوباره جر میخورد. مرد سرعتش رو بیشتر کرد، صدای نورا باز شد و حالا با هر ضربه آه و ناله میکرد.
زن گانگستر دستش رو از روی سر نورا برداشت و مشغول مالیدن کس خودش شد، داشت از پورن زنده لذت میبرد.
مرده که همچنان داشت تلمبه میزد سرعتش رو کم کرد، نورا امیدوار بود نزدیک ارضا شدن باشه، اما یهو چنان ضربه‌ی محکمی داخل کسش خورد که کل بدنش به جلو پرت شد و اگه مرده نگرفته بودش احتمالا می خورد به پله. صدای جیغش در نیومد، مرد ضربه‌ی محکم دیگه‌ای زد، نورا از شدت درد گریه‌اش گرفت. ضربات آروم ولی محکم و عمیق بود، با هر ضربه انگار یه لایه‌ی جدید از کس نورا باز میشد.
_ اوه لعنتی! دارم میام!
یکی از مردهایی که اونجا بود بلند گفت: هی! نریز داخلش!
یهو کیر ناپدید شد، از شدت درد کس آش و لاشش هیچ حرکتی نمی تونست بکنه. مرد با دست چند بار روی کیرش کشید و آبش رو ریخت روی پله‌ها. با دیدن این حرکت زن مو فرفری آهی کشید و تندتر کسش رو مالید. مرده یه نگاه به نورا کرد که همچنان روی پله به همون حالت مونده بود: هی پسرا! این کس رو از دست ندین!
شنیدن این حرف نورا رو به وحشت انداخت، کسش دیگه طاقت نداشت. یا اونا خیلی سریع بود یا نورا زمان رو گم کرد، در هر حال قبل از این فرصت حرکت پیدا کنه، دو جفت دست قوی و جدید از روی پله بلندش کردن و لباساش رو کامل در آوردن. کشیدنش روی پاگرد، نورا میخواست مقاومت کنه، اما حتی نمیتونست پاهاش رو ببنده.
یکی از مردها دراز کشید روی زمین و کیرش رو در آورد و مشغول مالیدنش شد. نورا فهمید مرده چه قصدی داره، ولی جونی برای این پوزیشن نداشت.
تقریبا پرتش کردن روی بدن مرد، ذهن نورا تازه داشت به کار می‌افتاد و اطرافش رو می‌دید، این یکی جوون‌تر از مرد سیبیلویی بود که چند دقیقه قبل جرش داده بود. موهای کوتاه مشکی داشت و شاید اگه شرایط اینجوری نبود میتونست جذاب باشه.
مرده پاهای نورا رو گرفت و کیرش رو با کسش تنظیم کرد، دست‌های دیگه‌ای زیر بغل نورا رو گرفته بودن تا ول نشه.
به محض این که کیر داخل شد، نورا آه بلندی کشید. این یکی کوچک‌تر بود، شاید هم‌ کس نورا گشاد شده بود. به هر حال دردش کمتر بود و شاید میتونست ارضا بشه.
مرد آروم مشغول بالا و پایین کردن کمرش شد و سینه‌های نورا رو گرفت. فشارشون میداد و با انگشت نوکشون رو له میکرد، دردناک ولی لذت‌بخش!
دستی کمر نورا رو به پایین هل داد، سینه‌های نورا روی لباس زندان زبر و خشن مرد زیرش کشیده شد و سرش رو تقریبا گذاشت رو سینه‌اش. ضربه‌های آروم همچنان بهش لذت میداد و مسکنی بود برای درد چند دقیقه قبل. از زاویه‌ای که قرار گرفته بود پایین پاگرد رو دید، اون مرد سیبیلو که تا چند دقیقه قبل داشت انتقام اجدادیش رو از نورا میگرفت حالا مشغول کردن زن موفرفری بود، از لبخند زن معلوم بود به اون کیر عادت داره.
دستی روی کمرش کشیده شد، دستی که متعلق به پسر جذاب زیرش نبود. پاک نفر چهارم رو فراموش کرده بود، داشت چیکار میکرد؟
ضربه‌ها متوقف شد و انگار منتظر چیزی بود. دست دوباره روی بدنش حرکت کرد و لپ‌های کونش رو باز کرد: اخخ عجب کونی داره!
ذهن نورا موفق نشد به موقع پردازش کنه، کیر نفر چهارم با یه ضربه تا انتها تو کونش فرو رفت!
چشم‌های نورا سیاهی رفت، کل بدنش آتیش گرفت و حس کرد یه تجربه‌ی نزدیک به مرگ بدست آورد. دهنش باز موند و حتی نتونست جیغ بزنه. اشک‌هاش بی‌اختیار سرازیر شدن، فکر میکرد درد چند دقیقه قبل وحشتناک بود، ولی در مقابل این یکی هیچ بود.
با کوچک‌ترین تکونی که کیر داخل کونش خورد جیغ کشید، اما پسر زیرش بلافاصله انگشتاش رو تو حلقش فرو کرد و جیغش رو خفه کرد. پسر پشتی که داشت با لپ‌های کون نورا ور میرفت شروع به حرکت کرد، با هر حرکت جلوی چشم‌های نورا تاریک میشد و سوراخ خشکش یه دور جر میخورد. بی‌حال روی مرد زیری افتاد. وقتی دوتا مرد همزمان شروع به حرکت کردن تازه معنای گاییده شدن رو درک کرد. بی‌صدا گریه میکرد و منتظر بود تا زجر بی‌پایانش تموم بشه. چند دقیقه به اندازه‌ی چند ساعت براش گذشت، و حتی وقتی دوتا مرد کیراشون رو در آوردن و نورا رو گذاشتن زمین همچنان مغز نورا فرمان نمیداد. نورا نفهمید کی اون چهارتا از اونجا رفتن، وقتی به خودش اومد که دمر روی زمین کنار لباساش افتاده بود. فکر تکون دادن پاهاش یا حتی بستنشون وحشتناک بود، لباسش رو روی بدنش کشید و منتظر شد.

نوشته: Sahar12345

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • gayboys
      شخصیتی بنام فرزانه - 1   زن داداش بزرگم فرزانه بعد از فوت داداشم طبقه پایین خونشون یه آرایشگاه زد که دختر عموم مرضیه هم که بیوه بود و دختر خاله فرزانه میشد میرفت اونجا آرایشگاه خانواده عموم خیلی به این دختر سخت میگرفتن انگار گناه کرده که شوهرش مرده با اینکه 2 سال از فوت شوهرش می گذشت نمیذاشتن کسی بهش نزدیک بشه خب منم ازش خوشم اومده بود اما هیچ جوره فرصت آشنایی نداشتیم همه جا مامانش همراهش بود جز آرایشگاه که وقتی شلوغ میشد میرفت کمک فرزانه یه بار به فرزانه گفتم که داستان اینه و میخوام با مرضیه حرف بزنم گفت باشه به مرضیه میگم اگه خودش قبول کرد زنگت میزنم بیاید برید طبقه بالا با هم حرف بزنید اما قول بده فقطحرف بزنیدااااا باشه؟ گفتم چشم خیالت راحت منو که میشناسی گفت چون میشناسم گفتم خندیدم گفتم به خدا فقط صحبت می کنیم گفت باشه چند روز بعد زنگم زد گفت مرضیه قبول کرده فردا ساعت 4 عصر اینجا باش دیرتر نیا که مشتری میاد نمی خوام کسی بفهمه راس ساعت 4 رفتم خونشون مرضیه هم بود فرزانه برامون چای و شیرینی گذاشت و رفت پایین گفت مرضیه جان یه ساعت دیگه پایین منتظرتم و رفت پایین. مرضیه گفت کورش چرا من؟ این همه دختر؟ مامانت میاد یه دختر بیوه برات بگیره؟ گفتم بیوه کجا بود؟ کلا دو ماه زندگی کردید فکر نکنم اصلا فرصت نکرد کاری کنه که خندید با هم خیلی حرف نزدیم که یه ساعت شد و مرضیه گفت من این هفته کلا اینجام با فرزانه صحبت میکنم هر روز بیای یه ساعت حرف بزنیم از اون روز هر روز ساعت 4 تا 5 میرفتم و با مرضیه حرف میزدم که با اصرار من به فرزانه که یه ساعت چیه زود تمام میشه اجازه داد دو ساعت حرف بزنیم که دیگه حرفی برای گفتن نبود بوس و بغل بود بهش میگفتم بذار ببینم توی دو ماه چه دسته گلی به آب دادی به زور تونستم شلوار و شورتشو تا زانو بکشم پایین میگفت فرزانه بفهمه جرم میده گفتم نمی فهمه و براش کوسشو می خوردم گفت خیلی دوست دارم خوردنتو گفتم پس صدات در نیاد نشوندمش روی مبل و شلوار و شورتشو از پاش درآوردم و پاشو باز کردم و شروع کردم خوردن کوسش می گفت انگشتتو بکن توش بالای کوسشو مک میزدم و با انگشتم توی کوسش می کردم خدایش تنگ بود حتی واسه انگشتم گفتم چند بار کردت؟ گفت دو هفته هر شب بعدش پریود شدم و بعدش دوباره هرشب به جز پریودیام هر شب میکردم گفتم بازم خوب تنگ مونده گفت دو سال ازش میگذره گفتم واسه همین تو رو انتخاب کردم چون میدونستم تنگی از کون که نکردت؟ گفت نه اصلا وقت نکرد گفتم این ماله خودمه خودم افتتاحش میکنم مرضیه که ارضا میشد وقت تمام بود و میرفت که کم کم صدای فرزانه دراومد که بسه اگر می خوای برو بگیرش خونه من جای این کارها نیست و صد تا چرت و پرت دیگه منم رفتم به مامانم گفتم که مخالفت کرد گفت چرا مرضیه؟ مگر دختر خالت فهیمه چشه؟ گفتم من مرضیه رو می خوام فهمیه رو نمی خوام خلاصه دعوامون شد گفت من از خانواده بابات الدنگت دختر نمی گیرم اونم مرضیه با اون مامان خشکه مقدسش اون وقت توی عروسیت به جای شیرینی باید خرما بدی خدایشم راست می گفت اما من واقعا مرضیه دوست داشتم و اون اصلا خشکه مقدس نبود از فرزانه هم برای قانع کردن مامانم کمک گرفتم اما اونم نتونست کاری کنه فرزانه گفت فراموشش کن گفتم نمی تونم من فقط مرضیه می خوام گفت نه بابا؟ کورش عاشق شده اونم دختر عمو بیوه اش چند روزی گذشت و بحث و دعواها ادامه داشت که فرزانه گفت فردا 5 شنبه است ساعت 8 شب بیا با هم حرف بزنیم تا بهت بگم چیکار کنی. 8 شب رفتم فکر کردم مرضیه هم هست اما فقط فرزانه بود گفتم مرضیه کجاست؟ گفت خونشون گفتم پس با کی حرف بزنیم؟ گفت ما دو تا با هم. نشسته بودم روی مبل که دیدم از اتاق اومد بیرون یه تور سفید یه سره که مثله سارافان بود تنش بود که کل بدنش مشخص بود اومد نشست کنارم و گفت من فقط شبای جمعه می خوام که ماله من باشی اگه قبول کنی می تونی هر روز مرضیه رو بیاری اینجا با هم حرررررف بزنید دست زدم به سینه هاش گفت پس قبول کردی گفت اینو پوشیدم چون باید پارش کنی تا به زیرش دست پیدا کنی منم مثله وحشیا کلا پارش کردم و افتادم به جون کوسش گفت پس بلدی باید کجا رو بخوری مثله مرضیه هم براش مک میزدم هم انگشت می کردم توی کوسش کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن گفت آخ جون دقیقا مثله کامران میکنی دوست دارم کامران صدات کنم بکن کامران جونم بکن کوسمو منم توی کوسش تلمبه میزدم هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی کوس بیوه داداشم تلمبه بزنم اما واقعیت بود و داشتم میزدم می گفت این دسته بیل توی کوس مرضیه هم کردی؟ گفتم نه گفت آخ جون پس من اولین نفرم دوست داشتم اینو گفت تندتر بزن تا با هم ارضا بشیم و توی بغل هم ارضا شدیم و ریختم توی کوسش گفت آخ جوووون آب یه مرررد بهم گفت مرضیه بکن آبتو بریز توش تا حامله بشه بعدش دیگران مجبورن باهاتون کنار بیان… ادامه داره… نوشته: کورش
    • gayboys
      شانس واقعا گاهی در خونمون میزنه اما ما....   داداش بزرگم ناصر و زنش ندا دو سالی بود ازدواج کرده بودن که ناصر یه پراید خرید و ندا اصرار زیاد کرد که برن شمال خلاصه رفتن اینطور که میگن گویا ندا پیاده میشه خرید کنه یه کامیون از روی پراید ناصر رد میشه و ماشین له میشه و ناصر فوت میکنه ندا هم که این صحنه میبینه شوکه میشه و نمیتونه صحبت کنه بعد از مراسم فوت ناصر ندا چون فقط یه داداش داشت که ساکن همدان بود و زنش هم با ندا رابطه خوبی نداشت به اصرار مامانم ندا موند خونه ما چون هنوز نمی تونست حرف بزنه. ندا هیکل خوبی داشت سفیدم بود لباس مشکی هم پوشیده بود خیلی خوشگل تر شده بود منم به بهانه کمک کردن خودمو بهش گهگاهی میمالیدم که اون چیزی نمی گفت کم کم بهم وابسته شده بودیم تنها میشدیم بغلش میکردم بهش میگفتم ناصر نیست من هستم خودم همه جوره هواتو دارم ندا جووونم کم کم تونست حرف بزنه و برای حرف زدنش جشن 3 نفره (من و ندا و مامانم) گرفتیم. تازه وقتی شروع کرد حرف زدن بیشتر عاشقش شدم میگفت تو معبود منی من بندتم محسن جانم تو بت منی میپرستمت محسن جانم ازش خیلی لب می گرفتم تا جایی تنها میشدیم توی بغل هم بودیم با کلی بوس لب مامانم که اوضاع دید گفت اینجور نمیشه محسن باید ندا رو عقدش کنی دیگه شورشو درآوردید گفتم نمیشه خودت صیغه بخونی چند روز دیگه بریم عقد کنیم؟ به ندا گفت ندا هم قبول کرد صیغه خوند و منو ندا رفتیم توی اتاق که امشب با هم بخوابیم گفتم امشب دیگه به آرزوت میرسی کیرم توی کوست میره گفت این که آرزوی تو بود گفتم آرزوی تو نبود؟ گفت واقعیتشو بخوای چرا بوده و هست و خواهد بود بچه پر رو انداختمش روی تخت و ازش لب می گرفتم و دستم لای پاش بود و کوسشو میمالیدم بهش می گفتم چه احساسی داری وقت کوس دادنت رسیده؟ گفت همون حسی که تو وقت کوس کردنت رسیده گفتم بهترین حس دنیاست کردن زنی که آخرش به خودم رسید گفت منم بهترین حس دنیاست به پسری رسیدم که همیشه دوست داشتم ماله اون باشم کیرمو گذاشتم توی دهنش خیلی وقت بود دوست داشتم این صحنه رو ببینم که زن داداش خوشگلم کیرم توی دهنشه واسه همین کیرمو تا ته کردم توی دهنش و به صورتش نگاه میکردم خیلی دوست داشتم این صحنه رو کیرمو درآوردم از دهنش و گذاشتم وسط پیشونیش صورتش زیر کیرم بود یه صورت خوشگل زیر یه کیر سیاه و کلفت خودش کیرمو گرفت سرشو لیس میزد میگفت کیرت مثله کیر ناصر کلفته من سر کیر گوشتی دوتاتون خیلی دوست دارم و مثله آبنبات لیسش میزد گفت محسن بهم رحم نکن بکنش توی کوسم باید جیغمو در بیاری منم کردمش تا ته توی کوسش که چقدر داغ بود اما خیلی تنگ نبود خیلی گشادم نبود داد میزد تلمبه بزن تلمبه بزن منم شروع کردم تند تند تلمبه زدن مثله مار به خودش می پیچید به سینه هاش چنگ میزد از من لب می گرفت منم مثله ندیده ها فقط تلمبه میزدم حتی نمی تونسنم حرف بزنم تا اینکه آبم اومد و ریختم توی کوسش گفت چرا گذاشتی آبت بیاد؟ هنوز زود بود میگفت هنوز باید کوسمو بگایی کیرتو بذار لای پسونام کیر کوچولو شدمو به پسوناش میمالید میگفت نرمه؟ دوست داری؟ کیرتو خیلی دوست دارم خیلی داشت حال میداد اما آبت زود اومد اشکال نداره بمالش به پسونام تا راست بشه کم کم کیرم لای پسونای ندا راست شد و التماس می کرد بکنم توی کوسش که دوباره شروع کردم توی کوسش تلمبه زدن که داد زد تندتر تندتر و بعدش ارضا شد و پاهاشو دورم سفت فشار داد که تلمبه نزنم منم نزدم گفت صبر کن فدات بشم صبر کن بعدش گفت بکن توی کونم محسن جان کردم توی کونش خیلی تنگ بود گفت فقط دو بار به ناصر کون داده الانم چون ارضام کردی دوست دارم بهت کون بدم راستم میگفت کیرمو چپوندم توی کونش دردش اومد و میگفت آروم آروم محسن جان کون گنده ای داشت و کردن داخلش خیلی تصویر زیبایی بود و اینکه سوراخ کونش قرمز بود و دور کیرمو یه جوری گرفته بود گفتم دیگه نمی تونم درش بیارم که یکم که عقب جلو کردم دیدم نه همه چیز اوکیه و شروع کردم تلمبه زدم گفتم کونت از کوست تنگ تره خیلی حال میده گفت کوسم حال نداد بهت؟ گفتم چرا اما کونت بیشتر حال میده و شروع کردم تند تند تلمبه زدن خیلی حال میداد اما ندا درد داشت و جیغ میزد واقعا لذت زیادی داشت وقتی کیرمو تا ته توی کونش فرو می کردم و سوراخ کونش دور کیرمو سفت گرفته بود و دوباره تند تند تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم توی کونش. اون شب توی بغل هم خوابیدیم و صبح با خوشحالی و انرژی زیادی رفتم سرکار شب که رفتم خونه ندا یه دامن و تاپ پوشیده بود که جلوش زانو زدم و سرمو بردم لای پاش و کوسشو براش می خوردم که مامانم گفت ندا اینو جمعش کن برید توی اتاق از اون روز 3 شب متوالی با ندا از کوس و کون سکس کردم مامانمم میگفت بیا بریم عقدش کن اما منو ندا سرگرم سکس و لذت هاش بودیم و اصلا برامون مهم نبود تا اینکه ندا حامله شد مامانم گفت دیگه برو عقدش کن که به بهانه ماموریت کاری شبها خونه نرفتم راستش نمی خواستم عقدش کنم من چه گناهی کرده بودم که باید بیوه داداشمو بگیرم؟ منم دوست داشتم یه دختر باکره بگیرم و خودم پردشو بزنم و صفر کیلومتر ماله خودم باشه نه ندا که همه چیزش ناصر استفاده کرده بود اینها رو به مامانمم گفتم گفت حالا یادت افتاده؟ حالا که زدی حاملش کردی؟ گفتم خب بگیم بچه ماله ناصره گفت من نمی تونم من یه مادرم نمی تونم بچه ای که ماله توعه بگم ماله ناصره ناصر اصلا بچه دار نمیشد می خواستن برن درمان کنن که اون اتفاق افتاد گفتم خب بره سقط کنه گفت ندا عاشق بچه است حالا بچه دار شده انقدر ذوق داره بعدشم محسن کدوم دختری توی فامیل به خوشگلی نداست؟ میدونم که با هم خوابیدنتون هم خیلی بهت حال داده دیگه چه مرگته پسر؟ مهم اینه که یه زن دوست داره اون یه تیکه پرده به چه دردت می خوره؟ محسن اگه ندا ول کنی خیلی پشیمون میشیااااا؟ دیگه مثلش نیستاااااا؟ تو بیا با ندا زندگی کن فقط یه سال اگه دوست نداشتی خودم برات زن می گیرم اما هیچکس مثله ندا نمیشه اصلا من خواستم بمونه که تو بگیریش مادر دختر به این خوبی قشنگی گفتم باشه امشب میام خونه. از اون شب که رفتم خونه وقتی به خودم اومدم دیدم 4 سال گذشته با ندا ازدواج کردم و پسرم پرهام به دنیا اومده و ندا بچه دوم حاملست که دختر شد و اسمشو گذاشتیم پریماه مامانم راست میگفت ندا واقعا یه زن محشره و منم خیلی دوست داره منم روز به روز بیشتر عاشقش شدم. خوشحالم که به حرف مامانم گوش دادم و واقعا خوشبختم. نوشته: محسن
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      فیلم سکس داگی ایستاده زیر دوش با دوست دختر تتو دار (قسمت قبل) . تایم: 01:45 - حجم: 22 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • migmig
      فیلم ساک زدن حرفه ای خانمی . تایم: 0:26 - حجم: 5 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18