رفتن به مطلب

داستان سکس با مریم بانو


mame85

ارسال‌های توصیه شده


مریم - 1
 

از وقتی که به دنیا آمد و اسم گذاریش و نوزادی و رشد کردنش یادم هست، می آمدند خانه ما و ما میرفتیم خانه شان، معمولا با من بازی میکردن، خودش و خواهرش، در دوران بلوغ، من شیطنتهایی میکردم و دست میزدم به بدنش، یادم میاد اولین بار که به باسنش دست کشیدم، دو زانو، دخترونه نشسته بود رو زمین، هفت سالش بود، من چهارده سالم، بعضی از دوستانم از رابطه با دختران فامیل میگفتند. خوب من پسر خجالتی -در این مورد-ضربان قلبم روی هزار، برگشت نگاهم کرد، چشماش برق زد، ولی سریع برگشت رو به در که باز بود، در حالی که چشمش به در بود آروم گفت: میان میبینن ها!
گفتم: تو آشپزخونه هستن نترس!
گفت: زشته!
گفتم: نه نیست! مگه من رو دوست نداری؟
رو کرد به من گفت: چرا! فقط کسی نیاد!
گفتم: نترس حواسم هست!
و دستمالی و بازیهای یواشکی ما شروع شد. کلا وقتی میرفتیم خونشون من و اون با هم بودیم، خونه ما هم همین بود، همیشه در حال دک کردن خواهرش و پیدا کردن جاهای خالی برای مالشِ او از طرف من و بوس و کم کم اون دست زدن به -اون زمان-دودول من و جق زدن برای من و من بازی با چوچول و کسش، از یه زمان همیشه با دامن بود و وقتی باهم بودیم شُرتش رو در میاورد و بدون شُرت من دسترسی بیشتر داشتم. کم کم لاپایی زدن و انگشت کردن کون و از این کارا، اما هیچ وقت نشد سکس واقعی کنیم، منظورم داخل کردن و کون کردن، البته میدونستم اگر مجال دست بده نیاید از جلو بکنم، این منوال ادامه داشت تا اون بهار که دو خانواده رفتیم شمال.

شب بود جاها رو انداختیم، مریم اومد کنار من خوابید، من دل تو دلم نبود، قبلا این ویلا اومده بودم، وسط جنگل بود روی تپه، شبهای تابستون خنگ، روزه اش گرم، فقط پشه ها مشکل بودن. همون شب سعی کردیم شیطونی کنیم ولی نشد.
صبح فرداش هم برای گردش گذشت تا عصر که رفتیم بازارچه محلی، شلوغ بود و همه تو هم بودن، من هم پشت مریم از هر فرصتی استفاده میکردم که بمالمش و خودم رو بهش بچسبونم، یک جا که جمعیت ایستادن در گوشش گفتم بپیچیم بریم پشت غرقه ها، باز هم نشد و همون موقع مادرهامون گفتن بریم بیرون خلوت بود میاییم، مریم شروع کرد نق زدن که من دیگه اینجا نمیام و خودتون باید بیایید و … (زرنگ برنامه داشت اما من کلا نفهمیدم برنامه داره میریزه).
فردا صبح که خانواده ها خواستن برن مریم بهانه گرفت و دعواش کردن و مریم هی به من نگاه می انداخت، من هم خنگ، نمی فهمیدم که نقشه داره، البته اون هم نگفته بود. بعد از مدتی من پریم وسط و گفتم من هم از جای شلوغ خوشم نمیاد و اگر میخواهید من پیش مریم میمونم. مادر مریم گفت: داماد گلم خیلی آقاست! البته قبلا هم این رو گفته بود، مادر من هم کمی از این حرف خوشش نمی آمد. مادرم اومد طرفم گفت: ما ناهار میریم رستوران و عصر لب دریا! تا شب باید اینجا بمونی ها! من هم با حالتی مظلوم گفتم حال اون همه راه رفتن تو بازار رو ندارم و …
به هر حال من موندم و مریم، ویلا بالای تپه و مشرف به جاده ای که به سمت شهر می رفت بود. منتظر شدیم تا ماشینها برن پایین، لب پنجره بودم که ماشینها پیچیدن تو جاده و برگشتم برم سراغ مریم که دیدم مریم لخت شده و چهار دست و پا رو تخت دونفره اتاق به من نگاه میکنه، با چشمای عسلیش میگفت کونم میخاره.
معمولا وقت لاپایی حدود ده دقیقه طول می کشید آبم بیاد، اما تا حالا تجربه نکرده بودم کیرم داخل سوراخ کون یا کس بکنم. رفتم طرفش و شروع کردم با کس و کونش بازی کردن، کرم زدم و شروع کردم مالیدن و باسنش رو بوس کردن و انگشت کردن کونش، خبری از لیسیدن و ساک زدن نبود، اصلا اون زمانها نمیدونستیم همچین تکنیکهایی هم وجود داره! به هر حال وقتی ناله های شهوتی مریم به اوج رسید دَمَر خوابوندمش و یه بالش گذاشتم زیر پایین شکمش که کونش بالا بیاد.
گفتم میخوای زنم بشی؟
گفت: آره
گفتم: بکنم تو؟
گفت: آره
خوابیدم روش و کیرم رو تنظیم کردم رو سوراخ کونش، کمی فشار دادم سرش رفت تو، انگشت کردنا راهش رو باز کرده بود، “آخ” آرومی گفت، آروم فشار دادم تا نصفش رفت، “آییییییی” صداش در اومد، نگه داشتم، گفتم خوبی عشقم؟ گفت: درد گرفت، گفتم مثل اولین باره که انگشتت کردم، تحمل کن، بعد از دو دقیقه، دیگه ناله هاش تبدیل به آه و اوه شد، صدای برخورد تنامون همه جا رو گرفته بود که برگشتم سمت در اتاق دیدم مادرش دم در اتاق با دهن باز داره نگاه میکنه، تا برگشتم با حالت غیظ انگشت اشاره اش رو تهدید وار به سمتم تکون داد و برگشت رفت، خشکم زده بود، صدای باز و بسته شدن در مریم رو متوجه کرد و سریع خواست از زیرم بلند شه و گفت: برگشتن! بیچاره شدیم! من دهنم خشک شده بود و هنگ بودم، مریم بعد از چند ثانیه چند تا لباس پوشید و گفت: زود لباسات رو بپوش! گفتم: مامانت اینجا بود، -بغض کردم-ادامه دادم ما رو نگاه میکرد، بعد رفت بیرون!
مریم خواست چیزی بگه که صدای ماشین اومد که داشت راه می افتاد، مریم رفت سمت پنجره. بعد از مدتی اومد طرفم گفت: ماشیم ما بود! رفتن!
من مِنمِن کنان گفتم چیکار کنیم؟
.
.
.
خلاصه بعد از نیم ساعت مریم گفت: مامانم اگر میخواست دعوا کنه همون موقع کرده بود!
گفتم خوب بعدا میکنه! اگر به مامان من بگه! یا تورو ازم دور کنه؟
مریم پرید بغلم گفت: هرچی میخواد بشه، اصلا فرار میکنیم با هم. اصلا بیا بازم بکنیم، اگر دعوامون کرد حداقل الکی نباشه!
من مات و متحیر بودم و نگاهش میکردم که لباسهاش رو کند و رفت سمت پنجره، یه جوری راه میرفت، گفتم شاید داره عشوه میاد(در اصل کونش گشاد شده بود اونجوری راه میرفت)، گفتم اگر الان برگردن؟ گفت لب پنجره می کنیم که ببینیم!
گفتم: آخه نمیتونم، برگشت نگام کرد و گفت: ترسو!!
به هر صورت با کاراش دوباره کیرم رو سیخ کرد و رفتیم رو کار، یک چشمم به جاده بود یکیش به بدن کوچیک مریم، اما اون کلا داشت آه و اوخ میکرد و لذت می برد، -از اول شجاع تر از من بود-چند بار سکس کردیم و آبم رو آورد و ریختم تو سوراخش، سوراخ کون مریم حسابی باز شده بود، اندازه دو تومنی های قدیمی -نمیدونم دیده بودید یا نه-تا چند ساعت گشاد راه میرفت.
شب خانواده ها برگشتن! ترس داشتم و ضربان قلبم بالا بود، مادرم فکر کرد مریض شدم. مادر مریم (مهسا خانم) گفت نه زیاد فعالیت کردن! اصلا به روی ما نیاورد. اما از نگاهش میخوندم برنامه داره برام!

اگر استقبال شد ادامه دارد!

نوشته: ُSR

خاطرات نوجوانی

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...


مریم - 2

مهسا خانم مادر مریم همیشه به من میگفت دامادم، نمیدونم همین قضیه باعث شده بود من راحتتر به مریم نزدیک شم یا کنجکاوی و بعدها شهوت بلوغ. ولی هرچی که بود بعد از اون روز در ویلای شمال -که برای یکی از دوستان پدرم بود-هر جور که بود نمیذاشت من و مریم تنها باشیم، جدامون نکرده بود اما همیشه کاری میکرد که در دیدش باشیم. مریم میگفت حسابی تشر زده و دعواش کرده و وقتی شبش رفتن حمام معاینه کرده که پرده اش رو نزده باشم و … ولی به هیچکس نگفت، طی سفر شمال و بعد از اون نمیذاشت تنها باشیم، تا چند وقت وضعیت به همین شکل بود.
مستاصل شده بودم، مثل تشنه ها که فقط دنبال آب هستند، دنبال یک فرصت بودم که با مریم تنها بشم، اما مادرش مثل عقاب بالا سرمون بود، انگار لذت میبرد از اینکه من رو در این مورد بچزونه، مریم رو می اورد خونمون، مهربانی میکرد با من، اما هرجور شده یک کاری میکرد که من و اون تنها نشیم. من هم کم کم نا امید شده بودم، فقط به همین راضی بودم که کنارش باشم، مریم هم بهتر از من نبود، تازه اون میگفت که مادرش بعد از اون روز بهش گفته که دیده چکار کردیم، و بهش گفته (من) رو یک کاری میکنه که دنبالش (یعنی دنبال مریم) لَه لَه بزنم. خلاصه ما در چنگال این دژخیم دست و پا میزدیم. از یک طرف داماد گفتنهاش، از طرفی نامهربانی کردن هاش.
.
.
.
دو سال بعد بابای میرم تو یک تصادف سنگین به کما رفت و نزدیک یک سال درگیر او بودن، خوب خانواده هامون ارتباط نزدیکی داشتند و تنهاشون نذاشتیم. فرصت هایی پیش می آمد، اوایل مریم پا نمیداد، بعد ها هم فقط فرصت میشد در حد لاپایی و مالش و یکی دو بار سکس اونم هول هولکی … یک کارایی کنیم. بابای مریم بالاخره بهوش آمد، ولی ناتوان و ضعیف، از قسمت سینه به پایین نیمه فلج شده بود، مهسا خانم واقعا مردی بود برای خودش(زبون اون موقع). همه میگفتن اگر هر زن دیگه ای بود، این همه سختی داغونش کرده بود.
به هر حال عید قبل از کنکورم بود، سال 78، تو این چند سال اصلا اتفاقی مثل اون شمال نیفتاد، تولد مریم بود که مادرش دوتا مهمونی گرفت، یکی فامیلا، یکی دوستان صمیمی خودش که تو ویلاشون بود(اطراف کرج). تو هر دوش من هم بودم، برای بابای مریم که پرستار گرفته بودن، مهمونی دوم جشنی بود تمام عیار، مشروب، رقص، موزیک و … حدود ساعت سه صبح بود فقط مونده بودیم من و مریم، مهسا خانم (مادرش)، خواهر مریم، خاله مریم و شوهرش و پسرشون که هفت سالش بود و یکی از دوستان خانوادگی مهسا خانم اینا به نام مرتضی.

بچه ها رو با من فرستدن تو یکی از اتاقهای طبقه بالا، بقیه موندن پایین، من برای بچه ها جا انداختم رو زمین، مریم رو کشوندم رو تخت، مریم رو نذاشته بودن مشروب بخوره، در گوشش گفتم نخواب همه که خوابیدن میبرمت پایین یک گیلاس بهت میدم. بعد از چند دقیقه دیدم خواهرش برگشته رو به ما خوابیده، از لرزش پلکش فهمیدم بیدار مونده ما رو ببینه، سه سال از مریم کوچکتر بود، مریم رو به من خوابیده بود و نمیدید، من هم بعد از اینکه مطمئن شدم علی پسر خالۀ مریم خوابش برده پتو رو از رومون کشیدم کنار -بهانم گرما بود-اما میخواستم خواهر مریم(نگار) ما رو ببینه، ببینه مریم رو میمالم، شیطنت و هیجان دیده شدن حس خوبی میداد. کلا نیم ساعت بمال بمال کردیم، مریم میگفت بکنیم، من بهونه میاوردم که بچه ها بیدار میشن ولی در اصل برای این بود که میدونستم نگار بیدار هست.
به هر صورت نگار هم خوابش برد و ما سریع رفتیم پایین، آروم خزیدیم تو پذیرایی که من مشروب بدم به مریم که از همونجا صدای ناله و آه و اوه رو از اتاقهای پایین شنیدیم. صداها از یک اتاق نبود.
مریم گفت: خاله اینان؟
گفتم: هم اونا -به اتاق اول اشاره کردم-و بعد گفتم: مامانتم هست -به همون اتاق دومی اشاره کردم.
مریم با تعجب گفت: با کی؟ آقا مرتضی؟
سر تکون دادم تایید کردم، گفتم: بریم ببینیم؟
مکث کرد بعد گفت: بریم
گفتم: پس بریم از بیرون از پنجره ببینیم.
با رعایت سکوت کامل رفتیم بیرون و خزیدیم زیر پنجره، پنجره ها بلند بود شاید از نیم متری زمین تا خود سقف. صداشون اینور هم خیلی میامد، آروم سرم رو بالا بردم و نگاه کردم، زیر نور چراغ خواب مهسا خانم زیر مرتضی دست و پا میزد و ناله میکرد، ناله هایی در حد جیغ زدن، پاهاشون تقریبا سمت پنجره بود، رفت و آمد کیر آقا مرتضی داخل کس مهسا خانم کاملا در دید شد، محو تماشا بودم که مهسا خانم در حالی که بدن مرتضی رو بغل کرده بود سرش رو برگردوند و ما رو دید، مریم که بلافاصله سرش رو دزدید، من چشم تو چشم شدم با همونی که من رو دیده بود در حال کردن، حالا اون داشت میداد اونم به یه غریبه و … یک لبخند زدم و انگشت اشارم رو بردم بالا، مثل خودش در حدود چهار سال پیش، ضربات مرتضی داخل کوسش چنان بود که فکر نمکردم کاری بتونه کنه!

ممنون، اگر استقبال شد ادامه دارد.

نوشته: SR

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • gayboys
      شخصیتی بنام فرزانه - 1   زن داداش بزرگم فرزانه بعد از فوت داداشم طبقه پایین خونشون یه آرایشگاه زد که دختر عموم مرضیه هم که بیوه بود و دختر خاله فرزانه میشد میرفت اونجا آرایشگاه خانواده عموم خیلی به این دختر سخت میگرفتن انگار گناه کرده که شوهرش مرده با اینکه 2 سال از فوت شوهرش می گذشت نمیذاشتن کسی بهش نزدیک بشه خب منم ازش خوشم اومده بود اما هیچ جوره فرصت آشنایی نداشتیم همه جا مامانش همراهش بود جز آرایشگاه که وقتی شلوغ میشد میرفت کمک فرزانه یه بار به فرزانه گفتم که داستان اینه و میخوام با مرضیه حرف بزنم گفت باشه به مرضیه میگم اگه خودش قبول کرد زنگت میزنم بیاید برید طبقه بالا با هم حرف بزنید اما قول بده فقطحرف بزنیدااااا باشه؟ گفتم چشم خیالت راحت منو که میشناسی گفت چون میشناسم گفتم خندیدم گفتم به خدا فقط صحبت می کنیم گفت باشه چند روز بعد زنگم زد گفت مرضیه قبول کرده فردا ساعت 4 عصر اینجا باش دیرتر نیا که مشتری میاد نمی خوام کسی بفهمه راس ساعت 4 رفتم خونشون مرضیه هم بود فرزانه برامون چای و شیرینی گذاشت و رفت پایین گفت مرضیه جان یه ساعت دیگه پایین منتظرتم و رفت پایین. مرضیه گفت کورش چرا من؟ این همه دختر؟ مامانت میاد یه دختر بیوه برات بگیره؟ گفتم بیوه کجا بود؟ کلا دو ماه زندگی کردید فکر نکنم اصلا فرصت نکرد کاری کنه که خندید با هم خیلی حرف نزدیم که یه ساعت شد و مرضیه گفت من این هفته کلا اینجام با فرزانه صحبت میکنم هر روز بیای یه ساعت حرف بزنیم از اون روز هر روز ساعت 4 تا 5 میرفتم و با مرضیه حرف میزدم که با اصرار من به فرزانه که یه ساعت چیه زود تمام میشه اجازه داد دو ساعت حرف بزنیم که دیگه حرفی برای گفتن نبود بوس و بغل بود بهش میگفتم بذار ببینم توی دو ماه چه دسته گلی به آب دادی به زور تونستم شلوار و شورتشو تا زانو بکشم پایین میگفت فرزانه بفهمه جرم میده گفتم نمی فهمه و براش کوسشو می خوردم گفت خیلی دوست دارم خوردنتو گفتم پس صدات در نیاد نشوندمش روی مبل و شلوار و شورتشو از پاش درآوردم و پاشو باز کردم و شروع کردم خوردن کوسش می گفت انگشتتو بکن توش بالای کوسشو مک میزدم و با انگشتم توی کوسش می کردم خدایش تنگ بود حتی واسه انگشتم گفتم چند بار کردت؟ گفت دو هفته هر شب بعدش پریود شدم و بعدش دوباره هرشب به جز پریودیام هر شب میکردم گفتم بازم خوب تنگ مونده گفت دو سال ازش میگذره گفتم واسه همین تو رو انتخاب کردم چون میدونستم تنگی از کون که نکردت؟ گفت نه اصلا وقت نکرد گفتم این ماله خودمه خودم افتتاحش میکنم مرضیه که ارضا میشد وقت تمام بود و میرفت که کم کم صدای فرزانه دراومد که بسه اگر می خوای برو بگیرش خونه من جای این کارها نیست و صد تا چرت و پرت دیگه منم رفتم به مامانم گفتم که مخالفت کرد گفت چرا مرضیه؟ مگر دختر خالت فهیمه چشه؟ گفتم من مرضیه رو می خوام فهمیه رو نمی خوام خلاصه دعوامون شد گفت من از خانواده بابات الدنگت دختر نمی گیرم اونم مرضیه با اون مامان خشکه مقدسش اون وقت توی عروسیت به جای شیرینی باید خرما بدی خدایشم راست می گفت اما من واقعا مرضیه دوست داشتم و اون اصلا خشکه مقدس نبود از فرزانه هم برای قانع کردن مامانم کمک گرفتم اما اونم نتونست کاری کنه فرزانه گفت فراموشش کن گفتم نمی تونم من فقط مرضیه می خوام گفت نه بابا؟ کورش عاشق شده اونم دختر عمو بیوه اش چند روزی گذشت و بحث و دعواها ادامه داشت که فرزانه گفت فردا 5 شنبه است ساعت 8 شب بیا با هم حرف بزنیم تا بهت بگم چیکار کنی. 8 شب رفتم فکر کردم مرضیه هم هست اما فقط فرزانه بود گفتم مرضیه کجاست؟ گفت خونشون گفتم پس با کی حرف بزنیم؟ گفت ما دو تا با هم. نشسته بودم روی مبل که دیدم از اتاق اومد بیرون یه تور سفید یه سره که مثله سارافان بود تنش بود که کل بدنش مشخص بود اومد نشست کنارم و گفت من فقط شبای جمعه می خوام که ماله من باشی اگه قبول کنی می تونی هر روز مرضیه رو بیاری اینجا با هم حرررررف بزنید دست زدم به سینه هاش گفت پس قبول کردی گفت اینو پوشیدم چون باید پارش کنی تا به زیرش دست پیدا کنی منم مثله وحشیا کلا پارش کردم و افتادم به جون کوسش گفت پس بلدی باید کجا رو بخوری مثله مرضیه هم براش مک میزدم هم انگشت می کردم توی کوسش کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن گفت آخ جون دقیقا مثله کامران میکنی دوست دارم کامران صدات کنم بکن کامران جونم بکن کوسمو منم توی کوسش تلمبه میزدم هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی کوس بیوه داداشم تلمبه بزنم اما واقعیت بود و داشتم میزدم می گفت این دسته بیل توی کوس مرضیه هم کردی؟ گفتم نه گفت آخ جون پس من اولین نفرم دوست داشتم اینو گفت تندتر بزن تا با هم ارضا بشیم و توی بغل هم ارضا شدیم و ریختم توی کوسش گفت آخ جوووون آب یه مرررد بهم گفت مرضیه بکن آبتو بریز توش تا حامله بشه بعدش دیگران مجبورن باهاتون کنار بیان… ادامه داره… نوشته: کورش
    • gayboys
      شانس واقعا گاهی در خونمون میزنه اما ما....   داداش بزرگم ناصر و زنش ندا دو سالی بود ازدواج کرده بودن که ناصر یه پراید خرید و ندا اصرار زیاد کرد که برن شمال خلاصه رفتن اینطور که میگن گویا ندا پیاده میشه خرید کنه یه کامیون از روی پراید ناصر رد میشه و ماشین له میشه و ناصر فوت میکنه ندا هم که این صحنه میبینه شوکه میشه و نمیتونه صحبت کنه بعد از مراسم فوت ناصر ندا چون فقط یه داداش داشت که ساکن همدان بود و زنش هم با ندا رابطه خوبی نداشت به اصرار مامانم ندا موند خونه ما چون هنوز نمی تونست حرف بزنه. ندا هیکل خوبی داشت سفیدم بود لباس مشکی هم پوشیده بود خیلی خوشگل تر شده بود منم به بهانه کمک کردن خودمو بهش گهگاهی میمالیدم که اون چیزی نمی گفت کم کم بهم وابسته شده بودیم تنها میشدیم بغلش میکردم بهش میگفتم ناصر نیست من هستم خودم همه جوره هواتو دارم ندا جووونم کم کم تونست حرف بزنه و برای حرف زدنش جشن 3 نفره (من و ندا و مامانم) گرفتیم. تازه وقتی شروع کرد حرف زدن بیشتر عاشقش شدم میگفت تو معبود منی من بندتم محسن جانم تو بت منی میپرستمت محسن جانم ازش خیلی لب می گرفتم تا جایی تنها میشدیم توی بغل هم بودیم با کلی بوس لب مامانم که اوضاع دید گفت اینجور نمیشه محسن باید ندا رو عقدش کنی دیگه شورشو درآوردید گفتم نمیشه خودت صیغه بخونی چند روز دیگه بریم عقد کنیم؟ به ندا گفت ندا هم قبول کرد صیغه خوند و منو ندا رفتیم توی اتاق که امشب با هم بخوابیم گفتم امشب دیگه به آرزوت میرسی کیرم توی کوست میره گفت این که آرزوی تو بود گفتم آرزوی تو نبود؟ گفت واقعیتشو بخوای چرا بوده و هست و خواهد بود بچه پر رو انداختمش روی تخت و ازش لب می گرفتم و دستم لای پاش بود و کوسشو میمالیدم بهش می گفتم چه احساسی داری وقت کوس دادنت رسیده؟ گفت همون حسی که تو وقت کوس کردنت رسیده گفتم بهترین حس دنیاست کردن زنی که آخرش به خودم رسید گفت منم بهترین حس دنیاست به پسری رسیدم که همیشه دوست داشتم ماله اون باشم کیرمو گذاشتم توی دهنش خیلی وقت بود دوست داشتم این صحنه رو ببینم که زن داداش خوشگلم کیرم توی دهنشه واسه همین کیرمو تا ته کردم توی دهنش و به صورتش نگاه میکردم خیلی دوست داشتم این صحنه رو کیرمو درآوردم از دهنش و گذاشتم وسط پیشونیش صورتش زیر کیرم بود یه صورت خوشگل زیر یه کیر سیاه و کلفت خودش کیرمو گرفت سرشو لیس میزد میگفت کیرت مثله کیر ناصر کلفته من سر کیر گوشتی دوتاتون خیلی دوست دارم و مثله آبنبات لیسش میزد گفت محسن بهم رحم نکن بکنش توی کوسم باید جیغمو در بیاری منم کردمش تا ته توی کوسش که چقدر داغ بود اما خیلی تنگ نبود خیلی گشادم نبود داد میزد تلمبه بزن تلمبه بزن منم شروع کردم تند تند تلمبه زدن مثله مار به خودش می پیچید به سینه هاش چنگ میزد از من لب می گرفت منم مثله ندیده ها فقط تلمبه میزدم حتی نمی تونسنم حرف بزنم تا اینکه آبم اومد و ریختم توی کوسش گفت چرا گذاشتی آبت بیاد؟ هنوز زود بود میگفت هنوز باید کوسمو بگایی کیرتو بذار لای پسونام کیر کوچولو شدمو به پسوناش میمالید میگفت نرمه؟ دوست داری؟ کیرتو خیلی دوست دارم خیلی داشت حال میداد اما آبت زود اومد اشکال نداره بمالش به پسونام تا راست بشه کم کم کیرم لای پسونای ندا راست شد و التماس می کرد بکنم توی کوسش که دوباره شروع کردم توی کوسش تلمبه زدن که داد زد تندتر تندتر و بعدش ارضا شد و پاهاشو دورم سفت فشار داد که تلمبه نزنم منم نزدم گفت صبر کن فدات بشم صبر کن بعدش گفت بکن توی کونم محسن جان کردم توی کونش خیلی تنگ بود گفت فقط دو بار به ناصر کون داده الانم چون ارضام کردی دوست دارم بهت کون بدم راستم میگفت کیرمو چپوندم توی کونش دردش اومد و میگفت آروم آروم محسن جان کون گنده ای داشت و کردن داخلش خیلی تصویر زیبایی بود و اینکه سوراخ کونش قرمز بود و دور کیرمو یه جوری گرفته بود گفتم دیگه نمی تونم درش بیارم که یکم که عقب جلو کردم دیدم نه همه چیز اوکیه و شروع کردم تلمبه زدم گفتم کونت از کوست تنگ تره خیلی حال میده گفت کوسم حال نداد بهت؟ گفتم چرا اما کونت بیشتر حال میده و شروع کردم تند تند تلمبه زدن خیلی حال میداد اما ندا درد داشت و جیغ میزد واقعا لذت زیادی داشت وقتی کیرمو تا ته توی کونش فرو می کردم و سوراخ کونش دور کیرمو سفت گرفته بود و دوباره تند تند تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم توی کونش. اون شب توی بغل هم خوابیدیم و صبح با خوشحالی و انرژی زیادی رفتم سرکار شب که رفتم خونه ندا یه دامن و تاپ پوشیده بود که جلوش زانو زدم و سرمو بردم لای پاش و کوسشو براش می خوردم که مامانم گفت ندا اینو جمعش کن برید توی اتاق از اون روز 3 شب متوالی با ندا از کوس و کون سکس کردم مامانمم میگفت بیا بریم عقدش کن اما منو ندا سرگرم سکس و لذت هاش بودیم و اصلا برامون مهم نبود تا اینکه ندا حامله شد مامانم گفت دیگه برو عقدش کن که به بهانه ماموریت کاری شبها خونه نرفتم راستش نمی خواستم عقدش کنم من چه گناهی کرده بودم که باید بیوه داداشمو بگیرم؟ منم دوست داشتم یه دختر باکره بگیرم و خودم پردشو بزنم و صفر کیلومتر ماله خودم باشه نه ندا که همه چیزش ناصر استفاده کرده بود اینها رو به مامانمم گفتم گفت حالا یادت افتاده؟ حالا که زدی حاملش کردی؟ گفتم خب بگیم بچه ماله ناصره گفت من نمی تونم من یه مادرم نمی تونم بچه ای که ماله توعه بگم ماله ناصره ناصر اصلا بچه دار نمیشد می خواستن برن درمان کنن که اون اتفاق افتاد گفتم خب بره سقط کنه گفت ندا عاشق بچه است حالا بچه دار شده انقدر ذوق داره بعدشم محسن کدوم دختری توی فامیل به خوشگلی نداست؟ میدونم که با هم خوابیدنتون هم خیلی بهت حال داده دیگه چه مرگته پسر؟ مهم اینه که یه زن دوست داره اون یه تیکه پرده به چه دردت می خوره؟ محسن اگه ندا ول کنی خیلی پشیمون میشیااااا؟ دیگه مثلش نیستاااااا؟ تو بیا با ندا زندگی کن فقط یه سال اگه دوست نداشتی خودم برات زن می گیرم اما هیچکس مثله ندا نمیشه اصلا من خواستم بمونه که تو بگیریش مادر دختر به این خوبی قشنگی گفتم باشه امشب میام خونه. از اون شب که رفتم خونه وقتی به خودم اومدم دیدم 4 سال گذشته با ندا ازدواج کردم و پسرم پرهام به دنیا اومده و ندا بچه دوم حاملست که دختر شد و اسمشو گذاشتیم پریماه مامانم راست میگفت ندا واقعا یه زن محشره و منم خیلی دوست داره منم روز به روز بیشتر عاشقش شدم. خوشحالم که به حرف مامانم گوش دادم و واقعا خوشبختم. نوشته: محسن
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      فیلم سکس داگی ایستاده زیر دوش با دوست دختر تتو دار (قسمت قبل) . تایم: 01:45 - حجم: 22 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • migmig
      فیلم ساک زدن حرفه ای خانمی . تایم: 0:26 - حجم: 5 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18