رفتن به مطلب

داستان بیغیرتی سکس گروهی با مامان


arshad

ارسال‌های توصیه شده


جلوم مخ مامانمو زدن
 

6 ساله که بودم بابام جدا شد و من تک بچه م. مامانم خیلی بهم میرسید ولی وقتی بابام جدا شد رفتارهای مامانمم تغییر کرد. باشگاه میرفت به خودش میرسید تا همین قبل کرونا مرتب باشگاه میرفت. یه همسایه داشتیم به اسم سعید آقا. زن بچه داشت . کرمانی بود. اون کارای مارو گاهی وقتا انجام میداد بهش میگفتم عمو. خرید میکرد واسه ما. هم خرید میکرد هم می آورد دم در خونه یا قبض میخواست ببره پرداخت کنه مال ما رو هم انجام میداد. با همون بچگیم برام ادم مهربونی بنظر میومد و عجیب. مثلا به مامانم میگفت شهلا خانم من دارم میرم نون بخرم چن تا میخاین اینا. یا خرید می کرد می آورد یا ما رو میبرد پاساژ خرید کنیم چون محل خرید خارج شهره. فروشگاه کوروش بزرگیه همه جور جنس داره. یه وقتایی هم می برد دور بزنیم. یک عصر اومد دنبالمون که بریم پاساژ گفت میخوام برای خودم خرید کنم شمام بیا. البته به مامانم گفت منم که بچه بودم چون روز قبلش مامانم قول داده بود کفش بگیره نگرفته بود از دیروزش لج بودم بهونه اوردم و گریه میکردم که منم میخوام بیام. ناچار باهاشون رفتم. توی پاساژ خرید کرد و مامانم چیز زیادی نخرید دو تا آب معدنی بود و خرده ریزه. توی طبقات پاساژ می گشتیم. بنظرم رسید وقت تلف می کنیم. من به مامانم گفتم بریم ولی به حرفم گوش نمی دادن. اومدیم پایین نزدیک دم در واستادیم. نمیدونستم واسه چی وایسادیم چرا اینجاییم نمیریم خونه. انگار منتظر بودیم. من یه گوشه نشستم سردم بود. چند تا یارو اومدن حدود 25 سال اینا با سعید دست دادن. هوام سرد بود با کاپشن می لرزیدم. اونا واستادن و با سعید حرف میزدن مامانمو نگاه میکردن. مامانمو هیچی نمی گفت اونام به مامانم چیزی نمی گفتن ولی نگاش میکردن. مثل آدمای معذب بود مامانم. مثل کسایی که انگار چیزی ازش میخوان. یه چند دقیقه ای بودن و رفتن. سعید اومد بهم گفت پاشو برسونمت خونه مامانت یه مهمونی هست باید بره. تو ماشین که نشستم گفتم من خونه نمیرم. لج کرده بودم. از مامانم بخاطر کفش نخریدن شاکی بودم. سعید گفت تو رو میزارم خونه خریدها رو ببر. ما زود میایم. کفش هم فردا می گیریم من گفتم نه خونه نمیرم. دیگه ساکت شدن. مامانم بهش گفت خب منم میرم سعید گفت نه مراسمشونو باید بری. تو رو دعوت کردن. واسه ما جمع شدن. منتظرن. من به حرفاشون گوش میدادم. مامانم گفت خب یه فرصت دیگه. سعید گفت نه فرصت دیگه نمیشه. منتظرن هماهنگ شده. بعد سعید رو به من کرد گفت یه تولده مامانتو دعوت کردن تو رو میرسونیم خونه زود برمیگردیم. من فقط رو یه پا وایساده بودم که خونه نمیرم. یه خورده بهم نگاه کردن سعید حدس زد که باز مامانم میخواد بگه نه . مامانم میخواست کنسلش کنه گفت بریم که لباسامو عوض کنم. زود گفت نه نمیشه. اونجوری نگاه نکن میدونم اولته ولی اخرش چی باید که بریم اونجا. مامان گفت خب لباسامو عوض کنم. سعید آقا خندید نگاه مامانم کرد گفت اونجا لباس نیاز نداری. یه خنده ای زد. من تعجب کردم که چرا این حرفو زد چون تو مهمونی لباس مهمه.گفت کاریه که باید بشه دیگه دیر یا زود. زود تموم میشه میریم. تو خیابون رفت سمت پایین شهر. نیم ساعت بیشتر راه بود. یه خونه بود سه طبقه قدیمی بود. ماشین رو دم در خونه پارک کرد و زنگ طبقه سه رو زد. در باز شد از پله ها رفتیم بالا. آسانسور نداشت. یه دری رو زنگ زد در باز شد یکی از همون پسرها که توی پاساژ دیدم درو باز کرد منو که دید یکم تعجب کرد. فقط شورت پاش بود و یه رکابی تنش. رفتیم داخل یکی دیگه شون هم اومد دم در. شلوارک داشت میخواست با مامانم دست بده ولی مامانم دست نداد. همونایی بودن که تو پاساژ دیدیمشون. دوتای دیگه شونم نشسته بودن داشتن قلیون میکشیدن. با همون لباس خونگی بودن. رفتیم نشستیم تلویزیون روشن بود داشت سریال قهوه تلخ رو نشون میداد. احوال مامانمو می پرسیدن. من تعجب کرده بودم چطور تولدیه نه کیکی هست نه شرشره ای.چرا تولد اونجوری؟ چرا کس دیگه ای نیست؟ با خودم گفتم اولشه مهمونای دیگه میان ولی خب میگفت چرا لخت این یارو ؟ بقیه شونم با لباس خونه بودن.پسره جلو مامانم با شورت بود حتی وقتی رفتیم تو هیچی پاش نکرد.خجالت هم نکشید. راحت نشست جلو مامانم یعنی اون لحظه ذهنم صد درصد خطا داده بود که ینی چی. تا حالا ندیده بودم مردی جلو مامانم با شورت باشه و خجالت نکشه خودشو نپوشه. غیر از لب دریا. یه ده دقیقه گذشت داشتن حرف میزدن از مامانم چرت و پرت می پرسیدن. چجوری رسیدین؟ راه که دور نبود؟ چند سالتونه؟با سعید حرف میزدن و هی مامانمو نگاه میکردن لبخند می زدن. نگاهاشون ی جوری بود. ساکت میشدن باز منو نگاه میکردن. مامانم معذب بود بینشون سرش بیشتر پایین بود. انگار مثل جلسه خواستگاری بود. نگاه اونا نمی کرد. مگه سوالی بپرسن که بخواد جواب بده. اونا قلیون میکشیدن و یه بطری نوشابه بود وسط که آب داشت با چند تا استکان کنارشون. دوره زده بودن. اون زمان نمیدونستم عرقه تو بطری. اخه دیدم یه جوری می خوردنش. برام سوال بود چرا آبو تو استکانهای اونقد کوچیک با چیپس میخورن. همه ساکت شدن احساس کردم ی جوری جو سنگینه. یه نگاه هایی همدیگه مینداختن. سعید بهم گفت خب من و مهراد میریم شام بگیریم زود بیایم. بلند شد بهم گفت پاشو بریم شام بگیریم . من بلند شدم نگاه کردم دیدم مامانم نشسته تکیه داده به دیوار. گفتم پاشو. سعید گفت مامانت کجا بیاد؟ با هم میریم دیگه. گفتم پس من نمیام. سعید گفت بیا بریم مامانت اذیت میشه این همه پله رو بیاد پایین. که چی؟ سه نفر برن چیکار ؟ میخوام تا همین سر خیابون بریم شام بگیریم زود برگردیم . هوام که سرده. باشه دوتایی میریم زود میایم. دو تا مردیم دیگه. مامان اینجا باشه ما زود میایم… خلاصه از من رد کردن و از سعید آقا اصرار. مامانم هی به سعید نگاه میکرد نیم خیز شد که بلند شه. سعید به مامانم گفت شما نمی خاد بیای بمون ما الان میگیریم میایم. خواسته بچه رو زود قبول نکن. انگار داشت به مامانم میگفت چجوری تربیتم کنه. من اونجام تعجب کرده بودم که چرامامانم بلند نشد. می خواست بیاد ولی از سعید آقا حرف شنوی داشت. من و سعید از خونه اومدیم بیرون از پله رفتیم پایین. دم در یهو یادم افتاد کاپشنمو جا گذاشتم. سعید آقا تو ماشین بود. من زود برگشتم بالا. خونه شون خیلی قدیمی بود فقط یه اتاق داشت و آشپزخانه کوچیک. با خودم میگفتم چجوری 4 نفر ادم اون تو زندگی میکنن. آخه در خونه هم یه جوری بود که از بیرون باز میشد. برگشتم رسیدم طبقه سوم دیدم یه مرد چاقی دم در خونه س. اونو میدیدم ولی داخل خونه رو نه. سرشو برده بود اونور در نمی دونم چی مرد پرسید ولی داشتن بهش میگفتن مهمون داریم. خندید گفت: عه مبارک باشه، جوونید دیگه فول انرژی فول کیف فول تخم خوش بگذره. یه نگاهی اونور کرد گفت: ای شیطونا خوب شکاریه. معلومه بچه داره. دفعه اولشه که اونجوری کز کرده؟ پسره صداش اومد گفت اره. مرده گفت عادت میکنه. (رو کرد به مامانم گفت) امدی لونه گرگا سفت نگیری خودتو که اذیت میشی. اینا همه پُرن حالا حالا کار داری. بار اولته طبیعیه هر زنی ترس داره. بازم خندید بعد گفت: فقط کفشاتونو بزارید داخل. درو بست و برگشت رفت. منو توی تاریکی راه پله ندید خودمو قایم کرده بودم. پشت سرش من رفتم داخل. درو که باز کردم دیدم دو تا از پسرا رکابی شونو در آوردن. همشون وایساده بودن. تا منو دیدن جا خوردن یکیشون اسمش مجید بود گفت چی شده پسرم؟ گفتم کاپشنمو فراموش کردم. یکی دیگشون همونی که گفتم شورت پاش بود تو آشپزخونه بود داشت از کابینت چیزی ور میداشت اومد بیرون یه تیوب مثل خمیر دندون دستش بود. جلو شورتش برجسته شده بود. یه چیز خیلی گنده. شق نبود ولی شلنگی شده بود. یکی دیگشون توی اتاق داشت پتو پهن میکرد. همشون جا خوردن ی لحظه واستادن. مامانمو ندیدم فکر کنم دستشویی بود چون چراغش روشن بود. یارو کاپشنمو داد دستم گفت سعید آقا کجاست؟ گفتم پایین. گفت بهش بگو غذا رو گرفت اول زنگ بزنه. من همینجور که نگاهشون میکردم اومدم بیرون. داشتم از راه پله ها میومدم پایین صدای قفل کردن در رو شنیدم. درو قفل کردن. اومدم پایین ولی همش ذهنم تو خونه بود. سوار ماشین شدیم. به سعیدآقا گفتم اونا گفتن زنگ بزنید. راه افتادیم .از سر خیابون که رد شدیم دیدم سرخیابون نه رستورانی هست نه ساندویچی هیچی. جلو چند تا رستوران پیاده شد و رفت و می اومد می گفت غذا ندارن. خیلی دور شدیم الکی توی خیابونا میچرخیدیم. میگفت باید یه رستوران خوب پیدا کنم. کلن اومده بودیم تو منطقه بالاشهر. یعنی اینجوری بگم نیم ساعت چهل دقیقه تو راه بودیم تا یه ساندویچی رفت و ساندویچ گرفت. اومد تو ماشین بهش گفتم میشه گوشیتونو بدین سعید آقا به مامانم زنگ بزنم ببینم چی نیاز داره؟ یه خنده ای زد گفت مامانت الان هیچی نیاز نداره پسرم. گفتم اخه مامانم هات داگ خوشش نمیاد. یه لبخندی زد زیرلبی گفت: چه خوشش بیاد چه نیاد هات داگا رو باید بخوره امشب.چه معنی داره زن از هات داگ خوشش نیاد؟ توی ماشین که بودیم سه چهار بار زنگ زد بهشون. هم زمانی که داشتیم می رفتیم سمت رستوران زنگ زد هم بعدش که غذا گرفته بودیم. زنگ که میزد چیزی نمی پرسید فقط میگفت چخبر؟ صدای اونور رو نمی شنیدم ولی نمی دونم چی می شنید که لبخند میزد پشت تلفن سعید آقا. یه بار که زنگ زد گوش داد یکم، فقط خندید گفت اوه چه شیهه میکشه پنجره باز نباشه. غذا گرفتنمون نزدیک دو ساعت طول کشید. ما دور خیابون می چرخیدیم . الکی راهرو طولانی میرفت . مثلا دور برگردوند رو میکرد از میدون دور میزد. یه بار موبایل سعید آقا زنگ زد. گفت باشه توی راهیم. دیگه گازو گرفت رفتیم سمت خونه. غذا ها نصفش دست من بود. از پله ها رفتیم بالا. درو باز کرد خونه گرم بود. دم داشت بوی عرق میداد. یه جوری بود. مثل باشگاه بدنسازی که از دم در میری تو دیدین چه گرما و دمی داره همونجوری بو و گرما داشت داشت. دوتا از اون یارو ها نشسته بودن سیگار میکشیدن. دوتا دیگه شونم توی حموم بودن صدای دوش می اومد. مامانم هم معلوم بود زیر دوش بوده خشک کرده بود کنار هال نشسته بود ولی ی جوری بهم ریخته و رنجور. چشمم داخل اتاق افتاد. دیدم دو تا پتو روی هم پهنه داخل اتاق چند تا بالشت روشه یه شورت اون کنار افتاده بود و همون کرمی که تو دست اون یارو بود. سعید آقا غذاها رو از من گرفت. همو لحظه یکی در زد. یکیشون پاشد درو باز کرد. همون مرد چاق که فکر کنم صاحبخونه یا سرایداری چیزی بود گفت بوی ساندویچ اومد اومد دنبالش رسید اینجا. هی خنده میزد .یه بسته قرص داد دست پسره منو ندید پشت در گفت بیا بگیر زنگ زدی بیرون بودم رفتم براش گرفتم. با لبخند گفت مگه چکه کرده توش؟ پسره گفت اوه وضع خرابه . اااارهههه. چن بارم چکه کرده. گفت طوریش شد کس دارم بچه رو بندازه. پسره با چشماش یه اشاره ای کرد گفت: نامحرمم هست اینجا. بهش فهموند که من هستم (برام عجیب بود که بهم گفت نامحرم. انگار تو اون اتاق همه محرم مامانم بودن الّا من) خندیدن. مرده گفت: عادیه. چند تا پسر با یه میلف چکه نکنه چیکار کنه؟(من بچه بودم نمیفهمیدم چی میگه) بعد بلند خندید و رفت. اون رفت پسره قرص و داد به مامانم یه لیوان آب گذاشت جلوش. مامانم گفت نمی خوام. گفت بخور که شکل نگیره( اون موقع اینو هم نمی فهمیدم چی شکل نگیره) برخلاف اون چیزی که فکر میکردم که اونجا می خواهیم غذا بخوریم سعید آقا غذا ها رو جدا کرد چند تا رو گذاشت رو اپن مامانم بلند شد ما هم با چن تا غذا اومدیم بیرون. دیگه نه خداحافظی ای نه هیچی. ما رو رسوند خونه. هنوز تمام صحنه هاش یادمه بعد چند سال.

نوشته: مهراد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.