mame85 ارسال شده در 18 بهمن اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن زندگی من در فاحشه خانه (ترجمه) حرفهای دختری که اوایل بلوغ، در زادگاهش برزیل ربوده و وادار به تن فروشی شد. بعد منتقل شد به بازار سکس آلمان و حالا در ایتالیاست. نمی دونم از نژادمونه یا آب و هوا که سینه ها و باسنمون واسه بزرگ شدن عجله دارن. همین طور اندامهای جنسی ما برزیلی ها. به همین دلیل خیلی زود سوژه سکس می شیم. مثل اکثر بچه های محل، مدرسه نمی رفتم و دایم توی خیابون ولو بودم. 10 سالم بود که من رو دزدیدن. توی یه ساختمون ویلایی زندونی کردن، با برده های جنسی دیگه، بچه های خیابونی مثل خودم که توسط آدمای صاحب فاحشه خونه دزدیده شده بودن. مواد مخدر به ما میدادن که آروم باشیم. مردای نفرت انگیزی به ما تجاوز می کردن، مشتریهای رده بالایی که دختر کم سن و سال دوست داشتن. وقتی گوشت تازه می رسید، مادام به مشتریاش زنگ میزد. اونا صف می کشیدن و یکی یکی به تازه وارد تجاوز می کردن. اگه مقاومت می کردیم یا می خواستیم فرار کنیم، می دادنمون دست بدجنس ترین آدم فاحشه خونه که از وصل کردن برق به اندام های تناسلی و نوک سینه های ما لذت می برد. اونجا یه شکنجه گاه جنسی بود. اگه سروصدا می کردیم با مشت میزد به صورتمون و در حالی که خون از دهنمون می چکید به ما تجاوز می کرد. برای تنبیه بیشتر یک اتاق دیگه هم بود. اونجا پاهای ما رو می گرفتن و با یه چیزی مثل انبر واژن مون رو باز می کردن. بعد هرچی دم دستشون بود به ما فرو می کردن. بدتر از همه اتاق شیطان بود. یکی که لباس سیاه می پوشید اونجا میومد، وقتی که یکی از ما مرده بود، از خون ریزی یا مریضی. دور دختر مرده شمع روشن می کرد و ما رو را مجبور می کرد تا به مرده دست بکشیم و بوسش کنیم. بعد به ما و دختر مرده تجاوز می کرد. اونجا یه دوستی داشتم که باهاش، حداقل برای لحظاتی کوتاه می تونستم بدبختی رو فراموش کنم. با هم بازی می کردیم، می رقصیدیم، وانمود می کردیم بچه های معمولی هستیم. یا در مورد آینده مون بیرون از فاحشه خونه خیال پردازی می کردیم. یه روز دیدم طبقه بالا شلوغه. نوچه ها اونجا بودن، حتماً اتفاقی افتاده بود. خرتوخر بود. رفتم طبقه بالا و یواشکی وارد اتاق شیطان شدم. چی دیدم؟ روی میز شکنجه جلوی مادام و محافظش دوستم مرده بود. خیلی دردآور بود. چرا اون مرده و من به زندگی ادامه می دم؟ آخه برای چی؟ حتی امروز هم نمی تونم بدون گریه در موردش حرف بزنم. زجرهایی که دوره ی تن فروشی کشیدم هنوز عذابم میدن و نمی دونم چطور از شون خلاص بشم. اونا روحم رو نابود کردن. با حس انزجار دائمی زندگی میکردم، مشترهایی که میومدن، هر کدوم یه تیپی بودن، هرکدوم تخیلات جنسی خودشون رو داشتن. شکنجه روحی بود. رفتارشون وحشیانه بود. باید بدونی فحشا یه راهی واسه تخلیه مردایی هست که مشکلات روحی، عاطفی و جنسی دارن. کسانی هم بودن که فانتزی های مازوخیستی داشتن، اونا حتی به صورتم نگاه نمی کردن. می کردن و می رفتن پی کارشون. بعضی هم به اندام تناسلی خودشون شک داشتن. از من می پرسیدن به نظرت بزرگه؟ کوچیکه؟ بعضی هم انگار نگران لذت من بودن یا می ترسیدن بهم صدمه بزنن. آدمایی هم بودن که دعوتمون میکردن با هم غذا بخوریم یا گیلاسی بزنیم، اما اینا خیلی کم بودن، کمتر از یک درصد. رابطه من با بدن خودم موقع تن فروشی یه رابطه سادیستی بود. مشروب می خوردم و مواد مصرف می کردم. آمفتامین، ال اس دی، کوکائین، ماری جوانا. من خیلی سیگار می کشیدم. مشروب می خوردم، قبل، حین و بعد از خوابیدن با مشتری، واسه تحمل کاری که انجام میدادم. از خودم بیزار بودم. من رو یک باند تبهکار برزیلی، به یه دارودسته آلمانی فروخت. از اون دوره خاطرات بدی دارم. یه روز دو مرد ایتالیایی برای یک آخر هفته رزروم کردن. ولی جایی که من رو بردن هفت نفر بودن. من رو به تخت بستن، بهم تجاوز کردن، با وحشی گری. بعد بردنم حموم، مثلا شستن. همه چی از نو شروع شد. زجری بود که ساعت ها و ساعت ها طول کشید، لامصب تمومی نداشت. سالها بعد، توی قطاری که سوار بودم، یکی از اون متجاوزها رو دیدم. از روی خالکوبیش شناختمش. به من نگاه کرد ولی من رو نشناخت چون این چندساله وزنم اضافه شده و ظاهرم خیلی تغییر کرده. دلم می خواست برم سراغش و بگم من رو یادت میاد؟ میبینی، من زنده ام، هر چند تو و دوستات اون روز من رو نابود کردین. در عوض پر از درد و خشم بلند شدم و یه جای دیگه رفتم. توی هتل نتونستم جلوی گریه م رو بگیرم. حتی امروز هم نمی تونم خودم رو ببخشم که چرا به صورتش تف نینداختم. این مثل یک تحقیر اضافه است، اضافه بر بلایی که اون آشغالا اون روز لعنتی سر من آوردن. بعد که از تن فروشی خلاص شدم به خودم اجازه دادم چاق شم. میخواستم چاق شم تا دیگه توجه کسی رو جلب نکنم، تا تسلیم وسوسه نشم. می خواستم یاد بگیرم چطور میشه به یه مرد وفادار باشم. چاق شدن یه جور محافظت بود. حالا که چاق شدم، احساس آزادی بیشتری میکنم. حالا اگه کسی بخواد با من قرار بذاره، به این دلیله که من رو کسی می دونه که واسه خودش آدمیه، فقط یه بدن نیست. من حتا بعد از رهایی از تن فروشی و ازدواج با یه آلمانی، چند بار به خودکشی فکر کردم. ما رابطه پردردسری داشتیم. مواد مخدر مصرف می کردیم، دایم دعوا داشتیم. احساس میکردم حفره ای توی وجودم هست که نمی تونم پرش کنم. فحشا باعث شده بود سالها یه بُعدی زندگی کنم، از نظر عاطفی بالغ نشده بودم. شوهم من رو بدون امکانی برای گذران زندگی ول کرد. پنجره اتاقم را باز کردم و خودم را از طبقه چندم پرت کردم. روی سقف یک مرسدس افتادم. بدون حتی یک شکستگی، فقط یک ضربه به سر و یک لگن دررفته. یک چیز عجیب، یا شاید یک معجزه… وقتی برای اولین بار ازدواج کردم، آماده ازدواج نبودم، هنوز ذهنیت یک دختر ولگرد یا فاحشه رو داشتم، فقط می دونستم چطور نقشی بازی کنم که مشتری می خواست… در واقع هیچوقت خودم نبودم، همیشه یکی دیگه بودم. ازدواج اولم به همین دلیل شکست خورد، چون از نظر روانی به دلیل زخم روحی آمادگی نداشتم. ازدواج دومم، با یک ترک بود، سعی کردم زن کاملی باشم. فیلم های ترکی تماشا می کردم، می خواستم یاد بگیرم چطوری همسر خوبی باشم. چند روزی می تونستم اونجوری باشم ولی دوباره به شخصیتی که قبلا بودم برمی گشتم. با وجود اینکه تن فروشی رو کنار گذاشته بودم و به شوهرم وفادار بودم، مهارت ها و آموزش های اولیه در مورد روابط زناشویی رو نداشتم. فحشا کل زندگی، رابطه عاشقانه و جنسی آدم رو داغون می کنه، حتا وقتی فاحشگی رو کنار گذاشته باشی باز هم به کارش ادامه می ده. گذر از زندگی فاحشگی به زندگی یک فرد عادی آسون نیست. برای مثال، با آخرین شوهرم، همیشه می خواستم رابطه جنسی داشته باشم، این تنها راهی بود که می دونستم چطور توجه و محبتش رو جلب کنم. اگه امتناع می کرد، احساس بی ارزشی می کردم و ترس از دست دادنش میومد سراغم. فکرم این بود که فقط از طریق رابطه جنسی می تونم شوهرم رو خوشحال کنم. فحشا هیچ عزت و آرامشی نداره، حتی اگه داوطلبانه باشه. من خیلی ها رو می شناسم که می گن این کار رو با میل خودشون انجام می دن، که مشتری رو خودشون انتخاب می کنن و توی آپارتمان خودشون کار میکنن. ولی اونام از کاری که انجام می دهن متنفرن و دقیققا به همین دلیله که مشتری رو خودشون را انتخاب می کنن. این فقط یک سرپوشه. چون کار دیگه ای نمی تونن بکنن. روسپیگری مردونه هم دلیلش احتیاج به پوله، اما برای یک مرد در ضمن یه جایزه هم هست که توسط یه زن پرداخت می شه. به یه مردِ بُکن متفاوت از یک فاحشه نگاه می شه، فحش کمتری می خوره. درهرحال برای فاحشه شدن قدرت زیادی لازمه، برای خوابیدن با مردی که قبلاً ندیدیش و باید هر کاری می خواد براش انجام بدی، بهش لبخند بزنی، گرم و مهربون باشی، وگرنه کارت پیش نمیره. هیچ تفاوتی بین روسپی خیابونی و غیرخیابونی نیست. همه شون بدبختن و به یک شکل مورد استفاده قرار میگیرن. زنی که داوطلبانه این کار رو انجام می ده، خودش رو اسیر کرده. وارد کاری شده که نمی دونه چطور از شرش خلاص شه. بعضی فاحشه ها از تعریف و تمجید مشتری خوششون میاد. ولی این رضایت واقعی نیست، فقط یه توهمه که تن فروش بهش احتیاج داره تا روی این واقعیت که داره ازش سوء استفاده می شه سرپوش بذاره. خب، می دونیم بعضی مردا با عجله میان سراغ سکس پولی، ولی بعضی هم میخوان کمی جو درست کنن، واسه همین زنه رو زیر رگبار تعریف می گیرن تا از کاری که می کنه احساس رضایت کنه. این خودفریبی فاحشه مثل یه مخدره، مثل آدرنالین. ولی آدرنالین زیاد دوام نمیاره. وقتی شب توی رختخوابت تنها هستی، افسردگی شروع می شه. هیچ کس تو رو به عنوان یه فاحشه نمی خواد. هیچ مردی دوست نداره زنی که این کار رو انجام میده همسرش باشه. حتی اگه روسپیگری یک حرفه شناخته شده بود، باز احترامی به دست نمی آورد. در سایه مقررات، روسپیها حتی بیشتر استثمار می شن چون باید مالیات و عوارض بپردازن و در نهایت کمتر گیرشون میاد. قطعاً این شغلی نیست که بتونی باهاش پولدار شی. من هنوز امیدوارم که زندگیم تغییر کنه. هنوز به آینده نگاه می کنم. میدونی چه آرزویی دارم؟ رهایی از ترس، ترس از رها شدن. داشتن خانواده، شغلی که سرم رو گرم کنه و نفهمم زمان چطور میگذره، مثل یه آدم معمولی. آره، زندگی یه آدم معمولی که مثل هوا همه جا هست ولی نمی تونم بهش چنگ بزنم. نوشته: مدوزا آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده