رفتن به مطلب

داستان سکسی دختر خاله بابام یه میلف همه چیز تمام


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


دختر خاله بابام - 1
 

اسم من بهمن هست.۳۷ سالمه متاهل.بابام ی دختر خاله داره اسمش ناهیده.۴۷سالشه دوتا دختر داره که بزرگه زن پسر عمه ام هست کوچیک هم نامزد کرده.شوهر ناهید ۲۰سال پیش تو تصادف فوت کرد.خب بریم سر داستان.من خودم کارم پخش مواد غذایی هست.ی روز پسر عمه ام که دختر ناهید زنشه بهم زنگ زد که اگه ۲تا روغن گیرت آمد ببر واسه ناهید.این حرف مال وقتی هست که روغن داشت گرون میشد و تو بازار گیر نمیومد.گفتم چشم.عصرش بعد کار ۲تا روغن بردم.در زدم ناهید آمد کلی سلام و احوالپرسی کردیم.گفت از این برا.گفتم پسر عمو گفته برا مادر زن جان اگه داری روغن ببر.گفت خدا خیرش بده که بهت گفته خودم خجالت میکشیدم بهت بگم.چند روزه روغن نداریم گیر نمیاد.گفتم شما هر وقت چیزی خواستی تعارف نکن بگو اگه موجود باشه براتون میارم.گفتم من برم دیگه گفت لحظه وایسا.رفت داخل خونه و برگشت ۱۰۰تومن پول دستش بود گفت بفرما.گفتم این چیه گفت پول روغن ها دیگه.گفتم زشته.گفت نگیری نمی برم.منم ۱۰تومن برداشتم گفتم برا اینکه ناراحت نشی.گفت اینجور زشته خب.گفتم مگه چی بوده.کلی تشکر کرد.چند روز بعد بهم زنگ زد گفت خواستی بری خونه ی سر بیا تا دم در.بعد کار رفتم ی ظرف دلمه درست کرده بود گفت اینو خودم درست کردم ببر خونه با خانواده بخورین.گفتم این چه کاریه اخه.گفت حالا ببر اگه دفعه دیگه چیزی خواستم لااقل روم بشه بهت زنگ بزنم گفتم خجالت زده کردین.گذشت تا بعد چند وقت ی پیام تو واتساپ امد که سلام‌.خوبی آقا بهمن.کم پیدا.حتما ما باید چیزی بخواییم که شما رو زیارت کنیم.چون شماره اش نداشتم نفهمیدم کیه.گفتم شما.گفت خاله ناهیدم.چون ما بهش خاله میگفتیم.نوشتم من خدمت شما ارادت دارم خاله.شما دستور بده.نوشت فقط میخواستم حالت بپرسم نگی بی معرفت هست.وقتی چیزی میخواد سفارش میکنه.گفتم من چنین جسارتی نمیکنم.نوشت شما آقایی.یهو چند تا استیکر خنده فرستاد گفت حالا خاله اگه روغن بود ی ۲تا برا من بزار کنار.منم استیکر خنده گزاشتم گفتم به چشم.فرداش بعد کار بردم براش.کلی تشکر کرد گفت خاله میگن سلام گرگ بی طمع نیست حالا شدم من.گفتم ۲تا روغن که این حرفا رو نداره.گفت وایسا تا پولش بیارم گفتم اگه میخوای پول بیاری روغن ها رو بده میبرم.۲تا روغن یه که دیگه من از شما پول بگیرم.گفت آخه زشته.گفتم بلانصبت شما زشت پیر زنه.گفت خاله دیگه بلا نسبت نداره ما هم پیریم دیگه گفتم بزنم به تخته ماشالله شما خانم زیبا و خوش بر رو هستید.خندید گفت شما مرد ها زبون نداشتین چه میکردین.خدا برا زن و بچه ات ناگه ات داره.گفتم شما هم زنده باشی خاله.ی ماه گذشت و تو این مدت من ی خونه بجز خونه ای که داشتم خریدم.بعد ی مدت از خریدخونه ناهید تو واتساپ پیام داد سلام خوبی بچه ها خوبن خونه نو مبارک.نوشتم سلام ممنون.شما از کجا خبردار شدید.گفت شهر کوچیکه خبرا زود میپیچه.بسلامتی که خریدی.خیلی خوشحال شدم.شیرینی ما فراموش نشه‌.نوشتم شیرینی چه قابلی داره.نوشت شوخی کردم خاله‌.انشالله بهترین ها نصیبت بشه.نوشتم ممنون.شب ی جعبه کاکائو برداشتم از مغازه بردم در خونشون.امد دم در غافلگیر شد گفت چه عجب از این برا.گفتم آمدم ی سلامی کنم و ی شیرینی کوچولو بهتون بدم و کاکائو رو بهش دادم.گفت خاله بخدا شوخی کردم.گفتم میدونم.خودم دوست داشتم.گفت من همینجوری هم شرمنده شما هستم گفتم این حرفا چیه خودم دوست داشتم.فردا تو واتساپ نوشت خیلی شرمنده ام کردی انشالله جبران کنم.نوشتم خودم دوست داشتم.بخاطر حرف شما نبوده.نوشت خاله بعد مدتها ی نفر هم به من شیرینی هدیه داد و کلی استیکر خنده گذاشت.منم به شوخی نوشتم اگه خوشحال میشی خب بگو تولدت کی هست تا خودم برات هدیه بگیرم که خوشحال بشی.نوشت ای خاله دیگه از ما گذشته.گفتم یه جوری میگی که انگار ۷۰ساله هستی.گفت وقتی ۲۰سال شوهر نداشته باشی و ۲تا بچه رو دستت باشه که بزرگش کنی چند برابر سنی که داری پیر میشی.گفتم خدا سایه بچه هات رو نگه داره.اره سخته.خواستم جو عوض بشه.نوشتم ولی خدایی هم جوانی هم خوشکل.گفت اگه تو تعریف کنی.نوشت من چیزی که دیدم گفتم.نوشت چی دیدی مگه با استیکر خنده.گفتم همین که همه می بینن.گفت پسری دیگه و استیکر خنده گزاشت.نوشتم حالا که ما چیزی بیشتر از بقیه ندیدیم.یهو ی عکس آمد ی لباس بلند بدون آستین که چاک سینش کامل معلوم بود و ارایش غلیظ داشت فرستاد.انگار تو عروسی گرفته بود. به دقیقه نکشید پاک کرد.اصلا هنگ کردم.نوشتم آیه احسن الخالقین واسه شما صدق میکنه.کلی استیکر خنده گزاشت نوشت برو مسخره خودت کن.نوشتم مسخره چیه ماشالله ماشالله اینی که من دیدم شاخ هرچی دختر امروزی هست رو میشکونه.نوشت اگه تو تعریف کنی.نوشتم حالا من هر چی میگم تو جدی نگیر ولی خیلی خودتو دست کم گرفتی.نوشت حالا قشنگ یا زشت کی دیگه ما رو میخواد بعد پیری و ۲تا بچه بزرگ.نوشتم ی چی بگم ناراحت نمیشی.گفت باهات راحت بودم که عکسم فرستادم گفتم چرا با کسی نیستی؟یکی که باهاش باشی بگردی خوش بگذرونی؟هر چی باشه شما هم به یکی نیاز داری که باهاش حرف بزنی بیرون بری تا روحیه ات باز بشه.نوشت همین مونده تو این شهر کوچیک دیگه یکی بفهمه آبرو برامون نمونه.گفتم اینجور بخوای فکر کنی بقیه عمرت هم باید ت تنهایی و حسرت ی بگو و بخند تموم بشه.نوشت منم بخوام.نمیتونم که برم داد بزنم من یکی میخوام که با هم باشیم.تازه حالا معلوم نیست اونی که بیاد جلو منو بخواد یا فقط برای رابطه.گفتم هر رابطه ای همه چی توش هست و اگه آدم مطمئنی باشه چه اشکال داره نیازهای روحی و جنسی هم رو تامین کنید.چند تا استیکر خنده گذاشت گفت حالا که اصلا کسی ما رو نخواسته چه برسه که مطمئن باشه یا نباشه.بازم با خنده نوشت حالا اگه دیدی سلام مارو بهش برسون بگو ما هم ی خاله داریم.نوشتم ی سوال.اگه واقعا کسی باشه که مطمئن باشه دلت میخواد پا پیش بزاره؟؟نوشت نمیدونم.من تا امروز بجز بچه ها به هیچی فکر نکردم.نوشتم با خنده پس نگو سلام برسون.نوشت حالا تو بهش بگو من ببینم شاید قبول کردم.نوشتم جدی؟؟نوشت حالاااااااا.اصلا تو این فکر نبودم که خودمو بخوام بهش نزدیک کنم چون متاهل بودم و دوست نداشتم زندگیم خراب بشه.ی مدت شاید نزدیک دوهفته گذشت اصلا این موضوع رو فراموش کردم.ی روز تو واتساپ دیدم پیام داده سلام خوبی بچه ها خوبن چخبر.انگار تحویل نمیگیری خاله؟؟نوشتم سلام خوبی نه بابا این حرفا چیه سرم شلوغ بود کوتاهی از ماست.نوشت حتما خیلی درگیری که یادی از ما نکردی گفتم اره.با استیکر خنده نوشت نمیخواد دنبال کسی باشی.البته به شوخی.منم نوشتم من خو شاه ماهی رو به همه معرفی نمیکنم با خنده.نوشت واویلا.یعنی انقدر شاه ماهی.نوشتم اونی که من دیدم شاه ماهی بود.نوشت تو که چیزی ندیدی.گفتم همین بس که تا تهش بدونم چیه.خندید.گفت خاله شوخی کردم باهات.نمیخواد به اینچیزا فکر کنی.نوشتم پس سر کار بودم.من هر روز دارم میگردم دنبال ی کیس خوب با شما با استیکر خنده فرستادم.گفت خاله از ما گذشته.گفتم خودت نمیخوای.وگرنه ادم خوب هم پیدا میشه.گفت ما که کسی ندیدیم.اگرم باشه میخواد ازت سواری بگیره با خنده.گفتم دیگه حالا خوش بر رو بودن این دردسرا هم داره.گفت خوشم نمیاد کسی بخواد ازم سو استفاده کنه بعد ولم کنه بره.گفتم خو ازدواج کن.گفت دوست ندارم.مرد خوب کمه.به شوخی گفتم مثل خودم باشه خوبه.گفت شما که آقایی.گفتم پس ملاک من با خنده.خندید گفت آفرین آقایی مثل خودت پیدا کردی خبرم کن تا نظر بدم.اینجا بود که واقعا دلم لرزید.اولین بار بود.با اینکه اون نمیدونست من دلم براش لرزیده.گذاشتم ی هفته شد.بهش پیام دادم بعد سلام و احوال پرسی گفتم خاله؟نوشت جانم.گفتم یکی آقا پیدا شده.با استیکر خنده نوشت واویلا.در کل هر حرفی میزدیم به حالت خنده و مسخره بود ولی در باطن انگار میخواست خودش هم.گفت حالا اون آقا کی هست.گفتم آدم خوب مطمئن فقط از شما کوچیکتره و متاهل هست.چیزی ننوشت.نوشتم چی شد پشیمون شدی؟؟بازم هیچی نگفت.دیگه قضییه از حالت شوخی و خنده آمد بیرون.چون می دونست خودم رو دارم میگم.اینجا واقعا خودمم کپ کردم گفتم نکنه بدش آمده باشه و هر چی گفته شوخی بوده.یهو نوشت خودت رو میگی؟؟اینجا من بودم که نمیدونستم چی بهش بگم.نوشتم فرض کن اره.نوشت حالا فرض کنم یا واقعی فکر کنم؟؟؟نوشتم شما حالا فرض کن.نوشت فرض کن موافقم.نوشتم کوچکترم متاهل هستم اقوام هستیم باهاش مشکلی نداری.نوشت نمیدونم.فقط میدونم اگه بخوام ی روز با کسی باشم اخلاق و رفتار شما داشته باشه قبول میکنم.نوشتم ببخشید میتونم رک باشم.نوشت بگو.نوشتم حاضری با من با این شرایطی که دارم باشی؟؟نوشت تو واقعا از من خوشت اومده؟؟؟نوشتم اره.نوشت جدی میگی.نوشتم شوخی که ندارم.نوشت چی بگم.نوشتم حرفت بزن یا بگو اره اگه دلت میخاد یا بگو نه تا همین جا تمومش کنیم.نوشت تموم تموم؟؟؟نوشتم اره.من کسی نیستم که بخوام برا شما دردسر بشم.نوشت نمی ترسی؟؟نوشتم ترس هم داره ولی تو این مدت دلبسته شدم الان هم شما نخوای به نطرتون احترام میزارم.نوشت منم بهت عادت کردم.نوشتم عادت کردی یا دوستم داری.نوشت حالا دیگه.نوشتم حرفت رو بی پرده بزن.نوشت اگه بخوام با کسی باشم آدمی مطمعن تر از تو پیدا نمیکنم که هم بهم احترام میزاره هم دوستم داره هم آبروی منو آبروی خودش میدونه.ولی از این میترسم که برا خودت مشکلی پیش بیاد و زندگیت بخاطر من خراب بشه.نوشتم حالا اونا به کنار حاضری با من باشی؟؟نوشت تو خودت مطمئنی؟؟؟نوشتم مطمئن نبودم که پیشنهاد نمیدادم.حالا نظرت چیه؟؟؟نوشت کی بهتر از تو فقط میترسم کسی بفهمه.نوشتم بچه که نیستیم شرایط همدیگه هم میدونیم.قبوله؟؟؟نوشت نمیدونم.نوشتم پس ولش کن.نوشت چه زود جا بدی.نوشتم ۲ساعته دارم التماس میکنم که من تو رو دوست دارم تو همش میگی نمیدونم.نوشت ولم نمیکنی؟؟؟نوشتم نه.نوشت منو بخاطر بدنم نمیخوای؟؟؟نوشتم اول من که هنوز چیزی ندیدم بعدش هم بخواد رابطه ای باشه باید هر دو طرف راضی باشن و هیچی رو به اجبار نخواستم و نمیخوام و تا خودت نخوای من چنین چیزی رو درخواست نمیکنم.نوشت فقط ی شرط من زود دل می بندم ولم نکن.پیشم بمون.باهام سازش کن.بزار بهت اعتماد کنم.بزار بعد این همه مدت که میخوام یکی کنارم باشه بهم آرامش بده.نوشتم من آدمی نیستم که بخوام سرکاری کسی بزارم یا از کسی سو استفاده کنم.شما منو میشناسی.با آدم ناشناخته طرف نیستی.گفت ی چیز دیگه گفتم جانم.گفت از حالا بهم بگو ناهید جون.گفتم پس قبوله.گفت اره.گفتم هوراااااا.گفت بیشعور و خندید.گفتم عروس خانم نمیخواد ی عکس نشون آقا داماد بده گفت داماد باید براش ی چیزی بخره ناسلامتی عروس داری میبری و استیکر خنده گذاشت.بعدش ی عکس با تاپ و شلوارک پوشیده بود که تو ی تولد بوده فرستاد…ادامه ماجرا در قسمت بعد

نوشته: هیچکس

  • Like 3
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


دختر خاله بابام - 2

سلام.تو قسمت اول ی آشنایی و اینکه چطور این رابطه بوجود آمد رو توضیح دادم.بریم ادامه ماجرا.فردا تا آمدم سرکار ساعت های ۹بود که براش زنگ زدم.سلام ناهید خانوم حال شما خوبه؟سلام آقا بهمن خوبین.شما خوبی.خانواده خوبی.از صداش معلوم بود یجور احساس خجالت میکنه.گفتم قرار شد از حالا من بگم ناهید جون شما هم بگو به من.گفت حالا من یه چیزی تو واتساپ نوشتم.پس الکی بود میگفتی بگو ناهید جون.خنده اش گرفت.گفت حالا هر جور راحتی صدام کن.گفتم دوست دارم اینجوری که تو دوست داری.ناهید جون میشه ی نیم ساعت طرف های ظهر بریم بیرون.گفت خیره کجا چیزی شده.گفتم نه میخوام لااقل عروس رو درست ببینم.بازم خندید و گفت باشه فقط قبلش که خواستی حرکت کنی ی پیام بده که آماده باشم.انگار داشتم واسه بار اول سر ی قرار میرفتم.یه جوری بودم.ترس استرس هیجان همه چی باهم قاطی بود.چون اهل اینکارا نبودم.مخصوصا که متاهل بودم.زودتر از عمده فروشی بیرون آمدم رفتم ی طلا فروشی و ی قلب با زنجیرش گرفتم.حالت فانتزی داشت.از نظر مالی آنچنانی بودم که میشد اینجور خرجی کرد.البته گرون هم نشد.تو ی جعبه خوشگل گذاشتم.بهش پیام دادم دارم میام.کنار گل فروشی وایسادم ی شاخه رز برداشتم و برام تزیین کرد.زنگ بهش زدم که من رسیدم.ده دقیقه طول کشید تا اومد.ناهید ی زن چادری هست.در ماشین باز کرد نشست داخل.ماسک هم زده بود.سلام آقا بهمن خوبی.خنده ام گرفت گفت چرا میخندی.گفتم بزار از اینجا برم بهت میگم.حرکت کردیم.اقا بهمن چرا خندیدی.گفتم قرار شد بگی بهمن جون ولی نمیتونی بگی.از این خنده ام گرفت.گفت خجالت میکشم.مگه دختر ۱۷ساله ای که خجالت میکشی.نه دختر ۱۷ ساله نیستم.ولی تا حالا با کسی قرار نرفتم بلد نیستم.گفتم شوهر که داشتی.گفت حالا سعی میکنم بگم بهمن جون.چرا حالا ماسک زدی.گفت کسی میبینه زشته.گفتم غریب که سوار نکردم دختر خاله بابام هسی.رفتیم بیرون شهر ماسکش رو از صورتش برداشت.ناهید ی زن قد متوسط تپل هست.ماسکش که برداشت بواسطه اریش کمی که کرده بود قشنگتر شده بود.وای چه قشنگ شدی.گفت قشنگ بودم کسی دیگه ما رو جز ادم حساب نمیکنه.گفتم اینجوری نفرمایید.ی جا وایسادم ی شاخه گل رو از پشت صندلی برداشتم گرفتم جلوش گفتم تقدیم با احترام.وای ممنون چقدر قشنگه زحمت کشیدی خودت گل بودی چرا زحمت کشیدی.همینجور که داشت تشکر میکردم جعبه طلا رو گرفتم جلوش.این چیه دیگه.درش باز کردم گفتم تقدیم به شما.مگه نگفتی عروس زیر لفظی میخواد.ازم گرفت با تعجب نگاش کرد.گفت این برا منه.گفتم کسی دیگه میبینه.ی حالت هیجان و ذوق ذوق با گریه امد تو صورتش.دستش گرفت جلو صورتش گریه کرد.چرا گریه میکنی ناهید.هیچی همینجوری.من کادو هم گیرم نمیومد چه برسه یکی بهم طلا کادو بده.دستش رو از صورتش جدا کردم اولین بوس رو لپش کردم و گفتم شما برام عزیز بودی که اینکارو کرد.گفت دوست ندارم از زن و بچه ات بخای خرج من کنی خجالت میکشم.گفتم اول هر کاری کردم با میل و رغبت خودم بودم بعد هم من از زن و بچه ام خرج کسی نمیکنم.خدارو شکر اینقدر هم دارم که در توانم باشه که ی خرج ناقابل برا کسی که ارزشش بالاست انجام بدم.نمیخوای گردن کنی.چرا گردن میکنم.بادخنده گفتم میخوای خودم گردنت کنم.نه خجالت میکشم.گفتم دوباره شد دختر ۱۷ ساله.با خنده گفت بزار حالا که برا یکی ارزش داریم ی خورده هم ناز کنیم براش.گفتم ناز کن خریدارم.زنجیرش باز کرد و کرد زیر رو سرش بست و انداخت جلو لباسش.گفتم خوشگله فقط یه چیزی.رو لباس قشنگ نیست.باید رو سینه باشه.گفت با خنده میخوای لخت بشم بندازم گردن ببینی.اگه اینجور کنی حرف نداره لااقل عروس رو درست می بینیم.با مشت زد تو باروم گفت درست میگن نباید رو به این مردا داد.گفتم خو تو دیگه مال خودمی مگه نیستی.گفت حالا.انروز ی ۲ساعتی بیرون شهر چرخیدیم و ی چیزی خوردیم.چون باید میرفتم خونه رسوندمش در خونشون.پیاده که خواست بشه دستش رو گرفتم و بوسیدم.خندید گفت خدا کنه همیشه همینقدر با احساس باشی.فردا که آمدم سر کار تو واتساپ پیام داد.سلام خوبی کجای.نوشتم سلام مغازه ام.یهو دیدم داره عکس میفرسته.ی چند تا عکس بود که ارایش کرده بود و ی تاپ رنگی خوشکل که بالای سینه هاش بیرون بود و قشنگ معلوم سینه هاش بزرگ هست.نجیر رو انداخته بود گردن .گفت بفرما اینم زنجیر.خیلی خشکله.ممنون از هدیه ات.گفتم چه خوشکلی تو.بزنم به تخته.نوشت چشمات خوشکل میبینه.نوشت شیطون دیروز هم تا من شوق و ذوق کادو داشتم از فرصت استفاده کردی بوسم کردی.نوشت ی بوس حق ما نبود.یهو استیکر قلب با بوس فرستاد.نوشتم این بدرد خوردت میخوره.نوشت اقایی خیلی دوست دارم.خیلی میخوامت.ارتباط ما بیشتر به واسطه شهری که داریم تلفنی بود و حضوری خیلی کم در حد این بود ی سر برم در خونشون.چون مادر شوهر پیری داشت که با اون زندگی میکرد.رابطمون هر روز صمیمی تر میشد و راحت تر می شدیم.ی روز تو واتساپ که داشتیم حرف میزدیم گفتم چند تا عکس بفرست ببینمت کلی وقته ندیدمت.چند تا عکس با لباس معمولی فرستاد.گفتم اینم عشق ما‌.گفت چیه.گفتم بی سلیقه منو دوست داری یا نه.گفت خیلی.گفتم این چه جور عکس فرستادن هست.چادر هم بپوش تا دیگه هیچی معلوم نباشه بعد عکس بگیر با خیال راحت.نوشت قهر نکن حالا.نیم ساعت بعد دیدم داره کلی عکس میفرسته.ارایش کرده بود غلیظ.اولش با چند تا تاپ بود که خیلی خوشگلش کرده بود بعد با سوتین گرفته بود.واقعا سینه هاش بزرگ بود که تو سوتینش هم جا نمیشد.نوشتم جوووووون.مال خودمه.نوشت سینه هام بزرگه دوست ندارم.میخواست نناز کنه ببینه من چی میگم.گفتم دلت میاد.محشره اینا رو فقط باید خورد.گفت پرررووو.نوشتم مال خودمه.نوشتم پایین چی.نوشت دیدی خیلی پررو هستی.گفتم نگفتم که بیا میگم عکس.گفت نمیشه.چرا نمیشه.چون حالم خوب نیست.بدنم درد میکنه.میخواست بهم بفهمونه که پریوده.دوست داشت باهام راحت باش ولی روش نمیشد.گفتم پریودی.گفت بگو عادت ماهیانه.خندیدم.گفتم باشه از شما که به ما چیزی نمیرسه.۳روز بعد تو واتساپ که داشتیم حرف میزدیم گفتم بهتر شدی گفت نه خیلی کمرم درد میگیره اینجور که میشم.منم با خنده گفتم فقط ی ماساژ خوب حالت جا میاره.بادخنده نوشت شاید ماساژورش هم تو هستی.گفتم کی بهتر از من.گفت حالا فک کن من قبول کنم شما بخوای ماساژ بهم بدی.میخای کجا ماساژم بدی.گفتم همون خونه که جدیدم خریدم.فعلا اجاره ندادم دارم بازسازی میکنم.گفت شیطون از قبل برنامه چیدی.گفتم مگه بده ی ماساژ خوب هم گیرت میاد.گفت بیشتر که جلو نمیره.گفتم اون بستگی به خودت داره.گفت پس جور کن بریم.گفتم عصر بریم.گفت چه دست به نقدی تو.باشه آقایی.بعد مغازه دوباره رفتم طلافروشی ی انگشتر کم وزن که قیمتش زیاد نباشه خریدم.رفتم دنبالش.سوار ماشین که شد ی حالت استرس داشت.گفتم چرا استرس داری.گفت چیزیم نیست.منم چیزی نگفتم دیگه.رسیدیم اول خودم رفتم داخل بعد گفتم تو بیا.خونه خالی بود.وقتی آمد در حیاط رو قفل کردم.رفتم تو حال.فقط ی زیر انداز آنجا بود و خودم بساط قلیون تو ماشین داشتم.تو هال که رفتیم فورا بغلش کردم امد ناز کنه و مقاومت کنه محکم گرفتمش و لبم رو چسباندم به لبش و شر و کردم زبون زدن به لباش.با ناز و عشوه میگفت نکن یجوری میشم حالم بد میشه.ناهید یعنی دوست نداری.دوست دارم ولی خجالت میکشم.بعد این چند ماه ازم خجالت میکشی.اخه میدونی چیه من بجز شوهرم با کسی نبودم.یعنی حالا پشیمانی اینجایی.نه نیستم.از وقتی اومدی تو زندگیم حالم خیلی بهتر از قبل هست.ازش جدا شدم رفتم که بساط قیلونم رو بیارم.وقتی برگشتم رو زیر انداز نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت.بهمن میخوای چیکار کنی.میخوام قلیون درست کنم.امدی قلیون بکشی یا منو ماساژ بدی.گفتم شما حاضر شو تا من بیام.گفت من حاضرم.یعنی میگی با لباس میخوای ماساژت بدم.گفت آره پس چی.گفتم منو مسخره کردی یا خودتو.گفت چطور.گفتم تو منو میخوای دوستم داری.گفت اره هم دوست دارم هم میخوامت.گفتم جلو شوهرت هم با لباس بودی.گفت خجالت میکشم.رفتم جلو رو سریش رو در اوردم گفت نکن خجالت میکشم.گفتم هیس هیچی نگو.دکمه های مانتوش رو باز کردم در اوردم.گفتم بلند شو گفت میخوای چکار کنی من پریودم.گفتم هیچی نگو لطفا.بهمن من تا اینجا هم دارم از خجالت آب میشم.دستش گرفتم بلندش کردم.اول لباسش در اوردم.ولی سوتینش نه بعد شلوارش در اوردم.دست گذاشته بود رو چشماش میگفت من دارم آب میشم.ناهید سینه هاش بزرگ و رو فرم بود.شکم داشت ولی نه جوری که تو ذوق بزنه.کونش واقعا بزرگ بود سفید.گفتم حالا رو شکم بخواب و حرف نزن.وقتی خوابید آروم شروع کردم به ماساژ دادن کمرش.گردنش رو آروم ماساژ میدادم تا پایین.ی ده دقیقه با حوصله کمرش ماساژ دادم.بعد رفتم سراغ پاهاش و شروع کردم ماساژ دادن پاهاش.پاهاش سفید بود و تپل.از پایین ماساژ میدادم تا کنار شرتش ولی دست به شرتش نمیزدم.نمیخواستم حالا که بهم اعتماد کنه و آمده تو بار اول کاری باهاش کنم.چون دوست داشتم هم تشنه بشه و هم با رضایت کامل خودش باشه…ادامه در قسمت بعد

نوشته: هیچکس

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


دختر خاله بابام - 3

تا اینجا رسیدیم که رفتیم تو خونه ای که مال من بود و خالی که آنجا من ی ماساژ به ناهید بدم.حالا ناهید لخت با شورت و سوتین رو شکم جلو من خوابیده و من دارم به حساب ماساژ میدم.آروم آروم کمرش تا پاش رو ماساژ میدادم تا کنار شرتش ولی زیر شرتش دست نمیزنم چون دوست داشتم خودش هم ی جوری علامت بده که میخواد.همینجور که ماساژ میدادم کنار گوشش گفتم چجوره.گفت خوبه.فقط همین ناهید.خوبه؟؟خب چی بگم؟؟؟بگو عالیه.تا لااقل خستگی هم از تن ماساژور در بیاد.بهش گفتم برگرد.برگشت.حال نمی دونست دست بزار رو چشماش یا رو شورتش.بهش با اخم گفتم چرا اینجوری میکنی.گفت مگه چکار کردم.گفتم خودت نمیدونی.تو نمی دونستی که داریم میام خونه تنها باشیم.چرا همش رو میگیری.چرا جوری رفتار میکنی که انگار الان با زور اینجایی.مگه من با زور تو رو وادار به کاری کردم.اگه منو دوست نداری یا نمیتونی بلند شو بریم.تو هم شرایط منو میدونستی هم خودت.ما الان چند ماهه با همیم ولی امروز جوری رفتار میکنی که من واقعا حس میکنم تو نمیتونی تو اینجور رابطه ها باشی.با ناراحتی از کنارش بلند شد وسایل قلیون رو که آورده بودم بردارم ببرم تو ماشین.بلند شد اومد کنارم گفت مگه من چی کردم.خب به زمان نیاز دارم من واقعا تا امروز با کسی نبودم که بخوام باهاش راحت باشم.گفتم اگه ۳ ماه پیش رفته بودیم عقد کرده بودیم هم تا امروز اینجور رو میگرفتی از من .خندید گفت حالا چه بهت هم بر میخوره.خوبه زن داری بهت میرسه.همونجور که کنارم ایستاده بود آمد تو بغلم خودش اینبار لبش رو گذاشت رو لبم و شروع کرد باهام لب بازی.حالا من تو بغل ناهیدی هستم که فقط با شرت و سوتین تو بغلم آمده و داره با هام لب بازی میکنی.ی حال عجیبی برام داشت لب خوردن ناهید.میشه ناهید بریم رو زیر انداز اینجوری ایستاده اذیت میشی.اره عشقم بریم.کنار هم خوابیدیم.ناهید گفت نمیخوای لباسات در بیاری.بلند شدم پیراهن و شلوارم بیرون اوردم.فقط شرت و ی رکابی بیرون نیاوردم.چرا رکابی رو بیرون نمیاری؟؟؟گفتم مگه تو سوتینت بیرون اوردی.گفت خیلی پر رو هسی.گفتم تو راحت نیسی من راحت باشم.گفت بیا بازکن.براش که باز کردم ۲ تا سینه سفید تپل که ادم رو دیونه میکنه نمایان شد.اووووف.اینا چیه ناهید.یجورایی داشت خجالت میکشید.کشیدمش سمت خودم که بیاد تو بغلم.تا امد تو بغلم سرم رو بردم وسط سینه هاش.ی بویی میداد که ادم رو روانی میکرد.شروع کردم سر یکی از سینه هاش رو خوردن.اونم رکابی رو از تنم بیرون آورد.حالا فقط یه شورت پامون بود.سرم رو بردم زیر گردنش شر و کردم خوردن گردنش.ناهید دیگه شل شده بود.فقط خوابیده بود و چشماش رو بسته بود.یهو گفت جاش نزاری.گفتم مال خودمی هر کاری دوست داشته باشم میکنم.دوباره گرفتمش تو بغل و پام رو کردم وسط پاش و نگاه تو صورتش کردم.گفتم تو منو واقعا میخوای؟؟ گفت نمیخواستم اینجوری تو بغلت نبودم.لب تو لب شدیم و زبونم رو کردم تو دهنش و اونم زبونم رو مک میزد.دوباره رفتم سراغ سینش و لیسیدن اون تا طالبی ها خوشبو و خوشمزه.ناهیید میشه رو شکم بخوابی؟ میخوای چکار کنی؟؟تو بخواب.وقتی خوابید موهای پشت گردنش رو زدم کنار و از پشت گوشش شر و کردم خوردن.معلوم بود داره لذت میبره چون بدنش رو تکون ریز میداد آروم از گردن با حوصله خوردن رو ادامه دادم تا کمرش.همه جاش الان خیس آب دهن من بود.خواستم شورتش رو کنار بزنم یهو دستش گذاشت گفت جدا پریودم دوست ندارم اینجوری.اینجا رو بیخیال شو.ی کم ناراحت شدم بلند شدم رفتم سراغ قلیون.برگشت نگام کرد گفت ناراحت شدی.من واقعا پریودم.دوست ندارم اینجور ببینی.اگه دوستت نداشتم و نمی خواستمت که الان لخت کنارت نبودم.چیزی نگفتم و قیلونم آماده کردم آمدم کنارش نشستم.بهمن چقدر منو دوست داری؟؟گفتم انقدری هست که الان تو رو مثل خانواده خودم میدونم از خودم میدونم مال خودم میدونم.بهمن تنهایم نمیزاری؟؟؟نه ولی باید مراقب باشیم که دردسری نه برای تو نه برای من بشه.همونجور که نشسته بودم و داشتم قلیون میکشیدم سرش گذاشت رو پام و با ناخن دستاش رو پام میکشید.منم دستم تو موهاش بود.سرش دقیقا رو شرت من بود.همینجور که خوابیده بود دست کرد کیرم رو از تو شرت در آورد.و بالا و پایینش کرد.گفتم قشنگه دوسش داری؟؟اره. ی چند تا بوس ریز از سر کیرم کرد.لباش رو گذاشت رو کیرم و کرد داخل دهنش.وقتی اینکارو کرد کل بدنم جام کرد.اصلا انگار منو برق گرفت .دیگه حتی نمیتونستم قلیونم بکشم.دستم تو موهاش بود و ناهید به ریلکسی تمام داشت کیرم رو میخورد.بهش گفتم دوست نداری مجبور نیستی اینکارو کنی.چیزی نگفت.در عوض بیشتر کیرم رو مک زد.ی ده دقیقه که خورد آبم داشت میومد گفتم ناهید داره آبم میاد بلند شد کنارم نشست سینش رو بهم چسباند.دستش تف زد گذاشت رو کیرم شروع کرد برام تند تند جق زدن و همزمان گردنم رو خوردن.طولی نکشید آبم با فشار اومد بیرون.آبم رو دستش بود کشید رو سینش.گفت میگن برا پوست خوبه با خنده.بلند شد رفت دستش رو شست.و برگشت لباساش بپوشه.گفت بلند شو آماده شو بریم.گفتم چی شد.گفت حالم خرابه.چون نتونسته بود ارضا بشه بهش فشار آورده بود.قلیونم جمع کردم و با احتیاط از خونه آمدیم بریم تا همسایه ای ما رو نبینه‌.تو ماشین که حرکت کردیم ی جا وایسادم گفتم ناهید چشمات رو ببند وقتی بست انگشتر رو کردم تو دستش.دیوانه تو بازم رفتی طلا خریدی.اصلا ی شوقی داشت که نگو.گفتم نباید ی انگشتر از من داشته باشه که بدونه دیگه صاحب داره.داشت گریه میکرد.گفتم من واقعا دوست دارم و دل بهت بستم.امد تو بغلم و لبش رو چسباند به لبم و ی لب اساسی گرفتیم.ی ۴ روزی از این ماجرا که گذشت همینطور که داشتیم حرف میزدیم تو واتساپ نوشت بهمن فک کنم ی ماساژ لازم شدم با خنده.نوشتم فقط ماساژ؟؟نوشت حالا تو جور کن بریم ماساژ.نوشتم ناهید چرا اینقدر از من رو میگیری.مگه من دوست نداری.مگه منو از خودت نمیدونی.نوشت هم دوست دارم هم بهت دل بستم هم بهت نیاز دارم.نوشتم پس لطفا با من راحت حرف بزن.بعد این همه مدت هنوز با من راحت نیسی.نوشت خجالت میکشم.نوشتم ببین تو مال منی منم دوست دارم روحت جسمت مال منه.دوست دارم باهام اینقدر راحت بشی که هر چی میخوای بی پرده بگی.مگه باید واقعی زن و شوهر باشیم تا راحت باشی.نوشت سعی میکنم.دوباره نوشت حالا کی بریم؟نوشتم بریم چکار؟؟نوشت بریم عشق بازی.گفتم فردا اکی میکنم بعد نهار بریم تا شب.فردا که رفتیم تا داخل شدیم شروع کردیم لب خوری.خیلی راحت تر شده بود باهام.گفتم تا زیر انداز رو میندازی تا من ی قلیون بزارم.دور قلیون درست کردن بودم که دیدم با شرت و سوتین امد کنارم گفت چطوره.جدید خریدم برا تو.ی شرت و سوتین قرمز توری.خیلی خوشکل بود.گفتم خیلی بهت میاد محشر شدی .ی تراول ۵۰ تومنی از جیبم در آوردم گذاشتم تو شرتش.گفتم این برا چشم نخوری.خندید گفت تو چقدر بی شرفی.قلیونم آوردم کنارش نشستم گفت لباست در بیار.لباسمو در اوردم جز شرت پام.گفت اونم در بیار دیگه.گفتم مگه تو بیرون آوردی.گفت تو باید برام بیرون بیاری.اول سوتینش باز کردم که دو طالبی افتاد بیرون بعد هم شورتش در اوردم .ی کس شیو شده تپل سفید نمایان شد.ناهید این چیه بیشرف.گفت از حالا مال تو هست.گفتم یه لحظه بخواب زووود.تا خوابید سرم کردم وسط پاش.شروع کردم به خوردن کصش.ناهید میگفت نکن خجالت میکشم.سرم بلند کردم گفتم ساکت باش و لذت ببر.تو از حالا جنده منی.زبونم میکردم تو کسش و چرخ میدادم.اونم داشت به خودش میپیچید.ی کس سفید تپل آبدار.ناهید گفت کیر میخوام لطفا بیا بزار توش.کیرم رو تنظیم کردم از بس کصش آب انداخته بود راحت سر خورد رفت توش.بغلش کردم و محکم گرفتمش تو بغل و باشد تو کصش تلمبه میزدم.همزمان داشتم ازش لب میگرفتم.یهو مثل ی انقباض شدید دور کیرم حس کردم.کصش داشت به شدت نبض میزد خیلی حال میداد.داشت ارضا میشد دیدم همینجور که دارم میکنمش دیگه بدنش شل شد گفتم ارضا شدی با سر گفت اره.کیرم کشیدم بیرون آمدم رو شکمش کیرم گذاشتم وسط سینه اش.ناهید سینه اش رو بهم چسبوند و من عقب و جلو کردم.با فشار آب کیرم زد بیرون وسط سینه اش.گفت اینهمه آب از کجا آوردی. خیلی بهمون حال داد …ادامه در قسمت بعد

نوشته: هیچکس

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


دختر خاله بابام - 4
 

سلام.اول چند تا نکته بگم.اول که من نویسنده نیستم که نگارش داستانم بدون ایراد باشه.ی خاطره ای پیش آمده دوست داشتم اینجا بزارم تا شما هم لذتش رو ببرید و ممکنه غلط املایی و نگارشی هم داشته باشه.من خاطره ام رو میگم شما نگرد دنبال این که من دروغ میگم یا راست شما لذت خواندنش رو ببر.من هر چی داستان خوندم آخرش آمدن نوشتن ساخته ذهن مریض.پس اگه اینجور هست پس اصلا کسی سکس نداشته که بخواد بیاد تعریف کنه و هیچ کس تا حالا کس نکرده.داستان منم دوست داشتم با جزئیاتش بگم همونجور که برام پیش آمده تازه بازم کلی ازش زدم.بریم سراغ داستان.من و ناهید بعد اولین سکس کمی که باهم داشتیم دیگه با هم راحت تر شده بودیم.من که راحت بودم اونم روش بازتر شده بود.بیشتر تماسی که با هم داشتیم تو واتساپ بود.چون بخاطر کوچکی شهر و آشنا بودن همدیگه نمیشد ریسک کرد زیاد همدیگه رو دید.صبح که سرکار میرفتم ی پیام تو واتساپ براش می فرستادم اون دیگه بهم پیام میداد.ولی بازم اون رو گرفتن و خجالتی بودن رو داشت.ی روز تو واتساپ براش نوشتم خدایی تا کی تو با من راح راحت میشی.گفت راحت هستم دیگه.دیگه مگه جایی بوده که ندیدی یا کاری بوده که نکردی.گفتم من که هنوز کاری نکردم ولی دوست دارم جوری باهام راحت باشی که مثلا اگه نیاز داری خودت بهم بگی.برام لوندی کنی.بی حیا بشی.پررو باشی.لوس باشی.گفت زمان میبره.گفتم ما الان چندین ماهه با هم در ارتباطیم.یعنی بیشتر از این.نوشتم ی سوال.اصلا تو اینجوری بودن رو دوست داری؟؟ادم داغی هستی؟؟دلت میخواد تحریک بشی؟؟نوشت من چندین ساله بدون شوهر بودم.فقط دور بزرگ کردن بچه ها بودم و اصلا به اینچیزا فکر نمیکردم ولی زمانی که شوهرم بود جوری بودیم که هرشب کنار هم لخت میخوابیدیم حتی اگه کاری نمی کردیم.نوشت من خیلی داغ بودم ولی وقتی اون مرد دیگه مجبور شدم با شرایط کنار بیام.نوشتم حالا من که هستم.برا من اینجور باش.لباس خوب بپوش به خودت برس لوندی کن اصلا تو جنده من باش.نوشت بیشعورررررباخنده.گفتم ببین من میخوام تو همه جوره مال من باشی پس دیگه کاری نکن هر روز بخوام برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم منم همه جوره هستم البته تا جایی که خطری برامون نباشه.نوشت حالا آقای شوهر اگه خانمت نیاز داشته باشه و سیر نشده باشه چطور باید بگه که آقایی نیازش برطرف کنه.نوشتم به راحتی به آقایی بگه که کصش خارش پیدا کرده.چند تا استیکر خنده گذاشتم.گفت تو خیلی پررویی.گفتم جنده خودمی دوست دارم هر جور دلم میخواد باهات حرف بزنم با خنده.نوشت از دست تو.بعد نوشت آقایی روم نمیشه بگم ی درخواستی دارم نزار پای پررویی.گفتم جانم بگو.گفت میشه اگه تو فروشگاه برنج قیمت مناسب دارید برام بیارید گفتم اینم دیگه رو میخواد چشم.(الان خیلی ها میگن داشته ازت میخورده.اول واقعا شرایط مالی خوبی ندارن.بعدش هم نمیشه که با یکی خوابید و ازش استفاده کرد ولی تو براش فایده ای نداشته باشی).ظهر رفتم در خونشون زنگ رو زدم اومد دم در.قبلش بهش میگفتم دارم میام.در رو باز کرد ی چادر پوشیده بود زیرش یه تاپ سفید که فقط سینه های بزرگش رو به زور توش جا داده بود با ی شرتک قرمز با ی ارایش ملیح که جلو من خوشکل بنظر بیاد گفتم ببین عروس ما چه کرده.خندید گفت صاحب اختیاری.برنج رو براش گذاشتم تو حیاط گفت وایسا تا برم پول بیارم.گفتم من مثل شوهرت هستم میخوای بهم پول بدی گفت آخه زشته.گفتم کی میخوای تو با من راحت بشی با خنده.گفت پس ی لحظه صبر کن.رفت تو خونه نگاه کرد آخه با مادر شوهرش زندگی میکرد که پیر بود و نمیتونست راه بره.رفت تو خونه و آمد ی اتاق بود که تو حیاط بود مثل انباری.درش باز کرد گفت برنج رو بیار بزار اینجا.گفتم خودت ببر من دیگه نمیام تو .زشته.گفت ی لحظه بیار.رفتیم تو انباری برنج رو که گذاشتم چادرش رو گذاشت کنار اومد تو بغلم لبش رو چسبوند به لبم و شروع کردیم به لب خوری .منم دستم رو از پشت کرده بودم تو شرتکش و کونش رو میمالیدم.در گوشم گفت اینم بابت برنج.گفتم تسویه نشد باید بیای ی دل سیر بکنمت.گفت تو که سیر بشو نیسی.گفتم مگه بده گفت نه منم دوست دارم.گفتم عصر بریم.گفت بعد نهار ردیف کن بریم.ازش جدا شدم و رفتم خونه.ناهار که خوردم از خونه زدم بیرون و براش زنگ زدم گفت بیا تو فلان خیابون منتظرم.اول رفتم داروخانه ی قرص سیلو نافیلد۱۰۰گرفتم با ی قرص اورژانسی برا احتیاط با اسپری تاخیری.داخل ماشین که شدم گفت اینا چیه.گفتم تاخیری برا اینکه بیشتر بکنمت.اورژانسی برا احتیاط.بعدش هم رفتیم سپوری کلی تنقلات خریدیم.همونجا با ی آبمیوه قرص رو انداختم بالا.داخل خونه که شدیم گفتم تو برو زیر انداز بنداز تا من قلیون و مسائل ها از تو ماشین بیارم.وقتی وارد شدم دیدم لباساش در آورده و ی لباس مشکی توری سکسی که خیلی بهش میومد پوشیده و داره ارایش میکنه.گفتم ببین چه کرده خانم.گفت مگه نمیگی راحت باش.خب منم میخوام راحت باشم و برا عشقم جندگی کنم.گفتم افرین راه افتادی.گفت من راه بیوفتم تو کارت سخت میشه.گفتم تو راه بیوفت سختی راه با من‌.وسایل رو آوردم گزاشتم و رفتم ی قلیون ردیف کنم آخه خیلی حال میده قیلون کنار ی زن سن بالا.لباسام در اوردم و فقط با شرت بودم.نشستیم کنار هم شروع کروم قلیون کشیدیم.ناهید هم لبش گذاشت رو گردنم و لیس میزد.اصلا ی حالی داره که نگو.آمد رو به رو ی کمی سر سینه هام میزاشت تو دهنش و مک میزد.بهمن شورتتو در بیار.خندیدم گفتم به چشم.آمد وسط پام که نشسته بودم شروع کرد به ساک زدن کیرم.انگار قحطی زده ها.تا تهش می کرد تو دهنش و جوری مک میزد که میخواست جونم بیاد بالا.همزمان منم داشتم قلیون میکشیدم و کیف میکردم.سرش رو آورد بالا با خنده گفت حالا راضی شدی خاله ات جنده کردی.گفتم مگه بده جنده من شدی.گفت تو ولم نکن دوستم داشته باش من تا همیشه برات جندگی میکنم دوباره سر کیرم رو کرد تو دهنش با شدت تمام مک میزد.گفتم اینجور میکنی من زود آبم میاد ی نفسی بکش بین کار با خنده.لباس توری رو از تنش بیرون اوردم.خوابوندمش رو شکم.شروع کردم به لیسیدن گردنش و آروم آروم به کمرش رسیدم.کون تپلش رو با دست از هم باز کردم زبونم رو دور سوراخ کونش میکشیدم.اونم مثل مار داشت به خودش می پیچید از فرط شهوت.برش گردوندم گفتم چطوره.گفت عالی.گفتم مونده هنوز صبر کن.کنارش خوابیدم شروع کردم خوردن سینه های بزرگش اونم کیرم رو تو دستش گرفته بود باهاش بازی میکرد.گفتم ناهید چه حسی میده با کوچیکتر خودت تو رابطه ای.گفت اصلا حس نمیکنم تو کوچکتر من باشی ولی خیلی دارم حال میکنم.پاهاش رو از هم باز کردم و رفتم سراغ خوردن کسش.دیگه صداش در آمده بود جوری زبون میکردم داخل کسش که با فشار پاهاش رو به سرم میزد.اسپری تاخیری برداشتم زدم به کیرم.چون با قرص تنها نمیشد دوام آورد.روش خوابیدم و کیرم راحت رفت تو کسش چون آب انداخته بود حسابی.اروم تو کسش عقب و جلو کردم.به شوخی گفتم چه خوبه که خاله ناهید جنده منه.گفت عزیزم تا هر وقت بخوای من برات جندگی میکنم فقط ازم سیر نشو.گفتم مگه میشه از تو جنده سیر شو.دیدم محکم بغلم کرده میگه تندش کن.چند لحظه بعد همونجور که داشتم تو کسش تلمبه میزدم دیدم شل شد گفتم ارضا شدی با سر گفت اره.از روش بلند شدم رفتم ی آبی به صورتم زدم تا شهوتم بخوابه آمدم کنارش دیدم بی حاله.چیزیت نیست ناهید .نه عزیزم خوبم.پس چرا اینجوری.گفت بعد مدتها اینجور ارضا شدم انگار کل بدنم خالی کرده.گفتم ی آبمیوه بخور.ی کمی خورد.گفتم رو شکم بخواب.شروع کردم ماساژ دادن به کمرش.ی ده دقیقه ماساژش دادم.گفتم بهمن برو کیرت بشور بیا.گفتم برا چی گفت میخوام بخورم گفتم خوردی دیگه نیاز نیست گفت خودم دلم کشیده.شستم آمدم کنارش خوابیدم گذاشت تو دهنش و با حوصله میخورد انگار داره ی حال خوب بهش میده.با تخمم هم با دستش بازی میکرد.ناهید بهم کون میدی.گفت به شوهرم میدادم.ولی الان نمیدونم دردش چقدره .ولی اون موقع خودمم دوست داشتم.گفتم روغن چیزی داری.گفتم روغن آرگان سر دارم.برداشتم گفتم به پشت بخواب.کونش باز کردم دور کونش چرب کردم.گفت فقط آروم و با حوصله بکنم.بزار منم لذتش ببرم زیاد درد نکشم.گفتم هر جا درد داشتی بگو.ی کمی اسپری تاخیری به کونش زدم دادش رفت هوا.گفت وای این چی بود بدی دارم میسوزم.😂.حالا هم خندم گرفته هم نمیدونستم چیکار کنم خودش بلند شد رفت با دستمال مرطوب کشید پاک کرد ولی بازم سوزش داشت.گفتم ببخشید عشقم الان کم میشه.ی کمی دیگه کمرش رو لیس زدم تا شهوتی بشه.کیرم رو تنظیم کردم آروم فشار میدادم که بره تو.هی که فشار میدادم میگفت بسه دردم میاد.شروع کردم با انگشتم با سوراخ کونش بازی کردم.همینجور که داشتم انگشتش میکردم گفتم کی فکرش میکرد که ی روز خاله ناهید بیاد اینجا بخوابه من انگشت کونش کنم که بخوام کونش بزارم.خندید و گفت بیشرف دوست داری وسط کار تحقیر کنی گفتم نه ولی دوست دارم بکنمت و بهت بگم خاله.گفت آزادی عشقم من جنده خودت هستم.دوباره بعد کلی انگشت کردن آمدم روش سر کیرم رو گذاشتم رو سوراخش و آروم فشار دادم بره تو.خودش هم ۲بر کونش رو گرفته بود تا باز تر بشه .آروم سرش رفت داخل ولی معلوم بود داره درد میکشه.گفتم ناهید درد داری میخوای بیرون بیارم.گفت نه آروم بکنم خودم هم دوست دارم.اروم روش خوابیدم و جلو عقب میکردم.در گوشش میگفتم خاله جون چرا زودتر نیومدی جلو اونم با حالتی که درد داشت گفت تو باید مخ میزدی نه من.انگار اسپری رو کونش اثر گذاشته بود چون دردش کمتر شده بود.گفتم چطوره درد که نداری گفت نه خوبم .بهمن کیرت در بیار دوباره بکن داخل اینجوری دوست دارم گفتم به چشم.ی چند دقیقه که گذشت گفتم من دارم میام.گفت عشقم خالی کن تو کونم.با فشار خالی کردم.بی حال روش افتاده بودم.از روش بلند شدم کنارش خوابیدم کمی لب بازی کردیم.و آماده شدیم که بریم.این داستان ی قسمت دیگه داره که بعد مدتها از رابطه ما میگذره.ناهید ی دوست داشت که همه چی براش تعریف میکرد از کادو های که گرفته و رابطه ای که ما با هم داریم ولی نگفته بود آشنا هست.اینو تو قسمت بعد میگم…

نوشته: هیچکس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • poria
      آنال سکس با دوست دختر سکسی و حشری با کص و کونش ور میره و دمر میخوابه و تا خایه تو کونش تلمبه میزنه و ناله میکنه و آبش و خالی میکنه تو کونش . تایم: 08:30 - حجم: 55 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • poria
      ضربدری با هماهنگی خانومهامون   من پرستو 29 ساله هستم 6سال هست كه ازدواج كردم شوهرم علی 32 ساله و مهندس كامپیوتره. شوهرم مرد خوبیه ،دست و دلباز و شاید بشه گفت نسبت به درآمدش ولخرج، تیپش بالاتر از متوسط ، همیشه به احساسات زنانه جواب میده و سكس قوی. من واقعاً دوستش دارم . ما زندگی خوبی داریم امیدوارم كه هر روز بهتر هم بشه. میخوام خاطره ای رو كه باعث شد زندگی زناشوئی ما رنگ بوئی تازه بگیره رو براتون بگم. به نظر من بهتره فقط خانومها بخونن ولی اگر آقایون هم دوست دارن بخونن من كاریش نمیتونم بكنم. من با علی با عشق و عاشقی ازدواج كردم(قبل از ازدواج با هم دوست بودیم) چند سالی از ازدواجمون گذشته بود و كم كم احساس میكردم سكسمون خیلی یكنواخت شده و خیلی از هم لذت نمی بریم. این موضوع مدتی فكرم رو مشغول كرده بود و می ترسیدم كه این موضوع ناخواسته روی شوهرم و زندگیم اثر بگذاره. من همیشه سعی میکردم از تمام جذابیت و زنانگیم برای جلوگیری از این مسئله كمك بگیرم. لباسهای زیر فانتزی و لباس خوابهای جورواجور میخریدم و شبها می پوشیدم و از عطرهای محرك استفاده میکردم، آرایشم رو مرتب عوض میکردم و با بعضی از دوستهام مشورت میکردم و روشهای اونها رو توی حال دادن به شوهرهاشون اجراء میکردم و وقتی شوهرم نبود فیلم سكسی نگاه میكردم تا توش چیزی یاد بگیرم، ناگفته نماند كه من از فیلم سكسی خیلی بدم میاد. به نظر من تمام فیلم سكسیها برای لذت بردن مردها ساخته میشه و در این فیلمها به روحیات زنانه در سكس توجه نمیشه به همین علت هیچ وقت من خودم رو نمیتونم نقش اول زن یك فیلم سكسی تجسم كنم. یك شب موقع سكس به روشی كه یكی از دوستهام پریسا گفته بود، برعكس روی كیر شوهرم نشستم، به این صورت كه اون خوابیده بود و من جوری روی اون نشستم كه روم به پاهاش بود و با دست مچ دوتا پاهاش رو گرفتم و شروع كردم به بالا و پایین شدن و آه و ناله حشری كردن. شوهرم كه از این روش خوشش اومده بود نفس نفس زنان به من گفت كه می بینم مبتكر شدی!!!. من هم تو همون حالت وسط ناله هام گفتم كه پریسا یادم داده. چشمتون روز بد نبینه یا شاید هم روز خوب، با گفتن این حرف شوهرم انگار كه قرص اكس خورده باشه آنچنان ترتیب منو داد كه اگر چه اون شب خیلی حال داد ولی فرداش حسابی جاش سوزش داشت. روز بعد خیلی به سكس شب قبلمون و اینکه چی شد كه علی انقدر حشری شد فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه علی از تجسم پریسا موقع سكس با من اینقدر حشری شده بود به خصوص كه چند بار وسط عرق ریختن هاش گفت كه دیگه پریسا چی یادت داده، به پریسا گفتی كه كیر من اینقدر كلفته و … حی اسم پریسا رو می آورد. لازم به گفتنه كه پریسا یكی از خوشگلترین و عشوه ای ترین دوستهای منه با موهای بلوند و بلند. از فهمیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم ولی بعد كه یادم اومد كه من هم بعضی شبها تو رختخواب به جای علی بعضی از دوستهای اون و یا شوهرهای دوستهای خودم رو تصور میکردم، آروم شدم. چند شب بعد دوباره با علی تو رختخواب مشغول بوديم كه من برای اینکه هم مطمئن بشم كه چند شب قبل درست فكر كردم و هم اینکه علی درست و حسابی مثل اون شب حالم رو جا بیاره گفتم امشب میخوام به روش مریم بهت حال بدم و اون هم با شنیدن این حرف 2 ساعت تموم پدرم رو در آورد كه البته خیلی حال داد. فردای اون شب از بس كه به نوك سینه هام ور رفته بود و فشارشون داده بود به لباس كه كه میگرفت میسوخت. ناگفته نماند كه سینه های من نسبتاً بزرگ هستن و به خاطر همین همه جا نمیتونم لباسهای باز بپوشم چون یك جورهایی ضایع است. خلاصه اینکه به مرور متوجه شدم كه علی در رفت و آمد با اون دوستهایی كه زنهای خوشگل دارن و به خصوص اونهائی كه زنهاشون راحت لباس می پوشند مشتاق تره. و تمام اینها باعث شد كه بفهمم علی مثل من دوست داره با یكی دیگه سكس داشته باشه و از این موضوع كه علی ممكنه به من خیانت كنه ناراحت بودم تا اینكه موضوع رو با پریسا در میون گذاشتم و پریسا هم راه حل رو به من نشون داد. و اما راه حل یك شب جمعه بود و من و پریسا با قرار مدارهامون رو با هم گذاشتیم كه شب پریسا با شوهرش شهرام بیان خونمون و طبق قرارمون با پریسا بهانه آوردیم كه امشب حوصله بقیه بر و بچه ها رو نداریم و میخواهیم امشب یك مهمونی كوچك و خودمونی داشته باشیم. من قبل از اینکه مهمونا بیان رفتم حموم و تا آمدن مهمانها از حمام بیرون نیامدم. زنگ در خونه رو كه زدن علی درب رو باز كرد. و پریسا و شهرام آمدن بالا. قرارمون این بود كه پریسا قبل از آمدن به خونه ما شهرام رو به یك بهانه ای از خونه بفرسته بیرون تا وقتی كه بر میگرده دنبال پریسا كه بیان خونه ما پریسا مانتوش رو بپوشه كه شهرام لباس پریسا رو نبینه كه بهش ایراد بگیره. پریسا ماموریتش رو خوب انجام داده بود و تازه وقتی میرسن خونه ما شهرام میفهمه كه پریسا چی پوشیده. یك تاپ قرمز رنگ نازك چسبون با بندهای خیلی نازك بدون كرست و یك دامن تنگ كوتاه و آرایش بسیار هنرمندانه. خلاصه وقتی من پریسا رو دیدم دلم آب افتاد دیگه خدا به داد علی برسه. توی این فاصله كه علی مشغول پذیرایی اولیه از مهمان ها بود من هم رفتم تو اتاق و یك لباس چسبون لختی كه ازش داشت سینه های درشتم بیرون میزد با یك دامن پوشیدم و تمام گردن و سینمو عطر هوس انگیزی زدم و یك مرتبه قبل از اینکه علی منو تنها ببینه رفتم تو حال. با دیدن من علی بدجوری چشم غره رفت كه من رو خودم نگذاشتم و رفتم طبق معمول با مهمونها روبوسی كردم و خوشامد گفتم. من و پریسا گفتیم كه امشب می خواهیم بیشتر از هر شب مشروب بخوریم و برقصیم. شوهرهامون هم كه همیشه وقتی خودمون چهارتائی بودیم تخته نرد بازی می کردن با دیدن ما دوتا با اون وضعیت ،تخته نرد رو فراموش كرده بودند و داشتن یواشکی زن همدیگر رو دید میزدن. اونشب شوهر هامون بیشتر از شبهای دیگه مشروب خوردن و مست شدن. آخه من و پریسا یواشکی پیكهاشون رو پر میكردیم و میگفتیم كه كمتر از ما خوردید و اونها هم رگ غیرتشون میگرفت و بیشتر میخوردن. ماهواره روی PMC بود و صداش هم بلند بود و ما هم با بعضی از آهنگهاش میرقصیدیم و در طول رقص من و پریسا دائم جامون رو باهم عوض میکردیم در طول رقص من حواسم به چشمهای شهرام كه از هر فرصتی برای دیدن سینه های بزرگ من استفاده ميكرد و لبخند های معنی دارش بود تا اینکه من یك CD گذاشتم كه توش یك آهنگ ملایم بعد از آهنگ Sexy Lady بود و نور حال رو حسابی كم كردم طبق قرار قبلی من و پریسا آهنگ Sexy Lady رو با شوهرهای همدیگه رقصیدیم و وقتی آهنگ ملایم بعدی شروع شد جامون رو عوض نكردیم و در اولین حركت پریسا یك دست انداخت گردن علی و با دست دیگه اش دست اونو گرفت و با اون عشوه های خاص خودش چشم تو چشمش دوخت و شروع كرد تانگو رقصیدن.من با دیدن این صحنه حسابی شهوتی شده بودم و شهرام داشت این صحنه رو میدید و گیج شده بود كه من برای این که توجهش رو به خودم متوجه كنم دو دستم رو انداختم گردنش و شروع كردم رقصیدن. حس كردم شهرام توی فضای نسبتاً تاریک و با اون وضعیت لباس من خیلی دوست داره سینه هامو دید بزنه و نگاه چشم تو چشم من نمیذاره كه این كار رو بكنه،گفتم كه یك كاری كنم كه راحت بشه. در طول رقص یواش یواش از پریسا و شوهرم كه داشتن اونها هم چیزی به هم میگفتن چند قدمی فاصله گرفتیم در این موقع من یواش یواش به بیشتر به شهرام چسبیدم و در گوشش و با عشوه و ملایم گفتم :امشب هرچی بخوای میتونی چشم چرونی كنی. راحت باش. این رو گفتم و دیگه خودم طاقت نیاوردم و دستهام رو محكم كردم و حسابی سینه هام رو بهش فشار دادم. اون هم كه شهوت از نفس هاش میریخت یك مرتبه دستهای پشت كمر منو سفت كرد و در همون حالت زیر گردن منو یك بوس خیس كرد. با این حركت شهرام كاملاً بی حس شدم و نا خواسته یك آه از همون آه هایی كه برای علی موقع سكس میکشیدم كشیدم كه باعث تحریك شهرام شد و شهرام من رو یك فشار دیگه داد. توی این احوال بودیم كه برگشتم یك نگاه به پریسا و علی كردم دیدم كه علی هم سرش تو گردن هوس انگیز پریسا است. با دیدن این صحنه شهرام رفت پشت سر من و شروع كرد به خوردن گردنم و دستهاش هم از زیر لباسم داشتن سینه هامو میمالیدن حسابی شهوتی شده بودم یك آه بلندتر كشیدم بلافاصله ناله شهوت انگیز پریسا هم كه دیگه اون موقع علی داشت سینه هاشو می مکید بلند شد برگشتم و خودم رو محكم تو بغل شهرام فشار دادم و یك لب اساسی با زبون بهش دادم و گفتم: تا حالا شده زن دوستت رو بكنی؟ گفت نه. و بلند طوری كه علی بشنوه گفتم امشب من زن تو هستم زنت هم زن شوهرم و همون موقع پریسا كه دیگه از شدت شهوت چشمهاش نیم بند شده بود با صدای بلند به علی گفت امشب میخوام به روش خودم زنت بشم. و همین موقع علی گفت خوب بیاین بریم تو اتاق خواب كه همه استقبال كردن. هر چهارتائی ریختیم تو رخت خواب ما و من در اولین حركت زیپ شهرام رو باز كردم و شروع كردم ساك زدن و همون موقع هم علی داشت برای پریسا ساك میزد و پریسا با نفس نفس میگفت آآآآه ه ه بیا بالا، بیا بكن دیگه طاقت ندارم كه علی هم همین كار رو كرد و جلو چشم شهرام كیرش رو در آورد و زنش رو كرد. من از دیدن این صحنه ها داشتم دیوونه میشدم شروع كردم خوردن تخمهای شهرام در ضمن دست شهرام رو گرفتم گذاشتم روی نوك سینه هام اون هم من رو بلند كرد و سرم رو گذاشت كنار سر پریسا و تمام قد روی من افتاد و شروع كرد به مكیدن گردن و لب و سینه هام چیزی نگذشت كه من هم مثل پریسا به التماس افتادم و گفتم:شهرام دیگه طاقت ندارم منو بكن ببین اون داره زنت رو میكنه. و اون هم پاهامو باز كرد و ضمن اینکه منو میبوسید منو جلو شوهرم كرد. ما هر چهارتائی تا صبح تو اون تخت خواب پدر همدیگر رو در آوردیم و فرداش تا ظهر خوابیدیم و ظهر در موردش صحبت كردیم. همه راضی بودیم و از اون موقع تا حالا هر وقت كه لازم باشه این كار رو میکنیم. در ضمن من و پریسا به شوهرهامون نگفتیم كه ما از قبل برای سكس ضربدری برنامه ریزی كرده بودیم تا گناهش گردن اونا باشه. اگر چه فكر كنم اگر بدونن از ما تشكر میكنن. نوشته: عاشق سکس
    • poria
      نیاز همسرم به سکس - 3 این نوشته بخش سوم از ترجمه یک داستان به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. بعد از رفتن آنها مدتی من و شهره بدون اینکه حرفی بزنیم روی صندلی هایمان نشستیم. هنوز مبهوت بودم که چطور نازنین اجازه داده بود این مرد گستاخ لبش رو ببوسه؟ شهره یکی از دستهاش رو زیر میز برد روی ران و بعد کیرم سفتم کشید و بعد گفت: -«خوب! من به این میگم یه شروع دوباره، نظرتو چیه؟» وقتی به خونه رسیدم ساعت ۶ عصر شده بود. یک دسته گل خریدم و برای اینکه نتونسته بودم به قرار عاشقانه مون برسم از همسرم عذرخواهی کردم. متعجب شدم از اینکه نازنین خیلی کمتر از اون چیزی که انتظار داشتم ناراحت بود. ازش در مورد کافه پرسیدم. اینکه اونجا بدون من چطور بوده؟ هنوز امیدوار بودم در مورد بهرام بهم بگه تا در مورد اینکه چطور از شر این مرد هیز خلاص بشیم با همدیگه یه فکری کنیم و برنامه ای بریزیم. اما اون فقط گفت که دو تا فنجون قهوه نوشیده و از اونجا اومده بیرون و بعدش رفته خرید. با لبخند بهش گفتم: -«قربونت برم! پس امروز با نیومدن من بدجوری اونجا احساس تنهایی کردی؟» اون هم در حالی که لبخندی معصومانه ای بر لب داشت سرش رو به علامت تایید تکون داد و چشمهاش خندید. فهمیدم که قصد نداره درباره اینکه بهرام رو تصادفی توی اون کافه دیده چیزی بهم بگه. حالا اون یه راز کوچک داشت. یه چیزی که از من پنهان کرده بود. سوال توی ذهنم الان این بود که آیا این دیدار تصادفی، آخرین دیدارشون هست یا قرار دیگه ای با هم گذاشته بودند؟ وقتی بچه ها رفتند بخوابند نازنین هم رفت دوش بگیره و منو توی آشپزخونه تنها گذاشت. کیفش اونجا روی دسته صندلی آشپزخونه آویزون بود. درش رو باز کردم و دفترچه یادداشت کوچکش رو بیرون آوردم. تقریباْ یک سوم صفحاتش پر شده بود. در آخرین صفحه چیزی را که به دنبالش بودم پیدا کردم. نوشته را خواندم و وا رفتم. اونجا نوشته شده بود: -«چهارشنبه ساعت یک بعد از ظهر – ناهار» نازنین و بهرام برای سه روز دیگه با هم قرار گذاشته بودند و زنم قصد نداشت در این باره چیزی بهم بگه. برای من آسان نبود که برنامه کاری خودم برای روز چهارشنبه تغییر بدم اما بعد از یک روز تونستم جلسات و ملاقات هام توی شرکت رو طوری جابجا کنم که ظهر چهارشنبه آزاد باشم. حالا همه چیزی که لازم بود بدونم این بود که اونها همدیگه رو قراره در کجا ملاقات کنند؟ اول صبح چهارشنبه شهره به دفترم آمد و گفت: -«توی یه باغ رستوران قرار گذاشتن. بهترین جا برای اینکه بدون دیده شدن نزدیکشون باشی. بین میزها اینقدر گل بته هست که نگو! بهرام میز شماه۲۶ رو رزرو کرد، من هم میز ۳۱ رو برای تو رزرو کردم.» وقتی نشانی بیشتری داد یادم اومد که چند بار با نازنین و بچه ها اونجا رفته بودیم. اینکه زنم قرارش رو جایی گذاشته بود که قبلاً با خانواده اش همون جا بوده قدری منو پکر کرد. البته چون این رستوران از خونه مون قدری فاصله داشت احتمال این که دوست یا آشنایی نازنین رو با کسی غیر از شوهرش ببینه کم بود. نمی دونم ، شاید همین به نازنین کمک کنه بیشتر راحت باشه و شاید یه کمی بیشتر توی رابطه اش با بهرام جلو بره. = « ممنونم شهره جان . مطمئنی که نمی خواهی خودت بیایی اونجا؟» -«شاید دفعه دیگه! امروز خیلی گرفتارم.» بعد اومد جلو تر، لبخندی زد و زیر گوشم گفت : -«بی غیرت خودمی، عزیزم!» سر ساعت ۱۲ به رستوران رسیدم و سینی مزه سفارش دادم و وانمود کردم منتظر کسی هستم تا بیاد و بعد غذا رو سفارش بدم. شهره میزهای درستی رو انتخاب کرده بود از آنجایی که من بودم بدون دیده شده دید کاملی به میز آنها داشتم. ۲۰ دقیقه بعد زنم وارد شد و به سوی میز ۲۶ رفت و اونجا نشست. انگار با ماشین خودش اومده که و این نشون میداد، هنوز اینقدر با بهرام صمیمی نشده که ازش بخواد بیاد دنبالش و با هم و با یه ماشین برن واسه ناهار. آرایش قشنگی روی صورتش بود ، شالش روی دوشش افتاده، موهای بلندش را به عقب کشیده و دم اسبی و با روبان آبی تیره بسته بود. مشخص بود که برای زیباتر بودن در این قرار با بهرام تلاشش رو کرده بود. ده دقیقه بعد بهرام رسید. معلوم بود اون هم سعی کرده بود خیلی شیک به نظر برسه. هیکل ورزشکارش در اون تی شرت تنگ و شلوار جینش جلب توجه می کرد. وقتی به میز ۲۶ رسید نازنین از جا بلند شد. بهرام بوسه کوچکی روی لبش گذاشت و بعد کنار هم نشستند و شروع به صحبت کردند . این دفعه از همون لحظه اول دست نازنین توی دست بهرام بود. هم من و هم اونها غذا سفارش دادیم. در حین غذا خوردن صحبت می کردند و هر چند نمی تونستم از فاصله ای که با میزشون داشتم متوجه حرف هاشون با هم بشم اما از خنده های نازنین به صحبتهای بهرام معلوم بود که اوقات خوشی رو با هم میگذرانند. دست های بهرام که در ابتدا دستهای نازنین رو گرفته بود کم کم روی بازوهایش لغزید و بعد شانه اش رو هم لمس کرد. اما وقتی دست بهرام روی رانهای زنم قرار گرفت ، نازنین با خنده دستهاش رو پس زد. ولی دستش روی زانو هاش باقی موند و نازنین هم اعتراضی نکرد. بعد، حین خوردن غذا بتدریج جلو تر رفت و کم کم رانهای نازنین را نوازش میداد و نازنین هم انگار دیگه شکایتی نداشت. وقتی دیدم زنم توی یه محیط عمومی داره دستمالی میشه و لذت می بره و یا حداقل مخالفت جدی با این کار نداره حسابی راست کردم. وقتی زمان ترک رستوران فرا رسید از روی حالت چهره نازنین برام به نظرم رسید راضی به رفتن نیست. انگار دوست داشت وقت بیشتری رو با بهرام بگذرونه. از رستوران که خارج شدند و رفتند من هم با فاصله پشت سرشون رفتم. وقتی وارد پارکینگ خلوت رستوران شدم ، جلو ماشین نازنین اونها رو دیدم. داشتند همدیگه رو می بوسیدند و این بار بوسه شون طولانی تر بود و مهم ترین نکته هم این بود که نازنین، زن من داشت باهاش همراهی می کرد. از دور دیدم که دست بهرام روی باسن زنم رفت و اون رو مالید و نازنین هم هیچ اعتراضی نکرد. رفتار نازنین توی خونه یه جوری شده بود که انگار زیاد حوصله ام را نداشت. اون شب عشق بازی ما برای اون رضایت بخش نبود و ارضا نشد. اما من خیلی زود آبم اومد. با وجود اینکه سایز کیرم کوچک نیست و در تمام این سالها برای زنم ایده آل بوده ، برای اولین بار این فکر مسموم توی سرم افتاده بود که شاید به اندازه ای که نازنین نیاز داره آلت بزرگی ندارم. بهرام و نازنین یک شنبه هفته بعد دوباره همدیگه رو دیدند. این بار ساعت ۱۰ صبح به صرف قهوه در همون کافه اولی که اون روز با من قرار داشت و یه دفعه سرو کله بهرام پیداش شده بود. زمان و مکان به موقع توسط شهره به من اطلاع داده شده بود. از اول هم توافق من برای همکاری با شهره این بود که بهرام نباید بدون اطلاع من ملاقاتی با نازنین داشته باشه. برام سخت بود که اون ساعت از شرکت بزنم بیرون ولی هر طوری بود خودم رو رسوندم. خوشبختانه شهره هماهنگی کرده بود و میز روی بالکن برای من مهیا بود. اون ساعت کافه خلوت و تقریباً خالی از مشتری بود. این بار دست بهرام برای مدتی زیادی روی قسمت بالای رانهای همسرم قرار گرفت. میتونستم ببینم این بار نازنین نسبت دستمالی های بهرام کاملاً بی تفاوت بود. نه تشویقش می کرد و نه مقاومتی در برابر این نوازش ها از خودش نشون میداد. انگار میخواست بگه که برام اهمیتی نداره. یا اصلاً متوجه نشدم چیکار داری باهام میکنی. این بار سرشون به همدیگه نزدیک تر بود و تموم مدت توی گوش همدیگه پچ پچ می کردند. بیشتر اوقات دست بهرام زیر میز و روی دامن زنم بود. نمی تونستم جزئیات رو ببینم. نمیدونستم که دستهاش الان داره کجا ها رو می ماله. نازنین چشمهاش رو بست و نفساش تند شد. میتونستم ببینم که سینه هاش در اثر نفس های عمیقی که می کشید بالا و پایین میره. دردی در سینه ام احساس کردم. به بهرام که کنترل زنم رو در دستش گرفته بود حسادت می کردم. آن شب وقتی به خونه رسیدم از نازنین در مورد اینکه یکشنبه اش رو چطور گذرونده سوال کردم اما اون مثل قبل اشاره ای به ملاقاتش با بهرام نکرد. در عوض سریع بحث رو عوض کرد و برد به سمت فیکس کردن برنامه خانوادگی پنج شنبه و جمعه. قبلاً درباره اینکه آخر هفته به ویلای پدر و مادر من در چالوس بریم با هم صحبت کرده بودیم. نظر بچه ها رو که پرسیدیم اونها هم مشتاق و موافق بودند. نازنین منو وا داشت که همون لحظه به پدرم زنگ بزنم و برنامه رو قطعی کنم. پدرم مطابق انتظار خیلی خوشحال شد. هم اون و هم مادرم عاشق نوه هاشون بودند و حالا من ، نازنین عزیزم و بچه ها قرار بود آخر هفته رو با اونها بگذرونیم. دوشنبه غروب که در حال رفتن  به خانه بودم متوجه شدم یک تماس از دست رفته روی موبایلم از شهره دارم. ماشین رو کناری نگه داشتم و بهش زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت هیجان زده می نمود . بدون اینکه سلام کنه سریع گفت: -«چهارشنبه! بهرام نازنین رو برای شام می بره بیرون و بعدش اونو توی خونه شما میکنه!» -« چی؟ … چی؟» نابود شدم. اصلاً آمادگی نداشتم. نه به این زودی! وای خدای من. انگار نقشه شیطانی شهره داشت عملی می شد. خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو کردم. -« البته قطعی قطعی نیست. اما بهرام فکر می کنه به اندازه کافی آماده اش کرده. خونه تون هم که اون شب مهیاست؟ درسته؟» -«نه ، نه! اشتباه می کنی! قرار شده روز چهارشنبه بعد از ظهر همه ما با هم بریم ویلای پدرم. پنجشنبه و جمعه هم آنجا هستیم.» «نازنین یه بهونه می تراشه و با شما نمیاد اونجا. به من اعتماد کن. اون الان آماده اس. من و تو باید با هم صحبت کنیم.» از شدت هیجان و استرس می لرزیدم. شهره، این زن شیطان چه بلایی داشت سرمون می آورد؟ نازنین اون شب و حتی روز بعدش که سه شنبه بود هیچ مخالفت و اشاره ای به برنامه آخر هفته و یا اینکه با ما به ویلا نمیاد نکرد. به نظرم رسید نظر شهره اشتباهه و به دلیل اینکه بهرام هنوز نتونسته نازنین رو به هم آغوشی با خودش و خیانت به من راضی کنه، قرار چهارشنبه شب اون دو تا کنسل میشه. به این فکر کردم که توی هفته بعد اونها احتمالاً قرار هایی توی کافه و رستوران می گذارند و باید به تماشا بنشینیم و ببینیم بهرام چطور می تونه از قدرت جادویی متقاعد سازی خودش برای اثر گذاری روی نازنین استفاده کنه. سه شنبه شب وقتی که داشتیم برای خواب آماده می شدیم ، این نازنین بود که پیشنهاد داد که سکس داشته باشیم. یه کمی غیر معمول بود. در هیچ شبی در هفته های اخیر اون پیشنهاد دهنده نبود. مخصوصاً روز سه شنبه که می دونستم روز شلوغی برای همسرم هست و برنامه باشگاه ورزشی اون روزش هم از بقیه روزهای هفته سنگین تر و بر اثر این تمرین ها، خسته تر از روزهای دیگه هست. آیا این سکس برای تسلی وجدانش بود؟ چون تصمیم گرفته، شب بعدش با کسی غیر از شوهرش سکس داشته باشه؟ نمی دونم ، شاید ته دلم دوست داشتم، همین دلیل این درخواست سکس زنم باشه. با خودم گفتم آیا ممکنه بر اثر القائات شهره فانتزی های مورد علاقه اون توی ذهن من هم شکل بگیره و کم کم رشد کنه؟ وقتی سکس شروع شد من دوباره، خیلی زود ارضا شدم. خیلی زودتر از اینکه اون حتی نزدیک به زمان ارضا شدنش شده باشه. عجیب اینجا بود که نازنین به من اطمینان داد که از سکسش با من لذت برده اما من میدونستم اینطور نیست. اخیراً ، این اتفاق که اونو توی سکسمون بدون اینکه ارضا بشه رها کنم یه چند باری پیش آمده بود. به حال و وضع همسرم در شب و روز بعد که احتمالاً بهرام رو میبینه فکر کردم. این سکس ناموفق حتماً احساس شهوت ، نا امیدی و نارضایتی رو در وجود نازنین شعله ور تر می کرد و ارضا نشدنش باعث میشد برای سکس با بهرام آماده تر باشه. داشتم با آتش بازی می کردم. انگار به صورت آگاهانه و یا نا آگاهانه خودم داشتم شرایطی رو فراهم میکردم که نتونه در برابر وسوسه های مداوم جنسی بهرام مقاومت کنه. صبح چهارشنبه اول صبح طبق معمول سر کارم رفتم. قرار بود نازنین بچه ها رو کمی زودتر از مدرسه شون برداره و وسایلی که قرار بود برای این دو روز با خودمون ببریم به ویلا رو جمع کنه و عصر که رسیدم خونه بلافاصله حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم. به نظرم رسید طبق برنامه اولیه کارها در حال انجام است. اما همه چیز وقتی ساعت ۱۱ نازنین به موبایلم زنگ زد واژگون شد. -«سلام عزیزم» -«سلام ، یه مشکلی پیش اومده!» قلبم به تپش افتاد. فهمیدم چی میخواد بگه. حتماً بهونه میخواست بیاره برای نیومدن. درست همونطور که شهره گفته بود. از قصد خیلی دیر اطلاع میداد که من فرصت فکر ، مخالفت یا حتی کنسلی برنامه رو نداشته باشم. خیلی حرفه ای رفتار کرده بود. ازش پرسیدم: « چه مشکلی پیش اومده؟» «مامانم! حالش خوب نیست. انگار فشار خونش بالا رفته. بهم زنگ و ازم خواست که امشب پیشش بمونم.» چه بهانه فوق العاده ای! عالی! از اونجا که نازنین مثل من تک فرزند بود گاهی لازم بود به پدر و مادرش رسیدگی کنه. پدر همسرم وکیل داگستری، بسیار متمول و مادر نازنین هم خانه دار و عاشق دختر یکی یکدونه اش بود. خوب اونها رو می شناختم. از نظر اونها هر کاری که دخترشون تصمیم به انجامش می گرفت درست و بی نقص بود. اونها اینقدر دوستش داشتن که اگر من با تلفن ثابت خونشون تماس می گرفتم بهونه ای بتراشن که نبودش رو توی اون لحظه توجیه کنند ، تا من شک نکنم. از اونجا که بهانه مربوط به مریضی مادرش بود طبیعتاً من و بچه ها کار زیادی نمی تونستیم انجام بدیم و چون از قبل رفتنمون به ویلای پدرم ، رو برنامه ریزی کرده بود خونه هم خالی و در اختیارش می بود. فکر همه چیز را کرده بود. با کمی غرولند گفتم: «اما ما قراره امروز غروب … » حرفم رو قطع کرد و گفت: «می دونم. متاسفم. شما بدون من برین. به بچه ها گفتیم و اگه نریم خیلی دلخور میشن. سعی می کنم خودم جمعه صبح بیام ویلا . اما معلوم نیست. بستگی به حال مامانم داره. وقتی می خواهید حرکت کنید من خونه هستم اما بعدش سریع باید برم.» با اکراه باهاش موافقت کردم. و برای مادرش آرزوی سلامتی کردم. بعدش به پدرم زنگ زدم. بهش گفتم که حال مادر نازنین خوب نیست و من و زنم باید امشب پیشش بمونیم. ازش خواهش کردم که بعد از ظهر که میخواد با مادرم از تهران به سمت چالوس حرکت کنند من بچه ها رو تا جلوی در خونه شون می رسونم تا اونها رو هم با خودش به ویلا ببره. همه چیز طبق نقشه شهره داشت پیش میرفت. بعد از کار، به خونه رفتم تا بچه ها و وسایل مون رو که نازنین توی دو تا چمدان کوچک جا داده بود بود بردارم. تمام تلاشم رو کردم که با وجود هیجان ناشی از اتفاقاتی که به سرعت در حال وقوع بود خونسرد و طبیعی باشم. وقتی نازنین رو توی خونه دیدیم. آروم و معمولی به نظر می رسید. خوب البته به غیر از گونه اش نظرم رسید کمی از هیجان قرمز شده و می درخشه. وقتی جلوی در خداحافظی می کردیم بغلش کردم و خودم رو به سینه هاش فشردم و عاشقانه لبهاش رو بوسیدم و اون رو توی خونه تنهاش گذاشتم تا مثلاْ خودش رو برای رفتن به خونه مامانش آماده کنه. بعد از ۴۵ دقیقه رانندگی بچه ها رو جلوی خونه پدرم رسوندم. توی ماشین با مادرم نشسته بود و منتظر ما بودند تا حرکت کنند. بچه ها عاشق پدربزرگ و مادربزرگشون بودن و همیشه توی ویلای اونها اونقدر پدرم واسشون سرگرمی فراهم می کرد که هیچوقت دوست نداشتند ، زود به خونه خودمون برگردن. لحظه ای که داشتم ازشون جدا می شدم نمی دونستم کدوممون بیشتر هیجان داشتیم. بچه هام که قراره دو روز رو خوش بگذرونن؟ یا من که داشتم بر می گشتم تا ببینم چه جوری یه مرد دیگه قراره زن منو جر بده؟ به سرعت به سمت خونه برگشتم. ماشین نازنین هنوز جلوی در پارک شده و و چراغ های اتاق خواب و حموم روشن بود. قلبم با فکر اینکه زنم داره خودشو برای دیدن معشوقش آماده میکنه تند تند می زد. دو ساعت بعد من و شهره در یکی از آلاچیق های یک رستوران سنتی، گرون، رومانتیک و با کلاس در شمال شهر نشسته بودیم. ماشین خودم رو توی یه پارکینگ گذاشته و با ماشین شهره به رستوران آمده بودیم. صاحب این رستوران از دوستان بهرام بود. تقریباً هیچ کدام از خانم های مشتری در این رستوران حجاب نداشته و لباس هایشان هم از شدت باز بودن و نمایان کردن قسمتهایی از بدنشان، قدری غیر معمول بود. شهره یک آلاچیق را برای من و خودش و دیگری را برای بهرام و نازنین از قبل رزرو کرده بود. شهره کنار من لم داده و خودش رو به من چسبونده بود. از گرمای تنش که به من می خورد تحریک شده بودم. آلاچیقی که ما داخلش بودیم طوری طراحی شده بود که دید خوب به بقیه آلاچیق ها داشت. نیم ساعت بعد از رسیدن من و شهره بهرام وارد رستوران شد. شهره زیر گوشم گفت: «خوشتیپ و جذابه . مگه نه ؟ امشب نازنین رو با همین تیپش شیفته خودش میکنه. جوری که نتونه بهش نه بگه.» چند دقیقه بعد وقتی نازنین وارد رستوران شد و به سمت بهرام رفت چشمهام از حدقه بیرون زد. اونقدر زیبا شده بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. شهره در حالی که از روی شلوار روی کیرم که حسابی بیدار شده بود دست می کشید گفت: «خدا ! ، این روزها، زنها ، چه کارها که برای دوست پسراشون نمی کنند.» زنم که چند ساعت پیش ازش جدا شده بودم به قدری تغییر کرده بود که به زحمت تونستم بشناسمش. اولین بار بود که این لباس رو توی تنش می دیدم. یک پیراهن بدون آستین که دامنش تا روی زانو بود به تن داشت. پاهای زیبایش را هم با یک جوراب شلواری نقره ای رنگ پوشانده بود. کفش پاشنه بلند قشنگی که من تا حالا اون روز ندیده بودم توی پاهایش بود که قدش را بلند تر نشان میداد. برای پوشاندن بازوان لختش هم یک مانتو تابستانی سبک جلو باز تنش بود که در حال حرکت با کنار رفتنش هر بار، قسمتی از شانه های لختش پدیدار میشد. آرایش موها و صورتش هم بی نظیر بود. زیباتر و دلربا تر از همیشه شده بود. موهای زیبایش که روی شانه هایش ریخته بود ظاهر سکسی تری به او داده بود. تا یک ساعت و نیم بعد شهره و من اونجا نشستیم  و در حالی که اون زوج زیبا رو تماشا می کردیم شام خوردیم. اونها شونه به شونه همدیگه اونجا نشسته بودند. می خوردند و می خندیدند. می تونستم دستهای بهرام رو که بازو ، شانه و حتی به گردنش دست میکشید رو ببینم. کمی بعد پر رو تر شد و دستش رو به زیر دامنش برد و روی پاهاش دست می کشید. نازنین هیچ مخالفتی از خودش نشون نمیداد. صحبت شون متوقف شد و چشم نازنین بسته شد. به نظرم رسید که نفس هاش عمیق تر شده.  می تونستم بازو و دست بهرام رو که داره تکون میخوره رو ببینم. شهره آهسته زیر گوشم گفت: « میدونی الان چی شد؟ داره انگشتش می کنه! زیر اون میز انگشتش الان روی کس زنت هست. می بینی؟ اون داره لذت میبره؟ زنت توی آسمون هاست. داره کیف میکنه. تو هم خوشت اومده، نه؟» با نگاه به صورت زیبای همسرم فهمیدم حق با شهره است. سر نازنین کمی به عقب خم شده بود و پاها را تا جایی که دامن پیراهنش بهش اجازه می داد از هم باز کرده بود. اما یه دفعه گارسونی که براشون یه قوری چای آورده بود سر و کله اش پیدا شد و اونها هم زود از هم جدا شدند. دستهای بهرام دوباره روی میز قرار گرفت و نازنین هم سعی کرد دامنش رو مرتب کنه و درست سر جایش بشینه و وانمود کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده. بدون اینکه با همدیگه صحبت کنند چشمهاشون به همدیگه خیره شده بود. نازنین سرش رو جلو برد و توی گوش بهرام چیزی گفت و هر دو از سر جایشان بلند شدند. شهره بهم گفت: « وقتشه ما هم بریم.» لبخند زد و اضافه کرد: «بی غیرت من!» با ماشین شهره به خونه ما رفتیم. خونه ما ، یک آپارتمان بزرگ ۴ خوابه بود که یک اتاق خواب برای من و نازنین ، دو تا اتاق برای بچه ها و یک اتاق هم برای مهمان مورد استفاده قرار می گرفت. نور سالن پذیرایی کم بود و بوی عطری در فضا به مشام می رسید. به نظر می رسید که نازنین همه چیز رو برای گذراندن یه شب رمانتیک و خیانت به من فراهم کرده بود. از روزهای قبل که شهره در مورد این برنامه با من صحبت کرده بود برای اینکه در چنین موقعیتی جایی برای پنهان شدن داشته باشیم برنامه ریزی کرده بودم. در سالن پذیرایی یک فرورفتگی در دیوار خانه بود که توسط سازنده ساختمان در آنجا، یک کمد به مساحت تقریباً ۵ متر مربع با در کشویی که روی درهایش آینه های بزرگ قدی نصب شده و از بیرون قفل می شد قرار گرفته بود. انقدر بزرگ بود که میشد داخلش رفت و از قفسه هایی که در سه طرف اون نصب شده بود چیزهایی برداشت. این کمد فقط چند متر از کاناپه بزرگمون در پذیرایی فاصله داشت. چند باری پیش اومده بود که قفل در این کمد گیر کرده و من با گرفتاری و یک بار هم با کمک قفل ساز بازش کرده بودم. برای برنامه امشب، چفت کوچکی از داخل کمد پیچ کردم تا اگر نازنین بعد از ورود به خونه بر حسب اتفاق چیزی خواست از داخل کمد برداره فکر کنه که باز هم قفل در گیر کرده و نتونه من و شهره رو در حالی که اونجا پنهان شده بودیم ببینه. اون داخل جا به اندازه کافی بود که من و شهره به راحتی و بدون اینکه دیده بشیم بتونیم تمام اتفاقاتی که توی پذیرایی میافته رو از شکاف در ببینیم و چون داخل کمد تاریک و پذیرایی روشن بود دیده نشیم. نقشه بی نظیری به نظر می رسید. اگر خوش شانس بودیم و اونها توی پذیرایی می موندن که ایده آل بود. اگر هم به اتاق خواب می رفتن هم باید از کمد بیرون می اومدیم تا ببیینم چه اتفاقی اونجا می افته. شهره به ساعت مچی خودش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: « زیاد وقت نداریم. ببین میتونی منو از اون تو ببینی؟» من رفتم داخل کمد و درش رو بستم و شهره روی کاناپه نشست. مانتویش رو از تنش در آورد و سه تا از دکمه های بلوزش رو هم باز کرد تا سوتینش نمایان شد. یکی از سینه هاش رو از توی سوتین درآورد و بهم لبخند زد. ازم پرسید: « چیزی می بینی؟» بعد ساپورتش رو بالا کشید تا تپلی کسش معلوم بشه. سرش رو به عقب برد و به پشتی کاناپه چسباند. چشمانش را بست و با دست راست شروع به مالیدن کسش از روی لباس کرد. با دست چپ هم سینه ای رو که بیرون آورده بود رو می مالید. بعد از دو دقیقه چشمهاش رو باز کرد و دوباره بهم لبخند زد. از من پرسید: « خوب دیده میشه؟» در کمد رو باز کردم و در حالی که با لبخند به داخل دعوتش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم. ازش پرسیدم: «تو چطور؟ می تونستی من رو ببینی؟» «نه. اونا نمی تونند متوجه بشن ما کجا قایم شدیم.» شهره کیف و مانتوش رو برداشت و با من به داخل کمد اومد. توی تاریکی روی سکوی چوبی که اونجا قرار داشت نشسته بودیم. از فرط دلهره و اضطراب درد مبهمی رو در شکمم حس می کردم. شهره گفت: « چه حالی داری؟ انتظار اینکه نازنین رو ببینی که قراره دوباره با بهرام سکس داشته باشه؟ خوشبختانه این بار سوار ماشین نیستیم و لازم نیست از اینکه ممکنه ما رو به کشتن بدی نگران باشیم.» نیم ساعت بعد که برای من به اندازه ساعتها طول کشید صدای چرخش کلید رو روی در ورودی شنیدیم. بعد، صدای صحبتهای مبهمی جلو ورودی آپارتمان به گوش رسید. صدای بستن در ورودی و خنده نخودی نازنین و صدای پا روی پارکت ورودی به گوش رسید. زوج خیانتکار وارد شدند. حالا میتونستم صداشون رو واضح بشنوم. ته دلم یه ذره امیدوار بودم معجزه ای رخ بده. یعنی میشد نازنین فقط یه چای با بهرام بخوره و وقتی که اون ازش سکس میخواد بگه که دوستی شون فقط یه معاشرت ساده اس و به شوهرش که من باشم وفادار می مونه؟ اینجوری تموم نقشه ها و برنامه های شهره نقش بر آب میشد. چه قدر ساده اندیش بودم! با اون آرایش زیبایی که روی صورت نازنین دیده بودم و اینکه آن همه به لباس رسیدگی کرده بود و همینطور دروغ هایی که برای بودن با بهرام بهم گفته بود این احتمال خیلی بعید به نظر می رسید. با وجود اینکه از جایی که بودم دیده نمی شدند صداشون رو میشد واضح شنید. نازنین گفت: «ازت ممنونم بابت این بعد از ظهر قشنگی که باهم داشتیم. مدتها بود که اینقدر بهم خوش نگذشته و نخندیده بودم. » بهرام با لحن معنی داری جواب داد : « امیدوارم که خیلی خسته ات نکرده باشم نازی جان! امشب ، خیلی کار داریم!» نازی؟؟! همسرم همیشه ازم می خواست نازنین صداش کنم نه نازی! اصلاْ بدش میومد کسی بهش بگه نازی. خیلی برای من عجیب بود اجازه داده بهرام اینطور صداش کنه. کاملاً مطمئن بودم هیچ کدام از دوستان و فامیل هم نازی صداش نمی کردند. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ شنیدم همسرم خندید و بهش جواب داد: -«خیلی بیشعوری! قهوه میخوری درست کنم؟» بهرام هم با خنده گفت: -«برای شروع بد نیست!» -«پس من میرم قهوه …» اما نتونست جمله اش رو کامل کنه. همچنان نمی شد آنها را ببینم. چکار داشتن میکردن؟ می بوسیدند؟ بغلش کرده بود؟ بعد صدای زنم رو که نفس نفس میزد رو شنیدم. -«آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه…» نوشته: بهروز
    • poria
      نیاز همسرم به سکس - 2 این نوشته بخش دوم از ترجمه یک داستان بسیار طولانی به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. نام داستان اصلی برای دانلود، پس از ارائه آخرین قسمت اعلام می شود. شش ماه از آن شب عجیب و غریب گذشت. همون شبی که شوهر همکارم شهره جلوی من و توی ماشین خودم با زنم سکس کرده بود. دلهره حامله بودن یا نبودن نازنین وقتی هفته بعدش پریود شد از بین رفت و هر دو ما نفس راحتی کشیدیم. در تمام سالهای زندگی مشترک هیچوقت به اینکه ممکنه نازنین به من وفادار نباشه شکی به دلم راه پیدا نکرده بود. ما دو تا بچه نوجوان داشتیم و زندگی آرامی رو تا اون موقع تجربه کرده بودیم. اگر در تمام این سالها کسی از من می پرسید بدترین اتفاقی که ممکنه زندگی مشترکم رو تهدید کنه چیه؟ ، خیانت جنسی همسرم هرگز بین گزینه هایی که ممکنه به فکرم برسه نبود. به همین دلیل هر روز به خودم می گفتم حادثه اون شب فقط یه تصادف بوده و عشق ما اینقدر محکم هست که نمی تونه با یه همچین نسیمی خدشه ای بهش وارد بشه. اما تغییراتی که در زندگی یکنواخت مون بوجود اومده بود غیر قابل انکار بود. تا یک ماه بعد از اون اتفاق من و نازنین شب و روز توی بغل هم بودیم و با همدیگه سکس داشتیم. هر دو سعی می کردیم بیشتر به هم محبت کنیم و کیفیت سکسمون بهتر و مشخصاً زمان هم آغوشی هامون طولانی تر شده بود. انگار اینطوری هر دو ما می خواستیم تلاش کنیم اون حادثه هر چه زودتر از ذهنمون پاک بشه. حتی بچه ها هم متوجه بهبود روابط پدر و مادرشان شده بودند که البته امیدوار بودم هیچ وقت نفهمند دلیل واقعی اون چی بوده است. یک نوع رقابتی بین ما برای ابراز عشق و علاقه ایجاد شده بود که قبلا به این شکل وجود نداشت. در این شش ماه که از اون اتفاق گذشته بود هر دوی ما منظم باشگاه می رفتیم و خیلی بیشتر ورزش می‌کردیم و تندرست و سالم‌تر شده بودیم. اون پس از سالها دوباره رفتن به کلاس پیانو رو از سر گرفته بود. ورزش منظم باعث شده بود که به وضوح هیکل زنم سکسی تر و جذاب تر بشه. نازنین کلاس فیتنس می رفت و از آخرین چربی هایی که بعد از زایمان دوم توی شکمش باقی مونده بود الان دیگه اثری نبود. حالا با جدی گرفتن برنامه های باشگاه، بدن همسر خوشگلم یه ساعت شنی کامل شده بود که البته در این میان بهترین اتفاق شکیل تر شدن باسنش بود. اگرچه از زمان اون سکس عجیب، یک بار برحسب اتفاق بهرام و شهره را در خیابان دیده بودیم و همینطور خودم شهره را تقریباٌ هر روز در محل کار می دیدم اما هیچ کدوممون اشاره ای به اون اتفاق نمی کردیم و خودم امیدوار بودم در عمرم، هیچ وقت دیگه توی چنین موقعیتی قرار نگیرم. شاید به این خاطر که از یادآوری اون خجالت می کشیدم و شاید به این دلیل که اولویتم این بود که از ازدواج و زندگی مشترکم محافظت کنم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون روز لعنتی رسید. بعد از یک جلسه کاری شهره گفت که امروز ماشینش تعمیرگاه هست، شوهرش هم به سفر کاری رفته و از من پرسید که بعد از کار می تونم برسونمش؟ من هم موافقت کردم. ساعت ۴ بود که از شرکت بیرون رفتیم. در مسیر منو به قهوه دعوت کرد و اینطوری بود که با هم به یک کافه رفتیم. چند دقیقه ای در مورد کارهای شرکت صحبت کردیم شهره از نازنین پرسید. بهش در مورد برنامه باشگاه ورزشی و کلاس پیانو و حال خوب این روزهای اون گفتم. به من نزدیک شد و دستم رو در دستش گرفت. نگاهم روی لاک قرمز زیبایی به ناخن های مرتبش زده بود جلب شد. با اینکه کمی کوتاه تر از همسرم بود میشد گفت زن زیبایی هست. از نازنین تپل تر بود اما نمی شد بهش گفت چاق. شهره موهاش قهوه ای و چشمانش سیاه و پوستش از همسرم سفید تر بود. مانتو بدون دکمه ای به تن داشت و یقه بلوزش زیادی باز بود. طوری که بخشی از سوتین سفید و چاک بین سینه هاش رو میتونستم ببینم. بهم گفت: -«مدتی میشه توی شرکت خودت رو از من قایم میکنی، درست فهمیدم؟ نازنین هم به من زنگ نمیزنه. یک ماه پیش به موبایلش زنگ زدم اما گوشی رو برنداشت و بعدش هم بهم زنگ نزد. میدونی؟ لزومی نداره. لازم نیست خودتون رو از من قایم کنید. راز کوچولومون بین خودمون میمونه. در ضمن من و بهرام هیچوقت شما رو برای کاری که دوست نداشته باشین تحت فشار نمی گذاریم ، اینو میدونی؟» -«دلیلش این نیست. یه کمی سرم شلوغه و کارهای بخش من توی شرکت قدری زیاد شده. نازنین هم با کلاس های پیانو و سه چهار روز در هفته باشگاه حسابی خودش رو مشغول کرده. تازه مادر دو تا بچه بودن هم یه کار تمام وقته!» تلاش مسخره ای بود. خودم هم می دونستم که این ها دلیل فاصله گرفتن مون از اون نیست. -«البته که همینطوره. شما دو تا اینقدر سرتون شلوغه که نمیشه یه لحظه هم به اون شب فکر کنید. اینطور نیست؟» اون خندید و من از خجالت مثل یک پسربچه که در مورد اندام خصوصی اش ازش سوال کرده باشند قرمز شدم. بعد ادامه داد: -«من و بهرام خیلی در مورد اون شب که با هم بودیم حرف می زنیم. شب خیلی خوبی بود. خیلی به همه مون خوش گذشت.» چشمهاش به چشمهام خیره شده و بود و من به سختی سعی کردم نگاهم رو ازش برگردونم. -«همیشه صحبت من و بهرام اینطور تموم میشه که شاید بهتر باشه یه مهمونی دیگه هم با شما دو تا داشته باشیم.» با لبخند بهش گفتم: -«اما من و نازنین فکر می کنیم همون یه مهمونی که با تو و شوهرت رفتیم برای هفت پشتمون بسه!» انگار شهره میتونست چیزی رو که من سعی می کردم پنهان کنم رو احساس کنه. ادامه داد: -«شما دوتا فوق العاده بودید. اصلاْ فکر نمی کردیم تا اونجا پیش برید. برای ما خیلی هیجان انگیز بود.» دوباره به چشماش نگاه کردم. دوست داشتم بیشتر در این مورد که چه فکری درباره ما می کردند بدونم. «بهرام فکر می کرد همین که دستش رو روی پاهای نازنین بذاره، تو، ماشین رو نگه می داری و میاریش پیش خودت روی صندلی جلو. البته ستاره اون شب نازنین بود. اون خودش رو خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم وا داد و تسلیم کرد.» این حرفش من رو یه کمی عصبانی کرد. شهره متوجه شد. چون دستم رو دوباره توی دستش فشار داد و گفت: -«نمی خواستم ناراحتت کنم. اما واقعیت اینه که اون مقاومت زیادی از خودش نشون نداد. حتماً خودت هم اینو متوجه شدی.» بله. من هم همین طور فکر می کردم. اما برای اعتراف به این موضوع آمادگی نداشتم. حس میکردم با این تایید این حرف شهره، در واقع دارم با صدای بلند اعلام می کنم که زنی که عاشقش هستم در اصل یه جنده است. -«و در مورد تو. به نظرم اگه ناراحت نمیشی باید بگم بی غیرتی توی ذاتت هست. و تو نمی تونی با چیزی که در درونت هست بجنگی. در حالی که به وضوح داشتی میدیدی که چه اتفاق داره میافته تو برای محافظت از زنت حتی یه انگشتت رو هم بلند نکردی. باور کنی یا نه، قرار بود که اگه یه مخالفت کمی هم از تو ببینیم و یا حتی با بلند کردن یه انگشتت بهرام دیگه به کارش ادامه نده. من و بهرام توی این سالها که باهم هستیم برای اینکه به همدیگه لذت بیشتری بدهیم توی ایران و خارج از کشور ماجراجویی هایی جنسی زیادی رو با هم داشتیم که اصلاً نمیتونی تصورش رو بکنی. اما برای خودمون اصولی و قوانینی داریم. مهمترین اونها هم اینه که هیچوقت و هیچوقت در صورت عدم رضایت کامل طرف مقابل مون، کاری نمی کنیم.» عصبانیتم زیادتر شد. این بار، از خودم عصبانی بودم. چرا واکنشی نشون نداده بودم؟ شهره راست می گفت. اون با لبخند ادامه داد: -« حتی وقتی که دیدی بهرام داره جلوی روی تو توی کس زنت ارضا میشه و آبش رو می ریزه هم چیزی نگفتی، عزیزم! و اینم واقعیت داره که وقتی همه اینها رو دیدی و من هم در دسترس تو بودم سعی نکردی بخاطر تلافی هم شده منو بکنی! نه؟» برای اینکه از خودم دفاع کنم پرسیدم: -«اگه می خواستم، بهم اجازه میدادی اون موقع بکنمت؟ » -«البته که نه! من تک پرم، عزیز من! دیگه سالهاست که من فقط با بهرام سکس کامل دارم. با وجود اینکه ما دو تا ماجراهای سکسی زیادی با دیگران تجربه کردیم و میکنیم اما فقط یه کیر هست که دوست دارم منو بکنه. فقط کیر بهرامه که منو وابسته خودش کرده. کیرهای دیگه هر چقدر هم خاص باشند برام اهمیتی ندارن.» دستش رو نوازش کردم و بهش لبخند زدم اما ساکت بودم. اون ادامه داد: -«می دونی فتیش چیه؟ هر کسی حتماً تو زندگیش یکی داره. اون یک چیز یا موضوع هست که مثل خوره توی ذهنت نفوذ می کنه. شاید بشه گفت یه جور مریضی هست. میتونه آدم رو روانی کنه. به اون چیز ، موضوع یا موقعیت که باعث برانگیختگی جنسی و حتی ارضای جنسی می‌شه میگن فتیش. وقتی اونو بخواهی داشته باشی، تمام هدفت میشه اون، تا ارضا بشی. سبک بشی. همونطور که برای نازنین هم توضیح دادم و حتماْ بهت گفته من یه فتیش جنسی دارم. میدونی فتیش من چیه؟» به چشمهاش نگاه کردم. میدونستم قراره چی بگه. -«من وقتی کامل ارضا میشم که ببینم بهرام یه زن شوهر دار رو جلوی چشم شوهرش میکنه و آبش رو توی کس اون میریزه.» -« اعتراف می کنم تمام تلاشم رو می کنم که بهرام رو بیشتر و بیشتر توی یه همچین موقعیتی قرار بدم. وقتی که یه همچین اتفاقی بیفته تا نهایت تحریک می شم و باید هر چه زودتر بعدش با بهرام سکس کنم.» از تصور سکس شهره و بهرام توی خونه شون درست بعد از اینکه اون شب پیاده شون کردیم سرم گیج رفت. اینکه دلیل تحریک اونها تصاحب کامل غیر منتظره نازنین عزیزم بوده منو حیران کرده بود. شهره پرسید: -«یه چیزی رو بهم بگو بعد از اون شب سکس شما چطوره؟» آهسته گفتم: -«خوبه. اگر بخوام صادق باشم باید بگم فوق العاده است. خیلی عالی» -«اما بعد از گذشت شش ماه ، دوباره زنت یک کمی سرد شده اینطور نیست؟» من جوابی ندادم. درست می گفت. توی چند هفته اخیر سردی اون رو حس کرده بودم. به تازگی یک سری سوء تفاهم ها و بگو و مگو بین من و نازنین پیش اومده بود. حالا که فکرش میکردم شاید همین سردی دلیل تنش بین من و نازنین توی روزهای اخیر بود. شهره صندلیش رو نزدیک تر آورد لحن صداش رو سکسی کرد آهسته زیر گوشم گفت : -«تو اون شب وقتی خونه رسیدی نازنین رو کردی؟ درسته؟ حس فوق العاده ای نبود؟ اینکه زن خوشگلت رو درست بعد از اینکه با بهرام نزدیکی کرده بکنیش؟ کردن کس پر از آبش خوب بود؟» دوباره جوابی ندادم. اما با بیاد آوردن این موضوع کیرم راست شده بود. دوست نداشتم به درست بودن حرفهایش اعتراف کنم. در حالی که دستم همچنان توی دست شهره بود و نوازشش می کرد آهسته توی گوشم زمزمه می کرد. هنوز یادم بود. اون لحظه که خودم رو وارد کس نازنین کردم. در حالی که میدونستم یک ساعت قبل با آب منی یه مرد دیگه پر شده. اینکه می دیدم هنوز کسش از شدت تلمبه هایی که یه مرد دیگه اون تو زده قرمز هست. -«دوست داری زنت رو دوباره توی اون حال ببینی ، نه؟» دست و پام رو گم کرده بودم به خودم اومدم و پرسیدم: = «ببخشید ؟ چی ؟» -«بی غیرت من ! داشتم بهت میگفتم که تو دوست داری دوباره اون کار رو تکرار کنیم؟» با لحن قاطعانه ای گفتم: -«البته که نه! همون یکبار بود و تموم شد. همون هم اشتباه بود.» در حالی که با ناباوری بهم نگاه میکرد گفت: -«واقعاً ؟» به نظر می رسید شهره میتونست ذهنم رو بخونه. برای اولین بار داشتم به این فکر کردم که شاید اون درست میگه. شاید من هم از عمق وجودم همین رو می خواستم. وگرنه چرا الان کیرم راست شده بود؟ سرم رو به پایین انداختم. و جوابی ندادم. حالا دیگه درست نمی دونستم دقیقاً چی می خواهم. -«خجالت زده نباش. تو تنها کسی نیستی که توی این دنیا این حس رو داری.» هنوز دستهام توی دستش بود دستش رو جلو آورد و از روی شلوار کیرم رو لمس کرد و لبخندی چهره اش رو پر کرد. انگار بجای زبانم از کیرم پاسخ سوال خود رو دریافت کرده بود چون دیگه سوالش رو تکرار نکرد. از خجالت سعی می کردم بهش نگاه نکنم. -« اگه بدونی چه تعداد از مردها دوست دارند، سکس زن یا دوست دخترشون رو با یک مرد دیگه ببینن تعجب می کنی. فقط باید توی اون موقعیت قرار بگیرن. البته تعداد بیشتری زن های شوهر دار و دوست دختر ها هم هستند که تمایل دارند اگر موقعیت مناسبی پیش بیاد یه کیر بهتر از دوست پسر یا شوهرشون اونها رو بکنه. این کار به خودی خود لذت بخشه. یه غریزه است که از زمان انسان های اولیه توی وجود ما آدم ها باقی مونده و روابط اجتماعی جامعه جدید اونو سرکوب میکنه.» چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: -«و بیشتر تعجب میکنی اگه بهت بگم با چشم خودم چه کسانی رو دیدم که این کار رو انجام میدن. آدم هایی که تو خوب اونها رو می شناسی. توی محل کار خودمون، توی محله خودمون، بین آشناها و شاید همسایه ها. البته شاید همشون به اندازه تو و نازنین مشتاق نباشند اما علاقه یا فانتزی در این باره دارن. من و بهرام هم موفقیت های زیادی در پیدا کردن اونها داشتیم! » مات و مبهوت شده بودم. این زن و شوهر عجب موجوداتی بودند. دوباره به چشمهاش نگاه کردم. به این فکر کردم که بهرام با زن کدوم یکی از دوستهای مشترکمون نزدیکی داشته؟ بعد با لحنی که انگار که توی یکی از جلسات کاری شرکت صحبت می کنه گفت: -«خب، حالا بیا از بحث کوچیکمون نتیجه بگیریم. تو دوست داری که نازنین و بهرام دوباره با هم باشن. درسته؟ » من سرم رو پایین آوردم و چشمهام رو بستم. مخالفت نکردم. این خودش یه جور تایید بود. -«اما فکر نمی کنی که نازنین با این کار موافق باشه. و نگران هستی که زنت فکر کنه تو یه منحرف عوضی هستی. اینطوریه؟» سرم رو تکون دادم. انگار از حرفهاش مسخ شده بودم. از خودم تعجب می کردم که چه جوری تحت تاثیر حرفهای شهره قرار گرفتم. انگار منو با دستها و نگاهش طلسم کرده بود. -«و ته دلت بدت نمیاد شرایطی فراهم بشه که یه بار دیگه اون اتفاق تصادفی دفعه پیش تکرار بشه. بدون اینکه نازنین بدونه تو نقشی در اون کار داری.» تمام جراتم رو جمع کردم و سرانجام زمزمه کردم: -«شاید!» -«حالا سوال من اینه که چقدر خودت برای متقاعد کردنش نازنین همکاری می کنی؟» با تندی بهش نگاه کردم و گفتم: -«منظورت چیه؟» -«بیا یه قهوه دیگه سفارش بدیم و صحبت کنیم . من یه فکری دارم.» شش روز بعد من و شهره توی بالکن یک کافه دیگه که صاحبش از دوستان اون بود نشسته بودیم. میز ما روی بالکن کافی شاپ جایی قرار داشت که تمام سالن پایین دیده میشد و به دلیل گل و گیاه هایی که اطراف میزمون بود بدون جلب توجه دید کاملی به همه میزهای سالن پائین داشت. در گوشه دنجی از سالن روی یکی از همین میزها همسر دوست داشتنی و بی گناه من نشسته بود و بی صبرانه در انتظار رسیدن من بود. هر چند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه می کرد و چشمش به خیابان بود. یواش از شهره پرسیدم: -چقدر باید منتظر بمونم؟ -شهره در حالی که با موبایلش در حال چت کردن بود گفت:     ۵ دقیقه دیگه.     نازنین بیشتر قهوه اش رو نوشیده بود و در حالی که برای چندمین بار به ساعتش نگاه میکرد آخرین جرعه را از فنجانش نوشید. بعد گارسون را که از کنارش می گذشت صدا زد و چیز دیگری سفارش داد. ۵ دقیقه بعد موبایلم رو برداشتم و رفتم روی بالکن و بهش زنگ زدم.     -«سلام عزیزم کجایی؟ دیر کردی.»     -«ببخشید کاری پیش اومد. رفتم بیرون از شرکت. توی راه هستم که بیام پیش تو. خیلی متاسفم عزیزم . اینجا تصادف شده و راه بسته است. بدجور توی ترافیک گیر کردم. بعید میدونم تا دو ساعت دیگه بتونم برسم پیشت. به نظرم بهتره چیزی بخوری و بری خونه.»     -«اما بهم گفتی امروز دوتایی یه قرار عاشقانه توی این کافی شاپ داریم. خودت گفتی از سر کار مستقیم میای اینجا. من یه لباس قشنگ پوشیدم. آرایش کردم و موهام …»     نزدیک بود گریه اش بگیره. دلم درد گرفت. من هیچ وقت اینقدر بی ملاحظه نبودم. این شهره عوضی منو به این کار واداشته بود.     -«می دونم. خیلی متاسفم. می شه باشه برای یه وقت دیگه؟ لطفاْ؟»     مشخص بود که بدجوری توی ذوقش خورده. اما بعد از اینکه یه کمی دیگه باهاش صحبت کردم آروم شد و با گفتن یه دوستت دارم به همدیگه تلفن رو قطع کردیم. وقتی سر جام کنار شهره برگشتم و نازنین رو از اون بالا دیدم مشخص بود که توی چند دقیقه از یه زن سکسی و بی قرار و خوشحال به یه خانم ناراحت و غمگین و ناامید تبدیل شده. تلفنش رو روی میز گذاشت و با فنجون نوشیدنی جدیدی که گارسون براش آورده بود شروع به بازی کرد. خودش رو مشغول می کرد. کمتر از یک دقیقه بعد یک مرد خوشتیپ و جذاب وارد کافی شاپ شد. کمی مکث کرد و به میزهایی که تقریباً همشون پر بودند نگاه کرد و یکدفعه لبخندی چهره ا ش رو پر کرد و مستقیم به سمت میز همسرم رفت. بهرام بود. دستش رو روی شونه نازنین گذاشت و اون برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. بلافاصله اونو شناخت. حالت صورتش آمیخته ای از تعجب و معذب بودن را نشان میداد. بهرام در حالی که لبخند میزد شروع به صحبت کرد. بعد خم شد و دست زنم را گرفت و بوسه ای بر آن زد. نمیتونستم از اون فاصله متوجه بشم چه صحبتهایی رد و بدل میشه. نازنین به نظر وحشت زده می رسید. بهرام به ساعتش نگاه کرد و دوباره به صحبت هایش ادامه داد. بعد دیدم حالت چهره نازنین تعییر کرد و خندید . بهرام هم همینطور. نازنین سرش رو به علامت موافقت تکون داد و بهرام هم روی صندلی کنارش نشست و گرم صحبت شدند. بهرام گارسون رو صدا کرد و چیزی سفارش داد. در این بین شهره دستم رو توی دستهاش گرفته و از تماشای صحنه روبرو بود لذت می برد. صحبت شون ادامه پیدا کرد و به نظر می رسید بهرام سعی میکنه چیزهای بامزه ای تعریف کنه و نازنین و به خنده بندازه. نازنین هم چیزی گفت در حالی که می خندید با دست روی شونه بهرام زد. لحظه به لحظه با اون راحت تر می شد. بعد دیدیم همینطور که صحبت می کردند بهرام دست نازنین رو توی دستهاش گرفت. نازنین دستش رو به صورت غریزی عقب کشید و از توی دستهاش در آورد. اما وقتی صحبت ها ادامه پیدا کرد و بهرام دوباره تلاش کرد این بار نازنین دیگه مخالفتی نکرد. بدین ترتیب تا حدود ۲۰ دقیقه بعد دستهاشون توی دست یکدیگر بود. دوباره بهرام به ساعتش نگاه کرد و به نظر می رسید که میخواد اونجا رو ترک کنه. با هم بلند شدند و به سمت صندوق رفتند. متوجه شدم نازنین توی کیفش به دنبال چیزی میگرده. همونطور که نزدیک صندوق کنار بهرام ایستاده بود دفترچه یادداشت کوچکش رو از توی کیفش بیرون آورد و چیزی توش یادداشت کرد و دوباره داخل کیفش گذاشت. بهرام صورتحساب میزشان را پرداخت کرد. وقتی از کافه بیرون رفتند با هم خداحافظی کردند. اما قبل از جدا شدن حرکتی رو دیدم که دوباره قلبم رو به تپش انداخت. اونجا، بهرام خم شد و بوسه ای روی لبهای نازنین زد. نازنین مبهوت به نظر می رسید چند لحظه ای در چشمان هم خیره شده و بعد از هم جدا شدند و هر کدام به سمتی رفتند. نوشته: بهروز
    • poria
      اولین سکس سه نفره منو همسرم نسترن   من جواد هستم ۴۳ سالمه و خانمم نسترن ۳۸ سالشه و ۱۲ ساله که ازدواج کردیم ، من خیلی به سکس و فانتزیایی سکسی علاقه دارم و بیشتر داستانها رو خوندم و دوست داشتم براتون از تجربه سکسی که برای منو نسترن پیش اومد داستان بنویسم ، البته اینم بگم من نویسنده خوبی نیستم و فقط اتفاقاتی که افتاده رو براتون می نویسم. چند ماهی بود که تو سکس با نسترن ۰حرف از نفر سوم میزدیم و همش بهش میگفتم دوست داشتم الان یکی دیگه هم اینجا بود سه نفری سکس می کردیم ، یبار که داشت برام ساک میزد گفتم الان اگه دوتا کیر دستت بود چه حالی می کردیا ، که اونم با خنده گفت اره خیلی و شروع کرد تخمامو لیس زدن خوردن و منم ادامه دادم الان یه کیر دیگه بود چی کارش می کردی اونم گفت دوست داری ببینی منم گفتم اره خیلی زیاد که اونم شروع کرد با اب دهنش کل تخما و کیرم خیس کرد جوری ساک میزد که تاحالا نزده بود و اب از لب و دهنش اویزون شده بود ، سرشو دودستی اوردم جلو صورتم گفتم چته چرا وحشی شدی همونجور که اب از دهنش می ریخت گفت مگه خودت نخواستی ، منم گفتم واقعا دوست داری تجربه کنی که بدون جواب دوباره رفت سر وقت کیرمو انقدر محکم و حشری خورد تا ابم اومد و همه ابمو خورد و بازم کیرمو ول نمی کرد و سرشو گذاشته بود رو شکمم و با سرکیرم بازی می کرد.یه چند دقیقه همونجوری ادامه داد منم دوباره کیرم راست شدو گفتم نوبت منه ، بعد خوابوندمش و شروع کردم به خوردن کصش و بهش می گفتم اخ که چه حالی میداد الان یکیم بود که کیرش تو دهنت بود براش ساک میزدی ، نسترن هم چشاشو بسته بود و فقط ناله می کرد چند دقیقه بعد شروع کردم به کردنش و موقع تلمبه زدن هی راجع به یه کیر دیگه حرف می زدم که یهو نسترن گفت اگه راست میگی بر دار بیار تا ببینم راست میگی منم گفتم تو دوست داری اونم با چشمای نیمه باز و شهوتی گفت اره دوست دارم لعنتی مگه میشه دوست نداشته باشم اصلا مگه میشه دوست نداشت به شرطی که تو راضی باشی منم گفتم منم دوست دارم تجربه کنم و تو همین حرفا ابم اومدو همشو ریختم تو کص نسترن افتادم رو تخت نسترن چرخید سمت من و در حالیکه با نوک سینم بازی می کرد گفت یعنی واقعا تو دوست داری یکی دیکه منو بکنه گفتم اره ولی همیشه نفر سوم مرد نیستا شایدم زن باشه اونوقت تو ناراحت نمیشی، یکم فکر کرد گفت مثلا کی ، گفتم چه میدونم هر کی مگه فرقی می کنی گفت اره اگر مجرد باشه نمیشه باید متاهل باشه و منم بشناسمش گفتم باشه حالا همینجوری گفتم ، خلاصه چند وقتی گذشت و عید شد و رفتیم شمال یه ویلای نقلی تو شیرگاه تو شهرک . دختر عمه زنم هم که چند وقتی بود از شوهرش طلاق گرفته بود همراه ما بود با پسر دختر خاله مادر خانمم کا مجرد بود . دخترعمه خانم اسمش ندا ۴۵ سالش و پسره هم اسمش بهزاد و ۳ث سالشه خلاصه صبح روز اول عید بود که داشتم جلوی ویلا باغچه رو تمیز میکردم دیدم ندا با یه استکان چای اومد پیش منو احوال پرسی و اینم بگم که ندا یکم شیطونه و با من خیلی شوخی می کنه و راحته کلا و احساس می کنم رو منم حس داره و از نگاهش متوجه میشم ، شروع به صحبت کردیم اونم شروع کرد شوخیو که نسترن بیچاره احتمالا تا ظهر خوابه گفتم چرا گفت خوب معلومه دیشب چه بلایی سرش اوردی دیگه حتما تا صبح بیدار نگه داشتی و شیطونی کردین منم گفتم ای بابا مگه شما قبلا نمی کردین گفت چرا ولی بعد از طلاق دیگه نمیشه ، گفت نمیشه دیگه به کسی اعتماد کرد ، ولی فکر کنم شما تا پوست نسترن رو نکنی ول کنش نیستی و دوتایی خندیدم و گفتم دوست داشتی جای نسترن بودی ، یهو نگام کرد و گفت من از خدامه و گفتم یعنی الان پایه ای و دوست داری گفت اگه تو بخوای اره من حرفی ندارم ولی نسترن بفهمه چی گفتم اون با من به راهش میارم ، ندا رفت منم کارم تموم شد و رفتم داخل و صبحانه رو آماده کردم و رفتم نسترن و بهزاد رو بیدار کردم گفتم من میرم نون بگیرم توهم پاشو دوش بگیر تا من بیام، تو راه رفتن دیدم ندا پیاده با لباس ورزشی داره قدم میزنه صداش کردم گفتم کجا گفت هیچی دارم ورزش میکنم میرم تا سر جاده ، گفتم حالا بیا با هم بریم بعد خودم بهت تمرین میدم و خنده کنان سوار شد و گفت من از خدامه که تو تمرینم بدیو منم گفتم قول بده خسته نشیا و دوتایی خندیدیم توراه داشتیم میرفتیم که ندا گفت نسترن بفهمه چی ، گفتم نگران نباش اون اوکی میشه فقط بهزادو چیکار کنیم که ندا گفت من یه فکری دارم بهزاد دوره ماساژ دیده و مهارت خوبی داره اگه نسترن راضی شد به بهانه ماساژ نسترن به بهزاد بگیم ماساژش بده و دیگه بعدش با خود نسترن منم گفت فکر خوبیه و یهو دیدم دست ندا روی کیرمه و داره میماله بهش گفتم خیلی عجله داریا ، خندید و گفت اره خیلی زیادالان میخوام ببینمش گفتم اینجا وسط خیابون گفت من حالیم نیست گفتم باشه صبر کن برم جای مناسبتر ، رفتم سمت جاده جنگلی کنار شهرک و یه جای خلوت پارک کردم ، ندا با عجله پرید سمت من و شروع کرد لبامو خوردن و منم از خدا خواسته چند دقیقه ای همراهیش کردم و بعد چند دقیقه گفت اجازه هست پسرتو ببینم گفتم بفرما خواهش می کنم ، اونم خیلی اروم کیرمو در اورد و با دیدنش با ذوق گفت اخ جون بالاخره مال من شد و شروع کرد ساک زدن ، از حق نگذریم خیلی حرفه ای و باحال ساک میزد ، ابم داشت میومد بهش گفتم داره میاد که اونم اصلا کیرمو در نیاورد و تو همون حالت تمام ابمو تو دهنش خالی شد و اونم همشو خورد و با خنده و ذوق قطره های اخرشو با فشار کیرم خارج کرد و با نوک زبونش تمیز کرد و سر کیرمو یه بوس کرد و با نوازش باهاش حرف میزد و هی قربون صدقش می رفت . خلاصه که خیلی حال داد بهم و رفتیم و خرید و برگشتیم ویلا ، ندا رفت دستشویی و منم اومدم داخل که دیدم نسترن بیداره و بهزاد هم رفته چوب جمع کنه آتیش درست کنیم نسترن با حوله حموم داره نیمرو درست می کنه منم از پشت بغلش کردم و دستمو رسوندم به سینشو مالوندم و بهش گفتم طلاخانم کی بودی شما ، اونم سرشو چرخوندو لبامو بوسیدو گفت تو دیگه دیونه خلاصه صبحانو رو خوردیم و بعدش طاقت نیاوردم بغلش کردم بردم رو تخت و شروع کردم به خوردن سینه هاش ، بهش گفتم نظرت چیه فانتزیمونو اجرا کنیم ، گفت یعنی چی ، گفتم نفر سوم دیگه ، گفت باز شروع کردی منم در حال خوردن سینه هاش گفتم جدی می گم نظرت چیه ، پاشد نشست جلومو با جدیت گفت یعنی تو راضی میشی یه نفر دیگه منو بکنه ، منم با کمی مکس گفتم اگر فقط سکس باشه و علاقه ای توش نباشه اره راضیم دوباره گفت یعنی پشیمون نمیشی بعدش منم گفتم اگر تورو خوشحال کنه نه ، گفت حالا باشه تا فرصتش پیش بیاد زود باش خوا را جمع و جور کن الان ندا و بهزاد میان گفتم نظرت چیه با اونا اینکارو کنیم گفت ندا و بهزاد ؟ گفتم اره گفتم نه بابا اونا تو این فازا نیستن گفتم تو با بهزاد اوکی هستی ، کمی مکث کرد گفت پسر تمیز و مهربونیه اره اگه تو بخوای من حرفی ندارم وگفتم پس با ندا سر صحبتو باز کن و بهش بگو فکر کنم ندا اوکی باشه اخه خیلی شیطونه با یه اخمی بهم نگاه کردو و گفت تا الان که سکس نکردی باهاش ؟ گفتم نه بابا حدس میزنم.داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد منم پاشدم اومدم سمت در و باز کردم دیدم نداست بعد سلام و احوال پرسی گفت نسترن جون بیداره گفتم بله الان صداش می کنم ، نسترن داشت سوتینشو می بست گفت کی بود گفتم نداست ، اونم گفت چه حلال زادست و رفت سمت در گفتم لباس بپوش گفت بیخیال بابا با خنده رفت سمت در ورودی و با ندا مشغول حرف زدن شد و دعوتش کرد داخل ، ندا با خنده و شیطونی گفت مزاحم نشم داشتین کاری می کردین نسترن هم گفت نه بابا من از حمام اومدم و رفتن رو مبل نشستن به حرف و منم رفتم براشون چای ریختم صبحانه اوردیم و بهزاد را هم صدا کردم ، بعد خوردن صبحانه نسترن گفت ندا جون بیا تو اتاق کارت دارم و ندا هم پاشد باهم رفتن تو اتاق بهزاد هم گفت میخواد بره دریا قدم بزنه بابلسر گفت تو هم میای گفتم نه بمونم کارها را بکنم ، منم دیدم کاری ندارم و از طرفی میدونستم اونا درمورد چی میخوان حرف بزنن رفتم حوله حمومو برداشتم گفتم من میرم دوش بگیرم و با بهزاد خداحافظی کردم ، رفتم حمام نیم ساعت بعد که اومدم رفتم تو اشپزخانه یه لیوان اب بخورم که نسترن صدام کرد ، رفتم تو اتاق ببینم چی میگه دیدم دو تا هلو با شورت و سوتین دراز کشیدن رو تخت و دارن به من نگاه می کنن ، گفتم جریان چیه ، که نسترن گفت اقای داماد تشریف بیارن دراز بکشن تا عرض کنم خدمتشون. منم رفتم دراز کشیدم وسط دوتاشون دو تا دستامو بردم زیر گردنشون و هر دو چرخیدن به سمت من و لباشون نزدیک لب من و دوتا هلوی خوشگل و ناناز الان در اختیار من بودن ، به ندا گفتم جریان چیه ، گفت مگه نگفتی دوست داری سه نفری سکس کنیم اینم شروع داستان ، منم گفتم باشه پس باید برات جبران کنم و یه مرد خوشگل و جذابم من برات جور کنم که هر سه زدیم زیر خنده ، ندا شروع کرد از نسترن لب گرفتن و منم بهشون اضافه شدم و سه تایی داشتیم لب بازی میکردیم که نسترن از زیر حوله دستشو رسوند به کیر من و شروع به مالیدن کرد و ندا هم رفت سمت کیر من و شروع کرد به خوردن تخمام و سمیرا هم رفت کمک دوتایی داشتن برام ساک میزدن ، منم با انگشت داشتم کص دوتاشونو ناز می کردم و بازی می کردم. بعد دو سه دقیقه خوردن نسترن اومد نشست رو صورت منو منم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن کص و کون نسترن و لیس زدن و بازی با کصش ، ندا هم پاشد سر کیرمو خیس کرد نشست روی اونو شروع کرد به بالا پایین و همزمان با سینه های هم بازی می کردن و لب می گرفتن ، بعد چند دقیقه نسترن رفت پشت ندا و با یه دستش شروع به مالیدن تخمای من کرد و با یه دستم سینه ندا رو میمالید و همزمان از ندا هم لب می گرفت ، بعد چند دقیقه ندا پاشد منم پاشدم نسترن رو خوابوندم و کیرمو گذاشتم لب کصش و شروع به کردنش کردم و ندا هم دراز کشیده بود کنار اونو ازش لب می گرفت منم با یه دستم پای نسترن رو می مالیدم با اون یکی کص ندا رو انگشت می کردم هر دوشون ناله می کردن و با ولع و اه ناله لبای همو می خوردن ، بعد چند دقیقه ندا با نسترن جاشو عوض کردو همون مدلی شروع به کردن ندا کردم نسترن افتاده بود به جون سینه های ندا و یکیشو میخوردو اون یکی را می مالید منم از پشت کص سمیرا رو با انگشت بازی می کردم و همزمان تو کص ندا تلمبه میزدم ، ندا با اه و ناله می گفت چقدر حال میده سه نفری و از من تشکر می کرد و نسترن هم با شهوت تمام و ناله سینه هاشو لیس می زد و می خورد ، بعد به نسترن گفتم از پشت اشکالی نداره ، اونم با ناز و ادا گفت اخه درد داره گفتم اولشه تحمل کن ، از کص ندا کشیدم بیرون و نسترن اومد روی ندا به حالت داگی منم با انگشت شروع به بازی کردن با سوراخ کون نسترن اونا هم مشغول لب بازی ، بهشون گفتم خانمها خوش می گذره ، اونام با ناله گفتن اره لعنتی بکن ، منم سر کیرمو یکم کرم زدم و یواش و یواش فشار دادم تو کون نسترن ، اولش یه جیغ زد و افتاد رو ندا و اونم با نوازش کردن سرش و بدنش و قربون صدقه رفتنش و بویدنش ارومش می کرد و منم یواش یواش کل کیرمو فشار دادم داخل کونش و نسترن از شدت درد و لذت یه ناله بلند کرد و داد می زد اخ جر خوردم بعد چند دفعه عقب جلو کردن دیگه اروم شد و حالا اون مشغول به خوردن لبای ندا و سینه هاش شد انگار که می خواد ندارو بکنه عین مردا افتاده بود به جونش و حال می کردن با هم ، از شدت اه و ناله اونا دیگه داشتم ارضا می شدم که گفتم داره میاد و کشیدم بیرون خوابیدم رو تخت و اون دوتا افتادن به جون کیر من و با اه و ناله می مالیدنش تا ابم اومد و هر دوشون ابمو خوردن ، بعدم از هم لب گرفتنو اومدن تو بغل من خوابیدن و و نسترن گفت بهزاد بیچاره رو کی دوماد کنیم که من گفتم همین امشب ترتیبشو میدم و فقط شب اول باید بهزاد تنها باشه نسترن هم گفت باشه و هر چی اقامون بگه و با خنده دوباره رفت سمت کیر منو شروع کرد به ساک زدن ، نسترن بعد هم پاشد رفت دوش بگیره ندا مشغول ساک زدن کیرم شد منم که از شدت خوردن ندا دوباره راست کرده بودم انگار نه انگار از صبح دوبار ارضا شدم ، ندا رو خوابوندمو کصش و شروع کردم خوردن ، اون با اه ناله کنان با سینه هاش ور می رفت و می گفت ، بالاخره به ارزوم رسیدم و جواو خان اقامون شدو قربون کیرم می رفت وگفت بکنم تورو خدا دلم می خواد دارم دیونه میشم ، منم پاشدم نشستم لای پاهاش و کیرم گذاشتم لب کصش و گفتم اجازه هست ، اون گفت بکن لعنتی دیونه شدم ، من با خنده فشار دادم تمام کیرمو داخل کصش یه ناله بلند کرد و منو کشید رو خودش و با دو دشتش صورت منو گرفت شروع کرد به خوردن لبام ،با ناخنهاش کمرمو نوازش میداد از شدت فشار نوک ناخناش می فهمیدم که چقدر داره لذت می بره ، نسترن حموم اومد و در حالیکه موهاشو خشک می کرد گفت بسه دیگه ، خسته نشدین ، منم گفتم من که نه ، ندا گفت که اگر شما ناراحت نمیشی من تازه اقامونو پیدا کردمو حالا حالا باهاش کار دارم ، نسترن حوله سرشو بست و اومد دراز کشید کنار ندا و با انگشتاش نوک سینه شو کشید و بهش گفت اگر دختر خوبی باشی همیشه میتونی پیش منو جواد باشی ولی تنهایی نبینم باهاش رابطه بگیری فقط باید خودمم باشم ندا هم گفت چشم عزیزم چشم ، منم که رو ابرا بودمو داشتم ارضا میشدم به ندا گفتم دارم میام اونم گفت بریز داخل اشکال نداره و در حالیکه ابمو تو کص ندا خالی می کردم نسترن رو کشیدم سمت خودمو لباشو میخوردم ، دیگه جونی برام نمونده بود و افتادم وسط اون دوتا اونا هم با نوک انگشتاشون بدنمو نوازش می کردن ، خیلی حس قشنگی بود سکس با دوتا کص قشنگترین حس دنیاست ، به نسترن گفتم امشب بهزاد را بیاریم تو خط ، اونم با ذوق می گفت اخ جون و چشم عزیزم و … پاشد رفت حمام تا کصشو بشوره و بعدشم لباساشو پوشید و منو نسترن از هم لب گرفتیم .تا شب بهزاد رو هم داماد کنیم . نوشته: جواد
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.