رفتن به مطلب

تالارهای گفتگو

  1. تالار قوانین، اطلاعیه ها، اخبار، پیشنهاد و نظرات

    1. قوانین، اطلاعیه ها و اخبار انجمن ها

      در این قسمت، قوانین و اطاعیه های مربوط به انجمن ها قرار می گیرند.

      3
      ارسال
    2. پیشنهادات و انتقادات

      هر پیشنهاد، انتقاد و نکته نظری دارید اینجا مطرح کنید.

      3
      ارسال
  2. تالار فیلم سکسی

    1. 3.7k
      ارسال
    2. 1
      ارسال
  3. تالار عکس سکسی

    1. 1.2k
      ارسال
    2. 1
      ارسال
  4. تالار داستان سکسی

    1. داستان سکسی متنی

      در این قسمت داستان سکسی متنی منتشر می شود.

      465
      ارسال
    2. داستان سکسی تصویری

      در این قسمت داستان تصویری منتشر می شود.

      • تا کنون مطلبی ارسال نشده است
  5. تالار متفرقه و دوستیابی

    1. بحث آزاد

      در مورد هر موضوعی که خلاف قوانین نباشید میتوانید بحث کنید.

      • تا کنون مطلبی ارسال نشده است
    2. دوست یابی

      در این قسمت میتوانید دنبال افراد مثل خودتان بگردید.

      • تا کنون مطلبی ارسال نشده است
  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • میلف × داستان سکسی × داستان میلف × سکس میلف × ننه بابا باکلاس سلام دوستان عزیز سعید هستم . داستانی که میخوام براتون تعریف کنم واقعیه و کیک نیست و یه کوچولو طولانیه و یه کم هم فان چون ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ دارم مینویسمش و بیکارم و حالم خوبه و حال شما هم روز قبل عیدی میدونم خوبه به بزرگی خودتون ببخشید . ۳۳ سالمه و از همسرم جدا شدم . و یه شرکت تبلیغاتی دارم و از اینا که تبلیغات میفرستن برای مردم و فحش میخورن درآمدم بدک‌نیست و قدم ۱۸۵ و وزنم ۹۷ و سبزه . سریع میرم سر اصل مطلب . بعد از جدایی از همسرم و تاوان های سنگینی که بابت یه انتخاب اشتباه و سر موضوع مهریه و … دادم دیدم خودم هستم و خودم . همه شیره جونم و خانواده زن سابقم کسکشا کشیدن بیرون. خونه و ماشین و هر چی داشتم و نداشتم سر خریت و احمقیت خودم که زده بودم به نام زنم بالا کشیدن حتی به اون هم بسنده نکردن و حساب‌های بانکی ام که به نام خودم هم بود مسدود کردن . از این گدا گشنه هایی بودن که یکی گیر میاوردن مثل زالو خونش و تمام و کمال تا نمیخوردن ولش نمیکردن . تو دوران تاهل هم پدر زن سابقم یه پسر عمو داشت که وضع مالیش خوب بود. ننه مرده و اینقدر گاییدنش و ازش پول دستی و وام و قرض و کمک تحت عناوین مختلف مثل کمک هزینه تحصیل پسرشون و کمک خرید جهیزیه و خرید خونه هر چی که به ذهنتون برسه و نرسه ازش گرفتن که دیگه داشت به کس کشی می‌افتاد و بالاخره عقلش رسید و خونه زندگیش و جمع کرد و رفت سمت گرگان و موبایل و همه چیزش هم از ترس بقیه عوض کرد . نمیدونم آتو داشتن ازش یا آدم کسخلی بود یا دل رحم بود یا هر چی معمولا جواب رد به درخواست کمک مالی خانواده پدر زنم نمیداد . با این اوصاف من بی‌شعور نمیدونم چرا اینا رو دیدم ولی باز خونه و ماشین خودم و بنام دخترشون کردم . البته دوستش داشتم ولی اون بعد جدایی چنان ضربه مالی بهم زد که اگه خدا کمکم نمی کرد تا آخر عمر کمر راست نمیکردم . فقط یه میلیارد و خورده ای یه خونه کوچیک سمت اطراف تهران به نام خواهرم کرده بودم که نتونستن اون و توقیف کنن بابت مهریه . خلاصه این ماجرا تموم شد و من یه مدت رفتم خونه پدر مادرم زندگی کنم . تو این سن و سال سن باز مجبور بودم خونه مامانم اینا باشم . هر وقت خاله یا دایی یا عمو و عمه ای میومد خونه مامانم اینا فرارو بر قرار ترجیح میدادم . کسکش ها فقط متلک بلد بودن بندازن زن عموم میگفت اِوااا آقا سعید حیف شد طلاق گرفت زنش قدرشو ندونست ولی من یه دختر خوب براش سراغ دارم دختر همسایه بالایی مون هست مونا جون اون کِر آقا سعیده . بعد نیشخندی میزد که از صدتا فحش خواهر ومادر بدتر بود . چرا ؟ چون مونا جونش یه دختر ترشیده ۴۰ ساله سیبیلو بود مثل سوگلی های پادشاه های قاجار که یه کم هم شیرین میزد . ننه بابای ما هم مثل ماست فقط نگاهش میکردن و فقط بلد بودن به من سرکوفت بزنن و جواب من و بدن . زن دایی و زن داداش و دختر خاله و … هم هر کدوم یه جوری متلک پرونی میکردن .هر کدومشون و به عنوان شاهد معرفی کردم دادگاه که بیان شهادت بدن خونه و ماشین مال منه و پولش و من دادم هر کدوم به یه بهونه ای شونه خالی کردن و نیومدن . شاید بگید دادگاه شهادت فامیلتو قبول نمیکنه یا وکیل میتونست ثابت کنه که پول خونه و ماشین و تو دادی ولی زنم هم که بیل کمرش نخورده بود وکیل گرفته بود و همه اموالی که به نامش کرده بودم رو به نام یکی از آشناهاش کرده بود که من نتونم هبه یعنی بخشش مال و ثابت کنم تا پسش بگیرم ولی با وجود این موارد حقوقی چیزی از کسکشی اونا کم نمی کرد چون اونا به این دلیل که شاید دادگاه شهادتشان قبول نکنه نبود که نیومدن چون یه جورایی ته دلشون خوشحال بودن که من ضربه خوردم و شاید هم می‌خواستن دردسر برای خودشون درست نکنن چون بالاخره دو بار هم بخوای بری دادگاه پاسگاه چند روز معطلی داره ولی واقعا تنهام گذاشتن . اگه میومدن و شهادتشان و دادگاه قبول نمیکرد باز حمایتشان و نشون داده بودن . جاکشا اصلا نگفتن پسر خواهر یا برادری داریم کمکش کنیم . منم دیگه قید همشون و زده بودم . دایی و عموهام خداییش بد نبودن ولی از بس بیخایه و کس لیس بودن از ترس زنهاشون نیومدن دادگاه . خاله و عمه هم که ازشون آبی داغ نمیشد . القصه خانه اطراف تهران و فروختم با پولش و یه کوچولو قرض و قوله و پس اندازی که تو این مدت کرده بودم یه جای کوچیک توی جنوب شرق تهران پیش خرید کردم که متاسفانه اونم خورد به عن و کارمون با سازنده رسید به دادگاه و دادگاه کشی . تو یکی از روزهایی که رفته بودم دادگاه و دادسرا همینجوری که نشسته بودم تا نوبتم بشه دیدم از راه پله دو تا زن خوش کوس و کون اومدن بالا . یکیشون شبیه خانم الیزابت امینی بازیگر سینما بود . یه شلوار چرم مشکی پوشیده بود و تیپی زده بود که تا رسید تو طبقه ای که ما بودیم بلا استثنا همه زنها و مردها میخش شدن . مردها با کیر راست و زنها با حسادت زنانه ای که میشد از نگاهشون خوند . اون یکی که باهاش بود معلوم بود وکیلشه . خلاصه جا نبود و وایساده بودن با هم حرف میزدن و من و باقی حشری های میدان هم مستقیم و غیر مستقیم داشتیم دیدشون میزدیم . می خورد هم سن و سال من باشه . وکیله هم خوب بود ولی رفته بود زیر سایه هیکل و چهره لوَند زنه . همینجوری که داشتم دید میزدم یهو منشی دادگاه صدام زد آقای سعید فلانی بیا تو . خداوکیلی از ۸ صبح تا وقتی که صدام کرد حدود ۳ ساعت و نیم اسیر و عبیر تو راهرو بودم و کسی جوابم و نمی‌داد. ۵ دقیقه نشد داشتم دید میزدم و تصویری حال میکردم که یهو نوبتم شد . با ذکرهای به جا و پرثواب کیرم تو این شانس و مادر و گاییدم منشی دادگاه و کیرم تو قبر پدر پدر زنم رفتم تو . یه بیست دقیقه ای تو بودم و شرح ماجرا رو دادم و اومدم بیرون که دیدم خانمها نیستن . دوباره با تکرار ذکرهای یاد شده ۱۰ دقیقه ای منتظر موندم دیدم نیومدن . دو سه تا شعبه دیگه هم اونجا بود رفتم سرک کشیدم گفتم شاید رفته باشن شعب دیگه که نزدیک بود منشی های شعب دیگه شلوار از پام بِکَنَن . کسکشا مثل برده رفتار میکنن با آدم . میگفتن با کی کار داری اومدی تو ؟ مگه صدات کردیم ؟ برو بیرون . اومدم بیرون و در کمال تعجب دیدم دوتا صندلی خالیه . البته چند نفر با هم دعواشون شده بود تو راهرو دادگاه و ملت فضول همیشه در صحنه رفته بودن فضولی که جا گیرم اومد بشینم گفتم سعید شانست کیریه برو دنبال کارت . اومدم پاشم برم که دیدم از سمت دیگه طبقه ای که توش بودیم با وکیله دارن میان . از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم . مثل کسخلا نشستم و مثلا دیوار روبرو و نگاه میکردم که مثلا حواسم بهتون نیست که با دیدن دوتا صندلی خالی بقل من اومدن سمت من که بشینن . یه زن مادر جنده بی ریخت مثل چنار دراز و بی حاصل که سرپا بود و داشت دورادور دعوا و نگاه می‌کرد تا دید این دوتا دارن میان بشینن بدو بدو دوید نشست اون سر صندلی . یعنی بین من و اون فقط یه صندلی خالی بود . خانم وکیل و زنه که اسمش و مستعاری میزاریم کتایون با دیدن دویدن خانمه و نشستنش به هم‌یه نگاهی کردن و یه لبخندی زدن . بعد کلی و تعارف تیکه پاره کردن کتایون گفت خانم وکیل شما بشینید و خانم وکیل نشست . یادم نمیاد که فحشی نبود که تو دلم نثار اون جنده بی ریخت نکرده باشم . اگه نیومده بود سه تایی راحت میشستیم و دیدم و راحت میزدم . ولی گفتم بد هم‌نشد برای خایه مالی . پا شدم و به کتایون گفتم خانم شما بفرمایید بشینید . کلی تعارف کرد و بعدش نشست سر جای من . منم بیست سانت اونطرف تر کنار دیوار مثل مامور وایسادم بالا سرشون . یه نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت زشته شما سرپایید من خجالت میکشم اینجوری . یه متر دولا شدم و بغل گوشش گفتم زشت دوتا اونورتر شما نشسته و اون باید شرمنده بشه که دوید جای شما دوتا خانم محترم و گرفت . چنان دوید که یوزپلنگ نمی رسید بهش . شروع کرد خندیدن و دستش و گذاشت جلوی دهنش . وکیلش با تعجب به من نگاه کرد منم مثل مامور دوباره وایسادم بالا سرشون . یه چیزی در گوش وکیله گفت اونم‌خندید و با سر و لبخندی به من نگاه کرد . نمیدونم چرا به دلم افتاد که از من خوشش اومده . کلی کار داشتم ولی گفتم ولش کن فکر میکنم دادگاه هنوز صدام نکرده . از لا به لای حرفاشون فهمیدم یه نمایشگاهی کلاه سر کتی ( کتایون) گذاشته و ماشین سرتاسر رنگ دار و به عنوان بی رنگ بهش فروخته کیلومتر ماشین هم کم کرده و کلی ضرر مالی بهش وارد کرده اونم اومده بود بابت خسارت و فسخ قرارداد و این جور چیزا از نمایشگاهی شکایت کنه . یکی دوبار برگشت گفت من خجالت میکشم شما اینجا وایساده اید . نمیدونم شرمنده بود که من جام و دادم بهش یا منظورش این بود اینجا واینستا؟ گفتم نه خواهش میکنم من میرم‌اون طرف تر که شما معذب نباشید .‌اومد چیزی بگه رفتم الکی سمت شعبه که سمت راستمون بود . دو سه تا سوال پرسیدم که مثلا نوبتم نشده اومدم روبروش وایسادم و با مدارکم ور رفتم . دو سه باری که نگاهم به نگاهش افتاد اونم داشت من و نگاه می‌کرد و نگاهش و دزدید . حدود یه ساعت مثل کسخلا وایسادم تا شعبه صداشون کرد .یه ربعی داخل بودن وقتی اومدن بیرون یه کم حرف زدن و وکیله اسناد مدارکی و جدا کرد دوباره از منشی اجازه گرفت و رفت تو اتاق شعبه . منم سریع خودم و رسوندم بهش و گفتم چه شد ؟‌گفت نمیدونم والله وکیل یه چیزایی گفت که من سر در نیاوردم ولی فکر کنم بتونیم حقمون و ازش بگیریم . گفتم خدا رو شکر . ولی اگه خواستید من نمایشگاهی آشنا دارم خواستید به اون هم ماشین و نشون بدیم ببینیم چقدر حدودی سرتون و کلاه گذاشته یا راهکار بهتری برای پیچوندن گوش نمایشگاهی مربوطه میشه پیدا کنیم یا نه ؟ گفت نه قاضی حرف ما رو قبول کرد و گفت از نمایشگاهی ها این چیزا زیاد دیدم و با انتخاب کارشناس بررسی میکنه چی به چیه . گفت میدونید نمایشگاهی یعنی چی ؟ گفتم بله یعنی آدم صاف و ساده . راستگو . با تقوا . پاک که خودش شروع کرد خندیدن . گفتم تو نمایشگاهی ها آدم خوب پیدا میشه ولی متاسفانه شاید ۱۰۰ نفر نباشن تو تهران . تو این بحثا بودیم که وکیلش اومد و صداش زد و با سر تشکر کرد و با هم‌هم رفتن … نمیدونم چرا تو خیالاتم منتظر پیشنهادی / تلفن‌ دادن و گرفتنی و یا دعوت به جایی بودم که دیدم نه خیر دارن میرن . پکر شدم تکیه دادم دیوار و گفتم اینم کیر بعدی که خوردی ولی دو دقیقه بعد برگشت و گفت شماره تون بده لازم بشه زنگ میزنم برای دوستتون که نمایشگاه داره بریم یه سر پیشش . دیدم که درپوست خودم نمیگنجم ولی به رو خودم نیاوردم و گفتم لطف کنید یادداشت کنید ۰۹۱۲ گفت اینجا کسی موبایل داره ؟ گفتم وایسا بنویسم . ولی خودکار نداشتم از ۸ نفر خودکار خواستم که فقط خودکار گوشتیشون ( کیرشون ) دستشون بود . در حال ناامیدی دنبال خودکار بودم که خودش از وکیلش خودکاری گرفت و آورد . نوشتم براش و رفت . منتظر بودم یه ساعت دیگه زنگ‌بزنه ولی حدود ۴ روز بعد زنگ‌زد . خلاصه از حرفا و لوس بازی و چی دوست داری و فلان چیز و رنگ مورد علاقه ات چیه و …گفتیم تا به جوکهای سکسی کشوندمش .گفت ازدواج نکرده ولی ۳۵ سالشه و خونه مجردی داره . پدر رئیس بانک و مادرش تو شرکت برق سمت مدیریتی داشت . خودش هم تو کار طراحی دکوراسیون بود . کلا بچه مایه داری بود و دستشون به دهنشون می‌رسید. ماهم اندازه خودمون بودیم ولی اینا از لحاظ تحصیلی و مالی بهتر از من بودم . بابام بازنشسته اداره پست بود و مادرم خانه دار ولی علی رغم همه دعواها و سادگی هاشون خداییش آدمهای خوبی بودن . ولی اگه مثلا میخواستم با کتی ازدواج کنم و خانواده هامون هم و ببینن اگه بابای کتی بابام و میدید و دو تا فحش آبدار که همیشه ورد زبونش بود میداد به باباش میگفتی دختر به اینا میدی یا هر روز خر نر کونت بزاره مطمئنم گاییده شدن هر روزه توسط خر نر و انتخاب می‌کرد. تنها شانسم این بود که کتی و خدا زده بود پس کله اش و کسخل از من خوشش اومده بود . بعد دو هفته سکس چت تلفنی و خودشیرینی های من و بی اهمیت جلوه دادن دو سال بزرگتر بودن اون و اختلاف طبقاتی و . … کار به حضور در پارک و کافی شاپی رسید . خودش یه خونه نقلی ۹۰ متری سمت میرداماد نزدیکهای بانک مرکزی خریده بود البته با کمک و وامی که باباش براش جور کرده بود . جدا از پدر مادرش زندگی میکرد . چند بار بردمش و آوردمش ولی تعارف سفت و سخت نمی زد که برم بالا . خلاصه تو دیدارهای حضوری و تو ماشین مالیدن و شروع کردم . پارک‌های خلوت مثل جمشیدیه یا پارک آب و آتش شبها که خیلی خلوت تر بودن میرفتیم برای ممه خوری و لب و لب بازی طولانی ولی این کارا باید تو اتاق باشه و با دلی آرام و قلبی مطمئن کوس کرد نه هول هولی و با ترس و لرز بمالی و بخوری و بکنی . و یکی دوبار هم خیلی تو لب و لب بازی بودیم و حواسمون دیگه پرت شده بود و دختر پسرها دیدنمون و خنده کنان رد شدن . یه بار هم تو پارک قیطریه اون ته پارک یه زن غرغرو با شوهرش لب بازی ما رو دیدن . مرده می خندید و زنه داشت از بی حیایی جوونها حرف میزد … هی میگفتم بالاخره مامور میگیرمون بریم خونت که مجردیه ولی قبول نمی کرد و تا اون موقع هیچوقت نذاشت برم خونش و عملیات اصلی و انجام بدیم البته فکر میکردم تو ساختمان آشنا داشته نمیخواسته آمارش خراب بشه . خلاصه با هزار تا روایت دروغ و حدیث جعلی برای سکس راضیش کردم فقط قرار شد من جا گیر بیارم . دیدم که از طرف کتی آبی گرم نمی‌شدم از طرف دوستهای خودم هم که اکثرا متاهل بودن کاری نمیشد کرد . گفتم هیچ‌جا خونه پدر مادر آدم نمیشه. گفتم هر جا باشه میایی ؟ گفت یعنی چی ؟ گفتم آخه تو بچه سوسولی و نازنازی . وسط شهر یا پایین شهر جا پیدا کنم میایی ؟ گفت آره بابا من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم بعد خونه رو میخوام برای عشق و حال نمیخواییم که بخریم یه ساعت میریم و می‌آییم. گفتم توقع هم که بالاست یه ساعت ؟؟؟؟؟ . اگه با طول مسیر یه ساعت منظورته درست گفتی . ۲۵ دقیقه رفت ۲۵ دقیقه برگشت . ۴ دقیقه پارک ماشین و بالا رفتن از پله ۴ دقیقه لباس دراوردن ولی دیگه باقی مدت سکس وحشیانه . کلی خندید و گفت واسه ۲ دقیقه اسیرمون میکنی ؟؟ گفتم‌ ۲ دقیقه نشه ولی یه دقیقه رو قول شرف میدم دوام بیارم . آخه تو خیلی سکسی هستی و هر کسی نمیتونه جلوت دوام بیاره . یه ویشگونی گرفت و گفت تو که مخم زدی و دیگه زبون نریز . گفتم پس منتظر باش خبرت کنم . رفتم خونه و با کلی صغری کبری چیدن گفتم‌ پدر رادیو میگفت‌صله ارحام‌و‌انجام دهید تا رستگار شوید و رزق و روزیتون زیاد بشه . پدرم از آخوندها متنفره و عفت کلامی هم خیلی کم داره بی تفکر ومعطلی گفت گه خوردن آخوند دوزاری های کسکش حرف این بی ناموسشان رو گوش نکن . هزینه های مردم و هزار برابر کردن که دیگه کسی با کسی رفت و آمد نکنه . زر مفت میزنن جاکشا . مامانم از اتاق که داشت میرفت آشپزخونه بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت . سعید جان تو نمیخواد صله ارحام کنی همین که فامیلی میاد اینجا فرار نکنی و قایم نشی از دستشون خودش صله رحمه . گفتم آخه مامان دایی احمد و دایی محمود که گفتم بیایین دادگاه شهادت بدید از ترس زنهاشون یا هر چی که بود نیومدن . شاید اگه میومدن یه فرجی میشد . در این حین بابام که از دایی هام هم خوشش نمیومد گفت سعید جان باید یه چایی احمد یه چایی محمود میگرفتی میبردی دادگاه لااقل عطر و بخارشون از دایی های اسکل و بی وجود تو بیشتر بود شاید هم قاضی از این ابتکار عملت خوشش میومد رای به نفع میداد . خوب هم شد نبردیشون اگه میبردشون قاضی میدیدمشون یه بازداشت موقت هم به دلیل ایجاد آلودگی تصویری برات می‌نوشت. البته دایی هات دلیل اصلیشون که نیومدن این بود که می‌دونستن قاضی شهادت دو تا زن و قبول نمیکنه سعید جان تو ۲ تا دایی و دو تا خاله نداری در اصل ۴ تا خاله داری . یه نیشخند قهرمانانه ای هم زد و کنترل تلویزیون و گرفت دستش و شروع کرد کانال عوض کردن . مامانم پرید تو سالن و گفت بی‌شعور داداشای من اسکل هستن و بی بخارن داداشای من زن هستن و شهادتشان قبول نیست ؟ داداشهای من با چایی مقایسه میکنی ؟ اون داداش بی عرضه ات ( عمو جهانگیر و میگفت ) اینقدر از زنش حساب میبره که فکر کنم دیگه تخمهاش آب شده باید براش یه شوهر پیدا کنیم . شهادت اون و قبول نمیکردن که نیومد یه شوهر کنه ۲ قلو بچه میاره . به کچل میگن زلفعلی به این بیخایه هم میگن جهااااانگیر . ههههههه .در دهن گشاد زنش و نمیتونه بگیره واسه ما شده آقا جهااااانگیر . پدرم برگشت گفت ماها همه بی خایه و بی عرضه ایم دیدم دایی ها و خاله هات رفتن دم در دادگاه و یقه قاضی جرررررر دادن . به همین دوتا چایی جوشیده ( دایی احمد و محمود و میگفت ) گفتیم بیایید دادگاه یادته تا این و گفتیم یکیشون رفت تو کُما یکیشون هم همون موقع رفت خارجه و ۲۰ روز تلفن هاش و خاموش کرد .‌ دایی محمود البته واقعا ناخوش بود و برای درد کلیه رفته بود اون روزا بیمارستان ولی بابام دیگه پیاز داغشو زیاد کرد و گفت رفته تو کما . دایی احمد گفت رفته ترکیه و گوشی و خاموش نکرد ولی جواب نمیداد . یکی دوبار با شماره غریبه گرفتیمش گفت خارجه . ولی دروغ میگفت . بابام گفت دایی هات که هیچ به خاله هات گفتیم دادگاه که نیومدید یه دختر برای این پسر پیدا کنید . خاله زری هم دو دقیقه دیگه اش گفت بیا دختر خودم و بگیرید . فرناز عقب افتاده جانش . هر گاگول و ببینی تو یه دانشگاهی بالاخره قبول شده این هنوز پشت کنکور همه دانشگاه‌ها مونده عقب افتاده ذهنی . دروغ میگم بیا تف کن تو صورت من . فقط بلدن چسی بیان خونمون اینقدره خارجه رفتیم . این و خوردیم و اون و خوردیم . بعد هم یواش به تخمش اشاره کرد و گفت بیان این و بخورید . ولی گوش تیز مامانم کار دستش داد گفت به کی گفتی عقب افتاده ؟ بیان چی و بخورن ؟ گفت میوه رو گفتم که رو میزه مگه نه سعید ؟ گفتم همون و گفت . مامانم گفت همون خاله هات که این کلنگ مسخره میکنه دو تا شوهر خوب کردن که تو توشون عقب مونده ای . جفت باجناقات از تو سرتر هستن . دو بار زن و بچه شون خارج بردن . تو چی فقط بلدی ببریمون خونه داهات . اونم برای باباته و ارث و میراث هنگفتیه که بابات برات گذاشته وسط بیابون . سعید جان ما بی عرضه بودیم که این عقب مونده رو به انداختن بهمون . کسی به این زن نمیداد . واسه اون موقع ها که همه ۲۰ سالگی دو تا بچه داشتن این تو ۲۵ سالگی تازه اومد من خر و گول زد . حالا شما محبت کن به عمو جهانگیر بگو یه دختر خوب واست پیدا کنه اگه تخم داره و زنش اجازه میده ؟ بابام گفت برادرم برای این کله کدو زن انتخاب کنه و عشق و حالش و این کنه ؟ دختر پیدا کنیم واسه این کره خر حدیث جعل کن ؟ مامانم گفت وای خدا مرگم بده این دیونه شده دیدم الکی الکی داره دعوا میشه برای اینکه ماجرا رو جمع کنم گفتم کره خر کیه؟ این حرفا چیه ? آقا صله ارحام نکنید اصلا دروغ گفتم خوبه؟ . بابام گفت سعید جان یه محبتی در حق پدرت میکنی ؟ گفتم بله بفرمایید . گفت اسم این کسکش های تازه به دوران رسیده رو جلوی من نیار و نرین تو اعصابمون و دعوا درست نکن . مامان دیگه ترمز برید و گفت مردک حمال هی هیچی نمیگم ول کن نیستی . دوید تو آشپزخونه که ساطوری شمشیری گوشتکوبی چیزی بیاره . بابام و که دیدم ریده به خودش رنگش زرد شده دلم براش سوخت . میدونست زبون سرخش سر سبزش و تا دقایقی دیگر بر باد خواهد داد . دهن سرویس نه گذاشت و نه برداشت یقه من‌و گرفت و گفت همش تقصیر توی دیوث هستش . چرا مردم باید بیان دادگاه برای تو شهادت بدن . گفتیم اون دختر و نگیر گرفتی . مادرت چقدر گفت سند بنام زنت نزن خودت حس زناشویی ات زده بود بالا هیچی نمی شنیدی به ما چه ؟ دایی ها حق دارن نیان . همینطور که می‌گفت و با دستش کنترل و مالش میداد و از ترس یه چشمش هم به آشپز خونه بود و منتظر بود ببینه مامان با چی میخواد به حسابش بره . مامان اینا رو که شنید و آروم شده بود با یه ماهی تابه بزرگ دسته دار اومد بیرون که اگه خایه مالی بابام نبود با خوردن کف ماهی تابه به فرق سر بابام ماهیتابه حتما فرم کله پدرم و میگرفت. مامانم هم باهاش همداستان شد و گفت راست میگه دیگه سر ازدواجت با اون دختره و دعوت نکردن یه سری ها نصف فامیل و رنجوندی با داستان شهادت دادگاه هم نصف دیگه قطع رابطه کردن . دست از سرمون بردار بزار آخر عمری با درد خودمون بسوزیم و بسازیم و بمیریم. بابام اومد سمتش و یه ماچ از کله اش کرد و گفت همین قند مامانت و فشار خون من از دست تو درست شده دیگه . تو دلم گفتم خوارکسته تو ۲۰ ساله فشار داری مامانم هم قندش ارثیه به من چه ؟ ولی تخم نکردم چیزی بگم. القصه گفتم بیام یه حرکتی برم اصولی . گفتم حالا که من مقصرم و باعث قطع رابطه شماها شدم خودم درستش میکنم بیایید جمع کنید برید باغ دایی احمد تو کردان یهویی هم برید سوپرایز بشه . همین فردا پس فردا برید ذوق مرگش کنید . مامانم اشکهاش و جمع کرد و گفت راست میگه خیلی وقته داداشام هم ندیدم . محمود آخر هفته ها بیشتر پیش احمده تو کردان .یهویی بریم منم اونا رو با هم ببینمشون. من بجز دوتا خواهر که سر زندگی خودشونن فقط همین دو تا داداش و دارم اونا جای پدرم هستم . بابام اصلا خوشش نیومد ولی چون از دری وری هایی که به خانواده مامانم گفته بود و ولی هنوز سالم مونده بود و میتونست سرپا باشه گفت حالا ببینم چی میشه . مامانم گفت همین فردا ۵ شنبه میریم بدون هماهنگی . دیدم آقا الکی الکی مکان جور شد. زنگ زدم کتی گفتم فردا صبح میتونی بیایی ؟ گفت ۵ صبح خوبه ؟ گفتم نه ۸ بیا . گفت مشنگ فردا کار دارم خیلی زود بتونم بیام ظهر میام . خونه مامانم اینا خوابیدم و تا صبح به ۱۷ روش سامورایی تو خیالاتم کتی و میکردم . تا صبح دو ساعت نخوابیدم و از ساعت ۸ خواستم راهشون کنم‌که که چند تا فحش از بابام خوردم و با ۱۰۰۰ تا دلیل آوردن و خسته ایم و دیشب نخوابیدم و حالا مگه دنبالمون کردن صبح کله سحر بریم خونه مردم و … خلاصه به زور ۱۱ راهیشون کردم . کتی هم حدود ۱۱ و نیم کارش تموم شد تا برسه به من شد ۱۲ . آقا تا رسید بالا معطلش نکردم مثل گرگ گرسنه حمله کردم بهش هی میگفت وایسا صبر کن و می خندید ولی من دلشوره داشتم تمام لباسها رو کندم . با اینکه خیلی جوان نبود و یه جورایی میلف بود ولی به صد تا دختر ۱۸ ساله می‌ارزید. دستمالی کرده بودم ولی دیدن کوس و کون با خیال راحت اونم لخت لخت یه چیز دیگه است ‌ . بردمش اتاق خودم و پرتش کردم رو تخت . فقط جورابش پاش بود . افتادم به لیس زدن گردنش . دو دقیقه نشد صدای شهوتش اتاق و پر کرد . اومدم سمت سینه هاش دیدم مثل کله قند سرفرازی داره خودنمایی میکنه عمل کرده بود ولی خیلی گنده شون نکرده بود و تقریبا طبیعی به نظر میرسیدند خوردم شون می گفت زیر سینه رو بخور . صداهاش بیشتر شد . شورت و که قبلا درآورده بودم و رون کلفت و سفیدش مثل ورزشکاران بود سفت و سفید و تو‌ پُر . کوسش و بی استرس داشتم میدیدم . یه کس تپل و گوشتی بدون مو و کرم مالیده شده بود مثل دنبه . میزدم بهش قشنگ مثل ژله تکون میخورد و دوتا زائده قهوه ای تیره که اندازه یه لوبیا زده از کوسش زده بودن بیرون . زبون و انداختم لاش جفت سینه هاش و گرفت دست خودش و کمرش از رو تخت بلند کرد . سوراخ کونش هم لیس زدم . نه کوسش نه کونش بوی بدی نمیدادن . سوراخ کونش قهوه ای بود و یه حاله دورش بود . ولی خیلی تمیز بود . گفت اگه بدت نمیاد لیسش میزنی ؟ گفتم مگه خر کله بابام و گاز گرفته که لیس نزنم گفتم فقط قنبل کن قنبل کرد کمر باریک با کون گنده ای دیدم که نزدیک بود آبم بیاد . یادم افتاد که شلوار چرمی که بهش گفته بودم بپوشه به یاد روز دیدارمون تو دادگاه و با چه مکافاتی از تنش کندم . ۵ دقیقه ای سوراخ کونش لیس زدم و با زبون تو کونش هم میکردم که دیدم لرزید و دمر افتاد . رفتم کوسش و بخورم گفت وایسا یه کم . دوباره دو دقیقه بعد برش گردونم و پاهاش و دادم بالا و افتادم به جون کوس سفیدش . پر آب بود و لیزی آب کوسش یه کم زیادی بود . مثل بقیه نبود. خیلی غلیظ‌تر و کشدار تر بود . از کشداریش خوشم نیومد و با دستمال پاک کردمش دوباره شروع کردم خوردن کوسش . دو بار دیگه با خوردن ارضا شد . یه کم‌ زود آبش میومد مثل بقیه زنهایی که کرده بودم و یا مثل زن خودم نبود که ۲۰ دقیقه یه روند مثل سوزن چرخ خیاطی باید تلمبه میزدی تازه موتورشون روشن شه . این با لیس و ۳ دقیقه کردن چند بار آبش میومد و کار آدم راحت بود باهاش . البته بگم ساعت ۱۱ که مادرم اینا رفتن یه قرص ویاگرا زدم . چون چند وقت بود سکس نداشتم گفتم یهو ضایع نشم و آبم زود نیاد. آقا اومد بالا کیر و گرفت دستش و یه وای دلنشینی کرد و گفت چقدر بزرگه این بار نکن تو پاره میشم . ادا در می‌آورد ولی خیلی لوند حرف می‌زد. گفتم حالا بخورش . سالار ما متاسفانه یا خوشبختانه یه کم بزرگه . خداوکیلی هرکی و خواستم بکنم گفته بزرگه و دو سه باری هم ندادن و رفتن بقیه هم که دادن اینقدر ادا اطوار در اوردن و قیمت و بالا بردن دیگه کلفت بودن کیر برام آپشن محسوب نمیشه بیشتر دردسر شده تا موهبت . خلاصه پاهاش و گذاشتم رو دوشم واقعا سنگین بودن . گفتم خودت پاهاتو باز کن و نگه دارشون . با سر سالار کشیدم لای کوسش . با خیسی اون فشار دادم با یکی دو بار جابجایی تا ته رفت تو . خیلی تنگ نبود ولی خیلی گشاد هم نبود چون خیس خیس بود و چند بار ارضا شده بود یه کم راحت رفت تو . ولی ماهیچه های کوسش و روی سالار قشنگ حس میکردم . سالار و درآوردم با دستمال کاغذی لای چاک کوسش و پاک کردم تا کشیدم لای چاکش باور کنید دستمال کاغذی خیس و سنگین شد از آب . دو تا دیگه کشیدم لاش تا یه کم خشک شد . دوباره کردم تو . گفت سرش و تا وسط چند بار آروم آروم بکن تو و درآر بعد یهو محکم فشار بده تا دسته تو . همین کار و چند بار کردم ارضا شد . کلی چنان دادی کشید که همسایه ها همه فهمیدن خونمون چه خبره . جلوی دهنش و گرفتم گفتم چته ؟ گفت با کیر اینجوری که گفتم بکنی خیلی شدید ارضا میشم و نمیتونم خودمو کنترل کنم واسه همینه نمیخوام خونه خودم باشم چون همه میفهمن . گفتم راست کردی آبرو حیثیت مردم و ببری ؟‌ یواش تر دیگه . خلاصه با کمک ویاگرا که انداخته بودم بالا حدود نیم ساعتی به روشهای مختلف ترتیبش و دادم و چند باری دیگه آبش اومد ولی داگ استایل و هفتی و دمری که آبش میومد دیگه اینقدر بلند جیغ نمیکشید . واقعا هم‌ من لذت میبردم هم اون . بهم‌گفت یه سال و نیمی هست سکس نداشته ولی راست و دروغش با خودش . با اینکه ازدواج نکرده بود و دختر نبود ولی اصلا برام مهم نبود قبلا عقب مونده بودم این چیزا برام‌مهم بود .ولی منم هر از گاهی دمی به خمره دیگران میزدم ولی سکس با کتی واقعا لذت بخش تر بود . خلاصه آب کمر ماهم بعدش اومد و ریختم و سینه هاش و ده دقیقه ای کنار هم خوابیدیم . خودش و تمیز کرد و گفت بریم راند دوم . گفتم راست نمیشه گفت اون با من القصه داشت سر سالار تو دهن گرم و نرمش می‌کرد و برای راند دوم آماده می‌شدیم دوباره چشماش خمار شده بود که دیدم یهو در خانه باز شد و با فریاد کیرم تو دهن داداشای کسکشت _ولدزناها / بیناموسا/ سگ شرف داره به داداشای تو . / کیر پلاستیکی ها / قسم میخورم چاقال بودن اینا من میدونم . / دختراش معروفترین جنده های کرج هستن . … آقا سر سالار تو دهن کتی بود ولی چشمهای خمارش سریع شدن مثل چشم های جن زده ها . نمیدونست چه خبره و داشت سکته میکرد ولی من فهمیدم چه خبره آروم گفتم پاشو بریم سمت بالکن . اون کسخل هم سر کیر و ول نکرده بود و کشون کشون داشت میرفت . گفتم این و از دهنت درآر کندیش . تازه یادش افتاد دهنش و باز کنه . موهاش خداوکیلی مثل کارتون‌ها که جن میبینن یا برق میگیرنشون واقعا سیخ شده ولی کیر من از ترس در کسری از ثانیه رفت تو دلم و واقعا آب شد . هی میگفت اینا کین ؟ میخوای جمعیتی بکنیدم . من اعتماد کردم بهت سعید . این کار و نکن با من . گفتم بابا خونه ننه بابا دوستمه قرار نبود بیان فعلا قایم شیم زنگ بزنم بکشنشون بیرون تا ماهم جیم شیم . گوشه اتاق یه کمد جالباسی دو در یک داشتیم که فقط یه نفر میشد پشتش قائم بشه . کتی هم با اون رون و کون کلفتش نمیدونستم جا میشه یا نه . با هزار تا زور و فشار و رد کردن کونش زوری تو اون یه تیکه جا کردمش فقط عقلم رسید و گفتم موبایلش و سایلنت کنه . لباسهاشو هم زوری کردم تو همون کمد لباس . یه کم از پرده هم کشیدم سمت جاخالی کمد که معلوم نباشه . گفتم برم بخوابم رو تخت و خودم و بزنم به خواب که گفتم کتی میفهمه خونه خودمونه وگرنه رو تخت مردم که نمیخوابیدم .خلاصه رفتم تو حموم و دستشویی تو اتاقم که خیلی کوچیک هم بود و برق و روشن نگردم و در و هم بستم . در اتاق خودم هم یه کوچولو لاش باز بود و کامل باز نبود وگرنه به محض ورود میدنمون . یه دو دقیقه ای گذشت و فحش وفحشکاری های بابام به دایی هام تمومی نداشت . ظاهرا رفته بودن تا نزدیکی های آزادی مامانم با شوق و شوق زنگ زده بود به دایی احمد که ما داریم‌می‌آییم خدمتتون اونم ظاهرا از ترس زنش یا دلخوری هایی که پیش اومده بود مامانم اینا رو پیچونده بود و گفته بوده مهمون داریم هفته دیگه بیایید . بابام هم قاطی کرده بود و همون لحظه برگشته بوده . مطمئنم از همونجا داشته به دایی هام فحش میداده . خلاصه مامانم یه آب قند آورد و داد بهش و گفت من شرمنده ام تازگی‌ها احمد و محمود خیلی بد شدن و این حرفا . بابام گفت نه عزیزم اینا از اول عن بودن ولی تقصیر تو نیست همش تقصیر این پسره جوئلق و کونکشه که با حدیث جعلی معلوم نیست چه نقشه ای داشت که میخواست ما رو راهی کنه . به جای اینکه دستگیر پدر و مادرش باشه با این پیشنهاد و زن طلاق دادن و به نام زدن زندگیش برای زنش باعث آبرو ریزی و آبرو بری ما شده . حیف اون نونی که دادیم به تو دادیم کوفت کردی . تو دلم گفتم عجب دهن سرویسی هستی تو دیگه . دایی احمد پیچوندتون به من چه ؟ همیشه عادت داشتن کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن . گفت اصلا وایسا ببینیم کجاست اومد زنگ بزنه به موبایلم که خوشبختانه تو جیبم بود سریع رو حالت پرواز گذاشتمش . دوباره شروع کرد به دری وری گفتن پشت سر من که معلوم نیست کدوم گوریه و … کتی و نمی دیدم ولی جم نمیخورد . بنده خدا آدم باکلاس و مودبی بود و گیر ما افتاده بود . گفتم اگه سکته نکرده باشه خدا رحم کرده بهمون . فقط تو این فکر بودم که از اونجا رفتیم بگم اینا کی بودن مامان گفت ولش کن اون بدبخت و چکار اون داری ما بخت و اقبال از کجا آوردیم که از بچه بیاریم . پاشو برو اون گوشت و مرغ و سبزی که گذاشتیم صندوق عقب و که خیر سرمون ببریم باغ اون بی لیاقت و تا خراب نشده بیار بالا منم برم یه دوش بگیرم که از گرما و خجالت خیس آبم . حموم مامانم اینا هم تو اتاق خودشون بود . رفت و شیر و باز کرد . میدونستم حداقل تا بیست دقیقه نمیاد ولی بابام وسط سالن نشسته بود و از جاش جم نمی‌خورد. گفتم ای کیر تو این شانس . ۵ دقیقه صبر کردم دیدم پا نمی شد گفتم الان مامانم بیاد بیرون تا شب اسیر میشیم . دل و زدم به دریا و گوشیم و از پرواز درآوردم و زنگ زدم بابام . تا صدام و شنید ۵۰۰ تا فحشی که تا به حال نشنیده بودم و نثارم کرد . گفتم چی شده حالا ؟ گفت لولک و بلوک کسکش پیچوندنمون . گفتن مهمون خاص داریم یه بار دیگه تشریف بیارید . تف تو شرفا . منم چند تا فحش نثار دایی هام کردم و آروم شد گفتم حالا بابا میام خونه حرف می‌زنیم. یه زحمت بکش سریع برو بانک یه میلیون و پانصد یکی میخواد به کارتت بزنه سریع گفت من اس ام اس ندارم. گفتم میدونم اونجا باش تا ریخت به حسابت یه آمار بگیر اگه ریخته بود کارش و انجام بدم پوله هم مال خودت . یه کم آروم شد گفت یه ساعت دیگه میرم گفتم همیم آلان نری دیگه نمیزنه . گفت آخه این کدوم کسکشیه و چه کاریه که همین الان باید بزنه ؟ ما از راه اومدیم خسته ایم دایی جاکشت ما رو پیچوند . لعنت به پدر و مادرت با این پیشنهادات. گفتم خوب عوضش این پول بابت اینکه من پیشنهاد دادم برای خودت به مامان هم‌نگو . گفت تو هم نگی ها که دهنم و سرویس میکنه . اینا کلا یه تختشون کمه . گفتم باشه . آقا لباس هاش و پوشید و رفت . مامانم هم که حموم بود و می‌آمد بیرون هم تو اتاق خودشون یه ربعی سشوار می‌کشید. کتی و آوردم از پشت کمد بیرون و مثل برق و باد لباس هاش و پوشید و منم پوشیدم و اومدیم وسط سالن داشت کفشهاش و که طبقه پایین جاکفشی قائم کرده بود و پا می‌کرد چون همیشه حواسم هست پشت در کفشی نباشه تا کسی نبینه و داستان نشه . منم تا آماده بشه داشتم در حموم و میپاییدم که یهو دیدم یه صدای جیغ نیمه بلندی اومد . اومدم تو سالن که دیدم بععععله بابام برگشته چیزی از خونه برداره و با کتی رو برو شده .عرق سردی رو تنم نشست که الان که دارم مینویسم هم حسش کردم . کتی که داشت زهره ترک میشد و نزدیک بود غش کنه . بابام گفت به به پسر گلم . چطوری بابا ؟ خانم و معرفی نمیکنی ؟ با پت پت گفتم کتی خانم دوستمه . گفت به به کتی خانم و دستش و دراز کرد و دست داد با کتی . اونم با ترس و لرز تازه یادش افتاد سلام بکنه و با بابام دست داد . پدرم روشنفکری شده بود که بیا و ببین . انگار نه انگار تا ۵ دقیقه پیش فحش‌های خانوار و مادری میداد که کتی که هیچ منم هیچ خود علامه دهخدا هم تو لغتنامه دهها جلدیش نداشته و ندارد . گفت کتی جان اصلا نگران نباش من با پسرم مثل دوتا رفیق هستیم . شما هم که جذاب و زیبا . خیلی به پسرم میایید . گفته بود دوست زیبایی داره ولی فکر نمیکردم دیگه اینقدر زیبا و لوند باشه . کتی یه کم ریلکس تر شده بود گفت لطف دارید ممنون . دیگه داشت یواش یواش میرفت تو دل و شکم کتی که خوشبختانه مامانم صداش زد که زیر کتری و روشن کنه و چایی بزاره . بابام هم گفت بچه ها شما برید به کارتون برسید منم برم ظرفها و بشورم و چایی دم کنم . بعد یه کوچولو سرش و خم کرد و با حرکات دست که نمیدون از کی و کجا یاد گرفته بود یه خودشیرینی برای کتی کرد . گفت دفعه بعد تو موقعیت مناسب تری ببینمتون که بشینیم هم صحبت هم بشیم با کتی جون . خیلی متمدنانه رفتار کرد . گفتم با کیری که داییم بهش زده الان میخوابوند تو گوش جفتمون حق داشت . ولی نزد . کتی گفت چرا نگفتی خونه پدر مادرت اومدیم و گفتی خونه دوستمه ؟ گفتم نمیخواستم بدونی خونه مادرم ایناست بعضی ها بد میدونن این وضعیتو . گفت نه بابا خیلی هم خونه قشنگ و گرم و دنجی بود . بابات هم خیلی روشنفکر و باحاله . تو دلم گفتم خیلی . گفت ولی خیلی باحال فحش میده . من بابام تا حالا به من تو هم‌نگفته . گفتم بابام به من هم تو نگفته با فحش صدام میکنه . کلی خندید و گفت که از بابات خیلی خوشم اومده . ما تو فامیلامون از این مدلی ها نداریم همه خشک و آتو کشیده ان. بعدها که با مامان و بابام آشناش کردم خیلی باهاشون راحت بود مخصوصا بابام .‌ ضمنا چون سکس هم خیلی بهش چسبیده بود دیگه بعد از اون روز رفتیم خونه خودش و خیلی شبها دیگه پیشش بودم . مادرش هم بعدا دیدم زن خوب و مودبی بود . باباش و هنوز ندیدم ولی مادرش گفته که کتی با کسی اوکی شده . خیلی باحال و روشنفکر هستن و اصلا سوال و پرسشی از کتی نمیکنن . الان چند ماهی هست با هم هستیم و خیلی اخلاقا و مرامی با هم جور هستیم تقریبا هر شب سکس میکنیم . با روشی که اون دوست داره موقع ارضا خیلی سعی می‌کنیم کنترل کنیم و جلوی دهنش و میگیرم ولی باز چند بار بدجور جیغ کشیده و یه جورایی همسایه هاشون آمار دستشون اومده . ولی چون منطقه بالا هستش و منم همه همسایه هاشون دیدم و میدونن با هم هستیم کسی چیزی به رومون نیاورده . ولی خداییش خیلی بلند ارضا میشه . امیدوارم یه کوچولو خنده به لبهایتان اومده باشه . پیشاپیش سال خوبی داشته باشید . هر کی خوشش اومد دمش گرم هر کس هم فکر کرد خوب نبود و دروغ بود هم مخلص هستم و دستش همتونو میبوسم . ممنون که خوندید ببخشید طولانی بود . اگه قبل عید نبود و وقتتون کم بود کوتاهتر می‌نوشتم . نوشته: سعید
    • دختر و بابا × تابو × فتیش × داستان سکسی × داستان دختر و بابا × سکس دختر و بابا × داستان تابو × سکس تابو × داستان فتیش × سکس فتیش × تنبیه مورد علاقه من و بابایی ********خب سلام به خواننده های این داستان نوشته ای که قراره در ادامه خونده بشه [فانتزی]() های من هستن من رو تارا بشناسید در تمامی داستان هام من یه دختر ۱۶ ساله هستم با هیکل تو پر و قد ۱۷۰ و سینه های بزرگی که به مامانم رفتن و سایز ۸۵ هستن و باسن گرد خوش فرم که بابام خیلی دوسشون داره من رابطه خیلی خوبی با بابام دارم همیشه با همیم و از بچگی با هم بازی های به خصوصی می کردیم وقت هایی که مامانم نبودش و من هر موقع کار بدی می‌کردم باید لباس هام رو در می‌آوردم و کاملا لخت به شکم روی پای بابام دراز میکشیدم جوری که کصم رو به روی کیر بابام باشه و حالا تنبیه اصلی بابام تنبیه هام رو با مشورت خودم اعمال میکرد که یکی از اصول اصلیش اسپنک برای هر لپ کونم بود که اونم برای هر لپ ۵۰ تا یعنی جمعا ۱۰۰ تا اسپنک وقت هایی که مامانم خونه نبود من کلا در حال تنبیه شدن بودم یعنی عمدا کار بد می‌کردم یه روز که از عمد کتری رو بدون آب روی گاز گذاشته بودم و بابام دیدید امد و گفت _ هی تارای جنده باز که کار خرابی کردی تو سریع بیا تو اتاقم لخت شدم و رفتم توی اتاقش اولین بار بود بابا رو با یه شرت و کاملا لخت میدیم به بدنم نگاهی کرد و اشاره زد برم دراز بکشم رفتم دراز کشیدم موهای که گوجه ای کرده بودم تا جلوی دست نباشه رو کشید و سرمو آورد بالا و گفت _ تو دختر ، بزرگ شدی و باید یکم تنوع به خرج بدیم هوم؟ و توی همون حالات لیسی به لبم زد هیچ وقت تا حالا این اتفاق نیفتاده بود بابام با من رابطه ای نداشته بود گردنم و ول کرد و شروع کرد به اسپنک زدن و منم شمردم و در حینش ناله میکردم و حتی آه میکشیدم بعد از تمام شدنش بابام دستشو کشید لایه چاک کصم و کلیتوریسمم رو مالید و بعدش از خیسی انگشتش خورد و گفت اوم خوشمزس بعد گفت اوکی میتونی بری ولی من تازه میخواستم فانتزی هامو عملی کنم حالم خراب بود میخواستم کیرشو ببینم گفتم +باشه حتما و در ادامه بلند شدم و شمع روی میز و انداختم جلوی پای بابا و وقتی اومدم برش دارم پاهامو باز‌کردم و برش داشتم میدونستم قراره شب مامانم گاییده بشه ولی میخواستم من به جاش باشم پس به خاطر همین شمع و گذاشتم سر جاش و روبروی بابا وایسادم +بابا نمیخوای یکم تنوع بدی ؟ تازه این‌بار از ادامه تنبیه خبری نبود ما همیشه به جز اسپنک یقیه فانتزی هامونو اجرا میکردیم اما الان ؟ جلوی پاش زانو زدم و دستامو جلوش گرفتم و گفتم ببندش برام بابا تای ابروش بالا انداخت و انجامش داد گفتم ازت میخوام هر کاری کردم با دستات مانع نشی با سر تایید کرد دست هام پشت کمرم بسته بود با سر جلوی رفتم و آروم با دندون هام شرتشو پایین آوردم یه کیر گنده کلفت و دراز میدیم که شق شده بودش حسابی با خنده گفتم +جوووون مامانم چه حالی میکنه ای همه مدت چی قایم میکردی نیشخندی زد آروم تر رفتم جلو و سر کیرش و با دهن نگه داشتم و مک زدم که سرشو عقب برد حس کردم خوشش اومده سرم و بردم پایین و تا ته کردمش تو دهنم تا جایی که عوق زدم بابام ناله میکرد و فحش میداد آه سگ جنده بخورش تخماشو مثل جارو برقی تو دهنم میبرن و مک می زدم حدود ۵ دقیقه خوردم تا آبش محکم پاشید توی دهنم و تا قطره آخرش و خوردم خب اگه دوست داشتیم از بقیه فانتزی هام مینویسم براتون ❤️ نوشته: تارا
    • ملکه - 3 بخش سوم – شنل من واقعاً و به طور کاملاً رسمی ملکه شدم. تمام قصر در بهت فرو رفته بود. کتی به عنوان قاتل پدرش زندانی شد. قاعدتاً یک قاتل نمی‌توانست ملکه‌ی امپراطوری باشد. من هیچ وقت جرأت نکردم که از تئون در مورد حقیقت سؤال کنم. می‌ترسیدم حدسم در مورد اتفاق درست باشد؛ و نمی‌خواستم بپذیرم انسانیت ما چنین سقوط کرده باشد … دلیل دیگرش این بود که حس می‌کردم تئون کاملاً دیوانه شده است. او خودش را باخته بود. به جای اینکه فکر چاره‌ای در مقابل حمله‌ی دشمن باشد، تمام ذهنش را صرف انتقام از کتی کرده بود. تقریباً برای همه مسجل شده بود که دشمن به زودی به استحکامات ما خواهد رسید و ما توانایی مقاومت کافی تا رسیدن نیروهایمان را نداریم. به همین دلایل بود که وقتی ملکه شدم، خودم هم می‌دانستم که این مقام چندان دوامی ندارد. تئون دیوانه دستور داده بود که کتی در زندان شکنجه شود تا به خیانت خود اعتراف کند! در بحبوحه‌ی اخبار پیشروی دشمن وحشی، یکبار تئون به من دستور داد به زندان بروم و اون را شکنجه کنم! این را گفت اما نگفت که قرار است کتی به چه چیزی اعتراف کند. انگار تئون از اعتراف کتی هم مانند دفاع از استحکامات ناامید شده بود. من آن شب به دستور تئون عمل کردم. از میان راهروهای پیچ در پیچ گذشتم و وارد زندان شدم. کتی برخلاف دیگران در یک برج بلند (نه زیر زمین) و در جای نسبتاً بهتری نگهداری می‌شد. وقتی وارد سلولش شدم، با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدم. باورم نمیشد چنین جایی در قصر ما وجود داشته باشد. یک اتاق بزرگ و تمیز. فرش کف اتاق به رنگ سیاه بود و روی تمام دیوارها کاغذ دیواری قرمز رنگ نصب شده بود. کتی بیچاره به یک صلیب چوبی بسته شده بود! وقتی من را دید به سختی دست‌هایش را که در انتهای دو دست صلیب قرار داشت تکان داد، با دست راستش گوشه‌ی یک دکمه‌ی قرمز رنگ را لمس کرد؛ صلیب با صدای غژ غژ کمی به جلو خم شد، به شکلی که انگار کتی به من تعظیم می‌کند. یک وزنه‌ی آهنین بزرگ به پای چپ او وصل شده بود. وقتی صلیب تکان خورد فشار زنجیر به پایش بیشتر شد و تورم قرمز رنگ دور پایش رو به فزونی رفت. متوجه شدم که این تعظیم برایش درد آور است. او سرش را پایین انداخت و گفت «سلام سرورم». سمتش رفتم و دستم را روی چانه‌اش گذاشتم و با انگشت شصتم لبش را لمس کردم. جای خون مردگی روی لب‌هایش را می‌توانستم حس کنم. «چطوری میشه برش گردوند به شکل قبل؟» کتی دوباره همان دکمه را لمس کرد و دوباره صدای غژ غژ آمد. بخشی از یک نوشته‌ی سیاه رنگ که بالای سینه‌ی کتی تتو شده بود توجهم را جلب کرد. بالای لباس سفید رنگ اما کثیف او را پایین کشیدم و جمله‌ای که روی بدنش تتو شده بود تنم را لرزاند، «من برده‌ی بی‌ارزش بانویم هستم». کمی پایین‌تر دقیقا بین سینه‌هایش هم یک تتوی دیگر دیده می‌شد: «بانو الیزابت» و بعد هم یک قلب کوچک که توی آن با رنگ مشکی پر شده بود جلوی اسمم روی بدنش کشیده شده بود! کاترین بیچاره. چقدر کاری که با او کرده بودند بی‌رحمانه بود. روی زیباترین قسمت‌های بدن یک زن نام یک زن دیگر را که احتمالا از اون متنفر بود نوشته شده بود. و باید این نوشته‌ها و آن قلب کوچک نفرت‌انگیز شاید تا آخر عمر روی بدنش باقی می‌ماند. آرام زیر لب گفتم «این دستور من نبود. من هیچ وقت نخواستم مجبورت کنم …» حرفم را قطع کرد و توی چشمانم نگاه کرد «من خودم خواستم که اسمتون رو تتو کنند» چطور کاترین را به چنین موجود ترحم‌برانگیزی تبدیل کرده بودند؟ «یعنی چی که خودت خواستی؟» اشک از چشمش جاری شد و سرش را باز هم پایین انداخت «می‌خواستم به همه ثابت کنم که چقدر به شما وفادار هستم …» با انگشت شصتم اشک روی گونه‌اش را جمع کردم و بعد محکم توی صورتش کوبیدم «دروغگو! من ازت نخواستم بهم وفادار باشی». در درونم نگاهی به خودم کردم، با خودم فکر کردم که من هم به اندازه‌ی او برده هستم. هر دوی ما برده‌های یک پادشاه دیوانه بودیم. اگر قرار بود من یک زن سادیستیک باشم، باید خودم دستور میدادم تا کتی را با تتو کردن اسمم شکنجه کنند. خم شدم و لبهایم را روی لبانش گذاشتم. «بهم دروغ نگو کتی کوچولو. تو دوست نداری تحقیر بشی، و من دوست دارم تحقیرت کنم. وقتی دوست نداشته باشی لذت بیشتری بهم میده. برای همینه که دروغ میگی.» با دندان‌هایم تقریبا به آرامی لب‌هایش را گاز گرفتم. دست راستم را پایین‌تر بردم و از زیر لباس کوتاهش رد کردم. لباس را بالا زدم. کاترین شورت نپوشیده بود. این اولین بار بود که تصمیم داشتم او را کاملا لخت ببینم. دستم را دقیقا روی سوراخش گذاشتم. چشم‌هایش را کمی به هم فشرد. دوباره چیزی روی بدنش توجهم را جلب کرد. این بار بالای آلت جنسی‌اش. یک تتوی دیگر. «بهم تجاوز کن! من دختر یک هرزه هستم.» اما این یکی کمرنگ‌تر بود. و ظاهرا متعلق به سال‌ها قبل … صدای پای کسی که روی پله‌ها می‌دوید به گوشم رسید. او داشت با عجله به سمت زندان می‌آمد. لحظاتی بعد در گشوده شد و تئون وارد شد. این بار خیلی تعجب کردم. این دیگر چه حماقتی بود؟ دشمن نزدیک قلعه بود و پادشاه به فکر رابطه‌ی شخصی‌اش با همسر پیشین خود بود. دوباره کتی سعی کرد دکمه را فشار دهد اما با انگشتم جلوی او را گرفتم. تئون بی‌مقدمه با حالت تحقیرآمیزی گفت: «دیدی برده‌ی خوشگلت چه تتوی قشنگی روی سینه‌هاش زده؟» گفتم «بله پادشاه من. ولی تتوی یه زن هرزه که قاتل پدرش هست خیلی برام مهم نیست. کاش این کارو باهاش نمی‌کردید». تئون گفت «خودش خواسته. از اول ازدواجمون کتی همینطوری بود. دوس داشت تحقیرش کنم. با خودم فکر می‌کردم این زن واقعا لایق ملکه شدن هست؟ اما کم کم خودم علاقه‌مند به این نوع رابطه شدم. من از اول از اینکه آزارش بدم لذت نمی‌بردم …» بعد نزدیک شد به من و لبهایش را روی لبهای من گذاشت. آرام با دستش شروع به نوازش کمرم کرد. و بعد دستش را پایین‌تر برد و باسنم را لمس کرد. این کار را آرام و با احساس انجام می‌داد. دست دیگرش را لای لباسم برد و یقه‌ام را کمی باز کرد و لباسم را کنار زد. وقتی اینقدر با احساس و با قدرت شروع به دستمالی کردن من می‌کرد، نمی‌توانستم شهوتم را کنترل کنم. ظاهرا حوصله‌ی لباسم را نداشت و دو دستش را در دو طرف یقه‌ام گرفت و لباسم را جر داد. و بعد از پشت لباس آن را پایین کشید. حالا در بالا تنه‌ام فقط یک سوتین داشتم. از قسمت بالای لباس دستش را وارد شورتم کرد. انگشت وسطش واژنم را لمس کرد. انقدر غرق در شهوت یک سکس خشن جلوی برده‌ام بودم که حسابی خودم را خیس کرده بودم. تئون خیلی محکم لبانم را می‌خورد. در همین حال آهی از سر رضایت کشید و انگشت خیس شده‌اش را سمت دهان کاترین برد. کاترین بی‌اختیار دهانش را باز کرد و بعد شروع به لیسیدن انگشت تئون کرد. خیسی من توی دهانش بود. تئون دستش را تکان داد و دقیقا آن را به سوراخ باسنم چسباند. انگشتش را دو سه بار روی سوراخم بالا پایین کرد. کمی خودم را به عقب خم کردم تا تماس را بیشتر کنم. ولی تئون کار مشمئز کننده‌ای کرد. این بار هم انگشتش را که به باسنم مالیده بود سمت دهان کتی برد. کتی نگاه ملتمسانه‌ای به ما می‌کرد، ولی تئون انگشتش را توی دهان کتی فرو برد. او هم مجبور بود انگشتش را بمکد. در همین حال تئون گفت «فک کنم کونت یه کم نیاز به نظافت داره. چطوره یه نفر با زبون تمیزش کنه؟» این حرف دیوانه‌وارش واقعا من را شوکه کرده بود. حتی کمی حس جنسی را در من برای لحظاتی کاهش داد. به هر حال، من را با دستش به سمت کاترین هدایت کرد و فرمان داد «خم شو عشقم» با یک حرکت وحشیانه‌ی دیگر، لباس را از پشت پاره کرد و شورتم را پایین داد. من اطاعت کرده و خم شدم. لحظه‌ای بعد برخورد زبان خیس کاترین را دقیقا وسط باسنم حس کردم. او با تعللی که نشان می‌داد کارش را با سختی و اجبار انجام می‌دهم، زبانش را بالا و پایین می‌کرد … صدای نواختن طبل از دوردست به گوشم رسید. کوبیده شدن صدها طبل در آن لحظه تنها یک معنی داشت. دشمن به قلعه نزدیک شده است. آیا این نیروهای سرخورده و بی‌اعتماد به نفس می‌توانستند در مقابل دشمن مقاومت کنند؟ مطمئن بودم که نمی‌توانند. صدای پایی شنیده شد. و مردی سراسیمه و بدون اجازه وارد زندان شد؛ بدون توجه به من و کاترین جلوی تئون زانو زد و گفت «سرورم، خبر رسیده که فرمانده‌ی نیروهای آیسراپی، شاهزاده آدریان (Hadrian) هست.» تا جایی که می‌دانستم، ادریان پسر دیوانه‌ی پادشاه آیسراپ بود که به سنگدلی و غیر قابل پیش‌بینی بودن معروف بود. او آنقدر بدنام بود که یکی از تهدید‌های آینده برای امپراطوری آیسراپ محسوب می‌شد و حتی بارها سوءقصدهایی به او در دربار آیسراپ صورت گرفته بود! اما هر بار جان سالم به در برده بود. سرنوشت قاتلان و خانواده‌های آن‌ها بسیار دردناک بود. مرد ادامه داد. «خبر رسیده که غارت دشمن خیلی وحشتناک بود و تعداد زیادی از مردها و زن‌ها بعد از تصرف زمین‌ها به بدترین شکل به قتل رسیده بودند.» تئون با صدای خشمناکی گفت «چطور ممکنه که بعد از این چند روز تازه شما احمق‌ها بفهمین که فرمانده دشمن کی بوده؟ چرا چیز به این واضحی رو زودتر نفهمیده بودید؟» مرد در حالی که سعی می‌کرد ترس خود را پنهان کند گفت «سرورم ظاهرا دشمن سعی کرده هویت فرمانده را پنهان کنند. اون از پشت جبهه فرمان را صادر می‌کرده و بعد از تصرف هر روستا یا شهر به آن وارد می‌شده.» تئون با استیصال پرسید «الان کجاست؟». مرد پاسخ داد «آنها تنها ۳۰ مایل با قصر فاصله دارند. تعداد زیادی منجنیق، هم همراه آنها است.». این بار بر خلاف انتظارم تئون خیلی آرام بود و به نرمی خطاب به مرد گفت «میتونی بری». وقتی مرد از آنجا خارج شد تئون رو به من کرد و گفت «من مطمئنم که نمیتونیم بیشتر از یک ساعت در مقابلشون مقاومت کنیم. از همین حالا باید آماده‌ی فرار بشیم. الان زودتر به اتاقمون برو و هر چی فکر میکنی برای یک سفر یک روزه نیاز داریم بردار. ما از یک در پشت قصر میریم بیرون و با دو تا اسبی که برامون آماده شده میریم به سمت آمیان. احتمالا امروز تلفات دشمن خیلی زیاد خواهد بود. و وقتی به نیروهای دیگه‌مون در عقب ملحق بشیم، میتونیم شکستشون بدیم.» بعد نگاهی به کاترین که بسیار صدمه دیده بود کرد و گفت «تو هم همراه ما میای. برای همین دو تا اسب آماده کردیم، وگرنه حرکت کردن با یک اسب امنیت بیشتری داشت». صورت کاترین بیشتر از وحشت نشان از خستگی داشت، او نگاهش را به نشانه‌ی اطاعت (و شاید نفرت) پایین انداخت. من و تئون به اتاقمان رفتیم و کاترین هم با زحمت و کمی هم تعلل دنبالمان می‌آمد. اون به شدت خسته، بیمار و مجروح بود. علاوه بر مشکلات فیزیکی به وجود آمده برای او، غم سنگینی هم در وجودش زخم می‌زد. او قاتل پدرش بود. بنابراین تا می‌توانستم سعی می‌کردم که تنش جدیدی برای او ایجاد نکنم. لباس‌ها و وسایل کاترین بعد از اینکه به زندان منتقل شده بود، هنوز در جای قبلی‌اش، یعنی کمدی در اتاق من و پادشاه نگهداری می‌شد. وقتی وارد اتاق شدیم کاترین با صدای ضعیفی به من گفت «سرورم، بیرون خیلی سرده و منم دیگه جونی توی بدنم ندارم. ازتون خواهش میکنم من رو با خودتون نبرید… من همین جا هم به زودی خواهم مرد. اگرم خودم نمیرم، سربازهای دشمن منو میکشند.» با خشم به او گفتم «مگه نشنیدی که پادشاه چی گفت زنیکه؟ تو با ما میای.» همان لحظه تئون که داشت از توی گنجه‌اش چیزی برمی‌داشت نگاه غضب آلودی به او کرد «کاترین خفه شو. کارم باهات به این زودی‌ها تموم نمیشه» بعد رو به من ادامه داد «من دیشب وقتی که تو نبودی دستور دادم یک گروهان کاملا مسلح تمام وسایل باارزش قصر رو به جایی که میریم منتقل کنند. البته اونایی که میشد بدون سر و صدا و ترسوندن مردم برشون داشت. ولی باز هم ممکنه تو یا این حیوون وسایل با ارزشی داشته باشین. زودتر آماده بشید. من یک ربع دیگه جلوی در خروج مخفی می‌بینمتون» این را گفت و از اتاق خارج شد. در آن لحظه استفاده از زمان برای ما خیلی مهم بود بنابراین به سرعت شروع به جمع کردن وسایلی کردم که برایم اهمیت داشتند. به کاترین هم دستور دادم که اگر چیز بدرد بخوری دارد از توی کمدش بردارد. البته می‌دانستم که تمام جواهرات و وسایل قیمتی‌اش را از او گرفته شده بود. حتی تئون یک گردنبند زیبا که هدیه‌ی پدرش در روز عروسی بود را از او گرفت و به من داده بود! به هر حال کاترین که به سختی راه می‌رفت سمت کمدش رفت و انگار دنبال چیز خاصی می‌گشت. ظاهرا آن را نیافت. رو به من گفت «خانم، من یه شنل آبی رنگ داشتم، شما میدونین کجاست؟»، من که فکر می‌کردم دنبال چیز مهمتری باشد، یک لبخند طعنه‌آمیز زدم و گفتم «من میتونم یه شنل بهت قرض بدم». کاترین با دستپاچگی گفت «آخه خانم اون شنل خیلی گرمه. منم اصلا حالم خوب نیست. من هیچ چیز مهمی اینجا ندارم، ولی لطفا بذارید شنلمو تنم کنم چون تب و لرز دارم» یادم بود که شنلش را به یکی از خدمتکارها داده بودیم «اون شنل رو دادم به میچی (Michi).» زیر لب گفت «بله خانم» و به سمت در راه افتاد. گفتم «انقدر مهمه حالا؟ یکی از شنل‌های منو بردار. منم شنل گرم زیاد دارم». سرش را پایین انداخت و گفت «آخه اون شنل رو مادرم بهم داده بود». دوباره با لحنی که مسخره‌اش کرده باشم گفتم «مادر جنده‌ت» همینطور که سرش پایین بود به راهش ادامه داد. با سرعتی که او راه می‌رفت، اتاق میچی در طبقه‌ی پایین پنج دقیقه‌ای از ما فاصله داشت. بنابراین بهش گفتم «فکر احمقانه‌ای به سرت نزنه. به کسی حرفی نزن. همون جا جلوی در اتاق میچی منتظر بمون تا منم بیام و بعدش بریم سمت در پشتی» من و کاترین سر موقع جلوی در مخفی قصر به تئون رسیدیم، دو اسب برای ما آماده شده بود. تئون کتی را بلند کرد و روی اسب خودش گذاشت. بعد هم خودش سوار شد. من هم روی اسب دیگر نشستم. ما آماده‌ی رفتن به آمیان بودیم. تئون به من گفته بود که کاترین در حقیقت گروگان ما است. بعد از حدود ده دقیقه سواری، وارد جنگل بزرگ آمیان شدیم. یک راه مخفی مناسب برای رسیدن به آمیان وجود داشت و قرار بود از این طریق به آنجا برسیم. جنگل از اینجا تقریبا تا دروازه‌ی استحکامات ادامه پیدا می‌کرد. تقریبا تازه وارد جنگل شده بودیم که یک اتفاق بد برایمان افتاد. کاترین که ظاهرا نمی‌توانست خودش را روی اسب کنترل کند، ناگهان غش کرد و از بالای زین به روی زمین افتاد. اسب‌هایمان را متوقف کردیم و من به سرعت خودم را بالای سر کاترین رساندم. تئون هم از اسب پیاده شده بود. چند لحظه‌ی بعد، تیزی شمشیر دو مرد با لباس رزم را پشت گردنمان احساس کردیم. یکی از مردها گفت «تکون نخورید» و بعد داد زد «بیایید بچه‌ها. شنل آبی! دستگیرشون کردیم. بانو کاترین اینجاست!» و رو به کاترین که حالا لبخند ضعیفی از رضایت در صورت خسته‌اش موج می‌زد گفت «چند روزه که منتظرتون بودیم بانوی من …» نوشته: هانترس
    • سن بالا × زن مطلقه × منشی × داستان سکسی × سکس سن بالا × داستان سن بالا × داستان منشی × سکس منشی × داستان زن مطلقه × سکس زن مطلقه × منشی سن بالا سلام خدمت دوستان کونباز من یونسم اولین بارمه که دارم همچی چیزی مینویسم پس عذر میخوام از شما عزیزان بابت وجود اشتباهاتی ک ممکنه توش باشه این داستان ک نه یه خاطرس واسه 3 ساله پیشه زمانیکه مشهد دانشجو بودم و درس میخوندم خودم اهل یکی از شهرستانهای نزدیک میشدم از خودم بگم که نه بچه خوشگلم نه باشگاه میرم ن کیرم 17_18 سانته 😂 یه جوون نسبتا قد بلند سبزه پوست با قیافه ای قابل تحمل😅 قضیه از اونجایی شروع شد ک ما رفیقا تو گروها میچرخیدیم دنبال زید و اینا یا اگه موردی بود که میدونستیم از اطرافه بهم پاس می‌دادیم این لا به لا یه آیدی تلگرام گیرم اومد همینجوری شانسی بهش پیام دادم اونم جواب داد اسمش مژگان بود با یکم کصنمکی تونستم به حرف بگیرمشو بفهمم که 36 سالشه (البته اینو خودش گفت) دوتا بچه داره و دو سه سالیه طلاق گرفته بهم عکس داد و زیاد لاس نمیزد بیشتر به فکر این بود که بتونه تیغ بزنه با اینکه خودش منشی مطب یه دکتر زنان زایمان بود تو خیابون احمدآباد طفلی نمی‌دونست من از خودش آسو پاس ترم😂 خلاصه با همین چت کردن های معمولی رفتیم جلو تا اینکه یه شب گفت بیمارستانم دخترم حالش بده سرم وصل کردم بیمارستان اکبر بود منم بهش نگفته بودم مشهدم گفته بودم شهرستان بهش گفتم میام پیشت تنها نباشی اولش باورش نشد بعد که ویدئو مسیحایی که از قبل تو جاده مشهد ضبط داشتم براش فرستادم طفلی پشماش ریخت یکی دوساعتی ک گذشت از خوابگاه یه اسنپ گرفتم رفتم در بیمارستان گفتم بیاد دم در منتظر بودم که اومد یه زن سن بالا قد کوتاهی داشت یکمم چاق بود بعد سلام احوال پرسی نشستیم رو نیمکت و حرف زدیم طفلی چقد ذوق کرده بود که مثلا من از شهرستان بخاطرش اومده بودم مشهد زیاد حرف نزدیم فقط یه تیکه تونستم سینه هاشو ببینم بخاطر روپوشی که واسه بیمارستان تنش بود اونم از اون شب بعد با من راحت شدو پیاما سکسی شد تا جایی که قرار شد برم مطب ببینمش قبل اومدن دکتر آدرس گرفتمو قرار گذاشتیم که بریم با خودم گفتم باید اینو بکنمش مکان هست وقتشم هست باید یه صحنه ای بزنم نکنم میپره راه افتادم سمت اون طرف با مترو قبل اینکه برسم یه ترا220 و سیلدنافیل خوردم و خودمو قول یه سکس تو مطب دادم رسیدم جلو ساختمون هرچی زنگ میزدم جواب نمی‌دادم پیام دادم جواب نداد گفتم بیا کیرو خوردی پسر حالا باید از شق درد بمیری تو همین فکرا بودم که دیدم وارد ساختمون شد منم پشت سرش راه افتادم وارد آسانسور که شدیم منو دید به رو خودش نیاورد فقط شنیدم خیلی آروم گفت بعد 5 دقیقه بعد من بیا داخل رسیدیم بالا و در مطبو باز کرد و رفت داخل منم بعد ۵ دقیقه رفتم تو درو بستمو احوال پرسی نشستیم تو اتاق دکتر فاز نصیحت برداشت از قیافش معلوم سنش بیشتر از اونیه که گفته شروع کرد که تو جوونی من دو تا توله دارم میخوایی چیکار و منی که تو دلم داشتم به کردنش فکر میکردم طفلی نمیدونم فاز چی برداشته بود از اون شب لا بلایه حرفاش نشستم کنارش دستمو دورش حلقه کردمو یواش یواش مالیدم رو گونه هاشو بوسیدم لبمو بردم سمت لبش یکی دوتا لب گرفتم دست انداختم رو سینه هاش هی یکی دوبار پس زد ولی خب شل کرد منم زانو زدم جلو پاشو شروع کردم دکمه های مانتوشو باز کردم اونم داشت حرف می‌زد که نکن زشته چه کاریه خبر نداشت که من دارم از شق درد میمیرم خلاصه بالاشو لخت کردم سینه هاش افتاده تر بود و یه خورده شکم داشت سایزش 80 بودو گردی هاش قهوه ای تیره قشنگ یه کس دهه60 جا افتاده شروع کردم به خوردن سینه هاش ک یواش یواش وا داد چشاشو بسته بود و لبشو گاز میگفت منم با ولع سینه هاشو میخوردم یواش دستمو کردم تو شلوارش که دیدم بله چشمه راه افتاده چقدر خیس کرده بود خواستم شلوارشو در بیارم که خودش پاشد وایستاد گفت واقعا میخوای بکنی؟ منم از خدا خواسته با اشاره سر تایید کردم که خودش اول کفشاشو بعدم شلوارشو در آورد نمیگم یه کس بلوری بی مو داشت لبو ولی خب بد نبود پفکی تا شیو کرده بود ولی خب لامصبو بس تیغ زده بود تیره شده بود اشاره کردم رفت رو تخت معاینه دراز کشید پاهاشو داد بالا اونقد خیس بود اصلا نیاز به تف نبود کیرمو چند بار بالا پایین کردم که آهو نالش بلند شد هولش دادم تو وااای چقدر خیس بود چقد داغ شروع کردم تو همون حالت تلمبه زدم اونم آهو نالش هی بیشتر می‌شد می ترسیدم یا دکتر بیاد یا یه نفر صداشو بشنوه چرخوندم لبه تخت داگی کیرمو اروم بردم دم سوراخ کونش ک خودشو جمع کرد نذاشت اصرار کردم قبول نکرد منم دیگه نخواستم وقتو تلف کنم شروع کردم داگی کردن یه ده دقیقه ای که کردم هنوز خبری از آبم نبود به لطف ترامادول 220 دوباره برگردوندمش به همون حالت دستامو گذاشتم دو طرف شکمشو شروع کردم محکم تلمبه زدن یه چندتایی که زدم دستاشو انداخت رو پشتم ناخوناشو فشار داد تا وقتی لرزید و کیرم داغ شد آبش اومد منم عرق کرده بودمو داشتم فشار می‌آوردم ک آبم بیاد خودشم که خرش از پل گذشت شروع کرد زود باش زود باش سینه هاشو دوستی گرفته بودمو میمالیدم که گفت توش نریزی و منم آبم اومد با فشار در آوردمش ریختم رو شکمشو سینه هاش خیلی حال داد تاحالا سن بالا نکرده بودم مکانش مناسب نبود و گرنه تو پوزیشنای بیشتری میتونستم بکنم دستمال کاغذیارو آوردم از تو کشویی که بهم نشون داد و یه چندتا گذاشتم رو شکمش خودشو تمیز کردو پاشد اتاقو بو منی برداشته بود یه اسپری زد و رفتیم تو قسمت انتظار مطب و شروع کرد به غر زدن ولی خب زر میزد مثل خر کیف کرده بود نزدیک اومدن دکتر بودو با اینکه مثلا ناراحت بود بغلش کردم بوسیدمش و زدم بیرون جاتون خالی از ساختمون اومدم بیرون یه سیگار صورتی( به سیگار بعد سکس میگن واسه اونایی که احتمالا نمیدونن) کشیدم رفتم خوابگاه ببخشید اگه طولانی شد یا اینکه زیاد سکسی نبود فقط خواستم باهاتون به اشتراک بذارم بازم ببخشید ممنون نوشته: یونس
    • شمال × ضربدری × داستان سکسی × داستان شمال × سکس شمال × داستان ضربدری × سکس ضربدری × ضربدری در شمال سلام اسمم محمده و زنم هم پری داستان از اونجا شروع شدکه با دوست خانمم و همسرش که قبل از اون اصلا همسرشون ندیده بودم رفتیم شمال اصلا به فکر فانتزی یا ضربدری یا هرچیز دیگه ای نبودیم.ما رسیدیم ویلا خونه رو تمیز کردیم که دوست خانمم که مریم اسمش بود و همسرش مهدی ۳ساعت بعد رسیدن شب بود دیر وقت خوابیدیم تا فردا صبح بلند شدم رفتم نونوایی دو تا سنگک آوردم اونا هنز خواب بودن بلخره سفره چیدیم اونهم بیدارشده صبحانه خوردیم مهدی گفت منو خانمم بریم تا شهر و بیایم گفتم مهدی جان همه چی از تهران آوردم چیزی نیار ممنون گفت نه میریم یه دوری هم بزنیم اونا رفتن از کنار اتاقشون رد شدم دیدم در وازه شورت خانم مهدی روی تخت بودیه حسی بهم دست داد رفتم تو شورت رو حسابی بو کردم دیوونه شدم بلاخره مهدی با دوتا مرغ اومد گفتم دیگه عوض نکنید یه سر بریم دریا یه سر رفتیم دریا خلاصه شب برگشتیم من از تهران مشروب آورده بودم توالاچیق نشستیم جوجه رو من کباب کردم روی میز شام خوردیم تو الاچیق هوا عالی بودخلاصه به مهدی گفتم پایه هستی مشروب آوردم گف چرا که نه گفتم خانمت هم میخوره گفت بعضی وقتها با هم پیک میزنیم رفتم مشروب آوردم با مزه که از قبل گرفته بودم آوردم قلیون هم روشن کردیم همراه غذا مشروب خوردیم جاتون خال خوش گذشت غذا که تموم شد همه گفتیم دوباره بخوریم دوباره شروع کردیم خلاصه سرمون داغ شده بود شروع کردیم به شوخی و خنده خانمم هی منو مسخره می‌کرد به آقا مهدی گفتم مهدی جان بیا این زن منو ببر واسه خودت منو عزیز میکه اونم گفت باشه بیا عوض کنیم یهو همه خشکمون زد ولی زود رد کردیم یهو یه فکری به سرم زد پیش خودم گفتم چرا که نه شروع کردم کشوندن بحث به سمت همین کارا مهدی همش تایید میکردخلاصه حساب مست شدیم به مهدی چشمک زدم مهدی آروم دستشو گذاشت رو پای پری پری رو هوا بود مهدی شروع کرد آروم آروم مالیدنش منم صندلی رو رسوندم به خانمش و پامو چسبودم بهش سریع پاشو جمع کرد مهدی گفت راحت باش منم دستمو گذاشتم روی پاش و مالوندم یهو شول شددیگه راحت بود دستمو رسوندم به شرتش داغ بود شروع کردم مالوندنش پاشو باز کرد مهدی هم داشت گردن زنمو می‌خورد زنم بیهوش شده بود مهدی دستشو گرفت گفت ما میریم تو شما راحت باشیدخانمو برد تو اطاق منم دست زنشو گرفتم رفتیم تو اطاق دیگه خوابوندمش لباسشو در آوردم شروع کردم به خوردن کسش دیوونه شد دیدم مهدی اومد گفت راحتی گفتم شما هم بیایید اینجا اومدن مهدی کس زنمو می‌خورد من دیوونه شدم پری حال می‌کرد جوری زنمو می‌کرد که صدای خوردن بدن شون به هم میومد داگ استایل شروع کرد به کردن پری پری خیلی داشت حال می‌کرد مهدی پری رو خوابوند خوابید روش همچین می‌کرد خلاصه یه ۱۰دقیقه تلمبه زد دیدم خوابید رو پری و تکون نمیخوره بعد چند دقیقه در آورد دیدم تمام آبشون ریخته تو کس پری. اونا دیگه تو بغل هم خواندن من شروع کردم به گاییدن زن مهدی ممه هاش رو میخوردم بهش گفتم میخوام شاشتو بخورم جا خورد ولی قبول کرد خوابیدم کسشو گذاشت رو دهنم هی زبون میزدم که گفت یه دقیقه وایسا چند قطره شاید من خوردم شور بود ولی دیوونه شدم همون که خوانده بودم گذاشتمش رو کیره همچین خودشو پیچ میداد رو کیرم که داشتم میمردم از لذت بهش گفتم داره آبم میاد گفت تورو خدا بزار هنوز نیاد خوابوندمش شروع کردم تلمبه زدن که آبم اومد خواستم در بیارم ولی گفتم ولش کن منم ریختم توش خلاصه یه ۲ساعتی بغل هم ۴تایی خوابیدیم خییییلی حال داد مهدی بهم گفت میخوام یه رازی رو بهتون بگیم گفتم چیه گفت شما و پری خانم رو ما هرشب تو سکسها مون میکردیم بلا خره به واقعیت پیوست
    • فیلم سکس داستانی همراه با مکالمه و حرف های سکسی با خانوم سکسی و حشری اول بدن نمایی میکنه و فوتجاب میره و بعد لنگاش و میده بالا و تا خایه کص تنگشو میگاد و نالشو درمیاره آبشو میپاشه پاش . تایم: 09:10 - حجم: 34 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های سکسی ایرانی روی کلیک بزنید.
    • عکس کص زن ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • فیلم سکس داستانی خانوم سکسی و حشری با نفر سوم دست و پای شوهرش و بسته و کصش و میماله و اسپنکش میکنه و تو پوزیشن داگی تا خایه تو کصش تلمبه میزنه آه و ناله میکنه . تایم: 05:43 - حجم: 37 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های سکسی ایرانی روی کلیک بزنید.
    • عکس های مخفی سکسی خونگی ایرانی برای تماشای تصاویر مخفی در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • فیلم کوتاه ممه نمایی دختر جیگر و ناناز ایرانی با چهره ولی عجب سینه های گوشتی نرمی داره . تایم: 00:10 - حجم: 2 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی روی کلیک بزنید.
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.